چهارشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۷

خوشه های اشک

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا !


ساعت چهار صبح است ، فشار ودمای گرما  و هوای راکد  راه نفسم را  گرفته ، بهترین  کار این است  که برخیزم و در سکوت  بنویسم ! 

اشعار رودکی بیادم آمد ، اشعاری که با صدای گرم ودلنشین " منوچهر انور " دکلمه میشد و روی صفحات چهل وپنج دور گاهی سی وسه دور ببازار میامد  ، هیچگاه صاحب این صدارا ندیدم ونشناختم ، در هیچ  رسانه ای عکسی از او به چاپ نرسید وهیچکس ندانست چگونه آمد و چگونه زیست و چگونه رفت  در کنار آوای گرم او " خانم پریدخت زنگنه " جیغ میکشیدند یک ته صدای نیمه سوپرانویی داشتند و توانستند رو صحنه بیایند در هردو رژیم !

بهر روی  آن روزهای خوب  که تازه داشت ادبیات  وموسیقی اصیل ما از زیر خروارها خاک بیرون میامد و جان میگرفت و در میان مردم رواج یافته بود مطربان از نوازندگان جدا بودند مطربان کافه نشین اجازه ورود به اداره فرهنگ و هنر را نداشتند ، تنها باید به هنر بیاندیشند .
اداره فرهنگ وهنز صفحاتی چهل وپنج دور با صدای لطیف پروین سرلک حاوی اشعار بزرگانی مانند مولانا و عطار و حافظ  ودیگران را پرکرده بود  اما هنوز  دردسترس عموم ودربازار نبود من ده عدد از آنهارا به همت دوستی نازنین دریافت داشتم ، دوستی که میدانست من چگونه از آنها نگاهداری میکنم واینها تنها چیزهایی بودند که اول از همه در چمدان سفر  بی بازگشت  من جای گرفتند وهم اکنون در جعبه های بدون هوا محبوسند ، 
صفحه سنفنوفی نهم بتوون ( کورال ) که در روزهای اول آشنای ! با همسرم برایم از وین آورد و سپس هم او روزی پاهایش را روی صفحات من گذاشت تا آنها را خورد کند  زیادی به موسیقی چسپیده بودم وکمتر به دنبال خورش قورمه سبزی و ابگوشت و ترید  آن با پیاز میرفتم !!! .

تازه داشتیم هوایی میخوردیم ناگهان سرو کله " ماهی سیاه کوچولو وغرب زدگی " بچه ملاهای پنهان در سوراخ های موش ببازار امد  بازار سیاست گل کرد وروی صحنه خارهای مغیلان به رقص وپایکوبی مشغول شدند ! شاه ماهی بر تارک سر ما نشست وته مانده آنها یک دخترک تازه بنام گل نسترین  !!!که همه تختخوابهارا به لطف خود تزیین کرده بود ! 

منوچهر انور ساکت شد شاعران توده به تبعیت از او  اشعار خودشانرا روی صفحات سی وسه دور پر کردند ( همه را دارم ) ! ونوار جای صفحه را گرفت وسپس سی دی ها امدند با آشغالهای وته مانده های لجن ها .

من چمدان سفر را بسته بودم چند جلد کتاب ، چند صفحه ونوار مورد علاقه ام را برداشتم وبچه ها را نیز در آغوش کشیدم  و آن سرای بیکسی را ترک گفتم سرایی که مجبور بودم هر هفته از خانمهای خوانند ، نظیر میم ،  ، نون ،  بیتا وبینا ونا بینا و وخانمهای ناشناس وشناخته شده واقایان  مفتخور وغیره پذیرایی کنم ومنقل وتریاک وویسکی وترید آبگوشت وکباب برگ وخاویار روی میز اماده باشد ! دیگر فرصتی نداشتم به آنچه که میخواهم برسم   ، "ستار "تازه گل کرده بود ومن با صدای او میگریستم .

حال در این نیمه شب اشعار رودکی و صدای گرم منوچهر انور  مرا از تختخوابم بیرون کشید :

شاد زی ، با سیه چشمان شاد 
که جهان نیست جز فسانه و باد

ز آمده شادمان بباید بود 
وز گذشته نیز نباید کرد یاد 

زمانه  پندی  آزار وار داد مرا 
 زمانه را چو بنگری همه پند است 

به نیک و بد دیگران  نباید خورد غم 
ای بسا کسا که به روز تو آرزومند است 

من این اشعار را از حافظه ام بیرون کشیدم شاید در بعضی جاها اشتباهی رخ داده باشد ویا شاید درست باشند .

