یکشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۷

قطار

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « !
----------------------------

پاکتی با رنگ آبی دلپذیر  و آرم " شرکت نفت ملی ایران  " وزارت بهداری  ، به دستم رسید ، قلبم داشت از جا کنده میشد  ، با دستانی لرزان آنرا باز کردم ! هورا .... قبول شده ام  و حال میتوانم خودم را به مسئول مربوطه معرفی کرده تا ترتیب سفرم را  به آبادان بدهد ، 

 اوسط بهمن ماه بود ومن با پالتوی تازه و شال گردن قرمز خودم کلی خوشحال بودم ، این اولین باری بود که در عمرم سفر میکردم  آنهم به تنهایی !  آن روز صبح زود دل شوره داشتم چمدانی را لبریز از آشغال کردم  همه لباسهای زمستانی و کلفت و مقدار زیادی تنقلات و آب نبات ، و راهی ایستگاه قطار شدم ، برای اولین بار بود که آن ایستگاه ویران را در جنوب شهر میدیدم خاک و خاشاک و صدای فروشندگان در بین الاغ هایی که زیر فشار بار خم شده بودند و مردان و زنان عصبی و خشمگین  همه گویی از زیر خاک برخاسته بودند ، برف اطراف جوی هارا  گرفته بود و قندیلهای یخی  آویزان بودند  آب باریکی بی صدا در جوی کثیف روان بود در آن همهمه و صدا وبین آن مردم چگونه میتوانستم سرپرست مانرا بیابم  قطار هنوز مانند یک کرم بیمار با طاق های کج و کوله و دیوارهای رنگ شده اش ایستاده بود ، چقدر همه چی بنظرم حقیر آمد  خاک در هوا بلند بود و تنفس کشیدن برایم مشکل ، چند بار تصمیم گرفتم برگردم ......

اما مسئول ومربی شاگردان قبول شده را دیدم درحالیکه دفتری دردست داشت ا صدا کرد با یک عینک پنسی  وبینی پهن وبزرگ با یک ژاکت پشمی کلفت  با سردی گفت "
برو به کوپه درجه دو شماره فلان !  خوب دیگر تکمیل شدید و خود نیز سوار شد ، کوپه درجه دو از این وآن پرسیدم تا سر انجام درون یک اطاقک که دو نیمکت روبروی هم قرار داشتند ، رسیدم ، چشمم به لیلی همکلاسیم  افتاد او بود که مرا تشویق باین کار کرد  ودو دختر بد عنق با روسری ، آه اگر خدا را در آن ساعت میدیدم  اینهمه خوشحال نمیشدم .

کنار او جای گرفتم  روبروی ما یک خانواده  مرکب از یک زن یکصد کیلویی با چاد رسیاه ویک مرد شهرستانی به همراه یک پسر جوان لندوک ویک دختر بچه دیده میشدند  ، زن آنچنان نگاهی  بما میانداخت گویی به مارهای جهنم مینگرد وهر از گاهی سوقلمه ای به پسرش که داشت مارا با چشمهایش میخورد ، میزد ، حالم بد بود آب نباتها هم چاره ساز نبودند  سر پرست ما در کوپه درجه یک روی یک تشک ملافه شده سفید دراز کشیده بود وما چهار دختر درطی این سفر طولان میبایست روی همان نیمکت د رکنار آن خانواده بد عنق بنشینیم .

قطار به راه افتا د صوت زنان و لک لک کنان  حالم بدتر شد ایکاش میشد آنرا نگاه  میداشتم و پیاده میشدم داشت ریل عوض میشد وقطار سرش را کج کرد و از ان محیط  دود الوده دور شدیم ، 
سرم را مطابق معمول درون یک دفترچه شطرنجی فرو بردم وبا مداد برای خود جدول میکشیدم اما حالم بد بود ناگهان از جای برخاستم ، دستشویی کجاست   خودم را بیرون پرتاب کردم  و سرانجام دستشویی را یافتم ، کمی آب سر بر چهره ام زدم دیگر میل نداشتم به آن کوپه وزیر نکان آن زن ومرد برگردم در راهرو ایستادم و سرم را از پنجره  قطار بیرون کردم .

