یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۷

نکته ها وگفته ها !

ثریا  » لب پرچین « اسپانیا !

تلویزیون را که باز میکنی  گویی یک آبشار از بلاهای طبیعی بر سرت فرو میریزد ،  لقمه  دردهانت  میماند ، من نمیدانم چرا این باران وسیل لعنتی تنها جاهای توریستی گردش گر ی را  نشانه رفته وانجارا ویران میسازد چرا سری به خراب آباد ما نمیزند تا کمی زمین تشنه وخشک شده  وآبهای فروخته شده را  آبیاری سازد  ؟!  مالاگا دررده دوم جهان توریستی قرار داشت وامروز نیمی از آن زیر آب است ، انتکرا حومه ای تماشایی و در دنیا منحصر بفرد بود ، چرا که دریا تا آنجا میامد وبر اثر تابش خورشید وطی سالها وپس رفتن دریا ، سنگها و تپه های زیر دریا همچنان باقیمانده ودست تعدی به آنها نرسیده بود وبهترین مرکز گردشگری ویکی از عجا یب طبیعت بود ، این مردم با همه مشگلاتی که دارند سر زمین خودرا مقدس میشمارند ویک ریگ را  نیز بیرون  نمی آندازند .
دست اندازی او به شهر  سیول و  هنوز امروز هم ادامه دارد  اما نمیدانم هدفش ویرانی چه قسمتی  از این سر زمین است ؟!

امروز نمیدانم چرا بیاد  شادروان  پرویز وکیلی افتادم ، ( گمان نکنم میان قشر این زمانه  چندان شناخته باشد ، متاسفانه ترانه سرایان همیشه درآخر صحنه قرار دارند مگر آنکه خودرا بشدت مطرح کنند وطاوس علین شوند ) وآن ترانه معروف را که خانم پروین خواند | نقش آرزو|  گویا نام داشت ! سروده ای بسیار زیبا ، پرویز وکیلی شاعری دیر آشناا ، مردی مودب وشیک پوشو بسیار خوش قیافه بود  ، کارمند دولت بود وهمیشه بان کارش افتخار میکرد  حقوقی از ترانه سرایی چندان دریافت نمیداشت  وبرای فیلم های فارسی  ترانه نمیساخت ! واگر در محفلی میهمان بود تنها بعنوان پرویز وکیلی میرفت نه شاعر  وترانه سرای معروف ! ا درترانه اش بتی ساخته بود نه برای یک معشو ق واقعی بلکه خیالی  بود وآنرا ستایش میکرد از شب وام گرفت  ، از امواج دریا وام گرفت  ، از جام شراب وام گرفت ، واز طوفان  ، تا شکلی وشمایلی به آن معشوق نادیده داد وسپس به ستایش آن نشست درواقع او اشعارش را عاشقانه دوست میداشت وبرای هرکسی هم ترانه نمیساخت ، بیشتر ترانه های اورا ویگن ویا بانو پروین ویا خانم دلکش خوانده اند . 

امروز دیدم جا پای او گذاشته ام  ! نقشی در ذهنم ساخته وبه ستایش او مشغولم  ، روز گذشته چند خطی نوشتم وبه انجمنی که درآن عضو هستم فرستادم  ، تمجید یکه از این چند خط شد برایم بی سابقه بود درجواب بعضی از آنها که بمن نزدیکتر بودند نوشتم :
» میدانید تنها آرزویم دراین  دنیا چیست ؟ خوردن کشک وبادمجان کرمانی !!! « که متاسفانه آنرا هم نمیتوانم بخورم واین سروده تنها یک " خیال " است !
خیالی بر تر از افسانه .

