سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۷

آهوی تیز پا

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " !
---------------------------

گیرم علم افراختی  بر ملک عالم تاختی 
جان جهان بگداختی  در آتش ظلم و ستم 

روزی علم گردد نگون  گردی به دست غم زبون 
نیکی کن  و در دهر دون  نامت به نیکی کن علم ......؟

در خبر ها شنیدم که دولت تازه روی کار آمده سوسیالیسم  ( اسپانیا )  خیال دارد با رای مجلس و قانون  بقایای جسد ژنرال  فرانکو را از آن مقبره وآن جایی که آرمیده بیرون آورد تا آنجا مرکز عبادت ففالانژیستها و پرستگاه  فرانکیستها نشود !  هنوز از یاد نبرده اند که چگونه  جوانشانشان به تیر غیب  گرفتار شده و در گورهای دسته جمعی و نا پیدا بخاک رفته اند ،  اینها فرزندان  وباقیمانده همان  مردان و زنانند.

بیاد دوست  از دست رفته ام افتادم که اگر زنده بود با شنیدن این خبر دوباره سکته میکرد چرا که همسر عزیزش ژنرال برگزیده و همد وره فرانکو بود ! و خودش زنی سخت مومن و چسپیده به کلیسا و طرفدار حزب کنسرواتیو یا پوپولار !

سر انجام خدایی  یافت میشود  که چشمان ما را به حقیقت  باز کند  ، چون بقول کتاب مقدس " 
حقیقتش  برای ما   لازم است وبی کشش ،  
خدایی که ما او را  به دروغ  میفریبیم  چرا که میل داریم خود را فریب دهیم  و او دروغ ما را که  زایده خیال ماست  میپذیرد و دوست خواهد داشت ! /
خدایی که یک آهوی تیز پا  و در همه دشتها ست و  میشود او را شکار کرد و بخانه برد و در کنج اطاق پنهانش نمود  و یا شکارچی بزرگی است که از صبح تا شب درپی شکار مخلوق خویش است  و زنجیز بر گردن  ها میاندازد  و ما یا باید آن زنجیر را تحمل کنیم ویا آنرا بکلی پاره  کرده دور بیاندازیم سپس احساس میکنیم که لخت شده ایم عریانیم او پوشش ماست و پوشش عده ای که بر ما حاکمند زیر نام او .

 این خدا گاهی چون سنگ خارا سخت میشود  و دیگر قادر نیستیم او را نگاه داریم  او افسانه میشود  و در تصویرها قرار میگیرد .

حال در این فکرم اگر روز ی" مثلا "  در سر زمین ما ورق برگردد  با آن گرانترین و شگفت آفرین ترین مقبره وآن جنازه های بو گرفته درون آن چه خواهند کرد ؟ ! من اگر جای مردم بودم بجای ویرانگری آنجا را یک تالار اپرا میکردم یک تالار موسیقی  و نمایش و تاتر ! .

از نظر این حقیر ناچیز که د ر این سوراخ تاریک و داغ نشسته وبا دکمه های کوچکی این حروف را سر هم میکند و برای شما یک چاشنی روزانه میسازد ،  بزرگ آن کسی است که میتواند  به هرگونه انسان بزرگی  آفرین بگوید  بدبختی ما این  است که به آنهاییکه بزرگند و هنوز زنده هیچ اعتنایی نداریم   وهر گز آنهارا شایسته آفرین ندانسته ایم  آنگاه که از میان ما رفت بر گورش بوسه میزنیم  به تعدا د آفرین هایی  که باید باو میگفتیم ویا او را میپذیرفتیم .

