یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۷

صبح راستین !

ثریا اسپانیا / یکشنبه 
.......................

هر صبح یعنی  هر نیمه شب  گویی برای ساعاتی هوا میایستد  و نفس کشیدن سخت میشود ، بنا براین هر صبح ساعت چهار من بیدارم و درون تختخواب غلط میزنم ومی اندیشم به هرراهی که میاندیشم  به بن بست میرسم ، باید به عقب برگردم ، به آن صندوقچه منحوسی که مادر کفن و حوله و تربت و قران خود را در آن محبوس کرده بود وبه هرکجا که میرفت اولین چیزی را که باخود میبرد همان صندوقچه بود ، و من چقدر از آن وحشت داشتم ، زنی که ادعا میکرد زاده زرتشت است و حافظ را از حفظ میخواند ، اما  به آن کیسه خاکی که معلوم نبود از کدام چاهک باو قالب کرده بودند متصل بود ! .

نه ، نمیتوانم به عقب برگردم ،  و آن راه را دوباره بپیمایم ،  ترک عقیده ها ،  مانند کوری که دارد عقب عقب راه میرود !  نه ! بسیاری از راهها را یک ویا چند بار رفته ام ، 
کجا به دنیا آمدم > درچه محله ای ؟ آه والی آباد  آیا هنوز سر جای خود باقیست ؟ حال با یک شناسنامه دیگری در محله دیگری از این سر زمین به دنیا آمده ام ، امروز صبح در ایستگاه پلیس پرده برداری از چند تن مواد قاچاق بود واسکناسهایی به قطر چهار یا پنج اینج  دسته بندی شده  درون  تختخواب !!! در شهر ماربییا ، شهر محبوب اکثر مردم دنیا ! لاس وگاس ، و بورلی هیلز  اروپا !  حال من میان این راهها سر گردانم .

با چه لذتی راهی را انتخاب میکنم  وسپس به بن بست میرسم  بن بست پایان راه نیست شاید بتوانم دیوار شک را بشکنم نه دیگر حوصله آزمودن مردم را ندارم ،  خاموشی بهترین کاریست که یک انسان میتواند انجام دهد ، تنها باید تماشاچی بود نه بیشتر وارد معرکه ها نباید شد .

همه حواسم متوجه آن دو برکه خشک است  غرق تماشا میشوم  چیزی عایدم نمیشود  ، بوسه هایم ، لب بر لب میگذارند  اما خاموش  در بوسیدن  غرق و میمیرند ، گوشم ، غرق در شنیدن  چرندیات  است  به آهنگی گوش میدهم ، خود یک آهنگم  سخن گفتن بی فایده است ،  حواسم در هر گفته ای گم میشود  وپرده های ناکامی روی آن کشیده  پنهان میگردد.

همه آنهایکه از عشق  سخن میگفتند ، همه دروغگو بودند  و همیشه هم دور از معشوق در حال ناکامی جان میدادند . معشوق دم از عشق نمیزد ، من چرا این راه را دوباره وچند باره طی میکنم ؟  عشق خاموش است ،  تصویر ی از تصور من است ،  و من در خاموشی او را میپرستم ؛  گفتگویی نداریم ،  سخن او از دل بر نمیخیزد ، تنها از بن گلو حرف میزند نگاه من در نگاه او گم میشود .

تنش در آغوش دیگری میجنبد ،  لبانش بر لبان دیگری میچسپد ،  قلبش ، آه اگر سر جای خود باشد  برای رسیدن به هدفش میطپد . 
این روزها باید دوباره شاهد وقایع تاریخی  ( قیام ، توطئه] و کودتا ) باشیم  حوصله ندارم  باندازه کافی  رسانه ها مرگ را به رخم میکشند وگلهای سفید پژ مرده وشمع هایی که کم کم دارند زیر تابش آفتاب ذوب میشوند .