امروز صبح روی یکی از کانال ها که موسیقی کلاسیک را پخش میکرد ظاهرا  زنده ! بانویی که سوپرانو  میخواند ، بگمانم مایو خودرا با یک دامن پوشید بود !!! ویا ناگهان از تختخواب بیرون پریده با لباس خواب روی صحنه رفته بود  !!! پشت او تا کمر عریان وسینه اش تاروی نا ف باز ودو عدد نان بربری نیز  از لابلای شکاف پیراهنش  دیده میشد !!! 
از آنجاییکه من خیلی برای موسیقی بخصوص کلاسیک ارزش قائلم این کونه لباس پوشیدن را  نمیتوانم قبول کنم آنهم زیر چشمان پنجاه نفر خوانند  "کر" مردانه !! بقیه پوشیده وکاملا به سبک وسیاق یک خواننده  روی سن حضور داشتند اما این بانو که چندان هم جوان نبود ....خوب بمن مربوط نیست هنوز دارد میخواند ، ومن مشغولم وشادمان که توانستم آن جعبه کذایی را که درگوشه صفحه ناچیز من بود سر انجام بیرون بفرستم تا  بتوانم دوبا ره  به چرندیات خودم ادامه دهم  تا دچار دیپرشن وآلزایمر نشوم !!!
مهم نیست شمارا سرگرم میکنم ویا حوصله تان را سر میبرم ، مهم این است که » من مینویسم . پایان 
ثریا / اسپانیا / 21/10/ 2018 میلادی !

شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۷

یادگاری!

ثریا » لب پرچین » اسپانیا !

در معرکه عشق ز جرات خبری نیست 
غیر از سپر انداختن  اینجا ، سپری نیست 

سر گشتگی ما همه از عقل فضولست 
 صحرا همه را هست اگر راهبری نیست ......صائب تبریزی 

خوابهای پریشان من ، و تعبیر آنها چیزی نیست که بتوانم آنها را توضیح دهم . 
زیگمویند فروید  در کتاب  تعبیرات  خود  از اختلالات و درآمیختن  آرزوها  و به تصویر کشیدن  آن بصورت یک رویا  واز توده  احساسات انسانها  درعالم خواب   آنهارا  به  یک شئی  معین  وبی اهمیت  ویا شاید مهم جلوه میسازد .

رویاهای من پنهانی وگاهی وحشتناکند  و چه بسا آن نیروی خرد کننده  و حکومت مرد سالاری  وزندگی کودکی امروز بصورت اشباح وحشتناکی  در عالم خواب ظهور میکنند . حال برای من این سئوال پیش آمد است  که  ایا  رویاها تنها جلوه های گذشته میباشند  ویا آرزوهای ما نیز در آن دخالت دارند  ویا اینکه میتوان بازتاب  یک ترس درونی ما باشد  شاید هم  یک رویا  انعکاسی  از یک خاطره است .

بهتر است که نامش را همان ترس درونی بگذارم ،  چرا که روزها بیهوده دارند به پایان میرسند دیگر از آنهمه جلال وشکوهی که ما درگذشته میخواندیم ویا میدیدیم  خبری نیست حتی یک درخت کهنسال  نیز بر جای نمانده است  دیگر از فراز و نشیب  شهرها  که دست طبیعت  آنهارا به ویرانی میکشد نشانی باقی نمی ماند  تنها چند جویبار گل آلوده یا خشک  از تپه ها سرازیرند ،  تابستان ما بی سبزه زار گذشت  تنها ویرانه ها باقیماند و...ویرانگران   ! 

حال به چند تخته سنگ  که یادگار  گذشته پر شکوه ما بوده است  دلخوش کرده ایم ومقبره ای که میرود تا به زمین فرو رود .

چرا فراموش کرده ایم که درهمین سر زمین قرن ها پیش مردمی زندگی میکردند  که همچو ما با غم وشادی آشنا بودند  وچون ما درپی زندگی تلاش میکردند واز بیم جان  شاید هم احتیاج  تن بفرمان زمامداران میدادند وهمه چیز خودرا با طلا میخریدند ومیفروختند  و سپس  بخاطر ظلم بی حد ناگهان منفجر شده وقیامی مردمی  میکردند آن کاخ امروز تبدیل به یک اطاقک حقیر شد ه است  از برج و باروی  در اطراف آن خبری نیست   ودست روزگار نیز کم کم شکافها را بین دیوارها انسانها ا بیشتر میکند .