درحال حاضر در سر زمین ما بوسه بر خاک مردگان میزنند  چون زنده ها ترس ایجاد میکنند  ، در این فکر بودم اگر  روانشاد محمد رضا شاه و پدرش بجای آنکه آنهمه سرمایه های ملی را خرج جوانان کنند وآنها را به خارج بفرستند  و بودجه کافی دراختیار  سفارتخانه ها بگذارند برایشان  کمک هزینه بفرستندوبرایشان پرستار بفرستند وآنها نمک را خورده نمکدان را بشکنند ، مشتی علف هرزه را د ر لباس مخالف رژیم خود بخارج میفرستاد تا یک بیک دشمنانش را شناسایی کرده وسر به نیست کند  چه بسا او هم در چنان گوری میخفت ،  وامروز پس از سالها گور او مکانی برای تجارت توریستها ی هموطن نمیشد !او بخیال خود میل داشت که دیگر به مهندسین ومتخصص خارجی  بی نیاز شویم وخود مردم ایران را بسازند ! وچه زیبا ساختند ،  تنها یک پارک برایمان بود که آنرا نیز ویران کردند این مردمانی که هموطن من نیستند بیگانه هایی میباشند که به سر زمین من هجوم آورده و خودی ها نیز با آنها همدستند  چرا که دیگر ایران را قابل زندگی !!! نمیدانند ؟!  وشد آنچه که باید بشود . 

امروز هر گروهی برای  "خودی هایش  آدم میسازد و بزرگ میکند  و پرچم میکارد ! و مشهور میسا زد وسپس آنها را زنده زنده بگور میفرستد .

امروز احساس این را داشتم که در جنگلی از قارچ های سمی گام بر میدارم و چشم به آسمان تاریک آن دوخته ام  آسمان بی باران وبی ابر وگرفته وغمناک ، از سم تنها سم بوجود میاید نه میوه خوش طعم آبداری که بتوان دندان در آن فرو برد و بیاد کودکی نئشه شد .
حال عده ای بر گور مرده ها و برای رسیدن به شهرت بوسه میزنند  و نمیدانند که خودشان تبیدل به یک گور شده اند  وآن شهرت سازان  دوستان کور آنها هستند  که از درک بزرگی غافلند و به دور .. ث. الف .

دلا دیدی که خورشید  از شب سرد 
 چو آتش  سر ز خاکستر  بر آورد 

 زمین و آسمان  گلرنگ و گلگون 
جهان دشت شقایق  گشت از این خون 

نگر تا این شب خونین سحر کرد 
چه خنجر ها که از دلها گذر کرد 

ز هر خون دلی سروی  قد افراشت 
ز هر سروی تذ روی  نغمه برداشت ......... هوشنک ابتهاج ( سایه) 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین « 19 /06  2018 میلادی  برابر با 29 خردادماه 1397 خورشیدی .!

دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۷

تب فوتبال .

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
-----------------------------

روسیه  بموقع  دست بکار شد وبموقع جام جهانی فوتبال را  شر.وع کرد ، زمانیکه ما در آنتظار آن بودیم که  مردم بخود آمده و حال  در آن کشتی که » جمشید« ساخت  بادبانها را  بر میافرازند  و در د ریای فراخناک  به سوی لانه سیمرغ  میشتابند  تا به اصل خود واصل شوند .

آنچنا ن شور و هیجانی  درمیان مردم به پا  شد آنهم تنها برای یک گل !  (هنوز شب دراز باقیست ، ) که حتی حضرت ولایتعهدی  هم توانستند هیکل بزرگ خود را تکان دهند و رقصی در میانه بر پا نمایند .

بلبلان از سخن گفتن  باز ایستادند همه گرد شمع وجود آن تابلوی شیشه ای جمع شده اند تا ببیند توپ چه کسی به دروازه چه  کشوری فرو میرود آنهم درست زمانیکه ما میدانیم  دروازه بانرا میشود خرید  وسر پرستها ناگهان  در آخرین لحظه عوض میشوند ! و غیره که خود مردم  فوتبال دوست وفوتبال پرست  وسرمایه گذاری روی تیم ها بهتر از من میدانند .
 [من از فوتبال بیزارم ].

