ثریا اسپانیا / یکشنبه
.......................
هر صبح یعنی هر نیمه شب گویی برای ساعاتی هوا میایستد و نفس کشیدن سخت میشود ، بنا براین هر صبح ساعت چهار من بیدارم و درون تختخواب غلط میزنم ومی اندیشم به هرراهی که میاندیشم به بن بست میرسم ، باید به عقب برگردم ، به آن صندوقچه منحوسی که مادر کفن و حوله و تربت و قران خود را در آن محبوس کرده بود وبه هرکجا که میرفت اولین چیزی را که باخود میبرد همان صندوقچه بود ، و من چقدر از آن وحشت داشتم ، زنی که ادعا میکرد زاده زرتشت است و حافظ را از حفظ میخواند ، اما به آن کیسه خاکی که معلوم نبود از کدام چاهک باو قالب کرده بودند متصل بود ! .
نه ، نمیتوانم به عقب برگردم ، و آن راه را دوباره بپیمایم ، ترک عقیده ها ، مانند کوری که دارد عقب عقب راه میرود ! نه ! بسیاری از راهها را یک ویا چند بار رفته ام ،
کجا به دنیا آمدم > درچه محله ای ؟ آه والی آباد آیا هنوز سر جای خود باقیست ؟ حال با یک شناسنامه دیگری در محله دیگری از این سر زمین به دنیا آمده ام ، امروز صبح در ایستگاه پلیس پرده برداری از چند تن مواد قاچاق بود واسکناسهایی به قطر چهار یا پنج اینج دسته بندی شده درون تختخواب !!! در شهر ماربییا ، شهر محبوب اکثر مردم دنیا ! لاس وگاس ، و بورلی هیلز اروپا ! حال من میان این راهها سر گردانم .
با چه لذتی راهی را انتخاب میکنم وسپس به بن بست میرسم بن بست پایان راه نیست شاید بتوانم دیوار شک را بشکنم نه دیگر حوصله آزمودن مردم را ندارم ، خاموشی بهترین کاریست که یک انسان میتواند انجام دهد ، تنها باید تماشاچی بود نه بیشتر وارد معرکه ها نباید شد .
همه حواسم متوجه آن دو برکه خشک است غرق تماشا میشوم چیزی عایدم نمیشود ، بوسه هایم ، لب بر لب میگذارند اما خاموش در بوسیدن غرق و میمیرند ، گوشم ، غرق در شنیدن چرندیات است به آهنگی گوش میدهم ، خود یک آهنگم سخن گفتن بی فایده است ، حواسم در هر گفته ای گم میشود وپرده های ناکامی روی آن کشیده پنهان میگردد.
همه آنهایکه از عشق سخن میگفتند ، همه دروغگو بودند و همیشه هم دور از معشوق در حال ناکامی جان میدادند . معشوق دم از عشق نمیزد ، من چرا این راه را دوباره وچند باره طی میکنم ؟ عشق خاموش است ، تصویر ی از تصور من است ، و من در خاموشی او را میپرستم ؛ گفتگویی نداریم ، سخن او از دل بر نمیخیزد ، تنها از بن گلو حرف میزند نگاه من در نگاه او گم میشود .
تنش در آغوش دیگری میجنبد ، لبانش بر لبان دیگری میچسپد ، قلبش ، آه اگر سر جای خود باشد برای رسیدن به هدفش میطپد .
این روزها باید دوباره شاهد وقایع تاریخی ( قیام ، توطئه] و کودتا ) باشیم حوصله ندارم باندازه کافی رسانه ها مرگ را به رخم میکشند وگلهای سفید پژ مرده وشمع هایی که کم کم دارند زیر تابش آفتاب ذوب میشوند .
در سایه خودم ایستاده ام ، خاموش وسر گردان ، میگویند خداوند نوراست ویا نورانی ویا نور دارد ، سپس همه خاموشند برای اثبات این حرف دلیلی ندارند آسمانها شکافته شد وبه خورشید هم رسیدند کسی در آن بالا نبود با قلم و دفتر ، همه تیره روزان و بدبختها در سایه او نشستند ومی نشینند درحالیکه همان نورد قدرت آنهارا میخشکاند .
من ؟ من درحال حاضر در انتظار آن گفته ها نشسته ام که صد گونه میچرخند . و خود میل دارم در خاموشی بنشینم واو را تماشا کنم .
مستان خرابات ، ز خود بی خبرند
جمعند و زبوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خود پرست با ما منشین
مستان دگرند و خود پرستان دگرند .........شاد روان " رهی معیری |
پایان
ثریا ایرانمنش ." لب پرچین « / اسپانیا 19/ 08/ 2018 میلادی / ساعت 06/46 دقیقه صبح !