امروز دیگر چیز ی برای ما وامثال ما نمانده تا به  آن دلخوش کنیم ، گذشته  کم کم به زیر خاک فراموشی میرود و آینده ناپیدا  آنهمه جشنها وشادیها جای خودرا به اندوه وغم داده اند  .آزمندی بشر بیشتر شده است  وکوته بینی حکمرانان   افزونتر .

حال دیگر باید به رویا ها توجه کرد وآنهارا تعبیر وتفسیر نمود ویا تعداد مرده هارا شمرد  دیگر طلوع وغروب  خورشید در افق مانند روز و شب یکسان است .

»روزی روزگاری میتوانستیم در برگی از کاغذ سفید   بی آنکه سخنی از غم بر زبان بیاوریم برای معشوق بنویسیم که ( تنها کسی را که دوست میدارم تویی ! )  دختری ویا » زنی که ازجان ودل ترا دوست میدارد   به پیرامون خود بنگر  حدس بزن که او کیست ؟! ........«

امروز دیگر عشقها در یک دقیقه روشن و خاموش میشوند  دیگر رازی نیست که بتوانی دردل پنهان نگاه داری همه چیز عریان است حتی کلماتی که تو بر روی قلبت نوشته و پنهان کرده ای  عریان میشوند .  آه ،  آیا کسی باور دارد که که این قلب من پس اینهمه سال  وطبع من  پس از گذراندن  سالهای تاریک  هنوز  یارای  سرودن  اشعار تازه داشته باشد  ؟  قلبی که از زیر کشتزاران  یخ زده گاهی بمن لبخند میزند نمیدانم شاید این لبخند به زودی خاموش شود .

من هنوز انگتشتانم   روی تکمه ها میچرخند  و در دل آوازها میخوانم  اما ....دیگر کسی صدای ناتوان مرا نخواهد شنید و تازه بیاد میاورم که باید اول بفکر تندرستی وسلامتی خود باشم !!!! خوب !ما همه چنین هستیم  ، پای به جهان میگذاریم  ، زندگی میکنیم ، عشق میورزیم وسپس جان میسپاریم  واین جان به کجا میرود ؟ این است آن سئوال !

ما خنده را  مردم بی غم دنیا  گذاشتیم 
گل را بشوخ   چشمی شبنم  گذاشتیم 

دیگران  بیادگار  اثرها گذاشتند 
ما دست را بسینه عالم گذاشتیم 
پایان 
به روز شده در تاریخ 20/10/2018 میلادی / ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا .




بسوزان

هوا بس دلگیر وتاریک وبارانی است ،
خانه دل منهم دلگیر وبارانی است  بیاد این ترانه شادروان  عبداله  الفت افتادم که بانو  سیمین غانم با چه استادی کامل آنرا خواند وشادروان  تجویدی بر روی آن آهنگی گذاشت که بیشتر به یک سنفونی شباهت داشت .آواز آنرا شجریان که در آن زمان زیر نام ”سیاوش ” میخواند با اشعار دلپذیری از حافظ در بر نامه گلها اجرا کردند ’
گلهای رنگارنگ /برگ سبز / گلهای صحرایی/تکنوازان /  همنوازان به کجا رفتند واین زحمات چندین ساله این هنر مندان چگونه بر باد شد وجایش را کلاغان سیه پوش گرفتند با هزار ترفند وریا ؟؟؟؟؟

بسوزان ،بسوزان ،شعرهایم را بسوزان 
بر گ برگ خاطراتم را بسوزان 

در سکوت بی سر انجام بیابان 
آتشی از استخوانم بر فروزان 

در میان بوته های خشک بیجان 
در غبار آسمان گرد بیابان ،بسوزان 
شعرهایم را بسوزان ،برگ برگ خاطراتم را بسوزان 

تا نماند دیگر از من یادگاری 
در خزانی یا بهاری 
بسوزان 
تا نماند قصه ای از آشنایی 
تا شود خاموش فریاد جدایی
بسوزان ،بسوزان 
...............
وصیت منهم به باز ماندکانم همین است .بسوزانید آن همه دفتر را وآنچه وجود مرا اعلام میداشت  بگذارید با خاکستر من یکی شده بسوی عرش نا متناهی برویم ما خسته ایم از زمین واز زمان .ثریا / /اسپانیا  

Amir....

