چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۷

حلقه بر در مزن

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
---------------------------
اسپانیا .

راه گریز را به هر سو بسته میبینم ،  و دلم بیقرار  تا بسویی بشتابم ،  و بیقرارم  ، واین بیقراری چشم بینا برای  جستن راه ندارد !

زمان ما زمان تاریکی هاست ، زمان  ابرسیاه پوش بر هفت آسمان است ،  بیهوده میچرخیم و بیهوده میگردیم ، زمان مارا از همان دوران شاهنشاهی وقاجاریه پایه ریختند نه  ! جلوتر  صفویه ! 

پیامبر و پیشوای ما "مجلسی "و یارانش بودند وزنان را آنگونه که خود میل داشتند  ساختند ، وزنان مردان آینده را ساختند بمیل کتاب وگفتار  ملایان روی منبر  وگرد ضریح اهنین !  ورساله ها !!!شادی برایمان حرام شد، وگریه وشیون آزاد و بیقراری  یکنوع شعف ! 

واین پایه واساس دین وایمان ما شد  ودر زمان آریا مهر هم  فیلم های " آبگوشتی وپیاز خوردن " وننه وآبجی ها  شدت گرفت  فردین قهرمان شد  ، وکلاه مخملی ملک مطیعی  برای همه یکنوع  ابهت آ.ورد وکاردها سلاخی توی دلم را سوسن بود  که میخواند !
حال عمه پوری  با موهای خضاب شده و چارقد  سیاهش  حضورش را درتمام این جاهل مسلکی ها اعلام میدارد ! اما دریغ از کمک به آن دخترک کوچک بیگناه  که بجرم رقصیدن مجازات شد !!!

فرهنگ جاهلی  وبقول  بزرگترهای " لمپنی "  جای خود را  روز به روز  گشاد تر کرد تا رسید به قشر بالای  شهر وجا بجایها شروع شد ! من یکی عاشق رقص بودم وگام هارا خوب میشناختم وبا ریتم میرقصیدم  این رقص رقص سماع من بود که درمستی وبیقراری ومیان اشکهای سوزانم  در میانه آغاز میکردم ! چهره ها را میدیدم  برایم مهم نبود که چه درباره من میاندیشند ، رقص را در کلاس " مادام کورنلی"  فرا گرفته بودم  فلامنکو را خوب میرقصیدم ،  و شبهای تابستان در هتل نادری من آخرین کسی بودم که از پیست رقص با ارکستر خارج میشدم  گاهی کفشهایم ر ا نیز در میاوردم وبا پای برهنه میرقصیدم ، تانگو ، مومبا ، سامبا ، پاسا دوبل ، ووالس ودر میهمانی  به تبعیت از بانو فروزان رقص بابا کرم را نیز فرا گرفته کمی قر هم چاشنی آن میکردم و میرقصیدم آنهم درمیان چهره ای منفور چادری وفناتیک  شهرستانیهای تازه به نوا رسیده !

موسیقی  تا مغز استخوانم نفوذ دارد بدون موسیقی من خواهم مرد  اما دیگر کسی نیست تا برای او برقصم و جایی نیست تا برقصم آخرین رقص را درعروسی دخترم انجام دادم !!! با ابهت یک مادر ! نه یک ننه یا آبجی !  تا چشم آنهاییکه نمیتوانند  شادی را ببیند وبیافریند کور .

حال به مقصدی کشیده شدم که خودم انتحاب کردم  درمیان سر زمینی که همه میرقصد ومن تماشا میکنم ، میلی ندارم با آنها همراه وهمرنگ شوم به دنبال " خودیها" میگردم که همه گم شدند وبه زمین فرو رفتند وآنهاییکه جسارت وجرئت نداشتند سجاده شانرا پهن کردند بجای رقصیدن نماز خواندند !!! سجاده هم همسرشان وهم برادرشان وهم پدرشان شد ! 

امروز در خودم نیر بیگانه ام  واین بیگانه مرا بهر سو میکشاند  اگر چه از رفتن اکراه داشته باشم ،  آتشی شده ام  که دودم تنهاا چشمان خودم را میسوزاند ،  و روشناییم  اطرافیانم را گرم نگاه میدارد  و آنها ااز چشم بیگانگان  محفوظ . 

