سه‌شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۷

تولدی دیگر

ثریا ایرانمنش " لب پرچین « اسپانیا !

امروز را به تو میپردازم ، 
تمام شب  بیخوابی بسرم زده بود ، از یک خواب وحشتاناک ، از یک رویا  بیدار شدم ، مدتی نمیدانستم کجا هستم ، وسپس بیادم آمد که د رهمان اطاق همیشگی ، همان تنهایی وهمان ذکر مصیبت ها ،  دست وپا میرنم ،  برایت نوشتم » تولدت مبارک «  شب گذشته راس ساعت 12 شب به دنیا آمدی ، با وزن چهار کیلو هشتصد وپنجاه  گرم ! دکتر ورجاوند  درحالیکه ترا درمیان بازوانش گرفته بود از شوق میلرزیدواز من میپرسید " 
تو با این جثه ضعیف ونازک ولاغر این را کجا پنهان کرده بودی ؟  در آن دوران   من درخوشی وخوشحالی میزیستم ، وزمانیکه تو به دنیا آمدی چشمانم را رویهم گذاتشم تا بخوابم  از خود پرسیدم که "
آیا زنی به خوشبختی من دراین دنیا وجود دارد ؟ !  من الان صاحب یک پسر هستم ، من بقول دکتر ورجاوند با ین جثه کوچکم  مادر شده ام ، از پدرت مدتها بود که جدا شده بودم ، برایم مهم نبود ، چرا ؟ الان مهم شد ، اگر آمد وخواست ترا از من بگیرد ! نه اورا  خواهم کشت ، نمیگذارم ترا  به نزد آن مادر وخواهر نفرت انگیزش ببرد ، نه نخواهم گذاشت . 

کار خوبی داشتم ، در یک دفتر مهندسی بین مهندسین تحصیل کرده ومودب کار میکردم اطاقی تنها برای خود داشتم  با یک پیشخدمت ویک یخچال که درونش خاویار وشیر وسیب بود ، هرروز مقدار زیادی سیب میخوردم ، حقوق کافی داشتم وخانه ای کوچک ، حال باید بفکر پرستاری باشم برای تو .

آه چقدر زندگی شیرین است ، چقدر دلپذیر است ، اطاقم  در بیمارستان غرق گل شده بود ، هنگامیکه درراهرو به همراه  پرستار راه میرفتم دکتر مرا به همه نشان میداد ومیگفت " 
باور میکنید او یک پسر به وزن چهار کیلو  به دنیا آورده  است واین اولین  بار است درطی این سا لها که زنی چنین بچه ای به دنیا اورده است ، او یک قهرمان است !!!

من سرم را پایین میانداختم بیماران و زائو های دیگر برایم دست میزدند ، آنقدر لاغر وشکننده بودم که یکی از روسا یم گفته بود باید اورا درون  ویترینی  گذاشت وتماشا کرد ، 
حال دیگر عروسکی نبودم ، یک مادر بودم وچقدر بخودم میبالیدم .

مشگل شیر دادن بتو بود  شیر من بسیار چرب بود بعلاوه ساعاتی را که تو میبایست تغذیه میشدی من در دفترم بودم و مجبور بودم  شیر را درون دستشویی خالی کنم وچقدر درآن ساعت  غم همه وجودم را میگرفت  ، تو میبایست با شیر خشک بزرگ میشدی وقنداغ ، وغذای تو درون دستشویی خالی میشد ، تنها بیست روز مرخصی داشتم دوستی را بجای خود نشانده بودم که داشت کارم را از دستم میربود خوشبختانه  روسا حواسشان سر جایشان بود  مقایسه ما باهم آنهارا  باین  فکر انداخته بود که قبل از آمدن من عذر آن خانم را بخواهند .

فردای آن روز پدرت به همراه دوستان همیشگی اش آمد ، نگاهی بتو انداخت  ورو به رفقا کرد وگفت "
 شبیه من است ؟ 
دکتر درحایکه ترا درآغوش داشت ، گفت " بچه تا وقتی که شکل  والدین را پیدا کند چند بار تغییر شکلر میدهد  وسپس با عصبانیت   اظهار داشت اگر خیلی میل دارید بدانید همین الان درآزمایشگاه خون خود را  آزمایش کنید ، جوابش را بمن بدهید ، او کمی خودرا جمع وجور کرد . 

مادرش برایم کیک ویک سکه فرستاده بود وخودش با چند شاخه گل گلایول که من بیزارم ، آمده بود ،
خوب ! فعلا تا دوسال میتوانم ترا داشته باشم ، بعد از دو سال هم ترا از ایران خارج میکنم !!! آنقدر زیبا بودی وآنقدر فربه که شرکت » نستله « با دادن چند قوطی شیر مانده میخواست عکس ترا  روی قوطیهای شیر خشک بیاندازد ( مای بوی ) نمیدانم چند عکس گرفت ، کار من این بود که هرروز  عصر که بخانه برمیگشتم ترا درون کالسکه بگذارم ودور شهر بگردانم مردم همه بتو نگاه میکردند ، خانمی جلو آمد وگفت "
خانم روی این بچه را بپوشان اورا چشم میزنند ، هزار ماشاء اله ، واین چشم زخم از شیرهای مانده درقوطی مای بوی ترا راهی بیمارستان کرد ! 

از آن ناریخ دیگر  فربه نشدی  لاغر ماندی همان لاغری که پدرت داشت با شانه های کوچک ، تر ا با خود همه جا میکشیدم  تو همیشه بامن بودی ودرمن میزیستی ، خیال نداشتم که برای تو یک آشیانه دیگری بیابم  تو تنها متعلق بمن بودی باید بنوعی ترا از دست خاتواده پدرت  نجات میدادم ، هفته ای یکروز میبایست ترا به خانه آنها ببرم تا مادر بزرگ ترا ببیند  مرتب  ترا وارسی میکرد ، اندازه گیری میکرد ! 

روزگار خوشی داشتم بی آنکه از دست شوم سرنوشت خبر داشته باشم  ، بی آنکه بدانم چه خواب خوشی برایم دیده است . الان سالهاست که از تو دورم تنها سالی یک هفته ترا میبینم ، آنهم غنیمت است ، تو تنهایی را بر همه چیز وهمه کس ترجیح دادی ، منهم تنهایی را انتخاب کردم ،  هیچ فکر نمیکردم روزی برایت ناپدری انتخاب کنم .....اما آمد وچه منفور وچه ناجور وچه کثافتی ،  بگذریم .

دیگر همه چیز پایان گرفته حتی عمر منهم رو به پایان است  نیمه شب  گذشته تنها نوشتم " تولدت مبارک ! همین ، نه بیشتر چرا که ازمن دوری ، خیلی دور ومن هفته ها ، روزها وساعات را میشمارم برای دیدار بعدی . 

هرچه بود تمام شد ، تقدیر وسرنوشت یا هرچه نامش را میخواهی بگذار ، بازی کثیفی را با من آغاز کرد وپایان داد . حال نیمه شب است  موز کالی از درون سبد میوه برداشتم ونشستم  تا برای تو قصه بنویسم  قصه های تکراری وهمیشگی .  به کسی مربوط نمیشود هر چه هست بین من وتوست . پایان 
ثریا/ اسپانیا / دهم مهرماه 1397 / برابر با 2 اکتبر 2018 میلادی /