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

میزبانی که زجان آزرده کند میهمان را 
چه ضرورست که آراسته  سازد خوان را .....صائب تبریزی 

متاسفانه این برگ کاغذ  در دست همه هست وبه سختی میتوانم آنرا بیابم وچند خطی بنویسم ، من نمیدانم تو درکجای دنیا هستی اما بطور قطع ویقین میدانی من کجا هستم !
تنها چیزی که از تو باقیمانده همان کلمه تیتر بالی  این صحه است که روی گوشی تلفنم می افتد ، بقیه گم شده اند  از روی ایستا گرام ناگهان پرواز کردی ورفتی ! فیس بوک را خودم بستم وتگرام قبل از باز شدن خود بخود بسته شد !! وصفحه فارسی از روی کیبرد های من کم کم گم میشوند وجایشانرا به خطوط دیگری میدهند که من ابدا دوست ندارم  شکل " سین " آنها بشکل دندانهای خودشان و" عین " آن بشکل همان دهان گشاد وباز خودشان ، من ابدا آن خطوط زشت را دوست ندارم وتا حد امکان سعی میکنم خطی را بیابم که با خط قبلی من وزمان کودکیم  همراه باشد .

روزی شخصی آمد با یک پرونده قطور درباره تو ، همهرا رو کرد وعکسهای اعضاء کنگره را که نشان داد ، دیگر چیزی نمانده بود فریاد بکشم ، باخود گفتم اینها میخواهند سر زمین مارا آزاد کنند ، نه بهتراست زیر پرچم همان  جیم الف بمانیم ، حال آیا آن عکسها واقعی بودند یانه ؟ د رمیان  آنها  مردی نبود تنها یکی دو جوان که من دربرنامه تو دیده بودم .
درحال حاضر این صفحه نیز درانحصار دیگری است من نمیتوام آنچه را که در ون سینه وقلبم نشسته برایت بنویسم  ، بزرگترین خیانتکاران ما در حال حاضر در روی رسانه های بزرگ نشسته اند وگنده گویی میکنند ، عده ای  فسیل ویا خانم های مکش مرگ مارا بعنوان تحلیل گر میاورند وهمه مانند مورچه روی تابلت من مینشیند باید یکی یکی را پاک کنم ویا آنرا بطور کلی بلاک کنم ، به صفحه آ ن " گنده "  که درلندن نشسته وپدر خوانده است ابدا نگاهی هم نمی اندازم شارلاتان تراز او کسی را دراین زمانه ندیدم .
راست میگویی ما همه بوقلمونهای رنگنین هستیم که هنرکجا لازم باشد رنگ خودرا عوض میکنیم وبادی در غب غب میاندازیم وخودرا بعنوان یک طاوس زیبا جا میزنیم . 
بهر روی نمیدانم این نام را خود تو گذاشتی  یا طرفدارنت ؟ من تنها همین  را دارم وبه همان گوش میدهم . 
روزی تصویر ی از آرم کنگره قانون اساسی شمارا دیدم که شبیه تصویر آرم سپاه بود ، کمی مشکوک شدم اما ، دراین فکر بودم شاید میان آنها نیز چند ایرانی وایران دوست وجود داشته باشند .
گناه ما تنها این است که به خاک خود ومردم  واقعی خود عشق میورزیم همین گناه بزرگی است . باید ایران را فدای اسلام کنیم درغیر اینصورت بر سر ما همان خواهد آمد که بر سر دیگران آمده است . 
سعی دارم کمتر وارد گودال متعفن سیاست بشوم واین نامه را بطور خصوصی برای تو مینویسم حال اگر دیگران هم خواندند مهم نیست نوشته های من همه بر باد نوشته میشود وخیلی ها بعضی از اشعار مرا بنام خودشان چاپ کرده اند این را بانویی از آلمان برایم نوشت ، برایم مهم نیست اصل آنها موجود است خوشبختانه آنقدر دراین کار خبره شده ام که میتوانم از خودم واین برگ  نگهداری کنم . احتیاجی ندارم دست به دامنی کس ویا کسانی بشوم . 