وتو ، تو ای بیگانه  ، که نیمه شبی در خانه دلم را کوبیدی وبی آنکه ترا دعوت کنم خود به درون  آمدی و نشستی و چه خوش نشستی ، شبها برایم افسانه میخواندی ، قصه میگفتی ومن سرا پا محو تو و گفته هایت بودم ،  عشق در من جوشید ، تو نقطه ضعف مرا یافتی  ، دانستی که عشق به خاک مرا بتو وصل میسازد نه وصال شبانه ونه دود افیون ،  مانند برفی روی شانه های خسته ام نشستی ،  سرما وجودم را فرا گرفت ،  مهم نیست ، روزی گرمای دستهای مهربانی را خواهم چشید ،  وآنکاه به چشمان تو خیره شدم ، اثری از زیبایی در آنها نبود تنها جنگلهای سر سبز وخرم شمال را بیادم میاورد ،  واین عشق گویا شد  ، حریق شد ،  سوخت  همه اوراق دفترم را و درد شد نشست بر سینه ام .
از شهر تو کوچ کردم  و خود را بیرون راندم  وبه بیابان برهوت  ناکامی رسیدم  دربیابان  درمیان کوهها ودشتهای خشک وکویر بی آب سر گردان وتشنه  ، حلقه شدم تا دوباره بر درخانه ایمنی چفت شوم  وآرامش وسکون خودرا باز یابم ،  بانگ شدم ، خروش شدم ، فریاد شدم  واین بانگ تا آسمان تیره وتار  رفت وبگوش تو رسید ، میدانم آنرا شنیدی ، تو نیز ره گم کرده ای  وترا مانند یک عروسک خیمه شب بازی میچرخانند وخودت بیخبری ،  وسپس ترا خواهند کشت  ،  .من بیرون آز خانه برای مرگ تو خواهم گریست  چرا که دیگر کسی مرا بخانه خودم دعوت نخواهد کرد  اگر چه درآستانه ورد به آن  باشم ، درحال حاضر خانه من تبدیل به ویرانه شده که  جغد ها ولاشخورها درآنجا ساکنند و مارهای ییتون وافعی های زهر دار در گوشه وکار آن روانند و.......تو چرا ؟! .پایان

میگریزم  ، میگریزم  از عزیران  میگریزم 
داغ بر دل ، آه بر لب  اشک ریزان میگریزم 

سیل بی تابم  رفیقان ، می شتابم سوی دریا 
تند باد بی قرارم  که  در بیابان میگریزم 

مرغ بال  آزرده ام  از تیر صیادان هراسان 
کشتی بشکسته ام  از چشم طوفان میگریزم ........."مفتون "
--------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 11/076/ 2018 میلادی /.....؟


سه‌شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۷

جان سیمرغ

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
----------------------------

صدبار  بدی کردی و دیدی ثمرش را 
نیکی چه بدی داشت که یکبار نکردی ؟!

واین بیت همیشه ورد  زبان  او بود آن مادر همیشه در صحنه پیدا و پنهان ، حافظ را از حفظ میخواند و گاهی قطره ای اشک نیز  نثار او میکرد ، روزی ازاو پرسیدم :
اینهمه غم تو برای چیست  چی کم داری ؟ گذشته ها ،  گذشته حال تو هستی بزرگ ما !! نگاهی  تمسخر آلود برویم میانداخت ومیگفت : 
بیشتر از عاقبت تو میترسم   ، درغربتی  و درغریبی چه خواهی کرد ؟ 
باو میگفتم غربت نیست اینجا ، اینجا همه سر زمین ماست  !
میگفت  : نه غربت جایی است که تو از همخون وخاک خود دور باشی من در اینجا  ودربین شما ها غریبم ! وچشمانش را رویهم میگذاشت ولبش را به نی قلیان میسایید وقطره اشکی روی گونه های چون برف و خون او میریخت ، 

به هیچکس اعتماد نمیکرد ، دید وسیعی داشت و مردم را با یک نظر خوب میشناخت ،  
حال امروز بیادش هستم ، اگر امروز زنده بود واین مردم را میدید چه ها میگفت ؟  او معنای جان را میفهمید  مانند من زود فریب نمیخورد و ساده دل نبود ، تا آنتهای عمر خود بادبان کشتی خود را به دست داشت  و زمانی بادبان  را فرو کشید که باز بسوی غربت باز گشت ودرغربت جان باخت .

او نشانی از سیمرغ داشت  گاه آرام میامد و مینشست و زمانی به دوردستها پرواز میکرد  وگاه توفنده وتند میشد وفریاد میکشید  وآن آتش نهفته دردل را بیرون میریخت ، سپس با ناتوانی  مانند یک دریانورد پیر که از کشتی رانی خود خسته شده باشد  آرام درگوشه ای مینشست .
بقول خودش تا سه کلاس در خانه زیر نظر معلم سر خانه درس خوانده بود وحساب هارا با آن کلمات قدیمی انجام میداد  کلماتی که امروز منسوخ وگم شده اند  وتنها متعلق به بازاریان و کسانی بود که میل داشتند  جمع ارقام  آنها نا پیدا باشد !  روزنامه را  تنها میتوانست تیتر آنهارا  بخواند  و عاشق » صمد آقا « بود !


او اعتقاد داشت که من باید با هم خون خود ازدواج میکردم ! پسر دائییم را برایم درنظر گرفته بود ، پسری که تا آخر عمر با آنکه درامریکا تحصیل کرد باز لحجه خودرا ازدست نداد ومن از لحجه وزن داییم بیزار بود م ! او   باز برگشت بسوی وطنش ! به همراه همسر امریکاییش ! 

امروز اگر بود  به راستی میمرد  وچقدر امروز آغوش او جایش برایم خالیست   تا به آنجا پناه ببرم وبگریم وبگویم  که : باز فریبم دادند !
واو بگوید  ، تو هم مانند پدرت هستی  ، یک ترکه نازک وخشک وبی مغز وبی قدرت ! 

حال آهسته اهسته  قایق خود را در یک رودخانه پر از لای میرانم   ومیدانم که دیگر هرگز  به دریا ی فراخ وگسترده نخواهم رسید  ودر همین خیزابها ی مرطوب و  منفور خواهم مرد .

او از دگرگونی ها باخبر بود  باد را ازپیش حدث میزد ووطوفان را  میشناخت  علیرغم همه زیبایی های که داشت  در زندگیش شکستها خورده بود اما با ز کمر راست میکرد  ونوازشهای بی امانش را نثار فرزندان دیگری که از خون او نبودند ، میکرد  .

حال امروز من با هر نسیمی بر خود میلرزم  و هر بادی را که بر میخزد نسیم بهشت میپندارم ونرم نرمک  آنرا به ریه هایم میفرستم ،  بادهای که طوفانند اما به ظاهر مهار شده اند  ، به ظاهر نسیمی دلپذیرند .

چرا که من معنای  آنهارا نمیدانم  آنها گریزنده وگریزانند  ونمیتوان آنهارا گرفت ونگاه داشت  آنها معنا ندارند ،  معنای آنها همیشه هما ن( قفس ) است  که پرندگان را درونش حبس نمایند و شادی را از آنها دریغ بدارند  آنهاغیرا قفس چیز دیگری را  نشناخته اند و نمی شناسند .

امروز هر کسی بجای آنکه در دریای آزاد خود یک قایق را براند باید برای خود یک قفس بسازد  و کلمات مقدس را بجای اشعار دلپذیر برآن نقش نماید ،  در بیشتر سر زمین ها ابنیه و ساختمانهای عهد روم و یونان و گوتیگ را ویران میکنند و بجایش  بناهای پر زرق وبرق عربی را مینشانند .

نه نباید با انهاییکه معنای زندگی را نمیدانند سخن گفت  آنها مانند جن گیران ومار گیران قدیمی  با قفس هایشان به دنبالت هستند  قفس هایشان مقدس است !!

من درپی مرغ افسانه ای  یعنی همان سیمرغ بودم ، که بال پروازش را بر روی سر زمین من بگشاید و قفسها را درهم بکوبد  وعجب آنکه گویا بخواب خوش مستی فرو رفته بودم  کلاغی را سیمرغ پنداشتم، که درمیان کلمات زیبا  خود را زندانی کرده بود ! .

مرغی  که تنها بال  سیمرغ را وام گرفته وآنرا بردم خود بسته بود ،  اکنون در قفس زرین کلمات  از نگاه  و چشمان خیره  پرستندگانش   آزرده میشود ! 
او چگونه بازی را ادامه داد ه وخواهد داد ؟  و امروز مرغکان بی پر وبالی که تنها برای لحظه ای بال گشودند درون قفسها محبوسند  واز هر نسیمی بر خود میلرزند  واشتیاق باز گشت  درآنها زبانه میکشد  پرهایشان یکی یکی میریزد  تا دوباره باد شوند ، طوفان شوند  وبر تابند  و....
چه بسا روزی قفس هارا نیز بشکنند .
پایان 
گهی بر دامن گل  گاه در پای گیاه افتم 
نسیم ناتوانم  تا کجا خیزم و در گناه افتم 
ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « / اسپانیا / 10/ 07/ 2018 میلادی /.....؟




دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۷

فسیلهای تاریخ

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
------------------------------

این دختر به بیست سال حبس محکوم شد ، برای  آنکه میل نداشت زیر حجاب عمه اختر عمه زری وام کلثوم  بروم ، ودختری دیگر را به چند سال حبس محکوم کردند برای آنکه در ایستاگرام رقصیده!!! 
وشما آقایان ، بانوان مبارز درخارج ، هنوز نشسته اید  با شکم ها بر آمده و" نشست " میگذارید ومیل دارید از تاریخ گذر کنید !! شما فسیلهای توده و فسیلهای خائن  به وطن ! بلی درغرب خبری نبود و بهشت موعود شما هم یک جهنمی بیش نبود !

آنها آمدند وبا نام واحدی که به خدا دادند سر زمین مارا زیر وزبر کردند بردند ، خوردند ،  غرورمان را پایمال کردند و دونسل سوخت و نسل سوم ؟  حال نسلی دیگر از بردن نام خدا وحشت دارد ! 
امروز به خدا چهره های گوناگونی میدهد  مانند خود من ! 
نمیدانم چرا امروز بیاد  جناب مهندسین " شین " افتادم  که یکی از آنها نصیب من شد حال باید چیزهایی را پنهان نگاه دارم وآنهاییکه چندان بی ضررند عریان سازم ! 
مادرشان با شکم پروسه بچه دیگر   از راههای دور ناگهان به خراسان رسید و مستقیم ریاست پرورشگاه مشهد را به دست گرفت ! مرحوم تیمورتاش فریا د برمیداشت که این زن یک جاسوسه ای بیش نیست ، اما مرحوم رضا شاه  میگفت نه! تو اشتباه میکنی !  درنتیجه تمام آن بچه های پروروشگاهی تبدیل شدن با جوانان مبارز حزب توده ! وسپس به تهران آمد وکلاس زبان باز کرد وجوانانرا گرد خود جمع میکرد برایشان قصه میگفت وآنها را برای یک بهشت خیالی  آماده میساخت ، یکی از پسران رهبری حزب جوانانرا بعهده گرفت ، یکی از دختران رهبری حزب زنان زحمتکش !! را وسومین دخترشان با یک مرد ثروتمند امریکایی عروسی کرد واز ایران رفت برای همیشه وچهارمی مشغول تهیه کتاب بود !! مادر دیگر پیر شده بود ودیگر قدرت حرف زدن از او صلب شده بود ، پسران به زندان رفتند خودش ودخترش نیز چند ماهی میهمان هتل آقایان بودند وسپس با سوگند وفاداری بیرون شدند .

خدا درخانه ما گم شد  یک تجربه شد یک تجربه تلخ وستمگر  وبیگانه باما ، حال دیگر اجازه نداشتم نام هیچ پیامبری را ببرم ، امل بودم در یک خانه مذهبی که حتی رادیو درآنجا حرام بود داشتم میپلکیدم ، حال از ترس سینه زنی ها و شبهای تاریک عزاها وقمه زنی ها  به آنجا پناه برده بودم ، اماهمچنان از " خدا" میترسیدم !

حال یاین آقایان فسیلها ، هما ن دست پرورده های آن بانوی سر زمین قطبی و یخهای شمال روسیه  با یک گونی تجربه !!! مرتب نشست تشکیل مید هند  بی آنکه فکر کنند دیگر آفتاب عمرشان  رو بخاموشی و پایشان لب گور است  ، و فراموش کرده ند که درزمان حیات شاه مرحوم میخواستند ولیعهدرا بدزدند حال امروز اگر شهربانو سر کیسه را برایشان شل کند قربانی او خواهند شد !

من تجربه هایم را درگوشه ای پنهان ساخته ام   دیگر آن تجربه ها برای من وچه بسا دیگران عادی شده است ،  حال همه بر ضد خدا برخاسته اند  وآنرا انکار میکنند  باو نام های تازه ای میدهند  دروغ وفریب  ، نام تازه حقیقت میشود  / وهریمن وابلیس  نام تازه خدا .

بازی و تصادف و ماده و احساس  و احتمال و شاید  همه جای حقیقت را گرفته اند  .

امروز " خدای" که ما درسینه داشتیم  به صورت دیگری برایمان   عیان شده  با پیکری دیگر ،  وبی نام  بی صورت   ،  حتی نمیتوانیم اورا نقاشی کنیم  برای این آقایان ، بردن نام خدا شرم آور است ! شاید هم نفی او بهتر باشد  منافع آنها در زمینی  است  که در آن روییده اند .
-------------------

چقدر آن روزها بیچاره بودم وبی دست وپا و چقدر آن روزها تنها بودم و چقدر اعتماد به نفس خود را ازدست داده بودم ، چرا که هفت زبان بلد نبودم ، ونمیتوانستم جاسوسه باشم ، نمیتوانستم  هرچه را که میگویند انجام دهم  اندیشه وگفتارم خاموش شده بود ، مشتی آدمهای جورواجور اعم از هنرپیشه / شاعر / نقاش / مترجم / نویسنده / وچند بچه سیم کش وکارگر برای خالی نبودن  محضر حضرات ، دورهم جمع میشدند ودکا مینوشیدند و برای سرنوشت ما نقشه میکشیدند ،  آه / چه زن زیبایی داری ؟ دستهای کثیفشان بر صورتم جاری میشد وفرا ر میکردم به اطاق خوابم پناه میبردم ودرب را از درون  قفل میکردم وتمام شب تا طلوع آفتاب میلرزیدم ا آنها میرفتند وصبح اطاق زیبایی را که لبریز از گل وسبزه  و مبلهای زیبا کرده بودم  بوی مدفوع میدا دبوی سیگارهای ارزان قیمت و بوی گند مشروب وکله پاچه ، میباست فورا لباس میپوشیدم وبه سر کارم میرفتم در آنجا نیز مورد باز و خواست بودم ( آیا باهمسرتان همکاری دارید ؟ ! ) نه ، سوگند میخورم ، نه  وتمام مدت زیر نظر بودم تا هردورا گرفتند وبه زندانهای طویل المدت واعدام ویا حبس ابد محکوم کردند .  مرا هم از کارم اخراج نمودند ! در زمان شلاق زدن  آنها من میبایست حاضر وناظر میبودم ، برای خاک بر چشمان ودهان آنها پاشیدن من باید حاضر میبودم وتماشاچی  مادرش یکسو ، خواهرش یکسو همسر برادر یکسو ومن یک سو وزیر نگاه کثیف سربازان امنیتی !!! آن دوران سختی بود برای یک دختر نوزده ساله ! از ترس روضه خوانیها مادر وسینه زنی وغش کردن او به این جهنم پناه بردم واین جهنم سوزنده تر بود ، حد  اقل با من کاری نداشتند .
امروز همه به زیر خاک رفته اند ومن مانده ام با یک بار انبوه خاطرات وگفته ها ی ناگفتنی .  واین فسیلهای دست پرورده آن بانوی  محترم !!! . پایان
ثریا ایرانمشن » لب پرچین « / اسپانیا /09/ 07/ 2018 میلادی /.....

یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۷

سالگرد استقلال

سالگرد  جشن استقال   امریکا بود ، 
به همتاره  مادر شوهر دخترم  عازم " مکلوپ امریکاییها شدیم "  جناب سیر به همراه  کنسول  امریکا هم از مادرید تشریف آورده بودند ، من با همان لباس تابستانی   خود بودم دامنی سپید وبلوزی سبز !  وارد شدیم ، سی وپنج یورو هم پرداخت کردیم برای ناهار و ورودی ! در بالکن بزرگ  آنجا میزهای چند نفری چیده بودند ، همه بسوی  مادر شوهر دخترم هجوم آوردند  هر چه باشد زنی ثروتمند بلند بالا و روزی یکی از زیباترین زنان بوده است ! من درکنارش ایستاده بودم کسی بمن توجهی نداشت لباسها همه باید به رنگ پرچم امریکا بود حتی گوشوارهای پلاستیکی زنان نیز  پرچم امریکا بود ، آن بانو مرا به سایرین معرفی کرد ،  اوهم ! همین روی بالکن رفتم جناب سفیر درگوشه ای نشسته بودند وسیگار میکشیدند دمن ایشانرا نمیشناختم  اولین گیلاس  شرابی که روی میز بود بلند کردم  ولاجرعه سر کشیدم ، خانمی نسسبتا مسن به کنارم آمد ونشست وپرسید : 
شما هم  بریج بازی میکنید ؟ 
گفتم خیر خانم  ! 
آه شما دخترتان باید خیلی زیبا بوده باشد که عروس فلانی شده ! 
گفتم بلی خانم ، هم بسیار زیبا وهم از یک خانواده نوبل و بزرگ برخاسته که درسر زمین ما ودرگذشته شهرتی داشتند ،  من از امروزیها نیستم ، دشمن شما هم نیستم  چهل واندی سال است که بیرون از آن سر زمینم ....دیدم لیوانم  پرا زاشراب شد  آنرا لاجرعه سر کشیدم ، جناب سفیر د ستور داد بطر ی را کنار دستم بگذارند ! نفهمیدم ناهار چی بود وچه گذشت ، تنها میدانم پس از ناهار  رو به همان دوست کردم وگفتم  اگر به امریکا رفتی  اشعار املی دیکنسون  را برای من بیاور ! ناگهان خانمی که معلوم بود از یهودیان مهاجر امریکایی است   با صدای بلند گفت : 
ببینید ، ببییند این خانم امیلی مار ا میشناسد > املی دیکنسون را عجیب است ، نه ؟ 
پرسیدم کجایش عجیب است ؟ 
آن خانم گفت : 
شما زبانتان مذهبتان همه چیز تان با ما فرق دارد 
گفتم اما ما زبان شمارا بهترا از خود شما فرا گرفته ایم بعلاوه من مذهبی ندارم ،  دیدم دوباره لیوانم پرا ز شراب شد آنرا لاجرعه سرکشیدم وبه آن دوست مهربابن گفتم : من میروم ، تاکسی میگیرم میروم  او گفت نه ، اما زیادی مست بود ، من تنها اشکهایم سرازیر بودند  همه   دروی یک نیمکت نشستند تا نمایش مریلین مونرو والویس  را تماشا کنند !
حالم داشت بهم میخورد  خودم را فورا بیرون  انداختم ودرکوچه پس کوچه ها میدویدم تا به وسط خیابان رسیدم ویک تاکسی یافتم وخودم را بخانه رساندم ، اشکهایم فرو میریخت   ، چرا ؟ 
چون لباسم پرچم امریکا نبود  ، چون زبانم با آنها فرق  داشت وچون یک مهاجر بودم ! جالب آن است که آ نها خودرا صاحبخانه میپنداشتند .
فرای آن روز  به آن دوست تلفن کردم وگفتم : تمنا درم مرا دیگر باین  کلوپها واین میهمانیها نبر.
گفت ، چرا رفتی  ، همه  پرسیدند چی شده ؟ 
گفتم هیچ ، تنها یک خانم ر و بروی من شسته بود واصرار داشت برخیزد ومرتب میگفت میل ندارم اینجا بنشینم که همشهریان  این خانم بما فحاشی میکنند بنا براین من جا را به ایشان  دادم ورفتم ، رفتم که رفتم . وباخود گفتم  که این زنان امریکایی  زیادی  لوس بار آمده اند ؛ همه چیز را برای آنها مهیا کرده اند حال این ته مانده ها وپیر  پاتلهای لب گور در اینجا نیز خودرا ارباب میپندارند اما جواب من به آنها تنها یک تودهنی بود وبس  و.... شاید سفیر محترم اینر ا احساس کرده بود که مرتب برایم شراب سفارش میداد . پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه 7 ژولای 2018 میلادی /..

