پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۷

سرود ویژه

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !



خورشید همچنان داغ  میدرخشد ، خبری از باد خزانی نیست ، وما هم  همانیم  که بودیم وهستیم ! ساعتها باید بنشینیم تا این دستگاه فکسنی با آن اینترنت فکسنی تر خودش را جمع وجور کند وما چند خط بنویسیم ،  از اطراف هم مرتب آگهی های تجارتی به سمع ما میرسد که باید آنهارا نیز جمع وجور  کنیم !  بهر روی حالمان خوب است !!!

هر کسی دراین دنیا برای خود  آواز  مخصوصی دارد  ، مخصوص خودش !  وهرانسانی سرودی در خود دارد  که مانند نی ، در تار یکی نوایش را سر  میدهد ،  وهیچگاه این تاریکی را نمی بیند   همه را روشن و درخشان میپندارد  و گاهی از خودش میپرسد که:

این چه  آوازی است که از دل من برمیخیزد ؟  ویا چه کسی دردل من نی مینوازد ؟ 
 خو ب، معلوم است خود اوست  اما همیشه  مانند شاعر ان گذشته ما  دراشتیاق  یک محبوب خیالی  با این نی سوختند واز جداییها نالیدند .

اما من خودم یک آهنگ تازه هستم ، به هیچکس شبیه نیستم وهیچکس دردنیا شبیه من نیست ، چرا که آدمها  هیچگاه شبیه یکدیگر نیستند ،  حال یا در تاریکیها هستم ویا در زیرنور افکن ها برایم  فرقی ندارد  من مینوازم تا ذهنم کور نشود  برایم مهم نیست گوشی برای شنیدن دارم یا نه  من باگوش خودم میشنوم  وآن آهنگهای مخصوص را دردلم مینوازم با آنها شادم  وهمه زندگی وهستی ام آمیخته  با  همان آهنگهاست .

زمانی فرا میرسد که به آهنگی که از دلم بر میخیزد گوش میدهم ، همه آهنگها نا تمامند ، نیمه کاره خاموش میشوند  ومن سایه  آنهارا گم میکنم  دلم را به اهنگ جدیدی خوش میکنم  ، اما بیفایده است .، بیشتر راه را طی کرده ام ، چیزی به آخر پل نمانده  راهی بس طولانی وسخت بود وجثه وهیکل من بسیار نازک وقلمی اما درونم  آتشی بود که در  سینه هیچکس شعله نمیکشید ،  هرچه ر ا دیدم هر دلی را که دیدم هر پیکری  را که دست کشیدم  ساخته شده بود از سنگ خا را  وهمه نی نواز خود بودند وازخود متشکر مانند شاعرانمان  که مرتب یا خودرا بزرگ میپنداشتند یا آنقدرناله میکردند که ما را به گریه میانداختند ! 

خدای من با همه فرق دار د  او هم آواز منست  ودرهمان نای میدمد که من میدمم  او یک گوهر تابناک است  نوازنده ای پنهان  وهمه آهنگهارا ونت هار ا او به دست من میدهد  ، درهرسراشیبی ناگهان از پشت مر ا میگیرد ، که هی  راهی را که میروی به چاه وپرتگاه منتهی میشود .

هیچگاه به موعظه ها گوش نداده ام  همه خشک وخالی  وتهی از هر معرفتی میاشند  همیشه به آن نوایی که از درونم  برمیخیزد  گوش فرا میدهم  میدانم معنا دارد ودرجهان شما هیچ کلمه ای با معنای واقعی خود  تلفظ نمیشود  باور کنید راست میگویم .

من خودم میکارم د ر زمین خودم  تا رشد کند  تا سر به اسمان بکشد  وزمین وآسمانرا با هم یکی کند  با هم پیوند دهد ، دوستیها را  احترام میگذارم ودشمنی هارا میبخشم وبه دوستی پیوند میدهم .
من همیشه به دنبال معما بوده ام  وچه زیبا با هر آهنگی رقصیده ام  سماع من درهمان رقص ها بود که بچشم دیگران ننگ میامد چون خودشان آن رقص ومعنای آنرا نمیدانستند .  بهر روی پر گفتم  ،

همه هستی یک انسان  ، ترکیبی است از آهنگ ومعنا  اما همیشه این دو از هم جدا میشوند  با آهنگ ، معنا میگریزد .