دیگر سخن گفتن در باره ایران فردا بی فایده است  ایران فردا در خدمت  وطن فروشان و خوش خدمت مالان  قرار دارد ، دیگر کسی از گرسنگیها ویرانی ها وگرانیها سخن نمیگوید  همه از " فوتبال  " حرف میزنند .
 دیگر سرود ها تبدیل به سود وزیانها شده اند  وهر انسانی  در درونش میاندیشد  وهر جانوری  که میجنبد آهنگ جدیدی را آغاز میکند  .
من خاموش ننشستم  ونخواهم نشست ،  تا هر کجا که میل داشته باشم و خط قرمزی جلویم نباشد میروم .

امروز پادشاه خوان کارلوس سمبل شده اما  آیا کسی میداند که دون خوان کارلوس  از کودکی با کمک پدرش که ولیعهد بود وخلع شده بود اما با فرانکو دوست شد وپسر ش را به دست او سپرد تا زیر نظر او تربیت شده به دانشکده افسری برود و برای سر زمینی که از اجداشان به آنها رسیده رشد کرده و خدمتگذار باشد ؟  او درمیان مردم خودش زیست ، ازدواج او با خاندان بزرگ یونان  تاثیر یدیری روی   روال و اندیشه مردم نداشت ، حزب چپ هنوز قوی بود  اما احزاب کوچک دیگر به کمک هم برخاستند واو را به پادشاهی بر گزیدند اما هیچگاه او را شاهنشاه بزرگ خطاب نکردند هما ن عالیجناب  و بانو برای این زوج کافی بود ودر سالهای اخیر بود که در بعضی از مکانها از آنها بعنوان " خاندان رویال " نام میبردند در حالیکه پشتوانه سلطنتی ملکه صوفیا هشتصد سال قدمت  دارد ،  متاسفانه با آمدن آدمهای ناجور لطمه بزرگی باین خاندان خورد که  خوب از اختیار و گفتار من به دور است اما همچنان ولیعهد در کسوت شاهی  مقام و منزلت خود و کشورش را حفظ کرده است  . و ابدا خبرنگاران و عکاسان مجله های زرد  اجازه نخواهند داشت بنویسند که( زیباترین و خوش پوش ترین ملکه جهان !!!)  چه کسی است . 


دیگر نگاهی به پشت سر نمی اندازم و دیگر نگاهم به روبرو وفردا ها  هم نیست ، امروز را مینگرم که باید فرا بگیرم که تنهایی چه خوشبختی بزرگی است وتو میتوانی در گرمای سی وهشت درجه با یک تی شرت در خانه بگردی ،  دیگر دلم نمی طپد برای آن گلزار های لبریز از گل اطراف  کوه زاگروس  وشمال ایران ، نه دیگر همه توش وتوان و احساس خود را ازدست داده ام  و کشورم را فراموش میکنم  و مردمش را ، که خدمت به بیگانه را بیشتر میپذیرند تا خدمت به خودی  ، مردمی که ذاتشان از ریا و دروغ  و فریب رشته شده است مردمی که حتی بخودشان در آیینه نیز دروغ میگویند .

آن بلبل همیشه درصحنه نیز میرود تا با دوستان چند جانبه اش نقشی جدید را بنا کند . حال باید فرا گرفت که لال بودن یعنی چه ،  و خاموش نشستن چیست  و آنکه مرا شکنجه میکند  نباید از درد بنالم  باید بگذارم آواز ها ی او در هوا خاموش شوند .

دیگر به کلماتم پیچ و تاب نمیدهم  و عبارتهایم لبریز از کرشمه نیستند  تنها چند چین و چروک دارند ،  با این مردم نمیتوان صاف  سخن گفت .باید در لابلای  چین خوردگیهای مرموز  وتا شدن ها  حیله و زرنگی  و تزویر خود را به تماشا گذارد و مانند یک دلقک روی صحنه ظاهر شد !.
این چروکها  .چینها و تا خوردگیها  همه همان چرکهای درونند  که جمع شده و ناگهان بیرون میریزند ، من روحم پاک است ، پاک تر از آب سر چشمه های بلند کهسارها که در زیر آنها رشد کردم  و مانند ماهی قزل آلا  سر بالا از آب های تند و خروشان پریدم  هنوز هم همانم رشد نکرده ام .! ث. الف .
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 18/06/2018 میلادی برابر با 28 خردادماه 1397خورشیدی !


یکشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۷

قطار

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « !
----------------------------

پاکتی با رنگ آبی دلپذیر  و آرم " شرکت نفت ملی ایران  " وزارت بهداری  ، به دستم رسید ، قلبم داشت از جا کنده میشد  ، با دستانی لرزان آنرا باز کردم ! هورا .... قبول شده ام  و حال میتوانم خودم را به مسئول مربوطه معرفی کرده تا ترتیب سفرم را  به آبادان بدهد ، 

 اوسط بهمن ماه بود ومن با پالتوی تازه و شال گردن قرمز خودم کلی خوشحال بودم ، این اولین باری بود که در عمرم سفر میکردم  آنهم به تنهایی !  آن روز صبح زود دل شوره داشتم چمدانی را لبریز از آشغال کردم  همه لباسهای زمستانی و کلفت و مقدار زیادی تنقلات و آب نبات ، و راهی ایستگاه قطار شدم ، برای اولین بار بود که آن ایستگاه ویران را در جنوب شهر میدیدم خاک و خاشاک و صدای فروشندگان در بین الاغ هایی که زیر فشار بار خم شده بودند و مردان و زنان عصبی و خشمگین  همه گویی از زیر خاک برخاسته بودند ، برف اطراف جوی هارا  گرفته بود و قندیلهای یخی  آویزان بودند  آب باریکی بی صدا در جوی کثیف روان بود در آن همهمه و صدا وبین آن مردم چگونه میتوانستم سرپرست مانرا بیابم  قطار هنوز مانند یک کرم بیمار با طاق های کج و کوله و دیوارهای رنگ شده اش ایستاده بود ، چقدر همه چی بنظرم حقیر آمد  خاک در هوا بلند بود و تنفس کشیدن برایم مشکل ، چند بار تصمیم گرفتم برگردم ......

اما مسئول ومربی شاگردان قبول شده را دیدم درحالیکه دفتری دردست داشت ا صدا کرد با یک عینک پنسی  وبینی پهن وبزرگ با یک ژاکت پشمی کلفت  با سردی گفت "
برو به کوپه درجه دو شماره فلان !  خوب دیگر تکمیل شدید و خود نیز سوار شد ، کوپه درجه دو از این وآن پرسیدم تا سر انجام درون یک اطاقک که دو نیمکت روبروی هم قرار داشتند ، رسیدم ، چشمم به لیلی همکلاسیم  افتاد او بود که مرا تشویق باین کار کرد  ودو دختر بد عنق با روسری ، آه اگر خدا را در آن ساعت میدیدم  اینهمه خوشحال نمیشدم .

کنار او جای گرفتم  روبروی ما یک خانواده  مرکب از یک زن یکصد کیلویی با چاد رسیاه ویک مرد شهرستانی به همراه یک پسر جوان لندوک ویک دختر بچه دیده میشدند  ، زن آنچنان نگاهی  بما میانداخت گویی به مارهای جهنم مینگرد وهر از گاهی سوقلمه ای به پسرش که داشت مارا با چشمهایش میخورد ، میزد ، حالم بد بود آب نباتها هم چاره ساز نبودند  سر پرست ما در کوپه درجه یک روی یک تشک ملافه شده سفید دراز کشیده بود وما چهار دختر درطی این سفر طولان میبایست روی همان نیمکت د رکنار آن خانواده بد عنق بنشینیم .