شب گذشته  به " اپرای ژوکوند "  ساخته " بوچینلی " اقتباس از داستانی غم انگیز نوشته ویکتور هوگو  با بازی درخشان هنرمندان اتریشی و صد الیته تنور مورد علاقه ام پلاسیدو دومینگو که در اپرای وین به همراه ارکستر سنفونیک و گروه  کر آن اپرا ضبط شده بود ، گوش فرا دادم  ، داستانی از یک عشق در  روزهای وحشتناک انزیکسیون  در شهر ونیز !  بارها وبارها این موسیقی را بجان دل شنیده و در پناهش  گریسته ام .

و.... با خود گفتم  ، ما هم درحال حاضر در سر زمین خود درمیان یک دوران " انزیکسیون " وحشتناک بسر میبریم  آقایان هر غلطی که میل دارند میکنند اما موسیقی برای ما حرام است ، عشق گناه است ، ورابطه های کثیف پنهانی ( اگر دیده نشوند ) مباح است !!! دوران زندان های وحشتناک و شکنجه ها  بر قرار است و تجاوز به حریم خصوصی دیگران و تجاوز به زنان و پسران زیر سن و....دزدی های کلان .

ای بسا کسا که به روز تو آرزومند است !

آن روزهای خوب رفتند  خوشحالم که در دوران خوبی زیستم ، و کودکانم یاد/گارهای خوبی دارند و عقده ای بار نیامدند ، دخترانم یک پا مرد شدند وپسرانم مردانگی وشرف را یکجا در خود جمع کردند و هر بار از من تشکر میکنند که آنها را از آن دوزخ بیرون کشیدم ، در آن زمان هنوز درهای جهنم باز نشده بود اما بوی هیزم سوخته به مشام میرسید !
اقایان  مطربان  خلوت نشین با گذاشتن یک کله گنجشک تریاک  سناتوری ! روی حقه وافور در میان هر نفس یک فحش و ناسزا نثار " شاه " میکردند سپس سرو کله  آنها درمیان مجاهدین ییدا شد ! سخت مومن شدند ، به کجا رسیدند ؟ در گورهای بی نام و نشان در غربت بخاک  سپرده شدند ! ونام کثیفشان از صفحه هنر ایران پاک شد .
و زگذشته نیز نباید کرد یاد !  
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچنین « . اسپانیا / 08/08/ 2018 میلادی  برابر با 16 امرداد ماه 1397 خورشیدی ! 
( امروز روز 8  است ) !

سه‌شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۷

زبان کلک

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " .اسپانیا !

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست 
که به پیمانه کشی شهره شدم  روز الست 

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق 
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست...........:"حضرت حافظ"

در دوران های گذشته و زمان تحصیل ما  بخصوص در کلاسهای ابندایی در کتب ما بیشترین اشعار  شعرای زمانه به چاپ میرسید وما میبایست آنهارا از حفظ میکردیم وبه خانم ویا آقای معلم پس میدایم .آ ز اشعار رودکی تا موش وگربه عبید ذاکانی  ، همه آنها بر ذهن ما نشست  ، ذهن ما پاک وخالی از هر شبه وشبه وکینه ای بود ، با آن اشعار بزرگ شدیم ود ردبیرستان نیز ادبیات  مارا شادروان دکتر خانلری اداره میکردند واستادی  دیگر که امروز نامش متاسفانه از ذهنم فرار کرده است !  همه اینها  بر زندگی ما تاثیر گذار بود وهمه آنهاییکه درآن زمان فارغ التحصیل شدند انسانهای کاملی بودند بدون هیچ عقده وهیچ نا آرامی درونی وخشونت ! .

اولین خشونت و بیدادگری را در اجتماع اطرافمان و حتی درخانه خودمان دیدیم ! اما پناه به معرفت درونی خویش بردیم و گذشت و گذشت !

