چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۷

بال خونین

ثریا/»لب چین  « / اسپانیا !

زخم کاری بود ، در آن ساعت درد را حساس نکردم ، مجبور بودم محکم بایستم ،  اما دیگر در این گسیخته باغ ، قناری  من آوازی نخواهد خواند ،  ودیگر شور وافسونگری نوبهاران وجود نخواهد داشت . 
زخم کاردی بود که تا دسته در سینه ام فرو رفت ، 
و دیگر خانه   آباد بر باد رفت و لانه به ویرانی کشیده شد ،  دیگر محال است آن دوران شادی برگردد ، لانه ام متروک ، و خانه ام تاریک شد ،  دیگر میلی ندارم آن دستهای طلایی را بگیرم  چتر وحشت بر سرم گشوده شد  و هر چه بود ، دود بود آب و خا ک و خاکستر  که میپنداشتم  آتشی گرم بر ای شبهای زمستانم هست .

اندوه بزرگی بر دلم نشسته  دیگر نه ستاره گان مرا فرا خواهند خواند  ونه دیگر چشمان من فروغ دارند تا آنها را ببینند ،  تنها دمی در میان آب گل آلود و امواج درد  خواهد بود بی هیچ درخششی .

نامت ، نامی شوم وبی ستاره است ، ستاره ای تنها در گوشه افق  در تاریکی مطلق در انتظار هیچ خوشبختی  منشین که هرچه برایت میرسد آوای شوم مرغ شبانه است . 

ساقه های سبزی را که میپنداشتی  درختان باغ زندگیت  میباشند ،  درجنبش باد  سم زمانه تبدیل به برگهای خشکیده شدند  ، باورت نبود؟  یا در خواب بودی ؟  این آن رنگ سپیدی که تو د ر مخیله ات داشتی نیست ، سیاهی است ، نکبت است و چهره ای پریده ، 
چه میشود کرد ؟ آن شقایق سرخ  که داشت میشکفت ناگهان تبدیل به یک گل خرزهره شد ،  چیزی میان تاریکی ونور  چیزی میان سرخی خون  و کبودی  شب ،  چیری میان دود  و آسمان مه گرفته .

بخواب ،  ای ستاره غریب  شبهای غربت ، بخواب ، 
 خواب فراموشی میاورد ، 
از کسی سخن مگوی  واز زمین مپرس که چرا بجای گل سرخ ،  قارچ سمی میروید ، این زمین خونین را صدها هزار شداد با خون خود آبیاری کرده است .
دیگر نعره مزن ،  سیلی دردناکی بود که بر گونه ام خورد  و از زوال چهره پژ مرده  آن نازنین گلی که بی پناه بود دانستم که  در جهنمی از جهان جدا داریم زندگی میکنیم .

حال مانند وزش یک  باد ملایم بر دشت خالی میگذرم  بی هیچ اندیشه ای  وهمان شرم  جاودانه  که همیشه با من بود مرا دوباره به زیر چتر خود کشید  حال دریک کوچه تاریک ما چشم به دیوار  دوخته ایم  وبا نگاهی بیگانه بهم مینگریم  وهر روز دورتر میشویم ، دور ، دور دورتر تا از نظرها محو شویم  .چه صبورانه من این راه را طی کردم .
حال این نوگل شیدا ، 
 در کدام  سینه پر مهر بجویمت ؟

ای جان غم گرفته  در کجا میتوانم با تو بایستم  ودرکنار کدام لبخند وکدام شب روشن ؟ 
زخم کاری بود ، خیلی هم کاری بود ، وچه اصراری هست تا این زخم عمیق را به نمایش بگذاری ؟  بگذار درخاموشی عمیق خود بمیریم  ، تو که جلوه پروین بودی وستاره آسمان تاریک ما . 
امروز خاموش شدی وجلوی پاهایم مانند یک تکه ذغال  فرو افتادی تماشایت کردم وبی هیچ احساسی گذشتم . 
رفتم  ، تا دورترین دشتها ی بی پناهی رفتم ، تا مرهمی برای زخم خودم بیابم .  پایان 
 ثریا /اسپانیا / نیمه شب 22/ 08 / 2018 میلادی ؟!.... ساعت ؟ 04/ 07 دقیقه صبح !

سه‌شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۷

قصه من وبالی

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا !

سر انجام من وبالی  با هم ازدواج کردیم ، آنهم چه موقع؟ موقعی که دررختخواب گرم سر گرم عشقبازی بودیم حلقه هارا رد وبدل کردیم وخودما ن سند ازدواجمانرا نوشتیم وحالا باید آنرا نزد یک وکیل وسپس جناب کاردینا ل " بروگنی « ببریم تا آنرا تقدیس کند ویکبار دیگر آب توبه بر سر من بریزد این سومین بار است که مرا میشوید ! واین سومین بار است که من ازدواج میکنم وفردا آنرا فسخ مینمایم ،  اما این یکی را نه ،  تنها سی وچهار سال دارد ومن ؟ پنجاه ودوسال ! مهم نیست ! لاغر است اندامی کشیده دارد و بدتر از اینها همه اینکه من هنوز باکره هستم ،  عشقبازی ما تنها درحد همان  بوسه وکنار بود تا ازداجمان تقدیس شود !! 

باو گفتم ،  در لحظه اخر  رازی را برایت فاش میکنم ، اما هنوز مردد هستم  درحقیقت گناهی متوجه هیچکدام از ما نیست ، تنها  ناگهان هوس کردیم یکدیگر را ببوسیم وسپس ببلعیم ، وآن اتفاق افتاد چقدر خوشحال بود  باکره ای را متصرف شده است ! من چندان چشم وگوش بسته نیستم ؛  تنها اندوه بزرگم این است که از بالی که آنهمه اورا دوست میدارم نمیتوانم فرزندی داشته باشم ، دیر است ! 

حال از چشمان خشمگین کاردینال میترسم ، باید اول برای اعتراف بروم وسپس آهسته آهسته بگویم که میل داریم ازدواج کنیم وناگهان بگویم کرده ایم !!! 
بالی اهل مجارستان است ، زبان  انگلیسی  ، فرانسه و ایتالیایی  و اسپانیایی حتی پرتغالی را خوب میداند ، خوشا به حالش  دراول کار ندانستیم که چه مصییتی بر سر ما خواهد آمد حال تازه فهمیدم که بالی یهودی است واین کار را بدتر میکند ، بنا براین بهتر است به هما ن عقدی که بین خودمان رد وبدل شد ور.وی یک دفتر هردو امضاء  کردیم وحلقه های  که بهم دادیم  خلاصه اش کنیم  ونهایت آنکه آنرا نشان یک محضر دار بدهیم تا تایید کند ! در غیر اینصورت وای چه مصیبتها که بر سر ما خواهد  بارید من یک کاتولیک متعصب او یک یهودی سر گردان ، در حالیکه ریشه هردو  ما یکی است ، عیسی مسیح هم یک یهودی بود  ، مگر نه ؟  به راستی بالی شبیه عیسی مسیح میباشد همچنان لاغر تکیده استخوانی تنها یک صلیب کم دارد  مهم نیست من سر انجام او را هم بر صلیب میکشم این چهارمین ازدواج من است که به صبح نرسیده نیمه شب از هم جدا شدیم اما این یکی را دیگررا باید نگاه دارم سنم بالا رفته ! سخت خوشحالم حلقه  طلایی و دردستم برق میزند  دیگر محال است آنرا بیرون بیاورم ، حال موضوع بکارت من درپیش است چگونه باو بگویم من بچه دارهستم واین پرده بکارت  قلابی بود  ! او به هوای همین بکارت بسوی من آمد  تر س از بیماریخای گوناگون ووسواس بسیارش  اورا بسوی من کشاند  وچون مطمئن شد که باکره هستم از ذوق همان ساعت حلقه رابه زور دردست من نشاند .وهمان شب پرده را ازهم درید !

