پنجشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۷

راز شادمانی

ثریا » لب پرچین  «اسپانیا !

مستان خرابات ، ز خود بیخبرند 
جمعند و زبوی  گل پراکنده ترند 

ای زاهد خود پرست ، با ما منشین 
مستان دگرند  و خود پرستان دگرند .......شاد روان  » رهی معیری «

راز شادمانی ما در کجاست ؟ در کنار یک چمن مرطوب با عطر گل سرخ ؟ 
در کنار گلهای مصنوعیی و رنگا رنگ ؟ 
نشستن در یک کافه و نوشیدن لیوانی آبجو ؟ 

ویا در زمانی که  بلبل  دل افسانه ساز کند ؟ 
آنگاه ،  همه جا گلزار میشود 
دیده بجای اشگ غم ، گهر بار میشود 

و میتوان از محنتکده   خود بیرون رفت ،
 و جلوه صبح بهاران  وبرگ ریزان خزان   وشادمانی مرغان مهاجر  را شنید 


راز شادمانی ما در کجاست ؟ 
در عالم هستی ؟   
نه ! دیگر نمیتوان فریب داد وفریب خورد ،  
هرچه درعالم هستی  است گریان است  وزیدن  باد سحری رقصان نیست 
 باغی نیست که از عطر وسبزه  نشاط برآن باشد 

دشتها چون  مرده های بیجان  تشنه لب  در خاموشی میمیرند 
 اگر قدمی پیش بگذاری و لحظه ای گوش فرا دهی 
پای فرو  رفتن  آنرا  میشنوی 
دیگر نمیتوان  فریب خورد که  نسترن با گل سرخ همنشین است 
و دیگر نمیتوان گفت که چشم نرگس نگرا ن است  
 داستان  غم عمر  را باید شمرد 
وآن ارغوانی که شاعر!! بدان دلخوش بود  ، در معرکه آتش بیداد سوخت !

راز شادمانی  ما ؟ 
خوشبویی کلام است که ار دهانی نیکو بر میخیزد 
دران زمان که دل به طپش در میاید ،  آن دل مرده !
ابرها به فرمان خدا میگریند 
تا گل و سبزه  شکوفا شوند 
تا لب سرد تو پر خنده شود  
تا شب تار تو تابنده شود  
تا پیکر مرده  تو زنده شود 
و ببینی عشق را در باغچه طبیعت 
ثریا 
--------
غروب  پاییز و زمستان غمگین است ،  راهرو های تاریک را باید طی کنی ، تنهایی ، روز به اتمام رسیده است ، کتاب را بر میدارم ، تلفن را  درجیبم  میگذارم وبا یک بطری اب بسرعت برق به طرف اطاق خواب میدوم ، گویی ارواحی نا شناس مرا دنبال میکنند . 
همه چراغهارا روشن میکنم  و سپس هنگامیکه وارد اطاق خوابم میشوم درب را ازدرون قفل میکنم  ، موقع خواب نیست ، اما باید از جا بلند شد  تلویزیون برنامه ندارد جسدی است که تنها من روی آن فیلمهای چندین باره را تماشا میکنم . 
در جایی خواندم  که زیگمویند فروید بیماری نوشتن داشت مرتب مینوشت همیشه درحا ل نوشتن بود اگر او یک روانکار وفیلسوف بزرگ نبود  حتما یک نویسنده بزرگ وبلند پایه میشد .
این بیماری بمن هم سرایت کرده است ، درون کیفم دفترچه وقلم درون اطاق نشیمن دفتر چه وقلم ودر بالای تختخوابم  دفترچه وقلم  ، مینویسم مهم نیست که چی مینویسم تنها باید بنویسم و بنویسم .

جانم بفغان  چو مرغ شب میاید 
و زداغ او ، با ناله بلب میاید 

آه دل ما ، از ان غبار آلود است 
کاین قافله  ، از دیار شب میاید 
-----------------------------
 شبتان خوش وروزتان پر بار 
ثریا / اسپانیا / 18 اکتبر 2018 میلادی /