چند روز پیش کامنتی برای جناب روانکاو و روانشناس یگانه .معروف ایرانی که دست در همه بیزنسها دارند و روانشاسی بالینی هم یکی از کارهای ایشان است ، گذاشتم ونوشتم :

«این چه کار ی است که شما خصوصی ترین  گفته های بیمارانتان را آنهم با کلمات شنیع ووقیح روی یوتیوپ میگذارید وبرای دیگران میفرستید آیا منظوری دارید ؟ منظور شما هدف گرفتن افکار وشیوه زندگی جوانان ماست ؟ که همه مدت به پایین تنه خویش بیاندیشند  و فراموش کنند که صاحب چه دنیای خوبی بوده اند ؟  وچگونه باید آینده خودرا بسازند ؟ «....تمام شد 

شب گذشته کامنتی روی گوشیم دیدم که لرزه بر اندامم انداخت !!!! باور کنید از ترس نمیدانستم درون کدام سوراخ پنهان شوم تا مانند شادروان فریدون فرخزاد تکه تکه نشوم !!!  روی کامنت  نوشته بود که چهار ساعت وچند دقیقه و نمیدانم چند ثاثیه  دیگر جواب خود را دریافت خواهید کرد ؟! ای داد و بی داد   دست درون  آتش بردم حال باید منتظر مامورین : ساواما : ویا : سیا : ویا  دیگران باشم ؟!  زن ، بتو چه ، مردم  خوششان میاید کاری  غیر از بازی  با پایین تنه و دیدن فیلمها پورنو و غیره ندارند حوصله این اشعار قدیمی ها و فسیلها را ندارند  زمان عوض شده  باید با زمان جلو رفت باید دوجنسه بود ویا ........ مگر تو پای منابر این ملاهای نمی نشینی   و گفته های گهر بار آنها را  بگوش نمیگیری  ؟ مگر نمیدانی که اصول و فلسفه  زندگی ما با شریعت گره خورده و شریعت هم با  آلات جنسی و آداب آن بهم پیوسته اند ؟!  بهر روی  شعری از رودکی در خاطرم نشست که متاسفانه از ترس !!! آنرا نیز فراموش کردم .

تمام شب  هم از فشار گرما وهم از ترس!!!! بیخواب شدم و در انتظار جواب نشستم که هنوز جوابی نرسیده  است .
اگر برای فلان  پیر مرد یا فلان بانو  که نشسته و گفتاری را بما حواله میدهد کامنتی بگذاریم باز صد ها نفر بر میخیزند ای که نا دان ،  ای زنا زاده وای فلان فلان شده ....
 هیچ آنرا هم به جای خود گذاشتیم و اگر خیلی از یک گفتا ریا برنامه خوشمان آمد تنها  انگشتی روی صفحه فشار میدهیم که بابا ماه هم دیدیم و شنیدیم .

نه ! امیدم از این ملت برید ، ملتی که به سادگی امت شد ه و سپس کم کم خادم خواهد شد دیگر برای من غیر از همان قفسه کتابهایم که رویهم چیده شده یادگاری باقی نمانده است حتی آنقدر دراطاقم جای نیست که بتوانم قفسه دیگری را کنار آن بگذارم و کتابهارا مرتب  درون آن بچینم مقداری ازآنها درون چمدانها وکشوها وقوطیهای پلاستیکی  در امانند !! بلی ، من همان خری هستم که مرحوم امام  فرمودند بارم تنها کتاب است و فایده ای برای آن سر زمین همیشه پارس ندارم ،  عمرم هم دیگر کفاف نخواهد کرد که یکبار دیگر سری به آتشکده ها بزنم وخاک وتربت اجدادم را ببوسم  ، خودم نیز خاکستر خواهم شد ، مانند همان  شاخه های بلند نارون و سرو که در این چند روزه در شعله های آتش سوختند ویکی یکی بر زمین افتادند تا چوبهایشان به مصرف داخلی !!! بزرگان برسد استخوانها ی من پودر خواهد شد تا برچهره  بیگانگان و خود فروشان بنشیند  این نوشته ها ، این گفته ها واین  اشعار به درد امروزی ها نمیخورد   باید تنها از قسمت پایین بدن حرکت کرد و جلو رفت !.. ث
کمر کوه کمست  از کمر مور ،  اینجا 
نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا /07/08/2018 میلادی برابر با 16 امرداد ماه 1397 خورشیدی !...

اضافه : مجسمه برنزی سرباز مصری با دوشمع کوچک  جلویم نشسته ، نگاهی به آن دوختم وگفتم :
مواظب آن امانت بزرگ ما باشید ، سربازان  عزیز و بزرگوار ، همت شما از همت مردانش که آنهمه برایشان زحمت کشید ، بیشتر است .ثریا 

دوشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۷

فریدون .

ثریا / اسپانیا !

فریدون مهربان است 
عزیز کودکان است 
به شوخی میزند حرف 
چقدر خوش زبان است !

حدود  یک ربع قرن از مرگ نا جوانمردانه فریدون فرخ زاد به دست قاتلین بیرحم او میگذرد ، کسانیکه در لباس دوست یخانه اش رفتنند سر سفره محقر او نشستند ، نان و نمگ او را خوردند ، سپس وضو. گرفتند د وبا شنیع تری و وحشیانه ترین  نوعی که در میان آنها معمول است ، کارد را تادسته درقلب ا و فرو بردند ، باین هم اکتفا نکردند تمام اعضا و جوارح بدن او را تکه تکه نموده و آلت تناسلی او را در دهانش نهادند 
دستهای خونین خودرا شستند واز درخانه بیرون رفتند تنها شاهد این جنایت فجیع سگ کوچک او بود ، وهفته ها درخانه بو گرفت تا پلیس آمد واورا درون یک کیسه گذارد و در گوری  محقر دفن کرد  و امروز به همت یاران قدیم او و دوستدارانش آرامگاهی درخور او ساختند  شد  زیارتگاه عموم جوانان  وهمه طرفداران او  حتی آنهایکه  بعد از انقلاب ننگین  به دنیا آمدند.

نیست یاری  تا بگویم  راز خویش 
ناله پنهان کرده ام  در ساز خویش 

چنگ اندوهم ، خدا را زخمه ای 
زخمه ای تا برکشم  آواز خویش 

بر لبانم قفل خاموشی زدم 
با کلید آشنا بازش کنید 

کودک دل رنجه دست جفا 
 با سر انگشت وفا نازش کنید .........:"فروخ فرخزاد "

 این خانواده  بخصوص این خواهر و برادر که بسیار به هم نزدیک بودند  قرنها از زمان خود جلو افتاده  و متاسفانه د ر تار و پود  قیود وحشتناک اجتماعی، مذهبی ، بیشعوری ،  و ندانم کاری های  اجتماع مثلا پیشرفته  جان دادند ، آنهم جان شیرینی که میتوانست برای همه عمر چراغ راه جوانان باشد ، فروغ را فاحشه خواندند واز دیدار تنها فرزندش محروم ساختند و فریدون را هزار ننگ بر او بستند چرا که خوب آواز میخواند ، خوب میرقصید و خوب تربیت شده بود و خوب درس خوانده بود شاعری بود که د رآلمان اشعار او ترجمه وبهترین  جوائز را دریافت داشت تحصیل کرده حقوق سیاسی بود ، فروغ میتازید و جلو میرفت تا اینکه دست اجل او را نگاه داشت و برد در یک سرمای سخت زمستان واو دستهایش را در باغچه گورستان بخاک سپرد تا دوباره سبز شوند . 

و....فریدون از پا نایستاد مانند یک اسب  راهوار میتاخت به هرچه که صد راهش بود وبه هر فریب و نیرنگی و به هر نکته ای  که اجتماع را از پیشرفت باز میداشت ،  میتاخت نه ! دولتهای دیگر میل ندارند ایران سربلند باشد باید چیزی در حدود پاکستان ویا افغانستان ومحل داد وستد و پولشویی ار بابان باشد واحیا نا پا اندازی برای برای دنیا و فروش دختران  و پسر ان جوان را که  سر رشته را دردست دارد    .

فریدون رفت ، فروغ رفت ، اما سایرین با ریش وعینک سیاه و تغییر چهره  وتسیبح به دست باقی  ماندند تا بقیه شعور ایرانی را نیز بگیرند تا جائیکه که توانستند جوانانرا کشتند ونسل را نابود ساختند و آنهایکه دیگر پیر شده چاره ای جز خود فروشی نداشتند وخود را به  حکومت جیم والف فروختند ونوکر شدند از هنر مندان بداهه نواز تا شعرا و نویسندگان !  برا ی رهبر بزرگ و امام همیشه د ر صحنه اشعاری در وزن های مختلف سرودند ، خوب صله خود را نیز دریافت داشتند ، پا اندازهای کهنه کار سجاده هارا باز کردند وبا پولهایی که آن جماعت در اختیار آنها گذارده بود دور دنیا به راه افتادند تا افراد را شناسایی کرده به دست دژخیمان بسپبارند  ، فاحشه های کرایه ای هفتگی و ماهیانه و روزانه و ساعتی ناگهان مومن دوآتشه شدند و به زیارت اما هشتم رفتند  و سجاده ریا  را در غرب باز کردند حقوق بازنشستگی آنها چند برابر شد !!! امثال فریدون و دیگران قیمه قیمه شدند و نامشان از یادها رفت ، در حالیکه  خون بیگناه خود نویسنده بزرگی است و ناگهان بر روی آسمان نام او را مینویسد  و قاتلین و جنایتکاران دیگر دستان به اسمان نمیرسد . 

آه ، میبینی ؟ 
که چگونه پوست من میدرد از هم ؟
گه چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من 
مایه میبندد؟
که چگونه  خون 
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من 
میکند آغاز ؟ 
من تو هستم 
تو ، و کسیکه دوست میدارد ......فروغ 

 فریدون رفت ، آن عزیز کودکان که درزمان جنگ به عراق سفر میکرد تا کودکان راه بهشت را که به جهنم منتهی میشد نجات بدهد اما او را از میان برداشتند و حال اگر جنگی دیگر در گیر شود برای ثابت  ماندن  این قوم وحشی ، دیگر ( فریدونی نیست ) ( قبادی نیست )  ( رستمی نیست ) همه رفته اند ، دیگر کسی بر جای نماند غیر از نسل معلول و سوزاکی این قبیله تازه . پایان 

دلنوشته امروز من / ثریا / اسپانیا / » لب پرچین « دوشنبه  06 اوت 2018 میلادی !...

تقدیم به " فریدون فرخ زاد  و یارانش  و فروغ که همیشه کتب او  سجاده من بوده است .
----------------------------------------------------------------------------------



سفر درشب

ثریا ایرانمنش »لب پرچین« .اسپانیا !
------------------------------------


همچو شهاب  می گذرم در زلال شب....
از دشتهای خالی و خاموش 
از پیچ و تاب گردنه ها 
 قعر دره ها 
نور چراغها 
چون خوشه های آتش 
در بوته های دود 
راهی میان ظلمت شب باز میکند 
همراه من، ستاره غمگین و خسته ای
در دوردستها 
پروا ز میکند ............ » فریدون مشیری « 

بلی ، درست  میبینید ، ساعت  دوی بامداد است و من هر شب راس ساعت یک تا دو باید بیدار شوم تا رستوران آنسوی خیابانها صندلیهایش را روی اسفالت بکشد کرکره های آهنی را پایین بیاورد و کارکنانش موتورهایشانرا روشن کنند و بروند ، من بیدار میمانم و دیگر خواب از چشمانم میگریزد ! وزیر هجوم افکار گذشته ناگهان دفن میشوم .
متن  : تابلت :  را به ارامگاه محمد رضا شاه اختصاص داده ام ، وباو میگویم که :

این خانه آخرت  درخور تو نبود  ، ما مردم  قدر ناشناس وبی عاطفه وباری به هر جهت هر ساعت دنبال روی کسی میشویم و میرویم تا سرمان به دیوار بخورد بر میگردیم و به پشت مینگریم تازه میفهمیم که کجا بودیم ، کجا رفتیم ، چه ها کردیم و حال کجائیم ؟ نه این آرامگاه حقیر لبریز از سنگهای سیاه وسپید با آن سنگ مرمر ترک خورده و گلهای پژمرده  لایق تو و زحمات تو نبود .

آن نواده هندی زاده  که از بطن یک فاحشه  هندی ویک مردانگلیسی به دنیا آمد و پرورش یافت و باخود بدبختی ها و نکبت و سیه روزی را آورد باید صاحب آن آرمگاه باشد چرا که با تو فرق داشت و میتوانست مردم را تحمیق کند بعلاوه از زمانهای خیلی دور  دولت فخیمه با تو  و پدرت سر سازگاری نداشتند آنها همین  حکومت نکبت وبی حرمت با مردان  ریشو و شپشو و مردان خود فروش را میخواستند هرچه باشد نیمی از آن سر زمین متعلق به آنها و نیم دیگرش متعلق به روسیه میباشد ما بیهوده خیال میکردیم » ملتی زنده و آزاده « میباشم نه ما مستعمره های بدبختی هستیم که د ر حال غر ق شدن میان منجلابها   و کثافت و آلودگیها میباشیم برای نجات خود به هرشاخه خشکیده ای نیر متوسل میشویم بهر درخت بی ریشه و مصنوعی که خود را ارایش میدهد .