خوب میگذارم اوضاع به همین احوال بماند ، بمن گقت برای ماه عسل به هرکجا که میل داری میرویم ،  به کجا ؟  میرویم به واتیکان !!! یا ااورشلیم  ! جای دیگری نیست ما هردو سخت به اعتقادات  خود پایبندیم شبها او با شب کلاه میخوابد ومن قبل از خواب زانو ویزنم وتسبیح میاندازم !!  هفته ای یکبار برای اعتراف نزد کاردینال میروم  حال حتما برسرم فریاد خواهد کشید واین بار دیگر مرا درون حوض  خفه خواهد کرد کرد  خبر بدی را باید باو بدهم  ومشتهای گره کرده اورا ازحالا جلوی چشمانم مجسم میکنم . وفریادش را  اما او نمیفهمد عشق یعنی چی ، عشق نه مرز را میشناسد ونه دین وایمانرا ،  مادرم بعد از ظهر ها بیشتر درمیتینگها حاضر میشود او سخت مومن است حال چگونه باو خبر بدهم ؟! کار از کار کذشته  بالی ومن شبها  باهم هستیم و روزها او باید در دفترش حاضر باشد  اطاق خواب من احساس دیگری وبوی دیگری گرفته  اکثر شبها پنجره ها ودرب اطاق باز بود اما الا همه را قفل میکنم  وخوشحالم که بالی مرا درآغوش دارد  ما هردو یکی شدیم . اما جرات ابراز آنرا نداریم .

ترس همه وجودم را فرا گرفته گویی در ودیوار بمن فحاشی میکنند  نگاهی به حلقه ام میاندازم آنرا میبوسم ومیگویم عیسی کوچک من تا ابد ترا درآغاوش گرم خود خواهم گرفت بدون هیچ واهمه ای . یایان 

بر گرفته " از یک نمایسنامه " اثر آرینا  رانووینا .

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 21/08/2018 میلادی !....


دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۷

کجا هستند ؟

ثریا ایرانمنش » لب پرچین " اسپانیا !


در یکی از سایت های خبری که به کمک خود اهل جهنم به روز میشود ، شخصی پرسیده بود که :
ایرانیان کجا هستند ؟ .....
 خیلی میل داشتم بپرسم تو از کدام ایرانیان  میپرسی ؟ ایرانی واقعی دیگر وجود ندارد  اگر هم باشند یا درکنج خانه سالمندان ویا دربیمارستانها ویا در تیمارستانها ویا درکنج خانه خود با هزار مسایل موجود دست به گریباند ، آنچه باقی مانده حرام زاده هایی هستند درشکل وهیبت  ایرانی ! مانند فائزه خانم خورشید درحمام !

ایرانیان واقعی در ایران ماندند وجان دادند وکشته شدند با تیر بلا وآنهاییکه بوی کباب شنیدند  بامید بره بریان با سرد ویدند نگو داشتند برایشان خرداغ میکردند  آنها هم مغز آنرا خوردند ومست شدند .

عده ای بقول آن شاعر  به هنگام بروز ابرهای سنگین زندگیشانرا در میان جنگل بجا گذاشتند و خود  برون آمدند ، اگر ژ نرال بودند لباسهای ژنرالی درآورده لباس دربانی هتل را پوشیدند ویا درپیتزا فروشیها بکار گل مشغول شدند .

آنهایکه از قبل میدانستند پولهارا بیرون دادند ودر کشورهای مختلف  در کار املاک ومعامله پرداختند خودشان خفه خون گرفتند وفرزندانشان در کمال خوشی وعشرت مشغول عیش ونوش هستند وبه انگلیسی بودن خود افتخار میکنند !!!

عده ای هم از قبل  بی آنکه بویی احساس باشند احساسشان  خبرشان کرد که برخیز این ابرها تا قیامت ادامه دارهستند وبارشی ندارند تنها تاریکی وسیاهی  و دود است که باخود میاورند برخیز که خانه هم تاریک است   و آنها دور دنیا آواره شدند  بی آنکه دستی به کمک آنها برخیزد ویا دستی پیش کسی دراز کنند با زنج ساختند تا پیر شدند ودیگر جنگ وجدال  را فراموش کردند تنها گاهی بوی میوه کاج را بر بینی میکشند و در ته دل گوی آبی خنک و گوارا راه یافته در مدت کوتاهی چشمان را رویهم میگذارند وباز بر میگردند به طویله ای که در آن زندگی میکنند .

شما از کدام ایرانیان سخن میرانی  از شاهزاده ؟ یا از مادر گرامیشان  که زندگی سلطنتی و پارتیها و میهمانیهای اشراف خارج را بر تاج گهر بارشان ترجیح داده اند ! 

من و شمع  صبحگاهی سزد ار بهم بگرییم 
که بسوختیم   و از ما بت ما فراغ دارد 

جمیع اهریمنان گرد هم جمعند  و نقش شیطانرا بر پیشانی خود وصله کرده اند  پناهگاهشان  همان پناهگاه شیطان است  آنها هیچگاه بر خاک مذلت نخواهند نشست چون روحشان را به شیطان فروخته اند .