گفتم این سیم ذقن ، گفت : که را  میگویی ؟
گفتم :  ای عهد شکن  ، گفت  چها میگویی

کفتم » ای آنکه نداری  سر یک موی وفا
گفت : معلوم شد  اکنون  که مرا میگویی ......" کمال خجندی "

به روز شده در تاریخ 04/10/2018 میلادی برابر با 12 مهر ماه 1397 خورشیدی !

چهارشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۷

سر زمین ما !

ثریا ایرانمنش »لب پرچین « اسپانیا !


سر زمین ما ، سر زمینی است   استثنایی،  با مردمی  استثنایی، غزیب وار درکنارهم زندگی میکنند مگر آنکه  تضاد منافعی درمیان باشد ! مردمی که  قبیله ای اند وتنها به گورستانهای در گذشتگانشان مینازند ! سر زمینی آریایی ، بهشت دزدان ومافیای وچپاول گران ، سرزمین  پادشاهی کیانیان ، هخامنشیان ، سرزمین زرتشت بزرگ با مردمی  نادان وبی خبر  از خویش و بیگانه  ، 

در سر زمین من ، خارجیان ارج وقرب بهتری دارند ! وخودی ها هستند وبیگانه !  همیشه به خود مینازند وبه چیزهایی که ندارند میبالند .
سر ز.مین من با همه مردم  دنیا فرق دارد ، برای جان همنوعانش ارزشی قائل نیست ، اا برای بیگانگان بیمارستانهای مجهز میسازد ! یا شاید هم برای خودشان در سرزمنیهای گمنام وتازه ببام رسیده ؟! کسی چه میداند .

در سر زمین من  با اولین کلام جایت در زندان است و دومبن  کلام بر بالای دار میرقصی .
ای سوخته ی سوخته سوختنی 
وی آتش دوزخ از تو افروختنی 
تاکی گویی که برعمر رحمت کن 
حق را تو که ای که به رحمت  آموخته ای 

در سر زمین من  دو دسته زندگی میکنند ، طبقه بالا ، طبقه پایین ، طبقه بالا از زیر زمین ها و کومه ها و لانه های پر شپش برخاستند وتکیه بر جای بزرگان دادند بی آنکه اسباب بزرگی را آماده سازند  ، مد سازان  و فروشندگان کالاها برایشان همه چیز را از قبل آماده کرده بودند وآنهاییکه دربالا نشسته بودند ناگهان مانند برفهای روی پشت بام و در زیر آفتاب  فرو ریختند عده ای گم شدند ، عده ای جان دادند وعده ای نیمه جا خود را  میکشند تا شاید سایه ای پیداکنند ولقمه نانی دیگر برایشان خودی وبیگانه مطرح نیست .واین حکایت همچنان ادامه خواهد یافت ، 

در سر زمین من ، دروغ ، خدعه ، فریب دادن حرف اول را میزند حتی از پدر ومادر وخواهر و برادر نمیتوان حرف راست شنید .

آنها که کهن شدند .آنها که نو آیند
هر یک به مراد خویش تک تک  بدوند 

وین کهنه جهان  به کس نماند  باقی 
رفتند و رویم  دیگر  آیند  و روند 

و خردمندان ما که بیشترشان رفته اند و تعداد کمی باقی مانده اند به تماشا نشسته اند  بین این رفت وآمد ها و بین دو عدم .

ایام زمانه  ار کسی دارد ننگ 
کو در غم ایام  نشیند  دلتنگ 

می نوش در آبگینه با ناله  چنگ 
زان پیش که آبگینه آید  بر  سنگ 

مردمان ما این گفته هارا بد جوری تعبیر کردند  ، همه میخواره شدند  وامروز تنها  در قلمر وقدرت  برادز بزرگ که همه جا چشمان تیز خودرا به روی  آنها زوم کرده است  درخلوت می دست ساز میخورند وهمان جا هم جان به جان آفرین تسلیم میکنند .