قطار به راه افتا د صوت زنان و لک لک کنان  حالم بدتر شد ایکاش میشد آنرا نگاه  میداشتم و پیاده میشدم داشت ریل عوض میشد وقطار سرش را کج کرد و از ان محیط  دود الوده دور شدیم ، 
سرم را مطابق معمول درون یک دفترچه شطرنجی فرو بردم وبا مداد برای خود جدول میکشیدم اما حالم بد بود ناگهان از جای برخاستم ، دستشویی کجاست   خودم را بیرون پرتاب کردم  و سرانجام دستشویی را یافتم ، کمی آب سر بر چهره ام زدم دیگر میل نداشتم به آن کوپه وزیر نکان آن زن ومرد برگردم در راهرو ایستادم و سرم را از پنجره  قطار بیرون کردم .

ناگهان صدای لیلی بگوشم خورد  ، بیا ، بیا ببین چه کسی را پیدا کردم > برگشتم ، مردی لاغر اندام و رنگ پریده مانند انسانهای مسلول با موههای طلایی و پوستی که بر استخوانهایش چسپیده بود با دو افسر ، ، مات و مبهوت جلویم ایستادند  ! ، لیلی گفت آین برادر دوست من زولیخا است ، خودم را معرفی کردم  آنها در کوپه درجه یک بودند ، با خود فکر  کردم حتما  ، این مرد  یکی از شاهزادگان خارجی است واین دو افسر گارد او هستند  بعلاوه آنها در کوپه درجه یک سفر میکنند ، مرد چشمانش را بمن دوخته بود ومن درچشمان او رگی از آشنایی میدیدم ، اورا کجا دیده بودم ؟ نمیدانم  خودش را معرفی کرد  ... اوه ،  عجب همنام پدرم بود  آن دو دختر خرج خودرا از ما جدا کردند ما به رستوران قطار رفتیم تا ناهار بخوریم هرکجا میرفتیم آن دوافسرنیز با ما بودند ، لی لی سخت بیکی از آنها چسپیده بود  ، لیلی ارمنی بود قبلا به یک قاضی شوهر کرده وسپس جدا شده بود حال میرفت تا دوره پرستاری و سپس قابلگی را در بیمارستان شرکت نفت آبادان ببیند  و مرا نیز به دنبال خود میکشید ، آن مرد ناشناس  در کوپه دیگری که خالی بود درکنار من نشست واز نام ونشانم پرسید ، منهم  همه چیز را باو گفتم ، سپس او داستانش را برایم تعریف کرد ، آه ، یک اوتلوی سفید پوست و زیبا  با همه رنجها  سفر را با داستانهای  او ادامه دادیم اما هرجا مینشست آن دو افسر نیز در کنارش بودند .بی هیچ کلامی ودر سکوت .

سفر ما به پایان رسید پیاده شدیم او آدرسی بمن داد که در شهر عربی کویت بود منهم آدرس خانه را باو دادم مطمئن  نبودم که دراین شهر با بوی نفت ودمای شدید بتوانم دوام بیاورم ، هوا شرجی ، دم کرده ، تنفس برای من مشگل بود .