مش قاسم !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
-----------------------------

و....... دیگر خانه ندارم ، خدایان قدرت  مرا از بهشتی که  با خرد و هوش و سینه  دردآلودم ساخته بودم ، بیرون راندند ، 
امروز اجاره نشین سر زمین " خون و شراب  و سکس "   هستم  نه خون و شراب و عشق !  اما هیچگاه  از آن مهری که به انسانها و جهان وآ فرینده او دردلم بود  توبه نکردم ،  و از اینکه داشتم هنر بهشت آفرین را به دیگران میاموختم ، نیز توبه نکردم  وهیچگاه از خدایان  قدرت  نترسیدم .

برای آنکه سر کشی هایم را سرکوب کنند ، کمر خم نکردم  چرا که یک انسان از مهر ورزی و عشق به دیگران  نمیتواند توبه کند  واین سرسختی من درگوهر وجود هر یک از ایرانیان واقعی  و در خونشان یافت میشود .

امروز شاهد جشنی هستم که همه آنرا میشناسند جشن " سنت فرمین " جشنی  همراه خون وشراب وسکس وگاوهای وحشی ، وچه عوایدی حاصل میشود برای  دست اندر کاران  این دستمال فروشان سرخ وکفشها وسایر زینت آلاتی که به سینه خود نقش کرده اند ، زنان روی سینه هایشان دستی گذاشته اند بعنوان  " نه"  به اینجا نمیتوان دست  زد ! 

وخدایان قدرت در این بهشت  وآن بهشتی که  را ه انداخته اند و همو سکوئلهال با ازادی کامل در خابانها سیرکی به راه انداخته اند  در واقع انسان را به دونیمه شقه کردند ! واز کامروایی ها وکینه ها وخود زنی ها  لذت بردند ، این خدایان قدرت  که مردان خدا شان در سوراخهای پنهانی به پسران ودختران  زیر سن تجاوز میکنند وخودشان اهریمن وار بر دنیا حاکمند یکی در آن سوی صخره دیگری دراین سوی کوهها بلند و مامورینشان  به واسطه گری مشغولند از قرن هیجدهم تا بحال .در کار این خون وسکس  اشتغال دارند .  بزرگترین قمار باز دنیا پیروزمندانه  مانند یک بچه لوس و ننر حاکم بزرگترین و قدرتمندترین  سر زمینهاست ! .

نه ! این دنیای من وما نیست ، شاید تنها خانواده ا باشیم که بر پیکرمان  نقشی خالکوبی نشده وه نوز حرمت خانواده را  داریم .!

حال امروز انسان به دونیمه شده است  انگاری اورا ازوسط اره کرده اند  جمع اضداد ونغمه های نا موزون  ودیگر کسی به مهر ومهر آفرینی نمی اندیشد  دیگر کسی بتو نمی اندیشد  که در وجودت گوهر عشق را پنهان داشتی .

امروز مانند یک تخته سنگ سنگین  از بالا به پایین غلطیدم ، دیدیم دیگر آن نیستم که بودم ، کی هستم ؟ کجایم ؟  ودیدم دارم زیر انبوه این جماعت له میشوم ، سرسام گرفتم  از شب گذشته هر چه فیلم روی پرده تلویزیون بود همه مربوط میشد به مردان آنچنانی و زنانی که نمیدانستند بین مردانگی وزنا نگی ، کدام یک را انتخاب کنند ! 

جدال بااین مرم سخت و گاهی سهمگین است  دیگر قهرمانی زاده نخواهد شد چرا که خانواده ها را متلاشی کردند برای حفظ وازدیاد جمعیت ، دهانی دیگر لازم نیست ، کمبود مواد غذایی همه جا به چشم میخورد واخیرا از پوسته ها ی درختان برایمان نان تولید میکنند با اندکی آرد !  و....

 در سر زمین من ؟  دیگر پهلوانی و قهرمانی نخواهد بود  به حق وحقوق آنها پایان داده شد وآنها جدال خودرا در ورق پاره های تاریخ پنهان داشتند .