وآنهاییکه کما ل بی نیازی را  در میان سینه پنهان داشته  و چنان قوی شده اند  که جز بخود ننگرند  و جز بخود سجده نبرند  و جز خود را  نشناسند  و سر در  مقابل هیچ ابلهی فرود نمی آورند .

گرچه گرد آلود فقرم  شرم باد از همتم 
 گر به اب چشمه خورشید دامن تر کنم 

 شما از کدام ایرانی سخن میگویی ؟ از آنکه زاده کربلاست ؟ یا زاده فلسطین ویا زاده اورشلیم ؟ ویا اخیرا از ونزوئلا و سایر کشورهای جهان و جهنم امریکای جنوبی وارد میشوند  ویا مرده ای که تنها راه میرود ، مینوشد ، میخوابد مانند رباط گرد هر شمعی میگردد ؟! وعده زیادی  هم قربانی  مریم باکره ویار نازنین رجوی در دخمه ها پوسیدند مقصود هم همین بود .

ایرانیان گم شده اند در سرا ترکیب جامعه  مهم اسلام اثنی عشری ویا اثنی سنی  همین ، بیهوده  گرد جهان مگرد . ث

آن کس است  اهل بشارت که اشارت دادند 
نکته هاست  بسی محرم  اسرار کجاست ؟

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی 
عیش بی یار  مهیا نشود  یار کجاست ؟
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا  20/ 08/ 2018 میلادی /......!




یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۷

بر ستیغ بلند

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « 
..................................

ساعتهای متمادی خوابیدم ،  یک خواب  در بیخبری ، زمانیکه روحم زخم میخورد میخوابم ،  هنگام فوت مادرم نیر هشت ساعت تمام خوابیدم ،  حال چیزی مرا رنج  داده که از آن بیخبرم یا میل ندارم به روی خودم بیاورم . 

باهم با  اسکایب حرف زدیم ، پژ مرده بود ، ناهار چی داری ، پیتزا با ماست وخیار ، خسته بود ، رنگ پریده بود وبه زور میخواست لبخندی بر لب بیاورد ، پنجاه سال عمرش تلف شد چه آرزوها داشت ، چه نقشه ها داشت ، زمانی که رفتم در دبیرستان تا مدارک او را بگیرم وبرای ترجمه بفرستم وبه لندن برگردانم ، مدیرمدرسه  > روانش شاد >گفت ، قدر این پسر را خوب بدانید اگر خوب باو برسید او یک نابغه خواهد شد ، ما خیلی اورا دوست داشتیم بطوریکه اکثرا موقع ناهار خانم میرفت واورا به زور باینجا میکشاند تا با ما ناهار بخورد درناهار خوری بچه ها ناهارش میخوردند واو حرف نمیزد سرش تو کتابش بود حتی هنگام غذا خوردن .

چه افتخاری کردم ، در کمبریج  نزد بهترین  استادان زبان وادبیات فارسی درس خواند سخت به ایران و ادبیاتش دلبستگی داشت خط بسیار زیبا یی دارد وحال ؟     در کنج یک آپارتمان نهایت  بزرگی وپیشرفت او این است که درنزد ( جناب رالف لورن) مدیر شود وخانم ها ی مکش مرگ ما با پولهای باد آورده  با نعلین های طلای خش خش خودشان را باو برسانند از او دعوت کنند ویا اورا بباد دشنام بگیرند که چرا مثلا ان شمعدانهای نقره را فروختی وبرای من نگاه نداشتی ! ( همیشه هم حق با مشتری ) است ! 

پژ مرده بود  تلفنش را قطع کرد تلویزیونش را قطع کرده تنها کتاب میخواند ویا مینویسد ویا فیلم های قدیمی ویا داکو متری را تماشا میکند ، اهل هیچ فرقه ای نیست نه مشروب مینوشد نه سیگار  میکشد ونه اهل دود و ودم است بنا براین با دوستانی  که به کلوپهای شبانه میروند کمتر رفت و آمد دارد !

حال از فراسوی  او میگذرم  آفتاب عقل او روشن و شعور بسیاری دارد  او نیز مانند من هیچ چیزی  را در ترازوی سود و زیان نمی سنجند ، میگوید |برای داشتن یک چیز باید  چیزی از خودترا بدهی |  و من میل ندارم خودم را قطعه قطعه کنم . 

آن یکی عقلش کار کرد با تکنیک جلو رفت و رفت تا الان که هم خانواده دارد هم کار ومشغولیات وهم بچه ، این همه را رها کرد وتنها  به درون خودش  فرو رفت ، تازه با پدرش و روحیه او آشنا شده بود که او را هم از دست داد حال چند خواهر برایش مانده ویک برادر ومقداری خواهر زاده و برادر زاده ، همه او را میپرستند ، او ازاین ستایش ها چندان لذتی نمیبرد برایش عادی است .

حال امروز  من با دیدن  صورت غمگین او هر جه خواستم  شوخی کنم فایده نداشت  من سوزندگی اندیشه هایش را در زیر خاکستر  سرد زمانه میبینم ؛
 او از شنبنم نیز رویایی تر است  وهمیشه سرش بسوی وطنش میباشد وطنی که دیگر متعلق باو نیست ودر  جایگاه  جدیدهم چندان خوشحال نیست اما نمیتواند تکان بخورد آنچنان بندها به پر وپای او پیچیده اند که امکان ندارد بتواند جم بخورد .

چه اندازه  از مردم امروز  بیزار است و چقدر رنج میبرد ، که میبیند  شعور لازم را برای حفظ خانه خود ندارند . غروری دارد بی انتها ،  من گاهی در پیکری دیگر رشد میکنم دست به یک خود فریبی میزنم اما او از این کارها بیزار است ، برای همین تمام روز خوابیدم ، یک خواب بی معنی وبی موقع  هوا کمی خنک تر شده میتوان رفت زیر یک ملافه نازک ودراز کشید وبه آهنگهای قدیمی گوش داد به مردانی که  باید از دیگری تعریف کنند به خایه مالان و آنهاییکه در رویاهایشان سیر میکنند .

من گاهی گم میشوم واین گم شدن را دوست دارم اما او محکم همیشه سر جایش ایستاده است  وهمه نقش هارا بر لوح ضمیرش کشیده  وبه همه کلمات معنا داده است .

تمام روز خوابیدم سپس بیدار شدم گوشتهایی را که برای مثلا فیله خریده بودم درون  سطل زباله انداختم  معلوم نیست چه گوشتی بخورد ما میدهند همه را سرازیر زباله کردم تشنه بودم دهانم خشک بود ، یک قاچ کمبوزه خنک وچند انجیر که دراین فصل برای مسلمین آماده میشود ،  همین  ، نه بیشتر ، اینهم یکنوع زندگی است  اگر میتوانی خودرا بفروشی قیمتی  مناسب روی خود بگذار وجلو برو یک کانال تلویزیون باز کن و بنشین چرند بگو ، یا دلقک روی صحنه باش مهم نیست باید ثابت کنی که هستی . ث
پایان 
 یکشنبه  19 اوت 2018 میلادی / اسپانیا / ثریا / 
توضیح " تصویر را مخصوصا وارونه انداختم  برای امروز جالب است !

صبح راستین !

ثریا اسپانیا / یکشنبه 
.......................

هر صبح یعنی  هر نیمه شب  گویی برای ساعاتی هوا میایستد  و نفس کشیدن سخت میشود ، بنا براین هر صبح ساعت چهار من بیدارم و درون تختخواب غلط میزنم ومی اندیشم به هرراهی که میاندیشم  به بن بست میرسم ، باید به عقب برگردم ، به آن صندوقچه منحوسی که مادر کفن و حوله و تربت و قران خود را در آن محبوس کرده بود وبه هرکجا که میرفت اولین چیزی را که باخود میبرد همان صندوقچه بود ، و من چقدر از آن وحشت داشتم ، زنی که ادعا میکرد زاده زرتشت است و حافظ را از حفظ میخواند ، اما  به آن کیسه خاکی که معلوم نبود از کدام چاهک باو قالب کرده بودند متصل بود ! .

