ثریا » لب پرچین » اسپانیا !
در معرکه عشق ز جرات خبری نیست
غیر از سپر انداختن اینجا ، سپری نیست
سر گشتگی ما همه از عقل فضولست
صحرا همه را هست اگر راهبری نیست ......صائب تبریزی
خوابهای پریشان من ، و تعبیر آنها چیزی نیست که بتوانم آنها را توضیح دهم .
زیگمویند فروید در کتاب تعبیرات خود از اختلالات و درآمیختن آرزوها و به تصویر کشیدن آن بصورت یک رویا واز توده احساسات انسانها درعالم خواب آنهارا به یک شئی معین وبی اهمیت ویا شاید مهم جلوه میسازد .
رویاهای من پنهانی وگاهی وحشتناکند و چه بسا آن نیروی خرد کننده و حکومت مرد سالاری وزندگی کودکی امروز بصورت اشباح وحشتناکی در عالم خواب ظهور میکنند . حال برای من این سئوال پیش آمد است که ایا رویاها تنها جلوه های گذشته میباشند ویا آرزوهای ما نیز در آن دخالت دارند ویا اینکه میتوان بازتاب یک ترس درونی ما باشد شاید هم یک رویا انعکاسی از یک خاطره است .
بهتر است که نامش را همان ترس درونی بگذارم ، چرا که روزها بیهوده دارند به پایان میرسند دیگر از آنهمه جلال وشکوهی که ما درگذشته میخواندیم ویا میدیدیم خبری نیست حتی یک درخت کهنسال نیز بر جای نمانده است دیگر از فراز و نشیب شهرها که دست طبیعت آنهارا به ویرانی میکشد نشانی باقی نمی ماند تنها چند جویبار گل آلوده یا خشک از تپه ها سرازیرند ، تابستان ما بی سبزه زار گذشت تنها ویرانه ها باقیماند و...ویرانگران !
حال به چند تخته سنگ که یادگار گذشته پر شکوه ما بوده است دلخوش کرده ایم ومقبره ای که میرود تا به زمین فرو رود .
چرا فراموش کرده ایم که درهمین سر زمین قرن ها پیش مردمی زندگی میکردند که همچو ما با غم وشادی آشنا بودند وچون ما درپی زندگی تلاش میکردند واز بیم جان شاید هم احتیاج تن بفرمان زمامداران میدادند وهمه چیز خودرا با طلا میخریدند ومیفروختند و سپس بخاطر ظلم بی حد ناگهان منفجر شده وقیامی مردمی میکردند آن کاخ امروز تبدیل به یک اطاقک حقیر شد ه است از برج و باروی در اطراف آن خبری نیست ودست روزگار نیز کم کم شکافها را بین دیوارها انسانها ا بیشتر میکند .
امروز دیگر چیز ی برای ما وامثال ما نمانده تا به آن دلخوش کنیم ، گذشته کم کم به زیر خاک فراموشی میرود و آینده ناپیدا آنهمه جشنها وشادیها جای خودرا به اندوه وغم داده اند .آزمندی بشر بیشتر شده است وکوته بینی حکمرانان افزونتر .
حال دیگر باید به رویا ها توجه کرد وآنهارا تعبیر وتفسیر نمود ویا تعداد مرده هارا شمرد دیگر طلوع وغروب خورشید در افق مانند روز و شب یکسان است .
»روزی روزگاری میتوانستیم در برگی از کاغذ سفید بی آنکه سخنی از غم بر زبان بیاوریم برای معشوق بنویسیم که ( تنها کسی را که دوست میدارم تویی ! ) دختری ویا » زنی که ازجان ودل ترا دوست میدارد به پیرامون خود بنگر حدس بزن که او کیست ؟! ........«
امروز دیگر عشقها در یک دقیقه روشن و خاموش میشوند دیگر رازی نیست که بتوانی دردل پنهان نگاه داری همه چیز عریان است حتی کلماتی که تو بر روی قلبت نوشته و پنهان کرده ای عریان میشوند . آه ، آیا کسی باور دارد که که این قلب من پس اینهمه سال وطبع من پس از گذراندن سالهای تاریک هنوز یارای سرودن اشعار تازه داشته باشد ؟ قلبی که از زیر کشتزاران یخ زده گاهی بمن لبخند میزند نمیدانم شاید این لبخند به زودی خاموش شود .
من هنوز انگتشتانم روی تکمه ها میچرخند و در دل آوازها میخوانم اما ....دیگر کسی صدای ناتوان مرا نخواهد شنید و تازه بیاد میاورم که باید اول بفکر تندرستی وسلامتی خود باشم !!!! خوب !ما همه چنین هستیم ، پای به جهان میگذاریم ، زندگی میکنیم ، عشق میورزیم وسپس جان میسپاریم واین جان به کجا میرود ؟ این است آن سئوال !
ما خنده را مردم بی غم دنیا گذاشتیم
گل را بشوخ چشمی شبنم گذاشتیم
دیگران بیادگار اثرها گذاشتند
ما دست را بسینه عالم گذاشتیم
پایان
به روز شده در تاریخ 20/10/2018 میلادی / ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا .