چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۷

مدالیون

ثریا  اسپانیا / دلنوشته  روی " لب پرچین «!!
-----------------------------------------


اینجانب افتخار دارد که بنویسد در بیست واندی سال  صاحب این مدال شد !!! آنهم در ازای بخشیدن یک پالتوی پوست مینک پنچهزار پوندی !!! دیگر به درد من درگرمای  سی وچهل درجه نمیخورد ، دیگر پولی دربساط نبود که آنرا به سردخانه  فروشگان بزرگ  (هارو.دز)  بسپارم برای نگاهداری چه بهتر در راه یک امر خیز !!! آنرا ببخشم وراحت بخشیدم  ، مانند همه جیزهای دیگر را که میبایست پس میدادم ، 

امروز  این مدال را درانتهای کشو یافتم ، آخ آن روزها  تا چه اندازه بمن وبه قبیله ام احساس  همدردی وهمکاری باین انجمن های خیریه دست داده بود ، نمیدانستیم که این انجمن ها سرشان به کجا وصل است  ، با همت یک بانو ی انگلیسی که همسایه ما بود ناگهان قبیله راه افتاد ، بدویم ، دویدیم ، کارهای مجانی دیلماج مجانی  راننده مجانی  بهر روی هرکدام دریکی از این رشته ها کار میکردیم و سپس آخرین کار من این بود  که نامه ها ودعوتنامه هارا به درون یک پاکت بگذارم وتمبر بچسپانم وبه دست پست بدهم واما ، درمتینگها ومراسم خصوصی جایی برای ما نبود تنها   چند تن  از اعضاء که ما نمیشناختیم و ناگهان  سر وکله شان پیدا شد و وچند روزنامه نگار وبانوی موسس  در راس آنها جای داشتند اما درپارتیهایی که میبایست بلیط بخریم  همیشه دعوت داشتیم .وخبر هارا درروزنامه شهری میخواندیم !!!

تا اینکه روزی یک بانویی یک فقره چک  به مبلغ نود هزار " پزوتاس" داد که برای کمک به این انجمن بدهیم من کمی مشکوک شدم ..... خوب دیگر فهمیدم  . خلاص .

حال اگر آن پالتو  بود  حداقل  میتوانستم یک پتوی خوب  با استر ابریشمی  درست کنم  برای روزهای سرد زمستانی  حتی عکس آنرا هم ندارم  ، چه حیف !!  
کاپی را که دخترم برای دویدن گرفت واول شد هنوز گوشه کتابخانه اش خاک میخورد ! چقدر گل آفتابگردان فروخیتم مانند گداها با یک قوطی سر بسته حلبی جلوی مردم را میگرفتیم  تا قوطی پر میشد آنرا به بنگاه ! خیریه میفرستادیم حال چند مغازه  دست دوم فروشی در تمام شهر های اطراف باز کرده اند ولباسهای دست دوم را گاهی بطور بسته بندی بفروش میرسانند ومقداری از آنها به ایران میرود !  با مشتری های جدید ! .
روز گذشته دیدم خانه های چوبی وچادر های زلزله زدگان سر پل ذهاب دچار آتش سوزی شده اند  ،  آخ .... اگر آن پالتو بود ! چند لباس ویا کت برای چند خانوار میشد . واقعا گاهی  احساس میکنم گویا ما مغز خر خورده ایم اینهمه از این قوم انگولو ساکسونها فریب خوردیم بدبخت شدیم باز  هم فریب میخوریم وتا آخرعمرمان فریب خواهیم خورد .
شمارا به یزدان پاک و سیمرغ میسپارم 
 پایان / ثریا / اسپانیا همان روز همان ساعت و.همانجا !!!.


سایه ابر .

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
------------------------------

نشسته ام  در انتظار این غبار بی سوار 
دریغ کز چنین شبی  سپیده سر نمیزند ........." سایه " 

دراین امید که تیم بر گزیده  همیشه درصحنه اسپانیا برنده شود !  میپرسید چرا ؟ ....
 دلیل اول اینکه پرچم شیر و خورشید در  زمین بازی ممنوع  است ، وآن پرچم قلابی  امام زمان بر افراشته خواهد شد ، بازی کنان هم هرکدام از دور دنیا جمع آوری شده اند  ویا در کشورهای اروپایی وعربی به دنیا آمده اند ، بنا براین این تیم نمیتواند برای من یکی غرور آفرین باشد اگر چه  بحکم سیاست و تجارت !!! جام را در آغوش بکشد

یک ایرانی واقعی و وطن پرست هیچپگاه فریب این نیرنگهارا نخواهد خورد  . بنا براین :
زنده باد تیم همیشه در صحنه اسپانیا !!

ومن ؟ در کشتی   آرام و شکسته خودم  بادبانها را برافراشته ام بسوی عدم رهسپارم ،  میروم تا شاید درآنجا  به لانه " سیمرغ" برسم  چرا که از این دنیای کثیف ومتعفن بیزارم . دنیای لبریز از خون ، لبریز از تجاوز و لبریز از کشتار و لبریز از دروغ ،  میدانم و خوب  هم میدانم که سیمرغ ما خیالی نیست بلکه موجودی است قائم بر عمود  و استوا ر.

 اگر چه همیشه خاموش است  اما همیشه گوش به نواهای دل ما دارد  او میتواند روزی نای بزرگش را  بنوازد برای رشد گیاهان و رشد  شعور انسانها ، دیگر انسان وانسانیت را درهیچ کجای جهان نمیتوانم ببینم مگر یکی دونفر  باقیمانده  از دوران گذشته با انبوه آنچه که در حافظه خود اندوخته اند ، حافظه امروز ایرانیان خاموش است کلید آنرا زده و سیمهایش را خارج کرده اند چیزی در درونش جای نمیگیرد میبینند اما نمیفهمند مانند حیوان تنها سرشان درآخورهای بزرگ است و مشغول چرا  ، سیر شدنی هم نیستند  راحت خود را در اختیار دشمن میگذارند و راحت خود را به معرض فروش به نمایش در میاورند ،  امروز حتی گیاهان وسبزه ها رو بمرگ هستند  هیچ گیاهی نمیروید مگر شبه آن در گلخانه های بطور مصنوعی ، هیچ غذایی به مزاق  خوشگوار نیست هر چه هست شبه غذاست در عوض  جویباری از خون بیگناهان در همه جویبارها بجای آب زلال روان است .
و.... قربانیان این  جنگهای غیر انسانی تنها ( زنان ودختران  نابالغ  وزیر سن قانونی میباشند ) !
البته نه بی بی نخودی که زیر چادر سیاهش نشسته ومیگوید تماشای فوتبال برای  زنان حتی از تلویزیون هم حرام است !!! خاک عالم بر سرتا ن با إآن طرز اندیشه وطزر فکر و توسعه فرهنگتان  ....

امروز سیمر غ ما خاموش نشسته  نوایی او باید از زبان هر کسی برخیزد  با سرودی و آوازی  و واژه ای و معنایی  ، نه ! همه چیز خاموش است و سکوت همه جا را فرا گرفته است .
کودکان جدا از پدر و مادر را مانند حیوانات رویهم ریخته در قفس  تا تکلیف اقامت آنها روشن شود !!! واین کودکان ضجه میزنند اما صدای آنها به هیچ جای نیمرسد  مکدونالد وکوکا کولا برایشان کافی است تا پدر ومادرشانرا از نو ببیند ، وشما ملت شریف همیشه درصحنه باین  دولت دلبسته اید ؟؟! وای بر شما .

امروز هر جانوری میجنبد تا از کومه خود دفاع کند از بچه هایش از خانواده اش وما همه را رها کرده ایم که بطور دسته جمعی به آنها تجاوز شود وسپس جنگهای قبیله ای و قومی و دینی راه بیفند ،  
مانند سایه ابری  بی چهره  ، مانند نقشی  که ارزومند کشیدنم  ، وهنوز نقش من بر دیوار  سایه نیانداخته   که ناپدید میشوم  ، اولین کارم این بود که خود را معنا کنم  و سپس گفته ای را پیش بیاورم  ، همان احساسی هستم  که نمیتواند  به درستی یک اندیشه شود  مرزی ندارد دستهایم مهربانند حتی با دکمه های این صفحه پلاستیکی ،  نه شکلی دارم ونه سایه ای  و خیالم را به دست ازادی و باد سپرده ام . دیگر به دنبال شما نخواهم دوید واز شما  نخواهم خواست که : بر خیزید ، وطن درآتش است ، ومادر دارد میسوزد ، شما فرزندان ناخلف و پست و فرومایه تنها بخود ارضایی مشغولید .  من خط باطل بر روی یک یک شما ها کشیدم ودیگر نخواهم خواست که دل بسوزانید برای  سر زمینی که به راحتی از دست دادید ودر خارج نیز شما را به هیچ میگیرند تنها جیبهایتان را و حساب بانکی شما را  خالی میسازند وبقول آن مرحومه شلوار تانرا پشت رو کرده دم دروازه  شمارا میگذارند ومیگویند : اگر پول داشتی برگرد ! .... 
نشسته ام وتنها به آوای دلم گوش فرا میدهم   اوازی که در خاموشی نیز میتوان آنرا شنید . ث. الف . پایان 

دل خراب من دگر خراب تر نمیشود 
 که خنجر غمت  از این خرابتر نمیزند

گذر گهی است پر ستم  که اندر و بغیر غم 
یکی صلای  آشنا به رهگذر نمیزند  

نه سایه دارم  ونه بر  بیفکنم  بهر دری 
 اگر نه ، بر درخت تر کسی تبر نمیزند ......."سایه "
------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 20/06/ 2018 میلادی برابر با 30 خرداد ماه 1397خورشیدی .

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۷

مرگ باغچه !

ثریا / اسپانیا / لب پرچین ! 
==============

باغچه ام مرد  خاموش شد  گلها همه خشک شدند ، بخاطر  حمایت از کم آبی  شیلنگ را جمع کردم وبا یک آبپاش کوچک  که نیم لیتر آب میگرفت به آنها کمی آب  یا نم  رساندم ، آنها نم نمیخواستند تشنه بودند و آب  میخواستند  ،   دلم را به یک شمعدانی پژ مرده خوش کردم او هم زرد شد  ، حال بجای گل با قابلمه در باغچه " گل" ساخته ام ، 
دلم گرفت وبا وزش باد  خاکهای باغچه بر روی لباسهای  شسته و مبلمان سفید بالکن مینشنید  ، خوب مهم نیست مسائل مهمتری هست اگر روزی بخودت آب نرسد  چی ؟ اگر تنها یک فنجان آب در روز حق داشته باشی بنوشی ، چی ؟  مجبورم بطری  های پلاستیکی ریسایکل شده  با آب شیر  ضد عفونی شده همه جا بهمراه داشته باشم و احساس میکنم دارم آب آهک مینوشم نه یک آب گوارا .

بگذریم همه روزی عمرشان به پایان میرسد باغچه منهم عمرش  تمام شد چند گلدان گل پژمرده وچند کاکتوس بیمار . همین ، برای تنفس و اکسیژن کافی است !! 

دل بسوادی تو بستیم  خدا میداند 
 و زمه و مهر گذشتیم  خدا میداند 

 ستم عشق تو هر چند  کشیدیم بجان 
ز آرزویت ننشستیم خدا  میداند 

با غم عشق تو عهدی  که بستیم نخست 
بر همانیم  که بستیم خدا میداند 

خاستیم  از سر شادی  و غم  دو جهان 
با غمت  خوش  بنشینیم  خدا میداند 

بامیدی که گشاید  ز وصال تو دری 
در دل بر همه بستیم  خدا میداند 

دیده خون  و دل آتشکده  و جان بر کف 
 روز و شب  جز تو نجستیم خدا میداند 

دوش با " شمس "  خیال تو بدلجویی گفت 
 آرزومند تو هستیم خدا میداند 
شمس مغربی 
پایان / ثریا / اسپانیا / سه شنبه  19 ژوئن 2018 میلادی .

آهوی تیز پا

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " !
---------------------------

گیرم علم افراختی  بر ملک عالم تاختی 
جان جهان بگداختی  در آتش ظلم و ستم 

روزی علم گردد نگون  گردی به دست غم زبون 
نیکی کن  و در دهر دون  نامت به نیکی کن علم ......؟

در خبر ها شنیدم که دولت تازه روی کار آمده سوسیالیسم  ( اسپانیا )  خیال دارد با رای مجلس و قانون  بقایای جسد ژنرال  فرانکو را از آن مقبره وآن جایی که آرمیده بیرون آورد تا آنجا مرکز عبادت ففالانژیستها و پرستگاه  فرانکیستها نشود !  هنوز از یاد نبرده اند که چگونه  جوانشانشان به تیر غیب  گرفتار شده و در گورهای دسته جمعی و نا پیدا بخاک رفته اند ،  اینها فرزندان  وباقیمانده همان  مردان و زنانند.

بیاد دوست  از دست رفته ام افتادم که اگر زنده بود با شنیدن این خبر دوباره سکته میکرد چرا که همسر عزیزش ژنرال برگزیده و همد وره فرانکو بود ! و خودش زنی سخت مومن و چسپیده به کلیسا و طرفدار حزب کنسرواتیو یا پوپولار !

سر انجام خدایی  یافت میشود  که چشمان ما را به حقیقت  باز کند  ، چون بقول کتاب مقدس " 
حقیقتش  برای ما   لازم است وبی کشش ،  
خدایی که ما او را  به دروغ  میفریبیم  چرا که میل داریم خود را فریب دهیم  و او دروغ ما را که  زایده خیال ماست  میپذیرد و دوست خواهد داشت ! /
خدایی که یک آهوی تیز پا  و در همه دشتها ست و  میشود او را شکار کرد و بخانه برد و در کنج اطاق پنهانش نمود  و یا شکارچی بزرگی است که از صبح تا شب درپی شکار مخلوق خویش است  و زنجیز بر گردن  ها میاندازد  و ما یا باید آن زنجیر را تحمل کنیم ویا آنرا بکلی پاره  کرده دور بیاندازیم سپس احساس میکنیم که لخت شده ایم عریانیم او پوشش ماست و پوشش عده ای که بر ما حاکمند زیر نام او .

 این خدا گاهی چون سنگ خارا سخت میشود  و دیگر قادر نیستیم او را نگاه داریم  او افسانه میشود  و در تصویرها قرار میگیرد .

حال در این فکرم اگر روز ی" مثلا "  در سر زمین ما ورق برگردد  با آن گرانترین و شگفت آفرین ترین مقبره وآن جنازه های بو گرفته درون آن چه خواهند کرد ؟ ! من اگر جای مردم بودم بجای ویرانگری آنجا را یک تالار اپرا میکردم یک تالار موسیقی  و نمایش و تاتر ! .

از نظر این حقیر ناچیز که د ر این سوراخ تاریک و داغ نشسته وبا دکمه های کوچکی این حروف را سر هم میکند و برای شما یک چاشنی روزانه میسازد ،  بزرگ آن کسی است که میتواند  به هرگونه انسان بزرگی  آفرین بگوید  بدبختی ما این  است که به آنهاییکه بزرگند و هنوز زنده هیچ اعتنایی نداریم   وهر گز آنهارا شایسته آفرین ندانسته ایم  آنگاه که از میان ما رفت بر گورش بوسه میزنیم  به تعدا د آفرین هایی  که باید باو میگفتیم ویا او را میپذیرفتیم .

درحال حاضر در سر زمین ما بوسه بر خاک مردگان میزنند  چون زنده ها ترس ایجاد میکنند  ، در این فکر بودم اگر  روانشاد محمد رضا شاه و پدرش بجای آنکه آنهمه سرمایه های ملی را خرج جوانان کنند وآنها را به خارج بفرستند  و بودجه کافی دراختیار  سفارتخانه ها بگذارند برایشان  کمک هزینه بفرستندوبرایشان پرستار بفرستند وآنها نمک را خورده نمکدان را بشکنند ، مشتی علف هرزه را د ر لباس مخالف رژیم خود بخارج میفرستاد تا یک بیک دشمنانش را شناسایی کرده وسر به نیست کند  چه بسا او هم در چنان گوری میخفت ،  وامروز پس از سالها گور او مکانی برای تجارت توریستها ی هموطن نمیشد !او بخیال خود میل داشت که دیگر به مهندسین ومتخصص خارجی  بی نیاز شویم وخود مردم ایران را بسازند ! وچه زیبا ساختند ،  تنها یک پارک برایمان بود که آنرا نیز ویران کردند این مردمانی که هموطن من نیستند بیگانه هایی میباشند که به سر زمین من هجوم آورده و خودی ها نیز با آنها همدستند  چرا که دیگر ایران را قابل زندگی !!! نمیدانند ؟!  وشد آنچه که باید بشود . 

امروز هر گروهی برای  "خودی هایش  آدم میسازد و بزرگ میکند  و پرچم میکارد ! و مشهور میسا زد وسپس آنها را زنده زنده بگور میفرستد .

امروز احساس این را داشتم که در جنگلی از قارچ های سمی گام بر میدارم و چشم به آسمان تاریک آن دوخته ام  آسمان بی باران وبی ابر وگرفته وغمناک ، از سم تنها سم بوجود میاید نه میوه خوش طعم آبداری که بتوان دندان در آن فرو برد و بیاد کودکی نئشه شد .
حال عده ای بر گور مرده ها و برای رسیدن به شهرت بوسه میزنند  و نمیدانند که خودشان تبیدل به یک گور شده اند  وآن شهرت سازان  دوستان کور آنها هستند  که از درک بزرگی غافلند و به دور .. ث. الف .

دلا دیدی که خورشید  از شب سرد 
 چو آتش  سر ز خاکستر  بر آورد 

 زمین و آسمان  گلرنگ و گلگون 
جهان دشت شقایق  گشت از این خون 

نگر تا این شب خونین سحر کرد 
چه خنجر ها که از دلها گذر کرد 

ز هر خون دلی سروی  قد افراشت 
ز هر سروی تذ روی  نغمه برداشت ......... هوشنک ابتهاج ( سایه) 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین « 19 /06  2018 میلادی  برابر با 29 خردادماه 1397 خورشیدی .!

دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۷

تب فوتبال .

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
-----------------------------

روسیه  بموقع  دست بکار شد وبموقع جام جهانی فوتبال را  شر.وع کرد ، زمانیکه ما در آنتظار آن بودیم که  مردم بخود آمده و حال  در آن کشتی که » جمشید« ساخت  بادبانها را  بر میافرازند  و در د ریای فراخناک  به سوی لانه سیمرغ  میشتابند  تا به اصل خود واصل شوند .

آنچنا ن شور و هیجانی  درمیان مردم به پا  شد آنهم تنها برای یک گل !  (هنوز شب دراز باقیست ، ) که حتی حضرت ولایتعهدی  هم توانستند هیکل بزرگ خود را تکان دهند و رقصی در میانه بر پا نمایند .

بلبلان از سخن گفتن  باز ایستادند همه گرد شمع وجود آن تابلوی شیشه ای جمع شده اند تا ببیند توپ چه کسی به دروازه چه  کشوری فرو میرود آنهم درست زمانیکه ما میدانیم  دروازه بانرا میشود خرید  وسر پرستها ناگهان  در آخرین لحظه عوض میشوند ! و غیره که خود مردم  فوتبال دوست وفوتبال پرست  وسرمایه گذاری روی تیم ها بهتر از من میدانند .
 [من از فوتبال بیزارم ].

دیگر سخن گفتن در باره ایران فردا بی فایده است  ایران فردا در خدمت  وطن فروشان و خوش خدمت مالان  قرار دارد ، دیگر کسی از گرسنگیها ویرانی ها وگرانیها سخن نمیگوید  همه از " فوتبال  " حرف میزنند .
 دیگر سرود ها تبدیل به سود وزیانها شده اند  وهر انسانی  در درونش میاندیشد  وهر جانوری  که میجنبد آهنگ جدیدی را آغاز میکند  .
من خاموش ننشستم  ونخواهم نشست ،  تا هر کجا که میل داشته باشم و خط قرمزی جلویم نباشد میروم .

امروز پادشاه خوان کارلوس سمبل شده اما  آیا کسی میداند که دون خوان کارلوس  از کودکی با کمک پدرش که ولیعهد بود وخلع شده بود اما با فرانکو دوست شد وپسر ش را به دست او سپرد تا زیر نظر او تربیت شده به دانشکده افسری برود و برای سر زمینی که از اجداشان به آنها رسیده رشد کرده و خدمتگذار باشد ؟  او درمیان مردم خودش زیست ، ازدواج او با خاندان بزرگ یونان  تاثیر یدیری روی   روال و اندیشه مردم نداشت ، حزب چپ هنوز قوی بود  اما احزاب کوچک دیگر به کمک هم برخاستند واو را به پادشاهی بر گزیدند اما هیچگاه او را شاهنشاه بزرگ خطاب نکردند هما ن عالیجناب  و بانو برای این زوج کافی بود ودر سالهای اخیر بود که در بعضی از مکانها از آنها بعنوان " خاندان رویال " نام میبردند در حالیکه پشتوانه سلطنتی ملکه صوفیا هشتصد سال قدمت  دارد ،  متاسفانه با آمدن آدمهای ناجور لطمه بزرگی باین خاندان خورد که  خوب از اختیار و گفتار من به دور است اما همچنان ولیعهد در کسوت شاهی  مقام و منزلت خود و کشورش را حفظ کرده است  . و ابدا خبرنگاران و عکاسان مجله های زرد  اجازه نخواهند داشت بنویسند که( زیباترین و خوش پوش ترین ملکه جهان !!!)  چه کسی است . 


دیگر نگاهی به پشت سر نمی اندازم و دیگر نگاهم به روبرو وفردا ها  هم نیست ، امروز را مینگرم که باید فرا بگیرم که تنهایی چه خوشبختی بزرگی است وتو میتوانی در گرمای سی وهشت درجه با یک تی شرت در خانه بگردی ،  دیگر دلم نمی طپد برای آن گلزار های لبریز از گل اطراف  کوه زاگروس  وشمال ایران ، نه دیگر همه توش وتوان و احساس خود را ازدست داده ام  و کشورم را فراموش میکنم  و مردمش را ، که خدمت به بیگانه را بیشتر میپذیرند تا خدمت به خودی  ، مردمی که ذاتشان از ریا و دروغ  و فریب رشته شده است مردمی که حتی بخودشان در آیینه نیز دروغ میگویند .

آن بلبل همیشه درصحنه نیز میرود تا با دوستان چند جانبه اش نقشی جدید را بنا کند . حال باید فرا گرفت که لال بودن یعنی چه ،  و خاموش نشستن چیست  و آنکه مرا شکنجه میکند  نباید از درد بنالم  باید بگذارم آواز ها ی او در هوا خاموش شوند .

دیگر به کلماتم پیچ و تاب نمیدهم  و عبارتهایم لبریز از کرشمه نیستند  تنها چند چین و چروک دارند ،  با این مردم نمیتوان صاف  سخن گفت .باید در لابلای  چین خوردگیهای مرموز  وتا شدن ها  حیله و زرنگی  و تزویر خود را به تماشا گذارد و مانند یک دلقک روی صحنه ظاهر شد !.
این چروکها  .چینها و تا خوردگیها  همه همان چرکهای درونند  که جمع شده و ناگهان بیرون میریزند ، من روحم پاک است ، پاک تر از آب سر چشمه های بلند کهسارها که در زیر آنها رشد کردم  و مانند ماهی قزل آلا  سر بالا از آب های تند و خروشان پریدم  هنوز هم همانم رشد نکرده ام .! ث. الف .
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 18/06/2018 میلادی برابر با 28 خردادماه 1397خورشیدی !


یکشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۷

قطار

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « !
----------------------------

پاکتی با رنگ آبی دلپذیر  و آرم " شرکت نفت ملی ایران  " وزارت بهداری  ، به دستم رسید ، قلبم داشت از جا کنده میشد  ، با دستانی لرزان آنرا باز کردم ! هورا .... قبول شده ام  و حال میتوانم خودم را به مسئول مربوطه معرفی کرده تا ترتیب سفرم را  به آبادان بدهد ، 

 اوسط بهمن ماه بود ومن با پالتوی تازه و شال گردن قرمز خودم کلی خوشحال بودم ، این اولین باری بود که در عمرم سفر میکردم  آنهم به تنهایی !  آن روز صبح زود دل شوره داشتم چمدانی را لبریز از آشغال کردم  همه لباسهای زمستانی و کلفت و مقدار زیادی تنقلات و آب نبات ، و راهی ایستگاه قطار شدم ، برای اولین بار بود که آن ایستگاه ویران را در جنوب شهر میدیدم خاک و خاشاک و صدای فروشندگان در بین الاغ هایی که زیر فشار بار خم شده بودند و مردان و زنان عصبی و خشمگین  همه گویی از زیر خاک برخاسته بودند ، برف اطراف جوی هارا  گرفته بود و قندیلهای یخی  آویزان بودند  آب باریکی بی صدا در جوی کثیف روان بود در آن همهمه و صدا وبین آن مردم چگونه میتوانستم سرپرست مانرا بیابم  قطار هنوز مانند یک کرم بیمار با طاق های کج و کوله و دیوارهای رنگ شده اش ایستاده بود ، چقدر همه چی بنظرم حقیر آمد  خاک در هوا بلند بود و تنفس کشیدن برایم مشکل ، چند بار تصمیم گرفتم برگردم ......

