جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۹۷

خرکی را به عروسی خواندند

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
                                                        تصویر بالا کار اینجانب است !!!!

این نوشته بمناسبت  روز حجاب و نمایشگاهی که در اتریش  در باره حجاب به معرض تماشا گذاشته اند وگویا این حجاب قدمتی 4000 هزار ساله ! دارد از دوران امپراطوری ایلام  وحتی در تصاویر مذهبی حضرت مریم نیز چادری بسر دارند ومردان نیز اکثرا سرشان پوشیده یا با عمامه ، یا کلاه شاپو ویا یک دستمال ! چه بسا ترس دارند که مبادا مغز از سرشان بپرد واین حجاب ! حاجب و نگاهدارنده  مغز میباشد شعور که گاهی گم میشود و پروردگار در این مورد کمی خست بخرج داده هردو را به انسانها نمیدهد یا عقل میدهد ویا شعور  و یا هیچکدام را !.

عروسی فروزنده خانم بود ، زن زیبایی که در آن محیط ودرمیان زنان سیه چهره کویر مانند خورشید درخشان بر همه جا میتابید ، پوستش سفید موهایش خرمایی وچشمانی به رنگ آسمان داشت اورا برای پسر بزرگ حاج آقا نامزد کرده وحا ل امروز  مراسم عروسی اورا برپا داشته بودند ، من از خوشحالی درپوستم نمیگنجیدم  هفت سال بیشتر نداشتم کلاس دوم ابتدایی بودم درمدرسه خانم " ف"  آنهم با پارتی بازی چون تنها مدرسه ملی بود بچه های اعیان شهر به آنجا میرفتند متعلق به طایفه شیخیه بود ! منهم بواسطه یک پیش آمد ویک وصلت ناجور میان این گروه بر خورده بودم .

پیراهن تافته صورتی  خودر ا که خش خش  آن مرا تا عرش میبرد ودوخت عمه جانم بود پوشیدم وبه رنگ آن نیز یک جفت جوراب ساقه کوتاه با کفش سفید ، وموهایم را که حمام به حمام بافته وباز میشد باز کردم ، آنهارا باروبان سفیدی ارایش دادم گاهی روبانرا کج میبستم  وگاهی صاف بر فرق سرم مینشاندم موهایم تا کمر رسیده بود آنهارا رها کردم ومانند پروانه درون درشکه نشستم ، آه از نهاد  مادرجانم بر آمد ، دختر چادرت کو ؟ این چه شکلیه  ، گفتم بی خیال شانه هایمرا بالا انداختم باز مادرجانم ناخن هایش را درگونه ای نازکش فرو برد ومشتی محکم نیر بر سرش کوبید که  من با این دختر آخر بدبخت میشوم !! درشکه به راه افتاد درخیابانهای خاکی تا به باغ بزرگ رسید ، به به چه هوایی ، گویی بهشت را آنجا درمیان صحرا ودرمیان خاک کویر ساخته بودند  ، حوض بزرگ بیضی شکل اطرافش را گلهای سرخ محمدی وگل زرد ویاس ولاله عباسی احاطه کرده بود هنوز درشکه درست نایستاده بود که خودم را به سر سرای باغ انداختم ، درانجا با چندین چشم مواجه شدم خانم ها با چادر مشکی  میامدند و خدمتکارانشان  جلوی در با یک بقچه آماده بود چادر مشکی را برمیداشتند وچادری از نوع وال یا ابریشم بر سرشان می انداختند همه توالت کرده صورتها از فرط پودر سفید ویا سفیداب نقره ای به رنگ مرده درآمده بود ونعلین های زیبای ابریشمی را میپوشیدند وپای در راهروهای مفروش میگذاشتند اول به سوی بانوی کاخ میرفتند ودست اورا میبوسیدند وسپس با آرامش وآهستگی سری برای دیگران تکان میدادند ودرگوشه ای مینشستند ، خدمنکاران  با گلاب دستهای آنهارا شستشو مدادند سپس قائوت و وشیرینی وچای دور میگشت ، دهانم آب افتداه بود خود را به وسط اطاق انداختم ، نگهان دیدم زنی با سرعت برق بازوی مرا گرفت واز اطاق بیرون کرد وگفت برو چادرت را بپوش !!