در سایه خودم ایستاده ام ، خاموش وسر گردان ،  میگویند خداوند نوراست ویا نورانی ویا نور دارد ،  سپس همه خاموشند برای اثبات این حرف دلیلی ندارند  آسمانها شکافته شد وبه خورشید هم رسیدند کسی در آن بالا نبود با قلم و دفتر ، همه تیره روزان و بدبختها در سایه او نشستند ومی نشینند   درحالیکه همان نورد قدرت  آنهارا میخشکاند .
من ؟ من درحال حاضر در انتظار  آن گفته ها نشسته ام  که صد گونه میچرخند . و خود میل دارم در خاموشی بنشینم واو را تماشا کنم . 

مستان خرابات ، ز خود بی خبرند 
جمعند  و زبوی گل پراکنده ترند 

 ای زاهد خود پرست با ما منشین 
مستان دگرند   و خود پرستان دگرند .........شاد روان " رهی معیری |
پایان 
ثریا ایرانمنش ." لب  پرچین « / اسپانیا  19/ 08/ 2018 میلادی  / ساعت 06/46 دقیقه صبح !

شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۷

درد مضاعف

ثریا ایرانمنش ، » لب پرچین « اسپانیا !

در گریزی  ، از این زمان بی گذشت 
در فغان ،  از این ملال بی زوال 
........

آقای  پرویز کاردان هنر مند ما برنامه ای ساخته اند زیر عنوان ( نا رفیق) مربوط به آن افسر نمک نشناس  فردوست که من دوجلد کتاب خاطرات اورا در  زیر انبوه کتابهایم پنهان کرده ام تا چشمم  به آنهآ نیفتند .

من یکبار این درد راا با چشمانم دیدم و گریستم بی بی سی و سی ان ان  وان بی سی با چه خوشحالی رفتن شاه را در طی گفتارشان ابراز میداشتند ، همه خوشحال بودند ، تنها شاه میگریست ومن ! در کنج  شهر تاریک » کمبریج «  ، امروز اولین قسمت این برنامه را دیدم  ، طاقت نیاوردم ، آن خبرنگار پررو فاسد " دیوید فراست " آنقدر بی حیا بود که پاهای  خود را دراز کرده بود وبا لبخند  از شاه میپرسید " 
چه حالی داری مردم سر زمینت را میبینی  که از رفتن تو شادی میکنند ، شاه بی آنکه باین بی حرمتی اهمیتی بدهد با چهره استخوانی وبیمار خویش جواب داد این خصییه ایرانیان است و یا مردم دیگر ! 
بی بی سی لحظه ای آرام و قرار نداشت و خبرنگاران با شوق و ذوق ورود  آن سیه دل وسیه کاررا  فریاد میکردند ،  همه چیز زیر روشد ، من بختیار را نیز نمی بخشم او دستور داد ساواک منحل شود  واو دستور ورود شیطانرا صادر کد ، شاید از ترس آن دو آدمکش ودزد نابکار ، آن نمک خورده  ونمکدان شکسته  قره باغی وفردوست بود گه چنین دستوری را صادر کرد وخود به لندن رفت برایمان اشعار حافظ را میخواند !!! 

همه خائن بودند  ، نه دیگر حاضر نبودم این برنامه را برای بار دوم ببینم ، نه ، بگذار همه چیز را فراموش کنم ، بگذار دلم را به همین چند کلمه مردان ناشناس  خوش نمایم ، 
تصمیم گرفتم  عکس" ترا بیابم " وبه چشمانت که بمن خیره شده بودند بنگرم و در دلم بگویم که ( چقدر ترا دوست میدارم ) خدا میداند !  

آن دو چشمی که مانند چشمان عروسک صامت وبی تحرک  بمن مینگریستند در انها هیچ چیز نبود نه عشق ، نه انزجار ، یک گلو زاپ بزرگ از خود ت برایم فرستاده بودی  ، آه بگذار همه چیز را فراموش کنم وبگذار درمیان دستهای تو پنهان شوم ، در ذرات چشمانت ، در آن برکه های آرام وبی تحرک ، بگذار ترا دوست بدارم و
 سرم را همچو اسیری  خسته وبی جان  در کمند روح تو پنهان کنم  .  