امروز صبح باز دچار مشگل بودم ساعتها وقت صرف کردم تا توانستم این صفحه را بیابم واین چند خط را بنویسم بطور یقین فردا دوباره همان آش است وهمان کاسه .
دوربینم را خاموش کرده ام ، میلی  به دیده شدن ندارم تنها کسی هستم که پشت عکس خودم پنهانم  نه درپشت سر دیو ودد  و  وگل وریحان  وقرنفل . تو میتوانی درخانه ات بنشینی و عقده دل را باز  کنی  ااما این کار ازمن ساخته نیست به هزار دلیل. بهر روی اگر نمیتوانم چیزی بنویسم ویا کامنتی بگذارم متاسفم چون هیچ  چیز برایم باقی نمانده تنها یک تابلت پنهانی دارم که آنرا دیگر دردسترس کسی نگذاشته ام  چرا که ممکن است حروف آن نیز  ناگهان عوض شوند وعجب آنکه روی اینستاگرام من آدمهایی آمده اند که من ابدا آنهارا دعوت  نکرده ام ، من تنها از آسمان  تنهایی خودم عکس میگیرم وخورشید را شکار میکنم ویا از طبیعت وگلها نه از هیکلی  رعنا ولبهای برجسته وسینه های عریانم .من هنوز دراین شهر ک داغ  در میان  دست انداز های زیادی  هیچگاه لباس باز نپوشیده ام چرا که میل ندارم دیگرنرا دعوت کنم تا عریانی مرا ببینند . 
پر نویسی کردم ، میدانم که این صفحه را خواهی خواند درانتظار هیچ پاسخی نیستم کامنتهارا بسته ام وایملهایم مستقیم به " جانگ " میروند فعلا با این صفحه مشگل دارم تا بعد .
بامید دیدار 
بامید پیروزی پاینده باد ایران 
ثریا / اسپانیا / 20/10/ 2018 میلادی ! 

جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۹۷

خرکی را به عروسی خواندند

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
                                                        تصویر بالا کار اینجانب است !!!!

این نوشته بمناسبت  روز حجاب و نمایشگاهی که در اتریش  در باره حجاب به معرض تماشا گذاشته اند وگویا این حجاب قدمتی 4000 هزار ساله ! دارد از دوران امپراطوری ایلام  وحتی در تصاویر مذهبی حضرت مریم نیز چادری بسر دارند ومردان نیز اکثرا سرشان پوشیده یا با عمامه ، یا کلاه شاپو ویا یک دستمال ! چه بسا ترس دارند که مبادا مغز از سرشان بپرد واین حجاب ! حاجب و نگاهدارنده  مغز میباشد شعور که گاهی گم میشود و پروردگار در این مورد کمی خست بخرج داده هردو را به انسانها نمیدهد یا عقل میدهد ویا شعور  و یا هیچکدام را !.

عروسی فروزنده خانم بود ، زن زیبایی که در آن محیط ودرمیان زنان سیه چهره کویر مانند خورشید درخشان بر همه جا میتابید ، پوستش سفید موهایش خرمایی وچشمانی به رنگ آسمان داشت اورا برای پسر بزرگ حاج آقا نامزد کرده وحا ل امروز  مراسم عروسی اورا برپا داشته بودند ، من از خوشحالی درپوستم نمیگنجیدم  هفت سال بیشتر نداشتم کلاس دوم ابتدایی بودم درمدرسه خانم " ف"  آنهم با پارتی بازی چون تنها مدرسه ملی بود بچه های اعیان شهر به آنجا میرفتند متعلق به طایفه شیخیه بود ! منهم بواسطه یک پیش آمد ویک وصلت ناجور میان این گروه بر خورده بودم .