به همراه مسئول مربوطه به بیمارستان  رفتیم تا خود را معرفی کنیم اما من چشمم و دلم به دنبال آن شاهزاده به همراه  دوگاردش بود ، هوای بیمارستان خنک  ، سکوتی اسرار آمیز بر آنجا حاکم بود دیوارها تا نیمه به رنگ آبی و سقف سفید پرستاران با لباسهای آبی وسفید وکلاهکها  زیبایی در رفت و آمد بودند  ، آن شاهزاده رویایی من سه شب در آبادان میماند  تا با لنجی که از کویت میامد سفر خود را  ادامه دهد و بمن گفت برای کار میرود درآنجا دریک تجارتخانه بزرگ کار میکند ، من هیچ رویایی از آن کشور  عربی نداشتم غیر از اینکه میدانستم محل قاچاقچیان است ،  میدانستم تحمل بیمارستان و قوانین سخت  آنرا ندارم و میدانستم که نمیتوانم پرستار خوبی باشم  واین را مدیره و سر پرست بیمارستان خوب از چهره من خواند اما میل داشت که بمانم نفسم بالا نمی آمد بوی نفت همه شهر را  اشباه  کرده بود هوا نبود احتیاج داشتم که بخانه برگردم  ، نه من در خود این جسارت را نمیدیدم که سه سال در آن شهر بد بو بمانم وسپس اگر قبول شدم برای دیدن دوره مامایی به انگلستان بوم  ، نه ! گویا خیلیی لوس بار آمده بودم ، خیلی ...واین بهترین  موقعیت زندگیم را از دست دادم  ، به آن شه زاده درمسافرخانه اش زنگ زدم وگفتم من برخواهم گشت فردا با اولین قطار بخانه میروم من نه جزئت ونه جسارت این را دارم که دراین شهر و در بین این مقررات سخت زندگی کنم بوی نفت مرا خواهد کشت .و برگشتم !
نمیدانم ، شاید اگر او سر راهم قرار نمیگرفت  وضع من عوض میشد و عادت  میکردم .
او برایم نوشت : مرا برای تبعید به آن شهر میبردند و آن دو افسرنگهبان من بودند و تا لب مرزکویت آمدند حال این باتوست  یا بیا سرنوشت خود را به دست من بسپار ویا برای همیشه بنویس تا فراموشت کنم ، درون  پاکت دو عکس بسیار  زیبا  از خودش برایم فرستاده بود ، ودر پشت آنها نوشته  تقدیم به دختری که نمیدانم دوست دارم یا میپرستم !!!
آه ... اوتلوی زیبای من ! من سرنوشتم را بتو میسپارم شاید آنرا بسازی ،  مادر همیشه میگفت من بدون سرنوشتم او پیشانی  مرا خوب خوانده بود .
لیلی در بیمارستان ماند  سر پرستار شد و سپس به انگستان رفت وبا یک دکتر ازدواج کرد ......
اما شه زاده رویایی من که همسرم شد سرنوشت مرا به تباهی کشاند مانند سرنوشت خودش . ث. الف .
------- یک دلنوشته 
ثریا ایرانمنش / لب پرچین / یکشنبه 17/ ژوئن 2018 میلادی برابر با 2 خردادماه 1397  خورشیدی . اسپانیا /.

شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۷

مردی که زمان نداشت

پرسیدم  
بهترین روزهایت کدام روز وکدام وقت بود ؟ و بهترین خاطراتت؟ 
کمی فکر کرد وگفت :من زمان نداشتم  ! نه ابدا زمان نداشتم هیچ زمانی جلوی من توقف نکرد مگر برای رسواییم .
گفتم مگر ممکن است  پس چگونه  باینجا  رسیدی ؟گفت :بکجا؟ گفتم :
تا بحال  با این شیوه زندگی !
 دلم میخواست قبل از هر چیز یک قیچی بردارم وسبیلهایش  را که مانند فوگ روی لبانش را گرفته بود صاف کنم 

گفت هرچه فکر میکنم میبینم  اصلا وجود نداشتم  در دانشکده  درکنار سایر پسران ودختران  در محل کار  تنها زمانی مرا احضار میکردند که یا یک کار بزرگ روی دستم بگذارند ویا برای یک لشتباه کوچک مرا توبیخ کنند .
سر کلاس درس همیشه دستم بالا بود تا جواب درست بدهم اما گویی نه معلم ونه استاد  مرا نمیدید در مواقع امتحان تنها زیر  سایه درختان  مینشستم ودرس میخواندم  دوستان وهمکلاسی هایم دسته جمعی رد میشدند  گویی مرا نمی دیدند  بحودم شک بردم شاید یک موجود  نامریی هستم !!م!
یادت هست  آن شبی که من تازه یک فرش قسطی خریده بودم وهمه همکارانم را دعوت کردم ؟!در بین آنها کسیکه از او خوشم نمیامد  ودرعین حال میل نداشتم  زتدگیم را ببیند  او هم آمد .
حبیب را که یادت هست ؟ میخواست خلبان شود وبه امریکا برود  او قافله سالار همه همکارانم بود  هنگامیکه  همه آمدند و چای و شیرینی و کمی نان و کتلت صرف شد 
ناگهان حبیب پرسید 
این کتابها متعلق به کیست ؟! جا خوردم  گفتم یعنی چه خوب معلوم است که متعلق بمن است 
گفت همه را خوانده ای ؟
گفتم طبیعی است شبها بیشتر کتاب میخوانم 
گفت : پس چرا اینهمه خری؟!