 در این زمان تشنه   بی تو نشستن کار سختی است ، من بی خدا هستم  و آنکه ترا فرستاد با خدا بود ،  حال منهم هوای گریه  دارم ، دیگر میلی به لبخند ندارم ، وآنهاییکه عکس شاه را در آتش سوزاندند امروز در مصدر بزرگان قرار گرفته اند همان فاحشه های مذکر که قبلا دریک اطاق اجاره ای میزیستند حال تعدا د خانه هایشان از انگشتان دست من تجاوز کرده است و من ؟ وآن دوست نازنین دور ازمن ؟ هردو در یک پستوی اجاره ای هستیم ، بی هیچ تاسفی و تاثری ،  ما نخواستیم خود را بفروشیم نه در مقام روزنامه نگار  ونه خبر چین وخبر بیا ر ونه نوکر امام . 
بگذار باز درچشمان تو غرق شوم  بی تو ، من کجا میروم ؟  تو تمام هستی و یادگار  منی  من با پاهای خویش بسوی تو آمدم ، تو مرا نخواندی   حال باید از دست خودم فرار کنم .تا قبل ازاینکه ناله هایم بگوش کس دیگری برسد  .
وای بر این مردم نابکار ونا درست و نمک نشناس . 

آه ای پل شکسته پیروزی 
ای شاهراه  آتش و ابریشم 
دیدی که باد فتنه ایام 
 پاشید خاک غم به سر تو ؟
این بار ، اشک تلخ شکست است 
آیینه دار چشم تر تو 

پل پیروزی  لقبی بود که درجنگ جهانی دوم  متفقین  به " ایران" داده بودند  واین ایران در دوراه تفاوت  جاده جنگ وجاده ابریشم بوده است .
لعنت ابدی بر شما باد. ای خیره سران وخود فروشان وای اوباشان ، خانه تان ویران باد .جانتان همیشه بیمار .
پایان / شننبه / 18 / 08/ 2018 میلادی /.....

من آمده ام !

ثریا  اسپانیا / !

پس از بیست و  چهار ساعت غیبت از خانه ودر طی یک مراسم ساده در یک رستوران  تولد من و نوه ام برگزار شد  ، بخانه برگشتم ، درون صندوق پست نامه هارا برداشتم ! دو نامه از شهرداری و حزب کنسرواتیو ، زهره ام رفت ! آیا باید مالیاتی بدهم وایا کار خلافی کرده ام ،   سر صبر  نسشتم نامه هارا بازکردم ! آه .....بهترین هدیه ای که پس از هدایای بچه ها دریافت کردم همین دونامه بودم .

»سر کار خانم ایرانمنش ، اجازه میخواهم که این نامه را برای شما پست کرده و وسالروز تولد شمارا تبریک بگویم ،  امیدوارم  اوقات خوشی را  در کنار فرزندان ودوستان گذرانده باشید وامیدوارم سال آینده تولد شمارا درکنار هم بگیریم ، ما ازداشتن شهر وندی مانند  شما خوشحالیم وافتخار میکنیم ،  با تمام وجود شمارا درآغوش  گرفته واحترامات خودرا تقدیم میدارم ، امضا ،  فلان وبهمان  ، «

نامه ها را  روی میز گذاردم  از آنها عکس گرفتم وبرای بچه ها فرستادم  .وخودم گریستم ، واقعا گریستم درکنار کوچه وپس کوچه های شهرکی کنار گوش ماربییا ، آهسته میروم و آهسته  میایم ، هیچکس سرو صدایی از من نمیشنود ، سیفون توالت را قبل از ساعت هفت صبح نمیکشم ونیمه شب مست ولایعقل  دوش نمیگرم وتختخوابم را به صدا در نمیاورم تا همسایه هاراخبر کنم !!!!

با فروشنده ها با مهربانی  واحترام  رفتار میکنم  ،  بغض تنهاییم را درگلو میشکنم ،  حال " لاگونا ویلج " از داشتن یک شهر وند وهمسایه مانند من افتخار میکند ، منهم افتخار میکنم  هنوز از این مهربانی بی سابقه گیجم وصمیمانه از آنها سپاسگذارم  باید راهی بیابم تا جواب این مهربانی را برایشان بفرستم . 

