دوشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۷

جمع فامیلی !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !



......کار ما شاید این است 
که میان  گل نیلو فر و قرن 
پی آواز حقیقت باشیم ........".سهراب سپهری "

اشک جلوی چشمانم را گرفته  وبه سختی میتوانم کلماترا بیابم ، این اشک ، اشک ندامت  است اشکی که چرا خانه را رها کردم همان کلیه کوچک درون شهرک کمبریج را وبسوی این شهر بی ترحم آمدم  وبقول حافظ : 

که کند آنچه توکردی به رای  همت وجهل  
ز گنج خانه برون آمده خیمه بر خراب زده 

خیمه  بر جایی زده ام که دارد دیوارهایش فرو میریزد وزمین زیر پاهایم خالی میشود  ،  شب گذشته از خدایی اگر وجود دارد  خواستم که دراین سر زمین جان ندهم تا خاکستر من آلوده نشود .
 از مدتها پیش  بچه ها تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند شیرینی آوردند و بساط چای برقرار شد جناب قلتشن گفت من قهوه میخواهم ، قهوه نداشتیم تنها نسکافه بود ، نه تنها قهوه میخواهم بهر روی در ته گنجه درون یک پاکت مقداری قهوه از سال پیش مانده بوده به حلقوم ایشان فرو کردیم   بچه ها به بالکن  رفتند نوه کوچکم داشت فیلمی را تماشا میکرد  قلتشن برخاست و در حالیکه کیف اوا خواهری خود را باز میکرد تا سیگارش را بیرون بکشد رو به بچه کرد و مانند یک پاز پرس باو گفت " 
تو دراسپانیا زندگی میکنی ، چرا اسپانیایی حرف نمیزنی ؟ چرا فیلمهایت را به زبان انگلیسی میبینی ؟ پسرک گویی ناگهان سیلی محکمی بگوش او زده باشند  از جایش پرید وبا ترس ولرز گفت : 
من اسپانیایی هم حرف میزنم .
. احمق ! تو در فامیل بین المللی داری زندگی میکنی ، با چند ملیت مختلف  زنی را بخانه برده ای که اگر آنروزگار ما بود حتی راننده هم نمیشدی ! حال برای من مانند مردان گردن کلفت قرن های گذشته که به زور سر زمین امریکای جنوبی را مجبور کردید دین شما را بپذیرند با زبان شما حرف بزنند وطلاهایشانرا نیز به یغما بردید هنوز از آن قرن درخوابی ؟ بیدار نشدی ؟  اگر درخیابانها ی انگلیس کسی عربی یا فارسی یا به هر زبانی دیگری حرف بزند کسی معترض او نخواهد بود ، تنها دراین سر زمین بدبخت که هنوز هیچ کدامتان نتوانسته اید یک زبان خارجی را درست فرا بگیرید ،  اما در رستورنها  برای خود نمایی غذای فرانسوی سفارش میدهی گوشت خام با تخم مرغ حال  امروز زور تو به سر این بچه رسیده است . 

تمام شب گریستم ،   کاری نمیتوانم  بکنم تنها امروز صبح غذاهایی را که شب گذشته برای ناهار پخته بودم درون سطل زباله خالی کردم واگر بخاطر داروهایم نبود  همان فنجان چای را هم نمیخوردم  وهمچنا ن گریان درحایکه قیافه معصوم آن پسرک عزیزم جلوی چشمانم بود راه میرفتم  ، او پدرش امریکایی است مادر بزرگش امریکایی است  خودشان امریکایی هستند وطبیعی است که درخانه آنها زبان اصلیشان انگلیسی است  ومادرشان گاهی چند کلمه فارسی به آنها یاد میدهد . ( فراموش کرده بودم که این جناب آنارشیزم چپی  چقدر از امریکاییها متنفر است حتی از فروشگاههایشان نیز خرید نمیکند ولباهایشانرا نمیپوشد ) بلی فراموش کرده بودم .

من مجبورم  گاهی در خانه تو بنشینم فیلمهای آشغال و سریالهای گند ترا ببینم وبافتنی ببافم وسرم را به دیوار بکوبم که چرا اینگونه شد وتو تحمل نداری برای چند ساعت در جایی بتمرگی حد اقل با گوشی ات بازی کن !!!! عکس نوه هایترا تماشا کن ! .

این نوشته  تنها یک درد نامه است ، من نمیدانم آیا دیگران نیز با این صحنه ها روبرو میشوند یانه ؟ وجالبتر آنکه دختر نازنینم نیز طرف همسرش را گرفت ! این درد  مضاعفی   بود !.  دیگر برای همه چیز دیر است حتی برای فرار به سر زمینی دیگر . 

روزی سر زمینی داشتیم ، خانه ای داشتیم درب آن به روی همه باز بود همه نوع ملیتی درفامیل بود وما باچه احترام ومهری از آنها پذیرایی میکردیم ، حال آن سر زمین به دست غارتگرانی نظیر همین قلتشن افتاده ، خانه ویران و من روی یک تپه خاکی حتی اکراه دارم  بیرون بروم  تا خرید روزانه ام  را انجام دهم واین کاررا به دیگری واگذار کرده ام ، هفته ها ازخانه برون نمیروم ، ده سال  است که همسایه های من تنها با دوربین مرا زیر نظر دارند، کدام کانال را میبینم ، چه کسی به دیدارم  میاید ؟ وچرا خانه را رنگ میکنم !
هنوز اشکهایم روی دکمه ها جاریند و هنوز نمیدانم چه کسی را ببخشم وچه کسی را نبخشم ، بیخود نیست که این پسر تنها مانده وتنها به خواهرش امید بسته خواهرش نیر مقیم لندن شده است بچه دچار اندوه وتنهایی  تنها خودش را پشت سایه ها مخفی کرده است وتو احمق از این بچه بزرگتری  نیافتی تا عقده خودرا خالی کنی وجوابترا دریافت نمایی . احمق من روزی وارد این سر زمین شدم با اتومبیل بی ام دبلیو وپول فراوان وارد شدم نه با قایق روی دریا وفورا بهترین وبزرگترین خانه این شهرک بی قواره را خریدم ، حال اگر" مرد من " احمقی  مانند تو بود  دیگر گناه من نیست ، من نتوانستم مانند سایر اقلیتها باشم ودر دزدی ها وریا کاریها وکارهای کثیف شما شریک شوم من مانند یک انسان زیستم ، یک انسان متمدن که این روزها نامی از آن نیست .، گریه امانم را  بریده میدانم شکاف عمیقی بین من وآن خانواده ایجاد شده و از همه مهمتر دخترم را نیز از دست داده ام او عاشق کثافتهای اینهاست چرا که عاشق این قلتشن است  بیچاره پدری که بخود ندید حال هم پدر دارد هم همسر !!!! وهمه اسرارخانواده را نیز باید مو به مو باو بگوید . هرچه باشد شوهرش میباشد !  پابان 

کارما نیست شناسایی " راز " گل سرخ 
کار ما  شاید این است 
که در " افسون :  گل سرخ شناور باشیم 
پشت دانایی اردو بزنیم 
دست در جذبه  یک برگ  بشوییم وسر خوان برویم ....

 بیچاره سهراب در عمق زمین راز برگهارا دید وما درروی زمین انسانهار نمی بینیم . پایان 

به روز شده درتاریخ  22/ 10/ 2018 میلادی / 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « مقیم اسپانیا !