 درقلمر وحکومتی این اهریمنان حتی نفس کشیدن با صدای بلند   جرم محسوب میشود  اما خودشان هم صنم پرستند وهم ستم کار .

برای این گفته های واین حکایات آیا میتوان بر آن دیار نام سر زمین نهاد  مردمش همه در هاله ای از ابهام فرو رفته اند  ویا در بیهوشی و خواب  رها شده اند ، مدارس بی نظم بدون آموزگار ، دانشگاهها مرکز عبادت و نماز و مسجد جای داد و ستد و صدها هزار امام زاده قلابی برای تسکین دل مردمان بینوا .

در همین سر زمینی که من زندگی میکنم  تقریبا شبیه همان سر زمین است ، عده ای حاکم وعده ای محکوم اما تنها فرقی که با آن سرزمین از دست رفته دارد این است که برای جان انسانها و هم نوعانش ارزش بسیار قائل است نه مانند وزیر بهداری بیمار روانی آن سرزمین که بگوید بیماران سخت ر ا رها سازید بما برسید ! در انیجا حتی بیمارترین ومسن ترین انسان حق حیات دارد همه گونه وسائل را مجانی در اختیار او میگذارند داروهای گران قیمت مجانی است ،  دکتر مجانی است البته از حقوق کارمندان کم میکنند اما ارزش آنرا دارد ، دراین سر زمین به دکترهای مجانی بیشتر میتوان اعتماد داشت تا بیمارستانهای شخصی و خصوصی آنجا تنها یک دکان شیک است !!! 

خوب  داستان سر زمین من ، داستانی  بی نهایت غم انگیز و درد آور است  مجموعه ای از تبعیدها ، زندانها ، کشتارها  ویک نیروی نامرئی مغلوب ناشدنی که حکمفرماست  و انسان با تمام وجودش تنهایی را احساس میکند  در این تنهایی دو چیز هست ،  یکی تحقیر  و دیگری رنج  این دو نیروی درد آور انسانهارا وازده کرده است  همه زنان خطا کار و مردان زنا کارند  یا مرتد  در همه جا انسانها زبون و خوارند  و رانده از قلمرو خویش  وعده ای در تبعید های ناخواسته جان میدهند .

میگویند " گرترود اشتاین ، نویسنده وهنرمند نو گرای آمریکایی در آخرین لحظات عمرش ، لحظاتی  که چشم  به روی زندگی میبست  ، ناگهان از بسترش بند شد وبرخاست وگفت  " پاسخ چیست "  همه آنهایکه بر بالینش بودند حیرتزده  به او مینگریستند  ودیدند او  پس از چند ثانیه  دوباره برخاست وگفت " سئوال چی بود "  وسپس جان داد .

حال پاسخ چیست ؟  پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /03/10 /2018 میلادی برابر با 11 هر ماه 1397 خورشیدی !
اشعار " از خیام ! 

سه‌شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۷

تولدی دیگر

ثریا ایرانمنش " لب پرچین « اسپانیا !

امروز را به تو میپردازم ، 
تمام شب  بیخوابی بسرم زده بود ، از یک خواب وحشتاناک ، از یک رویا  بیدار شدم ، مدتی نمیدانستم کجا هستم ، وسپس بیادم آمد که د رهمان اطاق همیشگی ، همان تنهایی وهمان ذکر مصیبت ها ،  دست وپا میرنم ،  برایت نوشتم » تولدت مبارک «  شب گذشته راس ساعت 12 شب به دنیا آمدی ، با وزن چهار کیلو هشتصد وپنجاه  گرم ! دکتر ورجاوند  درحالیکه ترا درمیان بازوانش گرفته بود از شوق میلرزیدواز من میپرسید " 
تو با این جثه ضعیف ونازک ولاغر این را کجا پنهان کرده بودی ؟  در آن دوران   من درخوشی وخوشحالی میزیستم ، وزمانیکه تو به دنیا آمدی چشمانم را رویهم گذاتشم تا بخوابم  از خود پرسیدم که "
آیا زنی به خوشبختی من دراین دنیا وجود دارد ؟ !  من الان صاحب یک پسر هستم ، من بقول دکتر ورجاوند با ین جثه کوچکم  مادر شده ام ، از پدرت مدتها بود که جدا شده بودم ، برایم مهم نبود ، چرا ؟ الان مهم شد ، اگر آمد وخواست ترا از من بگیرد ! نه اورا  خواهم کشت ، نمیگذارم ترا  به نزد آن مادر وخواهر نفرت انگیزش ببرد ، نه نخواهم گذاشت . 