نه ، نمیتوانم به عقب برگردم ،  و آن راه را دوباره بپیمایم ،  ترک عقیده ها ،  مانند کوری که دارد عقب عقب راه میرود !  نه ! بسیاری از راهها را یک ویا چند بار رفته ام ، 
کجا به دنیا آمدم > درچه محله ای ؟ آه والی آباد  آیا هنوز سر جای خود باقیست ؟ حال با یک شناسنامه دیگری در محله دیگری از این سر زمین به دنیا آمده ام ، امروز صبح در ایستگاه پلیس پرده برداری از چند تن مواد قاچاق بود واسکناسهایی به قطر چهار یا پنج اینج  دسته بندی شده  درون  تختخواب !!! در شهر ماربییا ، شهر محبوب اکثر مردم دنیا ! لاس وگاس ، و بورلی هیلز  اروپا !  حال من میان این راهها سر گردانم .

با چه لذتی راهی را انتخاب میکنم  وسپس به بن بست میرسم  بن بست پایان راه نیست شاید بتوانم دیوار شک را بشکنم نه دیگر حوصله آزمودن مردم را ندارم ،  خاموشی بهترین کاریست که یک انسان میتواند انجام دهد ، تنها باید تماشاچی بود نه بیشتر وارد معرکه ها نباید شد .

همه حواسم متوجه آن دو برکه خشک است  غرق تماشا میشوم  چیزی عایدم نمیشود  ، بوسه هایم ، لب بر لب میگذارند  اما خاموش  در بوسیدن  غرق و میمیرند ، گوشم ، غرق در شنیدن  چرندیات  است  به آهنگی گوش میدهم ، خود یک آهنگم  سخن گفتن بی فایده است ،  حواسم در هر گفته ای گم میشود  وپرده های ناکامی روی آن کشیده  پنهان میگردد.

همه آنهایکه از عشق  سخن میگفتند ، همه دروغگو بودند  و همیشه هم دور از معشوق در حال ناکامی جان میدادند . معشوق دم از عشق نمیزد ، من چرا این راه را دوباره وچند باره طی میکنم ؟  عشق خاموش است ،  تصویر ی از تصور من است ،  و من در خاموشی او را میپرستم ؛  گفتگویی نداریم ،  سخن او از دل بر نمیخیزد ، تنها از بن گلو حرف میزند نگاه من در نگاه او گم میشود .

تنش در آغوش دیگری میجنبد ،  لبانش بر لبان دیگری میچسپد ،  قلبش ، آه اگر سر جای خود باشد  برای رسیدن به هدفش میطپد . 
این روزها باید دوباره شاهد وقایع تاریخی  ( قیام ، توطئه] و کودتا ) باشیم  حوصله ندارم  باندازه کافی  رسانه ها مرگ را به رخم میکشند وگلهای سفید پژ مرده وشمع هایی که کم کم دارند زیر تابش آفتاب ذوب میشوند .

در سایه خودم ایستاده ام ، خاموش وسر گردان ،  میگویند خداوند نوراست ویا نورانی ویا نور دارد ،  سپس همه خاموشند برای اثبات این حرف دلیلی ندارند  آسمانها شکافته شد وبه خورشید هم رسیدند کسی در آن بالا نبود با قلم و دفتر ، همه تیره روزان و بدبختها در سایه او نشستند ومی نشینند   درحالیکه همان نورد قدرت  آنهارا میخشکاند .
من ؟ من درحال حاضر در انتظار  آن گفته ها نشسته ام  که صد گونه میچرخند . و خود میل دارم در خاموشی بنشینم واو را تماشا کنم . 

مستان خرابات ، ز خود بی خبرند 
جمعند  و زبوی گل پراکنده ترند 

 ای زاهد خود پرست با ما منشین 
مستان دگرند   و خود پرستان دگرند .........شاد روان " رهی معیری |
پایان 
ثریا ایرانمنش ." لب  پرچین « / اسپانیا  19/ 08/ 2018 میلادی  / ساعت 06/46 دقیقه صبح !

شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۷

درد مضاعف

ثریا ایرانمنش ، » لب پرچین « اسپانیا !

در گریزی  ، از این زمان بی گذشت 
در فغان ،  از این ملال بی زوال 
........

آقای  پرویز کاردان هنر مند ما برنامه ای ساخته اند زیر عنوان ( نا رفیق) مربوط به آن افسر نمک نشناس  فردوست که من دوجلد کتاب خاطرات اورا در  زیر انبوه کتابهایم پنهان کرده ام تا چشمم  به آنهآ نیفتند .