روز گذشته در حانه دخترم مجله » ماربییا « را مدیدم حالم بهم خورد از اینهمه بیدردی در میانشان ایرانیان هم بودند  با شامپاین و خاویار وخانه های چتند صد میلیونی بهمراه زنان عریان ، پارتیها در کلوبهای  آنچنانی وغیره که من ابدا نه اهل اینگونه زندگی هستم ونه حسرتی دارم !! عر بها هم بودند ،  هرگاه شیخ عرب میاید به همراه  حرم میاید مسجد ومیخانه اش دراینجا آماده است وهرگاه هجوم گرسنگان شهر های اروپایی با لباسهای رنگین ونوکیسه  باین جا هجوم  میاورند شهر بو میگیرد ،بوی بد  اعتیاد و حشیش و دراگ  دریا آلوده  و کثیف میشود در تمام  مدت باید دنبال آنها راه رفت وگفت  اشغالهای خود را  درون سطل زباله ها بریزید  اما گویی انیجا میراث پدریشان میباشد  همچنان آلودگی ببار میاورند ، یک زندگی تو خالی ، خالی ار هر احساس وهدفی تنها مستی ودرعالم هپروت سیر کردن وسپس مردن .....کشتیها روی دریا پارتی های آنچنانی بر پا میکنند دختران زیر سن وپسران صد البته با کمک پا اندازان شیک پوش !  بقیه اش بماند .....

خوب آنهم یکنوع زندگی است باید دید هرکسی چگونه  به زندگی میاندیشد . بهر روی سخت خوشحالم  وسپاسگذار فرزندانم ویاران ودوستانم وهمچنین جناب شهردار وریاست محترم حزب پوپولار .  منتظر نبودم اما خوب گاهی  بعضی هدایا ناگهانی میرسند . پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا 18 اوت 2018 میلادی  !...

جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۷

روز بزرگ!

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
..............................................

آه ، ای عزیز دور ! 
آیا تو در پناه کدامین در 
یا در پس کدام درخت ایستاده ای ؟ 
آیا به شهر غربت من پا نهاده ای ؟ .......

امروز اتفاقات بزرگی روی داد گویی دنیا برای من جشن گرفته است ، صبح اول  اخبار اعلام کرد که " آریتا فرانکلین " خواننده بزرگ اهنگهای " سول " که من مرید و مشتاقش بودم و اشک جناب پرزیدنت مسلمان قبلی را نیز درآورده بود ، ... به رحمت ایزدی رفت ،  وجناب  پرزیدنت  امروز فرمودند که  :
آوای او هدیه ای بود که خداوند  درگلوی او نهاده وبه دنیا  داده است روانش شاد !

خبر دوم مرگ عزت اله انتظامی  بزرگ هنرپیشه ومعلم همه هنرمندان در سن 91 یک سالگی از دنیا رفت ، 
خبر سوم ، امروز سالگرد  جنایت داعش در بارسلونا ست  و یادبودی درآنجا برپا داشته اند وخانواده قربانیان نیز با دسته گل وشمع  گرد آن محوطه جمع شده ومراسمی را اجرا مینمایند .
وخبر سوم ویرانی پل شهر جنوا که هنوز  درپی جنازه ها هستند و شنبه ترتیب مراسم خاکسپاری آنهاییکه رفته اند داده میشود !

از چهار صبح بیدارم ، ساعت پنج  به نوشتن مشغول بودم ،  داشتم چرت میزدم ساعت شش نوه ام برایم پیام فرستاد با صدای تلفن بیدار شدم ، ساعت هفت دخترم از پاریس پیام فرستاد بیدارشدم ، وساعت ده دیگر رمقی درمن نمانده بود از زیر دوش بیرون آمدم پسرم زنگ زد خانه ای ،  تا من چند دقیقه آنجا بیایم ؟ ، آمدم .
تولدت مبارک ، مرسی عزیزم ، پنجره اطاقم هفته هاست که باز نمیشود ونمیتوانم  هوای تازه  را وارد اطاق نمایم  ، هرچه زور زد پنجره باز نشد ، نه قفل شده بود دستگیره هم از جا درآمد . اوکی 