کار خوبی داشتم ، در یک دفتر مهندسی بین مهندسین تحصیل کرده ومودب کار میکردم اطاقی تنها برای خود داشتم  با یک پیشخدمت ویک یخچال که درونش خاویار وشیر وسیب بود ، هرروز مقدار زیادی سیب میخوردم ، حقوق کافی داشتم وخانه ای کوچک ، حال باید بفکر پرستاری باشم برای تو .

آه چقدر زندگی شیرین است ، چقدر دلپذیر است ، اطاقم  در بیمارستان غرق گل شده بود ، هنگامیکه درراهرو به همراه  پرستار راه میرفتم دکتر مرا به همه نشان میداد ومیگفت " 
باور میکنید او یک پسر به وزن چهار کیلو  به دنیا آورده  است واین اولین  بار است درطی این سا لها که زنی چنین بچه ای به دنیا اورده است ، او یک قهرمان است !!!

من سرم را پایین میانداختم بیماران و زائو های دیگر برایم دست میزدند ، آنقدر لاغر وشکننده بودم که یکی از روسا یم گفته بود باید اورا درون  ویترینی  گذاشت وتماشا کرد ، 
حال دیگر عروسکی نبودم ، یک مادر بودم وچقدر بخودم میبالیدم .

مشگل شیر دادن بتو بود  شیر من بسیار چرب بود بعلاوه ساعاتی را که تو میبایست تغذیه میشدی من در دفترم بودم و مجبور بودم  شیر را درون دستشویی خالی کنم وچقدر درآن ساعت  غم همه وجودم را میگرفت  ، تو میبایست با شیر خشک بزرگ میشدی وقنداغ ، وغذای تو درون دستشویی خالی میشد ، تنها بیست روز مرخصی داشتم دوستی را بجای خود نشانده بودم که داشت کارم را از دستم میربود خوشبختانه  روسا حواسشان سر جایشان بود  مقایسه ما باهم آنهارا  باین  فکر انداخته بود که قبل از آمدن من عذر آن خانم را بخواهند .

فردای آن روز پدرت به همراه دوستان همیشگی اش آمد ، نگاهی بتو انداخت  ورو به رفقا کرد وگفت "
 شبیه من است ؟ 
دکتر درحایکه ترا درآغوش داشت ، گفت " بچه تا وقتی که شکل  والدین را پیدا کند چند بار تغییر شکلر میدهد  وسپس با عصبانیت   اظهار داشت اگر خیلی میل دارید بدانید همین الان درآزمایشگاه خون خود را  آزمایش کنید ، جوابش را بمن بدهید ، او کمی خودرا جمع وجور کرد . 

مادرش برایم کیک ویک سکه فرستاده بود وخودش با چند شاخه گل گلایول که من بیزارم ، آمده بود ،
خوب ! فعلا تا دوسال میتوانم ترا داشته باشم ، بعد از دو سال هم ترا از ایران خارج میکنم !!! آنقدر زیبا بودی وآنقدر فربه که شرکت » نستله « با دادن چند قوطی شیر مانده میخواست عکس ترا  روی قوطیهای شیر خشک بیاندازد ( مای بوی ) نمیدانم چند عکس گرفت ، کار من این بود که هرروز  عصر که بخانه برمیگشتم ترا درون کالسکه بگذارم ودور شهر بگردانم مردم همه بتو نگاه میکردند ، خانمی جلو آمد وگفت "
خانم روی این بچه را بپوشان اورا چشم میزنند ، هزار ماشاء اله ، واین چشم زخم از شیرهای مانده درقوطی مای بوی ترا راهی بیمارستان کرد ! 