اما مسئول ومربی شاگردان قبول شده را دیدم درحالیکه دفتری دردست داشت ا صدا کرد با یک عینک پنسی  وبینی پهن وبزرگ با یک ژاکت پشمی کلفت  با سردی گفت "
برو به کوپه درجه دو شماره فلان !  خوب دیگر تکمیل شدید و خود نیز سوار شد ، کوپه درجه دو از این وآن پرسیدم تا سر انجام درون یک اطاقک که دو نیمکت روبروی هم قرار داشتند ، رسیدم ، چشمم به لیلی همکلاسیم  افتاد او بود که مرا تشویق باین کار کرد  ودو دختر بد عنق با روسری ، آه اگر خدا را در آن ساعت میدیدم  اینهمه خوشحال نمیشدم .

کنار او جای گرفتم  روبروی ما یک خانواده  مرکب از یک زن یکصد کیلویی با چاد رسیاه ویک مرد شهرستانی به همراه یک پسر جوان لندوک ویک دختر بچه دیده میشدند  ، زن آنچنان نگاهی  بما میانداخت گویی به مارهای جهنم مینگرد وهر از گاهی سوقلمه ای به پسرش که داشت مارا با چشمهایش میخورد ، میزد ، حالم بد بود آب نباتها هم چاره ساز نبودند  سر پرست ما در کوپه درجه یک روی یک تشک ملافه شده سفید دراز کشیده بود وما چهار دختر درطی این سفر طولان میبایست روی همان نیمکت د رکنار آن خانواده بد عنق بنشینیم .

قطار به راه افتا د صوت زنان و لک لک کنان  حالم بدتر شد ایکاش میشد آنرا نگاه  میداشتم و پیاده میشدم داشت ریل عوض میشد وقطار سرش را کج کرد و از ان محیط  دود الوده دور شدیم ، 
سرم را مطابق معمول درون یک دفترچه شطرنجی فرو بردم وبا مداد برای خود جدول میکشیدم اما حالم بد بود ناگهان از جای برخاستم ، دستشویی کجاست   خودم را بیرون پرتاب کردم  و سرانجام دستشویی را یافتم ، کمی آب سر بر چهره ام زدم دیگر میل نداشتم به آن کوپه وزیر نکان آن زن ومرد برگردم در راهرو ایستادم و سرم را از پنجره  قطار بیرون کردم .

ناگهان صدای لیلی بگوشم خورد  ، بیا ، بیا ببین چه کسی را پیدا کردم > برگشتم ، مردی لاغر اندام و رنگ پریده مانند انسانهای مسلول با موههای طلایی و پوستی که بر استخوانهایش چسپیده بود با دو افسر ، ، مات و مبهوت جلویم ایستادند  ! ، لیلی گفت آین برادر دوست من زولیخا است ، خودم را معرفی کردم  آنها در کوپه درجه یک بودند ، با خود فکر  کردم حتما  ، این مرد  یکی از شاهزادگان خارجی است واین دو افسر گارد او هستند  بعلاوه آنها در کوپه درجه یک سفر میکنند ، مرد چشمانش را بمن دوخته بود ومن درچشمان او رگی از آشنایی میدیدم ، اورا کجا دیده بودم ؟ نمیدانم  خودش را معرفی کرد  ... اوه ،  عجب همنام پدرم بود  آن دو دختر خرج خودرا از ما جدا کردند ما به رستوران قطار رفتیم تا ناهار بخوریم هرکجا میرفتیم آن دوافسرنیز با ما بودند ، لی لی سخت بیکی از آنها چسپیده بود  ، لیلی ارمنی بود قبلا به یک قاضی شوهر کرده وسپس جدا شده بود حال میرفت تا دوره پرستاری و سپس قابلگی را در بیمارستان شرکت نفت آبادان ببیند  و مرا نیز به دنبال خود میکشید ، آن مرد ناشناس  در کوپه دیگری که خالی بود درکنار من نشست واز نام ونشانم پرسید ، منهم  همه چیز را باو گفتم ، سپس او داستانش را برایم تعریف کرد ، آه ، یک اوتلوی سفید پوست و زیبا  با همه رنجها  سفر را با داستانهای  او ادامه دادیم اما هرجا مینشست آن دو افسر نیز در کنارش بودند .بی هیچ کلامی ودر سکوت .

