یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۷

سالگرد استقلال

سالگرد  جشن استقال   امریکا بود ، 
به همتاره  مادر شوهر دخترم  عازم " مکلوپ امریکاییها شدیم "  جناب سیر به همراه  کنسول  امریکا هم از مادرید تشریف آورده بودند ، من با همان لباس تابستانی   خود بودم دامنی سپید وبلوزی سبز !  وارد شدیم ، سی وپنج یورو هم پرداخت کردیم برای ناهار و ورودی ! در بالکن بزرگ  آنجا میزهای چند نفری چیده بودند ، همه بسوی  مادر شوهر دخترم هجوم آوردند  هر چه باشد زنی ثروتمند بلند بالا و روزی یکی از زیباترین زنان بوده است ! من درکنارش ایستاده بودم کسی بمن توجهی نداشت لباسها همه باید به رنگ پرچم امریکا بود حتی گوشوارهای پلاستیکی زنان نیز  پرچم امریکا بود ، آن بانو مرا به سایرین معرفی کرد ،  اوهم ! همین روی بالکن رفتم جناب سفیر درگوشه ای نشسته بودند وسیگار میکشیدند دمن ایشانرا نمیشناختم  اولین گیلاس  شرابی که روی میز بود بلند کردم  ولاجرعه سر کشیدم ، خانمی نسسبتا مسن به کنارم آمد ونشست وپرسید : 
شما هم  بریج بازی میکنید ؟ 
گفتم خیر خانم  ! 
آه شما دخترتان باید خیلی زیبا بوده باشد که عروس فلانی شده ! 
گفتم بلی خانم ، هم بسیار زیبا وهم از یک خانواده نوبل و بزرگ برخاسته که درسر زمین ما ودرگذشته شهرتی داشتند ،  من از امروزیها نیستم ، دشمن شما هم نیستم  چهل واندی سال است که بیرون از آن سر زمینم ....دیدم لیوانم  پرا زاشراب شد  آنرا لاجرعه سر کشیدم ، جناب سفیر د ستور داد بطر ی را کنار دستم بگذارند ! نفهمیدم ناهار چی بود وچه گذشت ، تنها میدانم پس از ناهار  رو به همان دوست کردم وگفتم  اگر به امریکا رفتی  اشعار املی دیکنسون  را برای من بیاور ! ناگهان خانمی که معلوم بود از یهودیان مهاجر امریکایی است   با صدای بلند گفت : 
ببینید ، ببییند این خانم امیلی مار ا میشناسد > املی دیکنسون را عجیب است ، نه ؟ 
پرسیدم کجایش عجیب است ؟ 
آن خانم گفت : 
شما زبانتان مذهبتان همه چیز تان با ما فرق دارد 
گفتم اما ما زبان شمارا بهترا از خود شما فرا گرفته ایم بعلاوه من مذهبی ندارم ،  دیدم دوباره لیوانم پرا ز شراب شد آنرا لاجرعه سرکشیدم وبه آن دوست مهربابن گفتم : من میروم ، تاکسی میگیرم میروم  او گفت نه ، اما زیادی مست بود ، من تنها اشکهایم سرازیر بودند  همه   دروی یک نیمکت نشستند تا نمایش مریلین مونرو والویس  را تماشا کنند !
حالم داشت بهم میخورد  خودم را فورا بیرون  انداختم ودرکوچه پس کوچه ها میدویدم تا به وسط خیابان رسیدم ویک تاکسی یافتم وخودم را بخانه رساندم ، اشکهایم فرو میریخت   ، چرا ؟ 
چون لباسم پرچم امریکا نبود  ، چون زبانم با آنها فرق  داشت وچون یک مهاجر بودم ! جالب آن است که آ نها خودرا صاحبخانه میپنداشتند .
فرای آن روز  به آن دوست تلفن کردم وگفتم : تمنا درم مرا دیگر باین  کلوپها واین میهمانیها نبر.
گفت ، چرا رفتی  ، همه  پرسیدند چی شده ؟ 
گفتم هیچ ، تنها یک خانم ر و بروی من شسته بود واصرار داشت برخیزد ومرتب میگفت میل ندارم اینجا بنشینم که همشهریان  این خانم بما فحاشی میکنند بنا براین من جا را به ایشان  دادم ورفتم ، رفتم که رفتم . وباخود گفتم  که این زنان امریکایی  زیادی  لوس بار آمده اند ؛ همه چیز را برای آنها مهیا کرده اند حال این ته مانده ها وپیر  پاتلهای لب گور در اینجا نیز خودرا ارباب میپندارند اما جواب من به آنها تنها یک تودهنی بود وبس  و.... شاید سفیر محترم اینر ا احساس کرده بود که مرتب برایم شراب سفارش میداد . پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه 7 ژولای 2018 میلادی /..