از آن ناریخ دیگر  فربه نشدی  لاغر ماندی همان لاغری که پدرت داشت با شانه های کوچک ، تر ا با خود همه جا میکشیدم  تو همیشه بامن بودی ودرمن میزیستی ، خیال نداشتم که برای تو یک آشیانه دیگری بیابم  تو تنها متعلق بمن بودی باید بنوعی ترا از دست خاتواده پدرت  نجات میدادم ، هفته ای یکروز میبایست ترا به خانه آنها ببرم تا مادر بزرگ ترا ببیند  مرتب  ترا وارسی میکرد ، اندازه گیری میکرد ! 

روزگار خوشی داشتم بی آنکه از دست شوم سرنوشت خبر داشته باشم  ، بی آنکه بدانم چه خواب خوشی برایم دیده است . الان سالهاست که از تو دورم تنها سالی یک هفته ترا میبینم ، آنهم غنیمت است ، تو تنهایی را بر همه چیز وهمه کس ترجیح دادی ، منهم تنهایی را انتخاب کردم ،  هیچ فکر نمیکردم روزی برایت ناپدری انتخاب کنم .....اما آمد وچه منفور وچه ناجور وچه کثافتی ،  بگذریم .

دیگر همه چیز پایان گرفته حتی عمر منهم رو به پایان است  نیمه شب  گذشته تنها نوشتم " تولدت مبارک ! همین ، نه بیشتر چرا که ازمن دوری ، خیلی دور ومن هفته ها ، روزها وساعات را میشمارم برای دیدار بعدی . 

هرچه بود تمام شد ، تقدیر وسرنوشت یا هرچه نامش را میخواهی بگذار ، بازی کثیفی را با من آغاز کرد وپایان داد . حال نیمه شب است  موز کالی از درون سبد میوه برداشتم ونشستم  تا برای تو قصه بنویسم  قصه های تکراری وهمیشگی .  به کسی مربوط نمیشود هر چه هست بین من وتوست . پایان 
ثریا/ اسپانیا / دهم مهرماه 1397 / برابر با 2 اکتبر 2018 میلادی / 

دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۷

تاریخ ما !



ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !                   و... این تصویر مردی است که ایران ویران را به کشوری متمدن تبدیل کرد
...............................................


به هزاران زبان ، ولوله بود  ، بیداری  ، ا زافق میگذشت 
وهمچنان  که آواز دور دست گردونه آفتاب 
نزدیک میشد 

ولوله پرنده ، شکل میگرفت 
تا یکپارچه به سرودی روشن 
 تبدیل شود 

داشتم به برنامه  » اشکها ولبخندها «  به همت شاعر  گرامی ودوست و همنشینش  گوش میدادم ، ایراد گرفته بودند بر مرحوم شجاع الدین  شفا که چرا این نوشته ها وگفته ها و تاریخ تازیانرا  سالها قبل به رشته تحریر در نیاورده بودند !! وزمانی بود که دیگر ایشان بسوی ابدیت میرفتند .

اولا درآن برهه از تاریخ  کسی بفکر گذشته ها نبود  شبها درانتظا رپاورقی های  امثال :: ربه کا" ویا نوشته های جواد  فاصل  با رمان های صد پولیش بودند ،  سپس قشر تازه ای آمد با خانم آنا کارنینا  وجناب تولستوی ، داستایوسکی وشولوخوف ونمایش پرنده ابی  ، اکثر هنرمندان وشاعران رو بسوی آن طرفها داشتند  نه بسوی وطن ، وطن جایی بود که درآن زاده شده بودند اما پرورش شعور ومغزشان میبایست در جاهای دیگری رشد میکرد ،  در آن تاریخ مرحوم شجاع ادین  شفا غیراز  کتابداری وریاست کتابخانه سلطنتی وترجمه کار دیگری نمیتوانست بکند امام جمعه همه جا حاضر بود حتی در سفرهای شاه  همان  سه جلد کتاب دانته را نیز  با خوف وحشت ترجمه کرد .