سفر ما به پایان رسید پیاده شدیم او آدرسی بمن داد که در شهر عربی کویت بود منهم آدرس خانه را باو دادم مطمئن  نبودم که دراین شهر با بوی نفت ودمای شدید بتوانم دوام بیاورم ، هوا شرجی ، دم کرده ، تنفس برای من مشگل بود .

به همراه مسئول مربوطه به بیمارستان  رفتیم تا خود را معرفی کنیم اما من چشمم و دلم به دنبال آن شاهزاده به همراه  دوگاردش بود ، هوای بیمارستان خنک  ، سکوتی اسرار آمیز بر آنجا حاکم بود دیوارها تا نیمه به رنگ آبی و سقف سفید پرستاران با لباسهای آبی وسفید وکلاهکها  زیبایی در رفت و آمد بودند  ، آن شاهزاده رویایی من سه شب در آبادان میماند  تا با لنجی که از کویت میامد سفر خود را  ادامه دهد و بمن گفت برای کار میرود درآنجا دریک تجارتخانه بزرگ کار میکند ، من هیچ رویایی از آن کشور  عربی نداشتم غیر از اینکه میدانستم محل قاچاقچیان است ،  میدانستم تحمل بیمارستان و قوانین سخت  آنرا ندارم و میدانستم که نمیتوانم پرستار خوبی باشم  واین را مدیره و سر پرست بیمارستان خوب از چهره من خواند اما میل داشت که بمانم نفسم بالا نمی آمد بوی نفت همه شهر را  اشباه  کرده بود هوا نبود احتیاج داشتم که بخانه برگردم  ، نه من در خود این جسارت را نمیدیدم که سه سال در آن شهر بد بو بمانم وسپس اگر قبول شدم برای دیدن دوره مامایی به انگلستان بوم  ، نه ! گویا خیلیی لوس بار آمده بودم ، خیلی ...واین بهترین  موقعیت زندگیم را از دست دادم  ، به آن شه زاده درمسافرخانه اش زنگ زدم وگفتم من برخواهم گشت فردا با اولین قطار بخانه میروم من نه جزئت ونه جسارت این را دارم که دراین شهر و در بین این مقررات سخت زندگی کنم بوی نفت مرا خواهد کشت .و برگشتم !
نمیدانم ، شاید اگر او سر راهم قرار نمیگرفت  وضع من عوض میشد و عادت  میکردم .
او برایم نوشت : مرا برای تبعید به آن شهر میبردند و آن دو افسرنگهبان من بودند و تا لب مرزکویت آمدند حال این باتوست  یا بیا سرنوشت خود را به دست من بسپار ویا برای همیشه بنویس تا فراموشت کنم ، درون  پاکت دو عکس بسیار  زیبا  از خودش برایم فرستاده بود ، ودر پشت آنها نوشته  تقدیم به دختری که نمیدانم دوست دارم یا میپرستم !!!
آه ... اوتلوی زیبای من ! من سرنوشتم را بتو میسپارم شاید آنرا بسازی ،  مادر همیشه میگفت من بدون سرنوشتم او پیشانی  مرا خوب خوانده بود .
لیلی در بیمارستان ماند  سر پرستار شد و سپس به انگستان رفت وبا یک دکتر ازدواج کرد ......
اما شه زاده رویایی من که همسرم شد سرنوشت مرا به تباهی کشاند مانند سرنوشت خودش . ث. الف .
------- یک دلنوشته 
ثریا ایرانمنش / لب پرچین / یکشنبه 17/ ژوئن 2018 میلادی برابر با 2 خردادماه 1397  خورشیدی . اسپانیا /.