اطاق دور سرم چرخید جلوی  دختران  و بخصوص آن مرد  خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم و میدانستم که صورتم بر افروخته شده اما حرفی در جواب او نداشتم بدهم  ودرسکوت نشستم 
گفتم ،خوب بهر روی دوران جوانی عشق وعاشقی داشتی خاطراتی داری 
گفت ابدا 
من زمان ندارم 
مردی که  بی زمان  زندگی کرد  هیچ خاطره ای ندارم نه عروسی  نه نامزدی نه پدر ونه مادر نه خواهر ونه برادر 
وسر انجام نه دوستی !
به صورت بیگناهش خیره شدم  شعر را خوب میشناخت  خوب میسرود  اما همه را پنهان کرده بود  کتابهایش چندان فروشی نداشتند بیشتر به شکل یک جزوه بودند اما پر محتوا 
راست میگفت  او زمان نداشت  وحال که پیر شده وموها و ریش و سبیلش نیز مانند پاپا نوئل شده بود  هنوز آهسته حرف میزد وآهسته میخندید  آهسته میگریست 
او نمیدانست شارلاتانی   یعنی چی  نمیدا نست  دروغ چیست  نمیدانست چگونه فریب بدهد روی یک جاده صاف راه میرفت   وبقول خودش دیگر فکر هم نمیکرد

شنبه  16 ژوئن 2018 میلادی / ثریا / اسپانیا .

جهیدن وپریدن

ثریا . اسپانیا / " لب پرچین « !



احساس کردم کسی روی سینه ان نشسته و فشار  زیادی بر سینه وقلبم میآورد ، احساس کردم هوا برای تنفس نیست  هوا تاریک  وکمی خنکتر از روز گذشته بود  نا گهان خودم را از تختخواب پایین انداختم ،  پرده هارا کشیدم پنجره هارا باز کردم ،  اوف .... مه غلیظی سر تاسر آسمانرا پوشانده بود و نسیمی خنک جانرا به توازش در میاورد  با یک تی شرت خودم را به روی بالکن رساندم تا چند نفس عمیق از هوای مرطوب و خنک صبگاهی به درون  ریه هایم بفرستم ، نمیدانم ساعت چند بود ، اا میدانم  که هیچ صدایی از هیچ گوشه ای برنمی خاست ، شور و هیجانها  برای  بازی فوتبال تجاری - سیاسی فرو کش کرده تا شبهای آینده وازاین  که مردم ایران برای چند ساعتی توانستندد خود را رنگ کنند و به هوا بپرند و دست بزنند و ابراز شادی کنند برایشان خوشحال بودم این تنها موقعی است که همه یکی میشوند بعد دوباره تکه تکه شد هرکدام لب ورچیده به گوشه انزوای خود میروند .

هر مسئله بزرگی باشد از روی آن میجهند  وهر جا که انبوهی از مسایل باشند  از بالای آن میپرند ،  حال این یکی را زیر دندان میجوند  وشادند .
من بسکه مسائل روز را زیر دندانهایم جویدم همه دندانهایم شکسته  و بسکه آنها را به دستگاه گوارشی خود فرستادم  مرا دچار شکم روه کرده است  چرا که  عده ای، کسانی نالایق را شهبازان بلند پرواز معرفت و شعور میخوانند ! .

وما ،  ما گذشتگان و عبور کردگان از از دوران پیش  به هرجا میرسیم  مکث میکنیم ،  باید همه چیز را بجویم ، تجزیه کنیم  وهمیشه هم مجبوریم که آانهارا قورت بدهیم . بعضی ها سبکبالند و ما همیشه سنگین دل .