من یکبار این درد راا با چشمانم دیدم و گریستم بی بی سی و سی ان ان  وان بی سی با چه خوشحالی رفتن شاه را در طی گفتارشان ابراز میداشتند ، همه خوشحال بودند ، تنها شاه میگریست ومن ! در کنج  شهر تاریک » کمبریج «  ، امروز اولین قسمت این برنامه را دیدم  ، طاقت نیاوردم ، آن خبرنگار پررو فاسد " دیوید فراست " آنقدر بی حیا بود که پاهای  خود را دراز کرده بود وبا لبخند  از شاه میپرسید " 
چه حالی داری مردم سر زمینت را میبینی  که از رفتن تو شادی میکنند ، شاه بی آنکه باین بی حرمتی اهمیتی بدهد با چهره استخوانی وبیمار خویش جواب داد این خصییه ایرانیان است و یا مردم دیگر ! 
بی بی سی لحظه ای آرام و قرار نداشت و خبرنگاران با شوق و ذوق ورود  آن سیه دل وسیه کاررا  فریاد میکردند ،  همه چیز زیر روشد ، من بختیار را نیز نمی بخشم او دستور داد ساواک منحل شود  واو دستور ورود شیطانرا صادر کد ، شاید از ترس آن دو آدمکش ودزد نابکار ، آن نمک خورده  ونمکدان شکسته  قره باغی وفردوست بود گه چنین دستوری را صادر کرد وخود به لندن رفت برایمان اشعار حافظ را میخواند !!! 

همه خائن بودند  ، نه دیگر حاضر نبودم این برنامه را برای بار دوم ببینم ، نه ، بگذار همه چیز را فراموش کنم ، بگذار دلم را به همین چند کلمه مردان ناشناس  خوش نمایم ، 
تصمیم گرفتم  عکس" ترا بیابم " وبه چشمانت که بمن خیره شده بودند بنگرم و در دلم بگویم که ( چقدر ترا دوست میدارم ) خدا میداند !  

آن دو چشمی که مانند چشمان عروسک صامت وبی تحرک  بمن مینگریستند در انها هیچ چیز نبود نه عشق ، نه انزجار ، یک گلو زاپ بزرگ از خود ت برایم فرستاده بودی  ، آه بگذار همه چیز را فراموش کنم وبگذار درمیان دستهای تو پنهان شوم ، در ذرات چشمانت ، در آن برکه های آرام وبی تحرک ، بگذار ترا دوست بدارم و
 سرم را همچو اسیری  خسته وبی جان  در کمند روح تو پنهان کنم  .  

 در این زمان تشنه   بی تو نشستن کار سختی است ، من بی خدا هستم  و آنکه ترا فرستاد با خدا بود ،  حال منهم هوای گریه  دارم ، دیگر میلی به لبخند ندارم ، وآنهاییکه عکس شاه را در آتش سوزاندند امروز در مصدر بزرگان قرار گرفته اند همان فاحشه های مذکر که قبلا دریک اطاق اجاره ای میزیستند حال تعدا د خانه هایشان از انگشتان دست من تجاوز کرده است و من ؟ وآن دوست نازنین دور ازمن ؟ هردو در یک پستوی اجاره ای هستیم ، بی هیچ تاسفی و تاثری ،  ما نخواستیم خود را بفروشیم نه در مقام روزنامه نگار  ونه خبر چین وخبر بیا ر ونه نوکر امام . 
بگذار باز درچشمان تو غرق شوم  بی تو ، من کجا میروم ؟  تو تمام هستی و یادگار  منی  من با پاهای خویش بسوی تو آمدم ، تو مرا نخواندی   حال باید از دست خودم فرار کنم .تا قبل ازاینکه ناله هایم بگوش کس دیگری برسد  .
وای بر این مردم نابکار ونا درست و نمک نشناس . 

آه ای پل شکسته پیروزی 
ای شاهراه  آتش و ابریشم 
دیدی که باد فتنه ایام 
 پاشید خاک غم به سر تو ؟
این بار ، اشک تلخ شکست است 
آیینه دار چشم تر تو 

پل پیروزی  لقبی بود که درجنگ جهانی دوم  متفقین  به " ایران" داده بودند  واین ایران در دوراه تفاوت  جاده جنگ وجاده ابریشم بوده است .
لعنت ابدی بر شما باد. ای خیره سران وخود فروشان وای اوباشان ، خانه تان ویران باد .جانتان همیشه بیمار .
پایان / شننبه / 18 / 08/ 2018 میلادی /.....