یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۷

صبح راستین !

ثریا اسپانیا / یکشنبه 
.......................

هر صبح یعنی  هر نیمه شب  گویی برای ساعاتی هوا میایستد  و نفس کشیدن سخت میشود ، بنا براین هر صبح ساعت چهار من بیدارم و درون تختخواب غلط میزنم ومی اندیشم به هرراهی که میاندیشم  به بن بست میرسم ، باید به عقب برگردم ، به آن صندوقچه منحوسی که مادر کفن و حوله و تربت و قران خود را در آن محبوس کرده بود وبه هرکجا که میرفت اولین چیزی را که باخود میبرد همان صندوقچه بود ، و من چقدر از آن وحشت داشتم ، زنی که ادعا میکرد زاده زرتشت است و حافظ را از حفظ میخواند ، اما  به آن کیسه خاکی که معلوم نبود از کدام چاهک باو قالب کرده بودند متصل بود ! .

نه ، نمیتوانم به عقب برگردم ،  و آن راه را دوباره بپیمایم ،  ترک عقیده ها ،  مانند کوری که دارد عقب عقب راه میرود !  نه ! بسیاری از راهها را یک ویا چند بار رفته ام ، 
کجا به دنیا آمدم > درچه محله ای ؟ آه والی آباد  آیا هنوز سر جای خود باقیست ؟ حال با یک شناسنامه دیگری در محله دیگری از این سر زمین به دنیا آمده ام ، امروز صبح در ایستگاه پلیس پرده برداری از چند تن مواد قاچاق بود واسکناسهایی به قطر چهار یا پنج اینج  دسته بندی شده  درون  تختخواب !!! در شهر ماربییا ، شهر محبوب اکثر مردم دنیا ! لاس وگاس ، و بورلی هیلز  اروپا !  حال من میان این راهها سر گردانم .

با چه لذتی راهی را انتخاب میکنم  وسپس به بن بست میرسم  بن بست پایان راه نیست شاید بتوانم دیوار شک را بشکنم نه دیگر حوصله آزمودن مردم را ندارم ،  خاموشی بهترین کاریست که یک انسان میتواند انجام دهد ، تنها باید تماشاچی بود نه بیشتر وارد معرکه ها نباید شد .

همه حواسم متوجه آن دو برکه خشک است  غرق تماشا میشوم  چیزی عایدم نمیشود  ، بوسه هایم ، لب بر لب میگذارند  اما خاموش  در بوسیدن  غرق و میمیرند ، گوشم ، غرق در شنیدن  چرندیات  است  به آهنگی گوش میدهم ، خود یک آهنگم  سخن گفتن بی فایده است ،  حواسم در هر گفته ای گم میشود  وپرده های ناکامی روی آن کشیده  پنهان میگردد.

همه آنهایکه از عشق  سخن میگفتند ، همه دروغگو بودند  و همیشه هم دور از معشوق در حال ناکامی جان میدادند . معشوق دم از عشق نمیزد ، من چرا این راه را دوباره وچند باره طی میکنم ؟  عشق خاموش است ،  تصویر ی از تصور من است ،  و من در خاموشی او را میپرستم ؛  گفتگویی نداریم ،  سخن او از دل بر نمیخیزد ، تنها از بن گلو حرف میزند نگاه من در نگاه او گم میشود .

تنش در آغوش دیگری میجنبد ،  لبانش بر لبان دیگری میچسپد ،  قلبش ، آه اگر سر جای خود باشد  برای رسیدن به هدفش میطپد . 
این روزها باید دوباره شاهد وقایع تاریخی  ( قیام ، توطئه] و کودتا ) باشیم  حوصله ندارم  باندازه کافی  رسانه ها مرگ را به رخم میکشند وگلهای سفید پژ مرده وشمع هایی که کم کم دارند زیر تابش آفتاب ذوب میشوند .

در سایه خودم ایستاده ام ، خاموش وسر گردان ،  میگویند خداوند نوراست ویا نورانی ویا نور دارد ،  سپس همه خاموشند برای اثبات این حرف دلیلی ندارند  آسمانها شکافته شد وبه خورشید هم رسیدند کسی در آن بالا نبود با قلم و دفتر ، همه تیره روزان و بدبختها در سایه او نشستند ومی نشینند   درحالیکه همان نورد قدرت  آنهارا میخشکاند .
من ؟ من درحال حاضر در انتظار  آن گفته ها نشسته ام  که صد گونه میچرخند . و خود میل دارم در خاموشی بنشینم واو را تماشا کنم . 

مستان خرابات ، ز خود بی خبرند 
جمعند  و زبوی گل پراکنده ترند 

 ای زاهد خود پرست با ما منشین 
مستان دگرند   و خود پرستان دگرند .........شاد روان " رهی معیری |
پایان 
ثریا ایرانمنش ." لب  پرچین « / اسپانیا  19/ 08/ 2018 میلادی  / ساعت 06/46 دقیقه صبح !