چه بر سر ما آمد ؟ شاعرانمان  مرتب زجه میزدند ، ترانه هایمان غرق اندوه وغم بود ،  نویسنده ها سر درگربیان با سیگار آلوده به حشیش در هپروت داشتند برایمان بهشت می افریدند دسته دسته هریک بسوی باغی که درونش مارها وافعی ها خفته بودند هجوم بردیم  ، 
بازار نبض زندگی را دردست داشت و آن پورژواهای تازه از شهرستان به پایتخت آمده تنها لباسهایشانرا عوض کردند بی  آنکه به درون خویش و مغز شان چیزی اضافه نمایند .
آنها نیز همین دولت را میخواستند وهمین حکومت را دولت که چه عرض کنم حاکمینی از دیار غریب که کم کم وارد جامعه ما شدند امروز با نگاهی به هیبت وشکل آن مردان وزنان  میفهمیم که اصل آن از جای دیگری است حرام زاده های سر زمینهای دیگرند  که به زور لباس و ماتیک خود را مانند طاووس علین به نمایش میگذارند آنها هیچ اصالتی ندارند ، اصالتشان دروغین است . 

آنها سر زمین مرا  اشغال  کردند ؛ خانه مرا ویران ساختند و هستی مرا به  یغما بردند  ، حال من در کنار عکس آرامگاه حقیر او  مینشینم ومیگویم :

گویا سرنوشت با من وتو سر ستیز داشت وبقول بعضی ها دستهایمان بی نمک بود ، هرچه را تو و من ساختیم از بین بردند چه خانه ترا و چه آلونک مرا ، تو درجای شاهی میساختی و من در کسوت یک بانوی خانه دار،  حسادت ها وتنگ نظری ها  مرا درو کردند وهریک را بسوی پرتاب نمودند وخود بر خرمراد سوار شدند بخیال آنکه این خر روزی برایشان یابو ویا اسبی اصیل خواهد شد . نه ! چشمان باران زده زیادی در پشت سر این اراذل اوباش میباشد .

 وقاحت و پررویی آنها برای من قابل تصور نیست وآن علفهای هرزه ای را که به بیرون صادر کرده اند از خودشان حرامزاده  ترند.

حال در این شورش بی دلیل عده ای فد ا و فنا میشود و پشت پرده جناب مکدونالد دارد سر قیمت چانه میزند وآن کلید دار حرم میداند که پشتش به کوهی از آهن است  ، مردم دارند فریب میخورند ، این حکومت مبتذل وآشغال اگر چه برای ملت ایران ذلت و خواری  بدخبتی وگرسنگی آورد اما برای دنیا بهترین حکومت بود و توانست همه را آباد کند و باج خود را مرتب به اربابانش بدهد .
دیگر  فرقی ندارد چه کسی خواهد آمد  و چه کسی خواهد رفت ، سر زمین من مانند  زنی پاکیزه بود  که ناگهان مورد تجاوز گروهی  اجانب قرار گرفت و دیگر پاک کردن آلودگیها از دامن پر مهر او کاری بس دشوار است . 
خوب این شورش یا انقلاب اگر نان ما را برید و تبدیل به سنگ کرد در عوض آب بسیاری به جویبار خشکیده آدمهایی روان ساخت که حتی خواب آنرا نمی دیدند  روزی یک لباس نو بپوشند ، حال در خارج میان رفت  و امدها ، میان داد وستدها  آنچنان غرق شده اند که فراموش کرده اند از کجا برخاستند ، دگر بقول معروف خدارا نیز بنده نیستند و همین ها سعی دارند که این حکومت جبار باقی بماند اگر چه بظاهر خود را دشمن میپندارند اما همه » فرستاده اند «  و دستشان دریک کاسه میباشد ..ث
--------------
نور غریب ماه 
نرم و سبک  به خلوت  آغوش دره ها 
تن میکند رها 

بازوی لخت گردنه ، پیچیده کامجو 
بر دور سینه هوس انگیز  تپه ها 
با د از شکاف دامنه فریاد میزند .......
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 06/ 08/ 2018 میلادی برابر با 5 امرداد ماه 1397 خورشیدی !!

یکشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۷

میان دو پرده

ثریا / اسپانیا » لب پرچین !"
 میان دو پرده ،  

 یک پرده زنی  تنها ،  کارهایش را کرده بقول معروف آردش را بیخته والکش را آویخته حال  یا مشغول گلدوزی ویا نقاشی ویاچرند نویسی میباشد ، 
آنسوی پرده ، زنی تنها ، مستخدم  او به مرخصی رفته واو باید  خاکها وآشغالهایی را که او زیر فرشها  ها پنهان کرده بیرون بیاورد وخانه را ازنو تمیز کند ، خوشا بحال آن زن مستخدم با هزار نوع سوغاتی به وطنش برگشت ، به نزد فامیلش وچقدر خوشحال بود ! 
حال پاک تنها شدم ، تنهای تنها ، بچه ها هم به مرخصی ویا برا ی کارهای خود رفته اند ، گرما ودرجه حرارت ؟ آها 43 درجه درحال حاضر ، !مهم نیست من بچه  کوچه های داغ کویر هستم ! 

"ای پد " من درحال  ترکیدن وسوختن میباشد هر آن در انتظار آنم که میان دستهایم منفجر شود ، چقدر با هم انس داشتیم همه جا با من بود شبها روزها درسفر وحضر ، ، آن یکی  تازه  که ابدا مارک آنرا نیز نمیدانم خیلی دنگ وفنگ دارد  مانند کنتسی  روی زانوانم مینشید ومن نمیدانم کجا را باید فشار بدهم تا فریادش به آسمان نرود  روی گوشیم  بکلی کیبورد فارسی رفته ، بنا براین دیگر نمیتوانم عرض ادب واردات به بزرگان بکنم !!! ودر کنارش چند متلک آبدار هم تحویل بگیرم . 

عرق از سر تا سر پیکرم  جاری است کولر برای خود ش فس فس میکند  خانه بهم ریخته درانتظار هیچ کمکی  نیستم ، کمد بمبوی اطاق خواب پسرم که چهارده ساله بود امروز دیدم پودر شده است وآن زن روی آنرا با نایلون پوشانده بود پودرهای بمبورا که جمع میکردم نمیدانم چرا بیاد نان های صبحانه وآن  ذراتی  که درون قوطیها برای صبحانه ما درفروشگاهها  میفروشند ، افتادم ، خوب میتوانم آنرا به یک فروشکاه تحویل بدهم تا پودر کند وبا آرد مخلوط کرده یک صبحانه جدید ببازار بفرستد ، این کمد را پسرم بعنوان یادبود  دوران کودکیش بمن داد تا نگاهدارم  هنوزآیینه اش وکمد بالای سرش دست نخورده باقی مانده این یکی در بالکن تبدیل  به پودر شده است ، زمانیکه داشتم آنرا تمیز میکردم درب و تخته های او افتا د، هر آن منتظر بودم ماری ، عقربی ، عنکبوتی ویا مارمولکی از آن برون بجهد ، اما نه ! خوشبختانه تنها پودرهای بمبوی نم کشیده بود که از نم مانند مقوا در آب حل شده بود ! 

 نه !  دراین دنیا تو تنها میایی  وتنها میروی  چند روزی چند نفری گرد تو جمع میشوند وسپس آنها نیز میروند ، تو تنها میمانی  ، باید بنوعی خودت را سر گرم کنی  وشعور .ومغز واحساس خود را  تقویت نمایی تا ترا مانند یک تکه گوشت گندیده به درون  خانه سالمندان نفرستند وفراموشت کنند ، نه ، من خیال ندارم آن راه را بروم مگر جبر طبیعت باشد ، مگر طبیعت باز من سر ناسازگاری را بردارد  ، درحال حاضر سخت مواظب خودم هستم  ، کم غذا میخورم ، ورزش میکنم ، وخوب میخوابم  ، موزیک گوش میدهم ، فیلم تماشا میکنم وبه کارهای دستی میپردازم  چون بیکار نمیتواتم بنشینم وگاهی  گوش وچشم شمارا نیز آزار میدهم ،| خوب بمن چه که تو چکار میکنی  ،|
 اما همه روزی باین  زمان میرسند ، زمانی که نه نوه ها حوصله دارند ونه بچه ها وقت وحوصله ، همه سرشان بکار خودشان  گرم است به ان اسباب بازی که دردستشان هست .