کسی بقکر آنکه چگونه ـ تازیان بما حمله آوردند وچگونه از ما برده ساختند وامروز بچه های حرام زاده آنها درلباس ژن برتر به همراه  فرزندان پا اندازان حرفه ای وقلعه دارند ایرانرا بباد میدهند  ، نبود ، همه بقکر کفش و کیف و لباس وعطر ها بودند هم زنان وهم مردان  ، تمدن ما بدینگونه پیش میرفت ،  تمدنی بر روی آب وآبی که در زیر آ ن گنداب بود وحال گنداب بالا آمده وبوی تعفن آن جهان را انباشته است .

کسی نمیدانست فردوسی چه گفته است ، کسانی فردوسی را نمیشناختند ، تاریخ در مدارس از حمله اسکندر وچند سلسله بیشتر نمیگفت وجلو تر نمیرفت ، تازه قشر توده بابک خرمدین را شاساندند ومازیاررا  آنهم برای پرکردن جیب خود . 

جناب احمد خان شاملو جلو دار بود بقول خودش قوال کلمات بود با پیش وپس گذاشتن کلمات چیزکی مینوشت که کسی سر ازآن درنمیاورد » پری های« او  زبانزد همه شد 
پارویی برداشته بود وهمهرا د اشت میروفت و پارو میکرد تا جای خودرا باز تر کند ! وچه کسی حوصله داشت بنشیند وتاریخ  هزارو چهار صد سال گذشته را بخواند ؟؟ جناب شریعتی پیدا شد با تز جدید و سپس آن آخوند حرام زاده  نیمه هندی ونیمه  انگلیسی که آمد برای ویرانی سر زمین پارسها .
عقلها گم شدند ،  آفتاب طولانی  این برگوزیدگان ! باقیمانده عقلهارا نیز خشکانید ، همه چیز در ترازوی سود و زیان  سایه انداخت  و لبه تیز سوهان روح همه اندیشه هارا سائید  وما تنها سوزندگی و خراش آنرا احسا س کردیم  ودر زیر خاکستر گرم رویاها  برای خود یک گرمای دلپذیری ساختیم  ودرسایه شبنم خیال نشستیم  ودر رویاها بر لبان خشک ملتی آب تازه پاشیدیم ! 

حال امروز بر آنچه از دست داده ایم اشک حسرت میریزیم وساکت نشسته ایم به تجاوزات دشمن وغارت کردن میهن وبردن اموال آن سر زمین پربرکت ، تریبونها ودوربینها یهتر مارا نشان میدهند !

پیشبازان ، تسبیح گوی به مطلع آفتاب میروند 
ومن !
خاموش وبی خویش  با خلوت ایوان چوبین 
بیگانه شده ام .
........

تا چه خواهد کرد  با جان چون فرو گیرد مرا 
شعله ای که امروز  این و دل ز یک روزن بسوخت 

اشک و درد و ناله شد در چشم و جان سینه ها 
لاله وسوسن شد و در مجمر گلشن بسوخت " رشید یاسمی "
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 1/10/2018 میلادی  برابر با 9 مهرماه 1397 خورشیدی !

یکشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۷

قربانی !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
...........................................

همیشه باید ترسید ، از بلاهای ناگهانی ، واز فرو ریختن  سقف ورفتن زیر آوارها ،  همیشه انسان در حال خوف وترس است  چرا که با ید روابط خودرا با خدای خودش  حفظ کند باید قربانی بدهد ،  وگاهی این قربانیها چه انبوهند وبزرگ ،  ترک ایمان وبریدن از خدای ، گناهی بس  بزرگ وغیر قابل بخشش است  وبزرگترین جنایت محسوب میشود ( دررحال حاضر بگمانم نیمی از جهان ترک خدا گفته اند ) ؟! .