پیراهن تافته صورتی  خودر ا که خش خش  آن مرا تا عرش میبرد ودوخت عمه جانم بود پوشیدم وبه رنگ آن نیز یک جفت جوراب ساقه کوتاه با کفش سفید ، وموهایم را که حمام به حمام بافته وباز میشد باز کردم ، آنهارا باروبان سفیدی ارایش دادم گاهی روبانرا کج میبستم  وگاهی صاف بر فرق سرم مینشاندم موهایم تا کمر رسیده بود آنهارا رها کردم ومانند پروانه درون درشکه نشستم ، آه از نهاد  مادرجانم بر آمد ، دختر چادرت کو ؟ این چه شکلیه  ، گفتم بی خیال شانه هایمرا بالا انداختم باز مادرجانم ناخن هایش را درگونه ای نازکش فرو برد ومشتی محکم نیر بر سرش کوبید که  من با این دختر آخر بدبخت میشوم !! درشکه به راه افتاد درخیابانهای خاکی تا به باغ بزرگ رسید ، به به چه هوایی ، گویی بهشت را آنجا درمیان صحرا ودرمیان خاک کویر ساخته بودند  ، حوض بزرگ بیضی شکل اطرافش را گلهای سرخ محمدی وگل زرد ویاس ولاله عباسی احاطه کرده بود هنوز درشکه درست نایستاده بود که خودم را به سر سرای باغ انداختم ، درانجا با چندین چشم مواجه شدم خانم ها با چادر مشکی  میامدند و خدمتکارانشان  جلوی در با یک بقچه آماده بود چادر مشکی را برمیداشتند وچادری از نوع وال یا ابریشم بر سرشان می انداختند همه توالت کرده صورتها از فرط پودر سفید ویا سفیداب نقره ای به رنگ مرده درآمده بود ونعلین های زیبای ابریشمی را میپوشیدند وپای در راهروهای مفروش میگذاشتند اول به سوی بانوی کاخ میرفتند ودست اورا میبوسیدند وسپس با آرامش وآهستگی سری برای دیگران تکان میدادند ودرگوشه ای مینشستند ، خدمنکاران  با گلاب دستهای آنهارا شستشو مدادند سپس قائوت و وشیرینی وچای دور میگشت ، دهانم آب افتداه بود خود را به وسط اطاق انداختم ، نگهان دیدم زنی با سرعت برق بازوی مرا گرفت واز اطاق بیرون کرد وگفت برو چادرت را بپوش !!

مهم نبود ، رفتم کنار حوض که مرغابی ها درونش شنا میکردند با گلها بازی میکردم  پسران درپشت شیشه ها جمع  شده مرا تماشا میکردند پاهایم عریان بود وای چه گناهی وچه مصیبتی ! درپشت شمشادها مردان با عمامه ها ویا کلاههای شاپو نشسته بودند وجلوی انها میزهای کوچکی لبریز از میوه وشیرینی ونقل ونبات بود وحضرت داماد هنوز تشریف نیاورده بودند .ایشان باید درمعیت سرکار آقا وارد میشدند اول به زنانه میرفتند خطبه عقدرا جاری میساختند سپس بر صندلی بزرگی خویش تکیه میداند وحامیان حرم ونوکران وخوش خدمتان گردشان بودند چرا که جواز هر کاسبی دردست ایشان بود ! .