مهم نبود ، رفتم کنار حوض که مرغابی ها درونش شنا میکردند با گلها بازی میکردم  پسران درپشت شیشه ها جمع  شده مرا تماشا میکردند پاهایم عریان بود وای چه گناهی وچه مصیبتی ! درپشت شمشادها مردان با عمامه ها ویا کلاههای شاپو نشسته بودند وجلوی انها میزهای کوچکی لبریز از میوه وشیرینی ونقل ونبات بود وحضرت داماد هنوز تشریف نیاورده بودند .ایشان باید درمعیت سرکار آقا وارد میشدند اول به زنانه میرفتند خطبه عقدرا جاری میساختند سپس بر صندلی بزرگی خویش تکیه میداند وحامیان حرم ونوکران وخوش خدمتان گردشان بودند چرا که جواز هر کاسبی دردست ایشان بود ! .

دور حوض قدم زدم ، به در اطاق وپنجره هار فتم همه بسته بودند ، تنها شدم به کنار مطبخ رفتم آشپزها تند تند مشغول  پختن و پز غذا وشیرینی خانگی بودند بوی سوهان بوی باقلوا بوی  آه چه بوهایی ..... از مادرجان هم خبری نبود درگوشه ای نشسته بود درکنار خاتمی وقلیان میکشید چای میخورد ودرددل میکرد از پدرم شکایت میکرد وچطور شد که به این قبیله آمد همه اینها را بارها وبارها شنیده بودم ، تا آنساعت حتی قطره ابی نیز کسی به دستم نداد تشنه  بودم درمطبخ لیوانی آب خوردم ودوبار به زیر درختی پناه بردم ،حتی دختران خدمتکاران نیز از نشستن کنا ر من اکراه داشتند !
صدای هلهله وفریاد زنان ومبارک باد نشان داد که خطبه جاری شده وحال فروزنده خانم میتوانست آن روسری سفیید کذایی را از روی صورتش بردارد ، اورا به بالکن  آوردند واقعا گویی یک فرشته از اسمان به زمین نشست چه زیبا بود وچه با شکوه .
در میان خانمها خواهر ناتنی ام نشسته بود  سر درگوش زنی دیگر داشت سبدی از میوه ها ی عالی جلویشان بود بسمت آنها رفتنم هلویی برداشتم ، آن زن پرسید :
دخترجان ، چرا چادرت را برداشتی ؟
گفتم ازاول چادر نداشتم همین جوری آمدم   ،  وای چه مصیبتی ؟! خانم جانت فهمید ؟ بله !  باهم آمدیم  ،      میدانی این نوع لباس پوشدن کار دخترهای نجیب نیست ؟!
کدام مدرسه میروی ؟
مدرسه خانم فروتن جلوی بازار قیصریه .با هلویم از کنار آنها گذشتم .

فردای آن روز از دفتر مدرسه مرا خواستند  ، خانم مدیر با زن فراش ماند جلاد و دستیارش ایستاده بودند ، خانم مدیر  رو بمن کرد وگفت :
بمن اطلاع داده اند که درمیان موهای تو شپش هست و رو به زن فراش کرد وگفت آن قیچی را بیاور ، قیچی حاضر شد و
موهای بافته شده و روبان خورده من از بیخ بن بریده شده وسپس خانم مدیر آنهارا با اکراه به دست زن فراش داد وگفت زود برو آنهارا بسوزان !!!!
من مانند مرغ کل دستهایم را به پشت سر گرفتم ودوان دوان بخانه رفتم ،  درحالیکه میدانستم دختران دیگر در پشت پنجره های کلاسها   خنده هایشان  تا آسمان میرود !  دیگر چیزی برایم مهم نبود ا ز مدرسه تا خانه خیلی راه بود ، بخانه رسیدم خودم  را میان رختخوابم انداخنم و تا میتوانستم فریاد کشیدم و گریستم ، چند سال دیگر طول خواهد  کشید تا من دوباره آن موهارا داشته باشم ،  بعلاوه توهین بزرگی بمن شده بود  من بر خلاف  بقیه که ماهی یکبار به حمام میرفتند  ، هفته ای یکبار میرفتم ویک  روز درمیان در خانه   موهایم را باز میکردم ومادر آنهارا شانه میکشید ، نه دیگر این توهین  برایم غیر قابل تحمل بود ....مادر سراسیمه رسید همه چیز را باو گفتم و در نهایت خانم مدیر وزن فراش اخراج شدند و من در بستر بیماری افتادم با یک تب شدید که بعدها نامش حصبه شد .
دیگر پای به آن مدرسه نگذاشتم و راهی پایتخت شدیم شاید کمی روی آزادی را ببینیم ، خیر در پایتخت هم چادر بر قرار بود ویا روسری وتوسری . پایان

بود آسان  علاج درد بیمار
چو دل بیمار  شد ، مشگل شود کار
به روز شده در تاریخ 19 /10/ 2018 میلادی
ثریا  ایرانمنش » لب پرچین « مقیم اسپانیا !!!