 برای پیوند ابدی و همیشگی  واینکه نا فرمانی نکرده باشی باید همیشه بهترین  هارا قربانی کنی ، این بدعتی است که در ادیان ابراهیمی گذاشته اند ،  نافرمانی ازاین  امر  کار پر خطری است  از سویی دیگر ایمان بخدا  کاری همیشه بی نهایت جدی است وانسان  درهر لحظه  باید آماده قر بانی دادن ویا قزبانی شدن باشد .

ایمان ابدا حالت عادی ندارد ،  ایمان باید با درد وقربانی وشهید شدن توام باشد ! .  یک ایمان  عادی بی ارزش است ،  چرا مهر ورزیدن ودوست داشتن  واز گوهر خویش مایه گذاشتن اینهمه نا پایدار است ؟  ایمان با دردها کار دارد  درد مداوم ،  وبطور  کلی  انسان  مرتب باید درحال جوشش باشد اگر یکبار قربانی بدهی کافی نیست  نه ؛ نمیتوان برای همیشه یکبار  قربانی داد وراحت نشست وگفت که من  مالیاتم را پرداخته ام .  در این ادیان درد و خود آزاری  و قربانی کردن مرتب ادامه دارد  وصلیب سنگین خود را باید هرکسی بردوش خود بکشد !  قربانی کر دن ویا قربانی دادن  یک عمل یا فکر تاریخی نیست تبدل به یک اسطوره شده است  وهر آن باید تکرار شود  .
ایمان ما همیشه  با اکراه درونی وخود آزاری ودردهمراه  است  ایمان ما شهید شدن است و راه شهدا را رفتن .
بهر روی ما همه انسانیم ، وانسان  قدرتی  برای مقابله با آنچه را که نمیداند ونمیبیند وناگهانی فرود میاید ، ندارد ، حس ششم ویا حس حیوانی دراو نیست بنا براین مجهز به انواع واقسام تسلیحات شده است ودرپشت آنها خودرا پنهان ساخته وهر آن منتظر اشاره ای است .

همه پیوند ها امروز از هم گسیخته  همه دوستیها تبدیل به دشمنی  ها شده وهمه خویشان واقوام از هم دور ودور تر میشوند چرا که همه میترسند ، از یک نیروی نامریی .
مهر ورزی ها تمام شده اند  خرد جای خودرا به بیخردی وبی شعوری داده است ، لیسانس ودکترا را میتوان خیلی ارزان خرید ، اما شعو رباطن را به هیچ قیمتی نمیتوان دریافت کرد .

امروز سر زمین بزرگ قوم بنی اسرائیل میل دارد بر جهان حاکم باشد ودست به هرنوع حیله ای میزند وهر از گاهی احکام جدیدیرا وارد میکند وآن بهشت خیالی را در نظرها مجسم میسازد ودیگران نیز یا دربرابر او ایستاده اند ویا در پشت سراو ویا با او همراهند . 

خر د ودانایی ودانش واسطوره های ما کم کم از بین رفتند وبه زیر خاک شدند ، دیگر معرفتی در میان اقوام نیست  وشاهان واربابان حکومت میانند که  اصل حاکمیت  نیکی را نمیشناسد  سخت دلی وفلز بودن  با مهر یکی نمیشود  وپیوندی نمی بندد  ، نه نمیتوان  شاه  خودرا بر اسب نیکی ومهر استوار سازد .
وسر انجام زندگی ما به بن بست خواهد رسید . وهر آن باید درانتظار قربانی شدن ویا قربانی دادن باشیم .پایان 

.....دیدم آنک  از پس آن شیشه ها 
سبز درسبز ، آن افق  ، آن بیشه ها 
 نقشی از یک بیشه  خون درمتن  او 
خون پاک  رفتگان  در بطن او 

از پی آن  چشم های مشتعل 
یک حریق سرخ ، درباغی کسل ......؟
ثریا ایرانمنش لب پرچین « اسپانیا / 30/09/208 میلادی برابر با 8 مهر ماه 1397 خورشیدی !

شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۷

زلزله جات !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

روز شنبه !