ناگهان صدای لیلی بگوشم خورد  ، بیا ، بیا ببین چه کسی را پیدا کردم > برگشتم ، مردی لاغر اندام و رنگ پریده مانند انسانهای مسلول با موههای طلایی و پوستی که بر استخوانهایش چسپیده بود با دو افسر ، ، مات و مبهوت جلویم ایستادند  ! ، لیلی گفت آین برادر دوست من زولیخا است ، خودم را معرفی کردم  آنها در کوپه درجه یک بودند ، با خود فکر  کردم حتما  ، این مرد  یکی از شاهزادگان خارجی است واین دو افسر گارد او هستند  بعلاوه آنها در کوپه درجه یک سفر میکنند ، مرد چشمانش را بمن دوخته بود ومن درچشمان او رگی از آشنایی میدیدم ، اورا کجا دیده بودم ؟ نمیدانم  خودش را معرفی کرد  ... اوه ،  عجب همنام پدرم بود  آن دو دختر خرج خودرا از ما جدا کردند ما به رستوران قطار رفتیم تا ناهار بخوریم هرکجا میرفتیم آن دوافسرنیز با ما بودند ، لی لی سخت بیکی از آنها چسپیده بود  ، لیلی ارمنی بود قبلا به یک قاضی شوهر کرده وسپس جدا شده بود حال میرفت تا دوره پرستاری و سپس قابلگی را در بیمارستان شرکت نفت آبادان ببیند  و مرا نیز به دنبال خود میکشید ، آن مرد ناشناس  در کوپه دیگری که خالی بود درکنار من نشست واز نام ونشانم پرسید ، منهم  همه چیز را باو گفتم ، سپس او داستانش را برایم تعریف کرد ، آه ، یک اوتلوی سفید پوست و زیبا  با همه رنجها  سفر را با داستانهای  او ادامه دادیم اما هرجا مینشست آن دو افسر نیز در کنارش بودند .بی هیچ کلامی ودر سکوت .

سفر ما به پایان رسید پیاده شدیم او آدرسی بمن داد که در شهر عربی کویت بود منهم آدرس خانه را باو دادم مطمئن  نبودم که دراین شهر با بوی نفت ودمای شدید بتوانم دوام بیاورم ، هوا شرجی ، دم کرده ، تنفس برای من مشگل بود .

به همراه مسئول مربوطه به بیمارستان  رفتیم تا خود را معرفی کنیم اما من چشمم و دلم به دنبال آن شاهزاده به همراه  دوگاردش بود ، هوای بیمارستان خنک  ، سکوتی اسرار آمیز بر آنجا حاکم بود دیوارها تا نیمه به رنگ آبی و سقف سفید پرستاران با لباسهای آبی وسفید وکلاهکها  زیبایی در رفت و آمد بودند  ، آن شاهزاده رویایی من سه شب در آبادان میماند  تا با لنجی که از کویت میامد سفر خود را  ادامه دهد و بمن گفت برای کار میرود درآنجا دریک تجارتخانه بزرگ کار میکند ، من هیچ رویایی از آن کشور  عربی نداشتم غیر از اینکه میدانستم محل قاچاقچیان است ،  میدانستم تحمل بیمارستان و قوانین سخت  آنرا ندارم و میدانستم که نمیتوانم پرستار خوبی باشم  واین را مدیره و سر پرست بیمارستان خوب از چهره من خواند اما میل داشت که بمانم نفسم بالا نمی آمد بوی نفت همه شهر را  اشباه  کرده بود هوا نبود احتیاج داشتم که بخانه برگردم  ، نه من در خود این جسارت را نمیدیدم که سه سال در آن شهر بد بو بمانم وسپس اگر قبول شدم برای دیدن دوره مامایی به انگلستان بوم  ، نه ! گویا خیلیی لوس بار آمده بودم ، خیلی ...واین بهترین  موقعیت زندگیم را از دست دادم  ، به آن شه زاده درمسافرخانه اش زنگ زدم وگفتم من برخواهم گشت فردا با اولین قطار بخانه میروم من نه جزئت ونه جسارت این را دارم که دراین شهر و در بین این مقررات سخت زندگی کنم بوی نفت مرا خواهد کشت .و برگشتم !
نمیدانم ، شاید اگر او سر راهم قرار نمیگرفت  وضع من عوض میشد و عادت  میکردم .
او برایم نوشت : مرا برای تبعید به آن شهر میبردند و آن دو افسرنگهبان من بودند و تا لب مرزکویت آمدند حال این باتوست  یا بیا سرنوشت خود را به دست من بسپار ویا برای همیشه بنویس تا فراموشت کنم ، درون  پاکت دو عکس بسیار  زیبا  از خودش برایم فرستاده بود ، ودر پشت آنها نوشته  تقدیم به دختری که نمیدانم دوست دارم یا میپرستم !!!
آه ... اوتلوی زیبای من ! من سرنوشتم را بتو میسپارم شاید آنرا بسازی ،  مادر همیشه میگفت من بدون سرنوشتم او پیشانی  مرا خوب خوانده بود .
لیلی در بیمارستان ماند  سر پرستار شد و سپس به انگستان رفت وبا یک دکتر ازدواج کرد ......
اما شه زاده رویایی من که همسرم شد سرنوشت مرا به تباهی کشاند مانند سرنوشت خودش . ث. الف .
------- یک دلنوشته 
ثریا ایرانمنش / لب پرچین / یکشنبه 17/ ژوئن 2018 میلادی برابر با 2 خردادماه 1397  خورشیدی . اسپانیا /.