دور حوض قدم زدم ، به در اطاق وپنجره هار فتم همه بسته بودند ، تنها شدم به کنار مطبخ رفتم آشپزها تند تند مشغول  پختن و پز غذا وشیرینی خانگی بودند بوی سوهان بوی باقلوا بوی  آه چه بوهایی ..... از مادرجان هم خبری نبود درگوشه ای نشسته بود درکنار خاتمی وقلیان میکشید چای میخورد ودرددل میکرد از پدرم شکایت میکرد وچطور شد که به این قبیله آمد همه اینها را بارها وبارها شنیده بودم ، تا آنساعت حتی قطره ابی نیز کسی به دستم نداد تشنه  بودم درمطبخ لیوانی آب خوردم ودوبار به زیر درختی پناه بردم ،حتی دختران خدمتکاران نیز از نشستن کنا ر من اکراه داشتند !
صدای هلهله وفریاد زنان ومبارک باد نشان داد که خطبه جاری شده وحال فروزنده خانم میتوانست آن روسری سفیید کذایی را از روی صورتش بردارد ، اورا به بالکن  آوردند واقعا گویی یک فرشته از اسمان به زمین نشست چه زیبا بود وچه با شکوه .
در میان خانمها خواهر ناتنی ام نشسته بود  سر درگوش زنی دیگر داشت سبدی از میوه ها ی عالی جلویشان بود بسمت آنها رفتنم هلویی برداشتم ، آن زن پرسید :
دخترجان ، چرا چادرت را برداشتی ؟
گفتم ازاول چادر نداشتم همین جوری آمدم   ،  وای چه مصیبتی ؟! خانم جانت فهمید ؟ بله !  باهم آمدیم  ،      میدانی این نوع لباس پوشدن کار دخترهای نجیب نیست ؟!
کدام مدرسه میروی ؟
مدرسه خانم فروتن جلوی بازار قیصریه .با هلویم از کنار آنها گذشتم .

فردای آن روز از دفتر مدرسه مرا خواستند  ، خانم مدیر با زن فراش ماند جلاد و دستیارش ایستاده بودند ، خانم مدیر  رو بمن کرد وگفت :
بمن اطلاع داده اند که درمیان موهای تو شپش هست و رو به زن فراش کرد وگفت آن قیچی را بیاور ، قیچی حاضر شد و
موهای بافته شده و روبان خورده من از بیخ بن بریده شده وسپس خانم مدیر آنهارا با اکراه به دست زن فراش داد وگفت زود برو آنهارا بسوزان !!!!
من مانند مرغ کل دستهایم را به پشت سر گرفتم ودوان دوان بخانه رفتم ،  درحالیکه میدانستم دختران دیگر در پشت پنجره های کلاسها   خنده هایشان  تا آسمان میرود !  دیگر چیزی برایم مهم نبود ا ز مدرسه تا خانه خیلی راه بود ، بخانه رسیدم خودم  را میان رختخوابم انداخنم و تا میتوانستم فریاد کشیدم و گریستم ، چند سال دیگر طول خواهد  کشید تا من دوباره آن موهارا داشته باشم ،  بعلاوه توهین بزرگی بمن شده بود  من بر خلاف  بقیه که ماهی یکبار به حمام میرفتند  ، هفته ای یکبار میرفتم ویک  روز درمیان در خانه   موهایم را باز میکردم ومادر آنهارا شانه میکشید ، نه دیگر این توهین  برایم غیر قابل تحمل بود ....مادر سراسیمه رسید همه چیز را باو گفتم و در نهایت خانم مدیر وزن فراش اخراج شدند و من در بستر بیماری افتادم با یک تب شدید که بعدها نامش حصبه شد .
دیگر پای به آن مدرسه نگذاشتم و راهی پایتخت شدیم شاید کمی روی آزادی را ببینیم ، خیر در پایتخت هم چادر بر قرار بود ویا روسری وتوسری . پایان

بود آسان  علاج درد بیمار
چو دل بیمار  شد ، مشگل شود کار
به روز شده در تاریخ 19 /10/ 2018 میلادی
ثریا  ایرانمنش » لب پرچین « مقیم اسپانیا !!!



پنجشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۷

راز شادمانی

ثریا » لب پرچین  «اسپانیا !