 روز را باخبرهای خوب شروع کرده ام حال تاشب ، خدا بخیر کند .
 هنگامیکه میرفت گفت :
من نمیدانم چه چیزی باید برایت بخرم ؟! بنا براین چند اسکناس ناقابل آنجا گذاشتم !!! فریادم به اسمان رفت ، توهم مانند پدرت همه مسائل را میخواهی  با پول حل کنی ؟ نمیتوانستی یک دسته گل برایم بخری ؟ 
مادر تو به گل هم آلرژی داری ، 
راست میگویی . عطسه ها شب گذشته هنوز اثرش روی صورتم هویدا بود . مرا بوسید و رفت  ، پولهارا  شمردم ، یک دوسه  ... یک هزار یورو !!! من با این پول چکار میخواهم بکنم ، چیزی لازم ندارم ، هنوز بیشتر لباسهایی را که خریده ام  "تگ" آنها بر قد وقوارشان آویزان است اهل سرخا ب وسفیداب .مانیکو رو آرایش هم نیستم  جعبه کفشهایم تا سقف رفته ،  خوب ، شاید  با ان توانستم بلیطی تهیه کنم با قطار به طرف سوئیس بروم جایی را که سالهاست آرزوی دیدنش را دارم  بقیه اش حل میشود ! 

در واقع آرزو داشتم میتوانستم این پول را به خانواده هایی بدهم که امروز در کوچه و خیابانهای سر زمینم سر گرسنه ببالین میگذارند ، اما  متاسفانه کسی نیست  ومن به  کسی نمیتوانم اطمینان داشته باشم ،  در انفجار " بم « دویست دلار « به هنرمند نامی وبداهه نواز محترم  که امروز زیر خروارها خاک خفته اند !پرداختم تا به جناب شجریان بدهد ویا به کسانی که در آنجا میشناختم ، خواهرم با خانواده اش در زیر آوار بودند  ، خبری نشد نه  از دویست دلار ونه از آن کسی که وظیفه اش پرداخت این پول به جناب شجریان بود ، پولهای مانند همه دلارها ی امروز  در راهی نا پیدا گم شدند >
..............
برایش نوشتم  متشکرم پسرم  .همین نه بیشتر در میان ما رسم نیست دعا گو باشیم قلبهایمان باهم پیوند دارند و باهم گفتگو میکنند .

در سر زمین من 
بعد از طلوع خون ، خبری از آفتاب  نیست 
مهتاب  سرخی از افق مشرق 
بر چهره های سوخته میتابد 
وز آفتاب گمشده  ، تقلید میکند
 اما ، هنوز  در پس آن قله سپید 
 خورشید در شمایل سیمرغ زنده است ........نادر پور.

...........
 باید اورا فریاد کرد ، باید اور فرا خواند ،  من اکنون دراین دیار مسیحایی 
 بر آستان عربت خود ایستاده ام 
شب را با شروع ناقوسها شروع میکنم و صبح را با صدای مرغ سحر 
گویی دوباره به اول زندگانی  باز گشته ام 
در این طلوع تازه خبری از آنچه میجویم نیست 
همه رفته اند ومن تنها مانده ام ! 
پایان 
ثریا / اسپانیا /»  لب پرچین «/ همان روز 17 اوت 2018 !!!

گفته ها

ثریاذ/ اسپانیا !
...................
شب گذشت  ناگهان دوباره روی گوشی ام نشستی ،  با آنکه میل داشتم به تختخواب  بروم با اینهمه  به گفته هایت  دل سپردم ، پر  " کیفور " بودی   گاهی اخبار تلویزیون  و را ترجمه میکردی  و سپس نشستی برای خود فریبی،  قبل از هر چیز میل دارم بتو بگویم که من خیال ندارم " صندلی  مجمع " ترا پر کنم ، بگذار همان جوانان بی تجربه یا با تجربه که دل بتو سپرده اند آنها را  اشغال نمایند !! ،  من با طبعی آتشین  وفعال به دنیا آمده ام  و امروز پشت به تمام  لذایذ  اجتماعات و دنیا کرده ام ،  خیلی سال است که خود را از مردم جدا ساخته ام  وبه تنهایی زندگی میکنم ،  اگر هم گاهی میل داشتم واقعیتی را نادیده گرفته وبسوی آن رو کنم  با کمال سختی  و تلخی قبل از هر چیز به پاهای خود میاندیشیدم که امروز تا کمر در خاک این سر زمین فرو رفته  است اما بقول تو بند ناف من با سر زمینم هنوز بریده نشده است ، میل ندارم مانند تو نمایش بدهم که روزانه چند خواننده دارم برایم مهم نیست ازکدام سر زمین حتی از خود روسیه !  اگر من دور از همه زندگی میکنم خودم خواستم و هیچگاه میلی  ندارم که به دیگران بچسپم  من خود را از تمام نعمت های دنیا محروم  ساخته ام چون اینگونه  دوست میدارم . 