حال ما دیگر باید درانتظار " مش قاسم " باشیم  تا منقل را رها کند واز جای بجنبد  نوکرانش جاده را برایش صاف کرده اند  یا او ویا مریم لچکی .
دیگر بمن مربوط نمیشود  من بین بهشت گمشده وجهنم  ودریک دوزخی که " دانته" آنرا آفرید دارم دست وپا میزنم وفریادم درگلو میشکند که :

نه ! این دنیا ی من نیست ، من این اهریمنانرا نمیشناسم  نیار به همراه دارم  وحال چگونه بروم بر سر تربت حافظ وبگویم بر خیز ! یا بسوی آن مرادم " مولانا " بروم وبگویم :
عاشقان مستند وما دیوانه ایم 
عارفان شمعند وما پروانه ایم 

چون ندارم با خلایق الفتی 
خلق پندارند دکه ما دیوانه ایم 

ومن هرشب اهریمن را بخواب دیدم ودر خواب باو عشق ورزیدم  اما در بیداری او را از خود راندم  و دیدم  که امروز " حتی خود را نمیشناسم " ! 
در پی آن مرغ جادویی  که نامش سیمرغ بود روان گشتم اما کلاغی بی پرو بال بیش نبود ، نه معنارا میدانست ونه کلا م را  ونه وزش باد  اعتقاد را  ونه جان را که از معنا لبریز بود  وهمه جا زندگی میبخشید  ومهر میورزید و عشق میداد  وناکام بر میگشت .
نه هیچکس نتوانست بمن برسد  و مرا بگیرد ، تنها درحال دویدنم ، بکجا؟ 
خودم هم نمیدانم ! 
پایان 
ثریا ایرانمشن » لب پرچین « / اسپانیا / 08/07/ 2017 میلادی  /.....؟


شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۷

شارلاتان نیزم

همه گفتند : 
او یک شارلاتان است ، 
من گفتم نه !
 همه گفتند او فرستاده است 
من گفتم نه 
 چه فحاشی وتهمت ها و بد و بیراهها که نشنیدم 
حال فهمیدم که حق با بزرگتران است ومن سخت دراشتباه بودم .
آرم کنگره ارسالی  که ریاست آنرا خود ایشان دارند  وصاحب قانون اساسی میباشند !! با ارم سپاه یکی است تنها چند خطوط ونوشته آن فرق دارد .
این بسیجی  خوش سر وزبان اگر روی صحنه تماشا خانه میرفت ، شاید بیشتر  وجهه کسب میکرد .
فریب دادن  ملتی رنج کشیده وجوانانی امید وار یا نا امید کاری بس نا پسند وگناهی نا بخشودنی  است 
وما خمارن شبانه چه دلخوش بودیم وچه آرزوها دردل میپروراندیم  اگر حضرت ولایتعهدی میل برگشت نداشته باشند این یکی هست !!! 
 چگونه مانند یک رهزن ره افکار مارا ربود ، با کمک همسرش که گویا ایشان نیمه تحصیلای در بعضی از دانشکده ها ایران وسپس لوس آنجلس داشته ودارند ومرتب مصاحبه پشت مصاحبه آنهم با آدمهای معلوم الحال  ، ایشان سر انجام به کنگره راه یافتند بعنوان کمکی وتنظیم اوراق وبه دردانشگاه نیز کمک همسر بودند ، 
حال یکه تاز میدان سیاست شده اند وهمهرا پس زده اند همه " قلی " هستند وایشان مولی !!! 
چه خواب آلوده ناگهان ازخواب پریدیم  .
حال باید دست روی سینه م بگذارم واز تمام کسانیکه بن هشدار داده بودن پوزش بخواهم  ودیگر نامی از ایشان نخواهم برد وچیزی درباره ایشان نخواهم نوشت ، تنها دلم برای آن ملت رنج دیده ، زنان دربند کشیده وجوانان آرزومند میسوزد که دل به این هنرپیشه روی صحنه سپردند . 
همین ؛ دیگر چیزی ندارم بنویسم ودیگر چیزی درباره سیاست آن سرزمین ومردم خواب رفته وفسیلهای ما قبل تاریخ نخواهم نوشت ، باندازه یکمتر از آن خاک متعق بمن است آنرا هم بخشیدم . سر خم سلامت  من که پا ک باخته ام این یکمتر خاک هم روی آن . پایان 
ثریا / اسپانیا  » لب پرچین «  نیمه شب هفتم جولای 2017 وشانانزدهم تیر ماه 1397  خورشیدی / شب همگی خوش