ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
----------------------------
صدبار بدی کردی و دیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت که یکبار نکردی ؟!
واین بیت همیشه ورد زبان او بود آن مادر همیشه در صحنه پیدا و پنهان ، حافظ را از حفظ میخواند و گاهی قطره ای اشک نیز نثار او میکرد ، روزی ازاو پرسیدم :
اینهمه غم تو برای چیست چی کم داری ؟ گذشته ها ، گذشته حال تو هستی بزرگ ما !! نگاهی تمسخر آلود برویم میانداخت ومیگفت :
بیشتر از عاقبت تو میترسم ، درغربتی و درغریبی چه خواهی کرد ؟
باو میگفتم غربت نیست اینجا ، اینجا همه سر زمین ماست !
میگفت : نه غربت جایی است که تو از همخون وخاک خود دور باشی من در اینجا ودربین شما ها غریبم ! وچشمانش را رویهم میگذاشت ولبش را به نی قلیان میسایید وقطره اشکی روی گونه های چون برف و خون او میریخت ،
به هیچکس اعتماد نمیکرد ، دید وسیعی داشت و مردم را با یک نظر خوب میشناخت ،
حال امروز بیادش هستم ، اگر امروز زنده بود واین مردم را میدید چه ها میگفت ؟ او معنای جان را میفهمید مانند من زود فریب نمیخورد و ساده دل نبود ، تا آنتهای عمر خود بادبان کشتی خود را به دست داشت و زمانی بادبان را فرو کشید که باز بسوی غربت باز گشت ودرغربت جان باخت .
او نشانی از سیمرغ داشت گاه آرام میامد و مینشست و زمانی به دوردستها پرواز میکرد وگاه توفنده وتند میشد وفریاد میکشید وآن آتش نهفته دردل را بیرون میریخت ، سپس با ناتوانی مانند یک دریانورد پیر که از کشتی رانی خود خسته شده باشد آرام درگوشه ای مینشست .
بقول خودش تا سه کلاس در خانه زیر نظر معلم سر خانه درس خوانده بود وحساب هارا با آن کلمات قدیمی انجام میداد کلماتی که امروز منسوخ وگم شده اند وتنها متعلق به بازاریان و کسانی بود که میل داشتند جمع ارقام آنها نا پیدا باشد ! روزنامه را تنها میتوانست تیتر آنهارا بخواند و عاشق » صمد آقا « بود !
او اعتقاد داشت که من باید با هم خون خود ازدواج میکردم ! پسر دائییم را برایم درنظر گرفته بود ، پسری که تا آخر عمر با آنکه درامریکا تحصیل کرد باز لحجه خودرا ازدست نداد ومن از لحجه وزن داییم بیزار بود م ! او باز برگشت بسوی وطنش ! به همراه همسر امریکاییش !
امروز اگر بود به راستی میمرد وچقدر امروز آغوش او جایش برایم خالیست تا به آنجا پناه ببرم وبگریم وبگویم که : باز فریبم دادند !
واو بگوید ، تو هم مانند پدرت هستی ، یک ترکه نازک وخشک وبی مغز وبی قدرت !
حال آهسته اهسته قایق خود را در یک رودخانه پر از لای میرانم ومیدانم که دیگر هرگز به دریا ی فراخ وگسترده نخواهم رسید ودر همین خیزابها ی مرطوب و منفور خواهم مرد .
او از دگرگونی ها باخبر بود باد را ازپیش حدث میزد ووطوفان را میشناخت علیرغم همه زیبایی های که داشت در زندگیش شکستها خورده بود اما با ز کمر راست میکرد ونوازشهای بی امانش را نثار فرزندان دیگری که از خون او نبودند ، میکرد .
حال امروز من با هر نسیمی بر خود میلرزم و هر بادی را که بر میخزد نسیم بهشت میپندارم ونرم نرمک آنرا به ریه هایم میفرستم ، بادهای که طوفانند اما به ظاهر مهار شده اند ، به ظاهر نسیمی دلپذیرند .
چرا که من معنای آنهارا نمیدانم آنها گریزنده وگریزانند ونمیتوان آنهارا گرفت ونگاه داشت آنها معنا ندارند ، معنای آنها همیشه هما ن( قفس ) است که پرندگان را درونش حبس نمایند و شادی را از آنها دریغ بدارند آنهاغیرا قفس چیز دیگری را نشناخته اند و نمی شناسند .
امروز هر کسی بجای آنکه در دریای آزاد خود یک قایق را براند باید برای خود یک قفس بسازد و کلمات مقدس را بجای اشعار دلپذیر برآن نقش نماید ، در بیشتر سر زمین ها ابنیه و ساختمانهای عهد روم و یونان و گوتیگ را ویران میکنند و بجایش بناهای پر زرق وبرق عربی را مینشانند .
نه نباید با انهاییکه معنای زندگی را نمیدانند سخن گفت آنها مانند جن گیران ومار گیران قدیمی با قفس هایشان به دنبالت هستند قفس هایشان مقدس است !!
من درپی مرغ افسانه ای یعنی همان سیمرغ بودم ، که بال پروازش را بر روی سر زمین من بگشاید و قفسها را درهم بکوبد وعجب آنکه گویا بخواب خوش مستی فرو رفته بودم کلاغی را سیمرغ پنداشتم، که درمیان کلمات زیبا خود را زندانی کرده بود ! .
مرغی که تنها بال سیمرغ را وام گرفته وآنرا بردم خود بسته بود ، اکنون در قفس زرین کلمات از نگاه و چشمان خیره پرستندگانش آزرده میشود !
او چگونه بازی را ادامه داد ه وخواهد داد ؟ و امروز مرغکان بی پر وبالی که تنها برای لحظه ای بال گشودند درون قفسها محبوسند واز هر نسیمی بر خود میلرزند واشتیاق باز گشت درآنها زبانه میکشد پرهایشان یکی یکی میریزد تا دوباره باد شوند ، طوفان شوند وبر تابند و....
چه بسا روزی قفس هارا نیز بشکنند .
پایان
گهی بر دامن گل گاه در پای گیاه افتم
نسیم ناتوانم تا کجا خیزم و در گناه افتم
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 10/ 07/ 2018 میلادی /.....؟