من نمیدانم چرا این زلزله ها وسونامیها واین حوادث طبیعی!! تنها  محله های مخصوصی را نشان میگیرد ؟ یا جا های توریستی ویا خانه وآغل های  مسکینان وکوخ نشینان را ؟؟ هیچگاه به کاخ نشینان حمله ور نمیشود!  مثلا مزارغ سر سبز وپر با ر و پر برکت " بو شها " کاخ کرملین ، کاخ سفید  باکینگهام  پالاس و ساختمان سر کشیده وبلند بی بی سکینه وام آی سیکس وهفت را ؟!  گاهی فکر میکنم  طبیعت هم گویا با فقرا سر لج دارد ، که دارد ، بلا فاصله هم انجمنهای خیریه  نظیر " آکسفام"  در محل حاضر میشوند وبه کارهای  خیریه ! دست میزنند . واقعا این سئوال بزرگی است برای من  .

از همه مهمتر  لباس پوشیدن بانوی اول ترکیه مرا کشته ! درست مانند راهبه های قرون وسطی ، بیچاره  آتاتورک ورضا شاه هرچه را کاشتند پنبه شد وعلف زار ، حال این بانو چه چیزی را میخواهد ثابت کند ؟ ما نمیدانیم !  اگر مسلمانی ! پس چرا به مردان غریبه دست میدهی ؟ با آن هیبت ترسناک ، خیر این جناب سلطان ابوالاردوغان  خیال دارد دوران عثمانی هار را دوباره بر قرار سازد وخود اولین سلطان حرم باشد همچنانکه در سر زمین فلاکت بار ما سلطان ابن سلطان این امیرالمومنین  علی ولی اله عراقی  بر تخت نشسته واز حال ملت بیخبر تنها  شب شعر دارد وحرم  مطهر را که تدیل به یک ..... شده است را میل دارد برگردیم  به دوران صفویه ! بطور کلی  تاریخ و آنهاییکه روزی تاریخ نوین را نوشتند  از ضمیر  همه پاک کنند و روز از نو روزگار از نو .

نه ، اینها ا در رویاهای ما نبود ،  حال هرکسی بر میدارد ودیگری سر جایش میگذارد ،  ما بین خواب وبیداری  تنها چرند میگوییم ! وگوش به یاوه های یاوه سرایان  میدهیم ،  همه از هم میدزندند،  ونام آنرا داد و ستد گذاشته اند  همه به یکدیگر ستم وظلم روا میدارند ونام آنرا قانون نام گذاری کرده اند .

نمیدانم انهاییکه  قدرت ومالکیت ملتی را به یغما برده اند شبها میخوابند ؟  ویا از تاریکیها گریزانند واز سایه خود میترسند تنها شمش های طلا وسکه های طلارا به زیر خاک پنهان میکنند تا روزی مانند گنج قارون به دست دیگری افتد .

آیا از ما ، منظور ما ایرانیان بیچاره ودربدر وآواره  کسی بیدار هست ؟  ایا کسی یک رویای مشترک دارد ؟  آیا روزی همه " ما" خواهند شد ؟ فکر نکنم  با صدها نور افکن  هم که همه جارا روشن کنی باز آنها درتاریکی ویا زیر سایه دیگری پنهان میشوند .
تنها با رویایمان زندگی میکنیم .

شب گذشته  بین خواب وبیداری احساس کردم برای چند ثانیه قلبم ایستاد ودباره به راه افتاد ، کودکی سیاه پوش در بغل داشتم که میگریست  ، طبیعی است ، قلبی که درآن عشق مرده باشد دیگر توان طپش را ندارد  ونمیتواند بیدار بماند  تا به رویاهایش  شکل بدهد  همه چیز ازمن گریخته وگم شده است  وهمه بند ها پاره شده اند  تنها زخمی عمیق  برجای گذاشته اند . 
دیگر رویاهایم  نیز طبیعی نیستند سر شار از وهم وتاریکی و خوف  میباشند ومن چقدر در رویا زیستن بیزارم . پایان 

من ، مرغ صبح بودم  مست و ترانه گو ،
اما  در آن غروب   که ازهم جدا شدیم 
شب را شناختم .
................
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 29/09/ 2018 میلادی  !