ثریا » لب پرچین « اسپانیا !
تلویزیون را که باز میکنی گویی یک آبشار از بلاهای طبیعی بر سرت فرو میریزد ، لقمه دردهانت میماند ، من نمیدانم چرا این باران وسیل لعنتی تنها جاهای توریستی گردش گر ی را نشانه رفته وانجارا ویران میسازد چرا سری به خراب آباد ما نمیزند تا کمی زمین تشنه وخشک شده وآبهای فروخته شده را آبیاری سازد ؟! مالاگا دررده دوم جهان توریستی قرار داشت وامروز نیمی از آن زیر آب است ، انتکرا حومه ای تماشایی و در دنیا منحصر بفرد بود ، چرا که دریا تا آنجا میامد وبر اثر تابش خورشید وطی سالها وپس رفتن دریا ، سنگها و تپه های زیر دریا همچنان باقیمانده ودست تعدی به آنها نرسیده بود وبهترین مرکز گردشگری ویکی از عجا یب طبیعت بود ، این مردم با همه مشگلاتی که دارند سر زمین خودرا مقدس میشمارند ویک ریگ را نیز بیرون نمی آندازند .
دست اندازی او به شهر سیول و هنوز امروز هم ادامه دارد اما نمیدانم هدفش ویرانی چه قسمتی از این سر زمین است ؟!
امروز نمیدانم چرا بیاد شادروان پرویز وکیلی افتادم ، ( گمان نکنم میان قشر این زمانه چندان شناخته باشد ، متاسفانه ترانه سرایان همیشه درآخر صحنه قرار دارند مگر آنکه خودرا بشدت مطرح کنند وطاوس علین شوند ) وآن ترانه معروف را که خانم پروین خواند | نقش آرزو| گویا نام داشت ! سروده ای بسیار زیبا ، پرویز وکیلی شاعری دیر آشناا ، مردی مودب وشیک پوشو بسیار خوش قیافه بود ، کارمند دولت بود وهمیشه بان کارش افتخار میکرد حقوقی از ترانه سرایی چندان دریافت نمیداشت وبرای فیلم های فارسی ترانه نمیساخت ! واگر در محفلی میهمان بود تنها بعنوان پرویز وکیلی میرفت نه شاعر وترانه سرای معروف ! ا درترانه اش بتی ساخته بود نه برای یک معشو ق واقعی بلکه خیالی بود وآنرا ستایش میکرد از شب وام گرفت ، از امواج دریا وام گرفت ، از جام شراب وام گرفت ، واز طوفان ، تا شکلی وشمایلی به آن معشوق نادیده داد وسپس به ستایش آن نشست درواقع او اشعارش را عاشقانه دوست میداشت وبرای هرکسی هم ترانه نمیساخت ، بیشتر ترانه های اورا ویگن ویا بانو پروین ویا خانم دلکش خوانده اند .
امروز دیدم جا پای او گذاشته ام ! نقشی در ذهنم ساخته وبه ستایش او مشغولم ، روز گذشته چند خطی نوشتم وبه انجمنی که درآن عضو هستم فرستادم ، تمجید یکه از این چند خط شد برایم بی سابقه بود درجواب بعضی از آنها که بمن نزدیکتر بودند نوشتم :
» میدانید تنها آرزویم دراین دنیا چیست ؟ خوردن کشک وبادمجان کرمانی !!! « که متاسفانه آنرا هم نمیتوانم بخورم واین سروده تنها یک " خیال " است !
خیالی بر تر از افسانه .
امروز صبح روی یکی از کانال ها که موسیقی کلاسیک را پخش میکرد ظاهرا زنده ! بانویی که سوپرانو میخواند ، بگمانم مایو خودرا با یک دامن پوشید بود !!! ویا ناگهان از تختخواب بیرون پریده با لباس خواب روی صحنه رفته بود !!! پشت او تا کمر عریان وسینه اش تاروی نا ف باز ودو عدد نان بربری نیز از لابلای شکاف پیراهنش دیده میشد !!!
از آنجاییکه من خیلی برای موسیقی بخصوص کلاسیک ارزش قائلم این کونه لباس پوشیدن را نمیتوانم قبول کنم آنهم زیر چشمان پنجاه نفر خوانند "کر" مردانه !! بقیه پوشیده وکاملا به سبک وسیاق یک خواننده روی سن حضور داشتند اما این بانو که چندان هم جوان نبود ....خوب بمن مربوط نیست هنوز دارد میخواند ، ومن مشغولم وشادمان که توانستم آن جعبه کذایی را که درگوشه صفحه ناچیز من بود سر انجام بیرون بفرستم تا بتوانم دوبا ره به چرندیات خودم ادامه دهم تا دچار دیپرشن وآلزایمر نشوم !!!
مهم نیست شمارا سرگرم میکنم ویا حوصله تان را سر میبرم ، مهم این است که » من مینویسم . پایان
ثریا / اسپانیا / 21/10/ 2018 میلادی !