روز گذشته ناهار میهمان دخترم بودیم  ، چند خاطره برای نوه ام تعریف کردم او نویسنده خوبی شده باو گفتم بنویس ، تا میتوانی بتویس ، هرجه که برایت جالب است ، بعد از ناهار همه اسباب بازیهایشانرا به دست گرفنند وبعضی ها به تماشا ی سریال صد هزار باره دیده شده ( فرند ) نشستند ، منهم خوابیدم  ، راحت ! بعد هم بلند شدم وخدا حافظی کردم وبخانه برگشتم ، این نهایت  یک گرد همآیی وجمع شدن فامیلی است !!!!! خوب مامان دیگر پیر شده ! حوصله ما جوانان را ندارد !! نه ،  خیر ، کور خواندید هنوز صد ها هزار آرزو دردلم موج میزند که شما ازآنها بیخبرید ،  آرزوهای تازه نه کهنه  برای آنچه که گذشته ورفته دیگر غصه نیمخورم ، همه را به دست خاک فراموشی سپرده ام .
از ترکش جوزا  به حکم  آسمان ،  تیری  فرو افتاد 
 تیری که چون بشکست  ، نیمش  بر بهاران خورد 
من درمیان این دو فصل  نیمه جان زاده شدم ........نادر نادر پور 
--------------------------------------
جوزا » ماه خرداد است "
حافظ میگوید "
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم 
یعنی غلام شاهم و سوگند میخورم 
پایان 
ثریا . اسپانیا / یکشنبه داغ پنجم ماه اوت 2018 میلادی   برابر با 14 امرداد ماه 1397 

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۷

به تو !

ثریا / اسپانیا  / » لب پرچین «!

برای ک. ج. پ.

ای مهربان دور !
امروز  بر حسب تصادف روی یوتیوب آن  آهنگی را که برایم فرستاده بودی برای چند مین بار گوش دادم ، هم اصل آن وهم کیه آنرا ، همان که » دسته دسته گل رز«  بردامنم افشاندی  تا بگویی عاشقت منم !

ناگهان یک صبح به درکوفت و کسی گفت سلام ،
وبی تعارف ، گفت ترا دوست میدارم 
نه باورم نشد ، هنوز هم باور ندارم ، عشق ودوستی این روزها وزنی دارند به قیمت چندین هزارا دلار که هرروز هم بالاتر میرود .
بهر روی  من چنان مانند شمع واژگون بودم  که خبر از خویش نداشتم .
 تو مرا بلند کردی وبرایت نوشتم ، میدانم آنهارا میخوانی ومیدانم چه بسا  از هرکدام هم کپی برداری ، پر دویدی با سرعت و من جلویت را گرفتم با متانت و رفتم .

ای مهربان راه دور 
اکنون هردو در دو سوی  جهان ایستاده ایم ، نمیدانم به آرزویت رسیدی وبه سر زمین رویاهایت سفر کردی ویا همچنان درکنج خانه نشستی با آن دستگاه تا عماق دنیا رفتی وامروز ... نمیدانم درکدام جبهه خواهی جنگید ، امروز که سر زمین آباء واجدادی تو ومن بر لب پرتگاه ونیستی قرار دارد ، آیا باز درهمان  مجمع ( شهداء) خواهی ماند ویا با ملت ایران همراه  خواهی شد ؟ /

چه بسا شاهین بخت بر شانه ات نشست وناگهان دستی ترا بیرون کشید وگفت این است مرد امروز ما وتو نباید سیمرغ را فراموش کنی ! 
من چون سایه درکنارت بودم ،  واینک  گمان نبرم که  نام تو ، نامه و ، پیک تو ، پیغام تو بمن برسد .

ای کاش آن سیاهی شب از روی تو برمیخاست  ومن یکسر به ویرانی  وبیکرانی تو پرتاب میشدم .
با مهر فراوان وسپاس از لحظات خوبی که د رمدت کوتاهی بمن دادی . ثریا 
اسپانیا / شنبه چهار اوت 2018 میلادی .امردادماه 1397 خوشیدی !