اگر آن فسیلهای  امروزی نبودند تو هم این قدرت بیان  و گفتگوها را نداشتی ، اگر کسی نبود تا بتو کمک نماید کتابی را به دنیا ی ما عرضه کنی امروز تو هم مانند بقیه درگوشه ای ناشناس درکنار منقل افتاده بودی .
من از یک قایق شکسته  بر بال سیمرغ نشستم و امروز این اوست که مرا راهنمایی میکند وبه هرسو میبرد  ایمانم دردلم و قوی است ،  حال مانند یک تبعیدی  دور ا زمردم  زندگی میکنم  چرا که میل دارم خودم باشم ،  بارها در اجتماعات شرکت کردم ودرگوشه ای ساکت نشستم  و چقد ر در آن ساعت خود را تحقیر شده میدیدم   که در کنار من زنی لجاره دارد سخن پراکنی میکند ومن متوجه گفتا راو نیستم وکلما ت اورا درک نمیکنم . 

من امروز نقش اهرمی را دارم که درپشت سر عده ای میچرخد  تجربه هایی دارم که شاید کمتر کسی میتواند داشته باشد  هر حادثه ای را ازقبل احساس مسکنم  بردباری چیزی است که بخود تلقین کرده ام  آرزویم این است که جوانان آن سرزمین  خوشبخت تراز ما زندگی کنند وبه تقوای درونی خویش بیشتر بیاندیشند  پول غیر از تیره بختی وسیه روزی چیزی را به ارمغان نمی آورد .

تسلیم ورضا ؟!  چه پناهگاه غم انگیزی ملت ما یافته است  ، باید گریبان تقدیر را گرفت وفریاد کشید  وبه یکباره در مقابل ظلم به زانو درنیامد   ، نمیدانی چه زیباست که انسان بتواند زندگی را ازنو شروع کند ومن این  کاررا کرده ام ، بی آنکه تن به قضا داده و رضایت کسی را  حاصل کنم .

متاسفانه دستهای من خیلی کوچکند وبرای جمع آوری مال ساخته نشده اند ، پاهایم نیز خیلی کوچکند تا جاییکه گاهی باید در میان کفشهای دخترانه برای خود کفشی بیابم !!! 
خوشبختانه  شعور   ومغزم خوب کار میکنند وحافظه ام قوی است  بنا براین به یقین دست تقدیر نخواهد توانست مرا به زانو دربیاورد مگر آنکه خود خواسته باشم .

هزاران آرزو برای جوانان  وطنم دارم . من تنها نیستم کتابهایم در کنارم نشسته اند هرکدام حاوی یک یا چند انسانند  درگذشته مردم یکدیگرا بیشتر دوست میداشتند بخصوص دوستان ، امروز هر ثانیه  از هم فرسنگها دور میشوند ودل باین فضای مجازی بسته ان که کم کم همه را حتی خانواده هارا نیز از هم جدا ساخته است خوشبختانه من تنها صاحب یکی از آنها هستم  آنهم برای آنکه عکسی از درون زندان انتخابی خود بر روی آن بگذارم ، من با طبیعت یکی هستم طبیعت بمن جان ونشاط میدهد بنا   براین میبینی که   از نشستن روی صندلیها   پلاستیکی  ویا چرم مصنوعی در اطاقهای دربسته و گوش دادن به چرندیات  چقدر بیزارم ؟! . پایان 
ثریا / اسپانیا / 17 اوت 2018 میلادی برابر با 26 امرداد ماه 1397 خورشیدی . ساعت 5/26 دقیقه صبح !
ایکاش میدانستم امروز درچه ساعتی به دنیا آمده ام ،  هرچه باشد ساعت نحسی بود . .........

پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۷

زاد روز فرخنده !

ثریا / اسپانیا !
-------------

فردا روز تولد من است ،  بلی زاد روز فرخنده  ! نهایت دلتنگی  ، دخترم کادوی تولدم را بسته بندی کرده بهمراه یک کارت روی میز گذاشت وقول گرفت تا فردا آنرا باز نکنم !  ،  از بسته بندی إن فهمیدم بباید یک سی دی باشد  واو خود به سفر رفت ! تعطیلاتش را به همراه  همسرش در فرانسه میگذراند ! 

نگاهی به آیینه انداختم ، من این چهره غمگین را سالهاست که میشناسم ، با او اخت شده ام بارها باهم جدال کرده ایم  سرزنشها کرده ایم  اشکها ریخته ایم ،  بعد با هم آشتی کردیم ، من این زن را دوست دارم ، خیال هم ندارم چهره اورا  عوض کنم ، تنها باو یاد آوری کردم که :

" دراین دنیا  برای تو هیچ خوشبختی وجود ندارد  ، مگر در دنیای خیال  وآرزو کسی را بیابی ! 

 ودیدم این پوسته را دیگر نمیتوانم از هم جدا کنم سخت چسپیده  بنا براین به تقدیر خود  تسلیم شدم  وجودم دیگر  متعلق بخودم نیست  تنها برای دیگران است که زنده ام  ، آه ای طبیعت خشمگین و بد طینت ،  بمن نیرویی عطا کن  که بر خود ونفس خود چیره باشم .

عشق مرا رها کرده است ومن زنده به عشقم  عده ای نیرویشان را از سکه ها میگیرند وزمانی که آن   سکه ها نمام شوند آنها نیز خواهند مرد  . اما عشق درمن جوانه میزند بمن نیرو میبخشد امروز دیگر هیچکس نمیتواند  دل رنج دیده مرا تسکین دهد ، هرگز ، وهیچکس .

تنها زمانی که اندیشه ای در خاطرم رشد میکند  آنرا بصورت کلمات روی این صفحه یا کاغذ های دم دستم میاورم ،  نه بصورت یک فریاد  خشم ، نه بصورت اندوه وگریه وزاری  خشم من از انسانهای بی مایه وتنک نظر است ، انسانهای احمقی که همراه باد حرکت میکنند  ، نیروی اعتقاد من تنها بخودم میباشد  از مبارزات  بی حسابی  برون آمده و سخت خسته ام  حال خود را به آب این دریای  بیهوده وبی اراده   سپرده ام  تا مرا بشوید ، تقوا ی من درروح من است ، ایمانم نیز درجانم نشسته است .

 درانتظار  هیچ خوشبختی نیستم ، تنها آدمهای احمق در انتظار خبرهای خوش مینشینند .
عشقهای زیادی داشتم  اما همه در عفاف و پاکی و تنها روی نامه ها ونوشته  ها مینشستند نه در تختخواب  ، درمیان اشعار و کلمات نوید بخش نه در لابلای ملافه های کثیف و بد بو ، 
و.... کسی هیچگاه روح مرا نشناخت وهنوز هم نخواهند شناخت  ،  عشقبازی دیگر ونفس پرستی دگر است .  آنها با افکار کثیف خود مرا عریان میکردند در حالیکه  در همین شهر عریان هنوز لباسهای من پوشیده است .
 بهر روی این را نوشتم تا بخود بقبولانم هنوز زنده ام  مهم نیست چند سال از روی من گذشته من به  سالها و روزها کاری ندارم سر به درون سینه ام میگذارم وبه ندای قلبم گوش میدهم  ...او جوان است و هنوز میطپد . بی هوس .
 فردا میهمان دختر دیگرم میباشم  .تولد من و تولد دختر او و اولین نوه من دریک روز است ! این نهایت شادی و شادمانی من است .
 ثریا /اسپانیا 
25 امرداد ما ه 1397 خورشیدی /