مستان خرابات ، ز خود بیخبرند 
جمعند و زبوی  گل پراکنده ترند 

ای زاهد خود پرست ، با ما منشین 
مستان دگرند  و خود پرستان دگرند .......شاد روان  » رهی معیری «

راز شادمانی ما در کجاست ؟ در کنار یک چمن مرطوب با عطر گل سرخ ؟ 
در کنار گلهای مصنوعیی و رنگا رنگ ؟ 
نشستن در یک کافه و نوشیدن لیوانی آبجو ؟ 

ویا در زمانی که  بلبل  دل افسانه ساز کند ؟ 
آنگاه ،  همه جا گلزار میشود 
دیده بجای اشگ غم ، گهر بار میشود 

و میتوان از محنتکده   خود بیرون رفت ،
 و جلوه صبح بهاران  وبرگ ریزان خزان   وشادمانی مرغان مهاجر  را شنید 


راز شادمانی ما در کجاست ؟ 
در عالم هستی ؟   
نه ! دیگر نمیتوان فریب داد وفریب خورد ،  
هرچه درعالم هستی  است گریان است  وزیدن  باد سحری رقصان نیست 
 باغی نیست که از عطر وسبزه  نشاط برآن باشد 

دشتها چون  مرده های بیجان  تشنه لب  در خاموشی میمیرند 
 اگر قدمی پیش بگذاری و لحظه ای گوش فرا دهی 
پای فرو  رفتن  آنرا  میشنوی 
دیگر نمیتوان  فریب خورد که  نسترن با گل سرخ همنشین است 
و دیگر نمیتوان گفت که چشم نرگس نگرا ن است  
 داستان  غم عمر  را باید شمرد 
وآن ارغوانی که شاعر!! بدان دلخوش بود  ، در معرکه آتش بیداد سوخت !

راز شادمانی  ما ؟ 
خوشبویی کلام است که ار دهانی نیکو بر میخیزد 
دران زمان که دل به طپش در میاید ،  آن دل مرده !
ابرها به فرمان خدا میگریند 
تا گل و سبزه  شکوفا شوند 
تا لب سرد تو پر خنده شود  
تا شب تار تو تابنده شود  
تا پیکر مرده  تو زنده شود 
و ببینی عشق را در باغچه طبیعت 
ثریا 
--------
غروب  پاییز و زمستان غمگین است ،  راهرو های تاریک را باید طی کنی ، تنهایی ، روز به اتمام رسیده است ، کتاب را بر میدارم ، تلفن را  درجیبم  میگذارم وبا یک بطری اب بسرعت برق به طرف اطاق خواب میدوم ، گویی ارواحی نا شناس مرا دنبال میکنند . 
همه چراغهارا روشن میکنم  و سپس هنگامیکه وارد اطاق خوابم میشوم درب را ازدرون قفل میکنم  ، موقع خواب نیست ، اما باید از جا بلند شد  تلویزیون برنامه ندارد جسدی است که تنها من روی آن فیلمهای چندین باره را تماشا میکنم . 
در جایی خواندم  که زیگمویند فروید بیماری نوشتن داشت مرتب مینوشت همیشه درحا ل نوشتن بود اگر او یک روانکار وفیلسوف بزرگ نبود  حتما یک نویسنده بزرگ وبلند پایه میشد .
این بیماری بمن هم سرایت کرده است ، درون کیفم دفترچه وقلم درون اطاق نشیمن دفتر چه وقلم ودر بالای تختخوابم  دفترچه وقلم  ، مینویسم مهم نیست که چی مینویسم تنها باید بنویسم و بنویسم .

جانم بفغان  چو مرغ شب میاید 
و زداغ او ، با ناله بلب میاید 

آه دل ما ، از ان غبار آلود است 
کاین قافله  ، از دیار شب میاید 
-----------------------------
 شبتان خوش وروزتان پر بار 
ثریا / اسپانیا / 18 اکتبر 2018 میلادی /