من دیگر نمیتوانم چیزی را به جلو بکشم به پشت سر هم نمینگرم چون ناگهان ممکن است جلوی پاهایم چاهی باز شود ومن با سر به درونش بیفتم ،  اا هر جا ندای آزادی باشد من چنگالهایم  را  فرو میکنم  و میل دارم فریاد بکشم ، اما کو آزادی ، در همین گوشه انفرادی خود آزادم  که با آب سرد دوش بگیرم وبا فطیر تغذیه کنم و نامشرا بگذارم زندگی بدون دغدغه .

 درانتظار رسولان  وپیامبران  که میل داشتند با اهریمن پیکار کنند  بقیه موهایم نیز سفید شدند !  دیگر پهلوانی نیست چرا که تنها زورخانه ها کار میکنند آنهم برای زور گفتن وبردن ضعفا به گوشه زندانهای مخوف ،  این پهلوانان زورکی گه با میکربهای مدرن تغذیه میشود و پروتین های مصنوعی را نوش جان میکنند مانند باد بادک   روی هوا هستند که سر انجام خواهند ترکید .
 پهلوانان ما هیچگاه نمی میرند  روز گذشته  تصویر مجسمه یکی از بزرگان را در یکی از پارکها دیدم که ملت شریف و قهرمان پرور  آن سر زمین ناخن های پای آن مجسمه را لاک زده اند !!!  این دهن کجی به کدام یک از صف ها ی جداگانه است ؟ .

روزی پهلوانان ما  گوهر وجودشان از نور و روشنایی  بود و هر پهلوانی  حق داشت  به پیکار خود در تاریخ ادامه دهد ،اما امروز قهرمانان ما همه لگن سفیدی بر سر گذاشته تند و جیبهای مردم را پاک میکنند آنهم به زور  چه زمانی آنها از صفحه تاریخ محو خواهند شد ؟ نمیدانم ! شاید هم نباشم ،  چه کسی آنهارا به صفحه تاریخ ما فرا خواند با پیامبران وامام زاده های دورغینشان ؟ نمیدانم ، میل هم ندارم بدانم ، تاریخ وفرهنگ و ادب ما درمیان دستهای آلوده بخون و کثیف آپنها گم شد وآن پیامبران  دروغین   تاریخ ما را محو کردند آن قصه ها و افسانه ها روی حقیقت را پوشاندند > ما دربیرون تنها به پشت  خودمان  نگریستیم گویی فردایی وجود ندارد و باد در آستین انداخیتم که بلی !! ما تاریخ بزرگی داریم ، منهم پدرم خیلی بزرگ بود ، اما من امروز یک ذره ناچیزم میان هوا معلق !.
بهر روی امروز و فردا برای ما روز تعطیلی و روز هورا کشیدن برای قهرمانان پا  طلایی است . ث. الف . 
پایان 
از ثری تا به ثریا / اسپانیا / 16/ 06/ 2018 میلادی برابر با  26 خرداد ماه 1397 خورشیدی /.

جمعه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۷

کینه توزی

ثریا ایرانمنش » لب پرچین  » !
-----------------------------

برای سالهای متمادی  قار بود م بنشینم به تماشای دنیا  و بگذارم هر چه میگذرد  منهم بی تفاوت ازکنارش بگذرم ، اما نمیتوانم ،  برای من آنچه که دردنیا  و بخصوص بر مردم شریف سرزمینم   میگذرد  آنرا جدی میگیرم  و گفته هایشانرا جنبه تقدس میبخشم ،  نه ! نمیتوام بی تفاوت بنشینم  ، آن مرد بزرگوار مانند ما مجبور نیست هرصبح یک ؟ انشاء 111بنویسد وبه دست باد بدهد تا  درگوشه ای از دنیا دریک رسانه چاپ شود وخوب  ....بقیه اش دیگر بخودم مربوط است افکارم را نمیفروشم خودمرا نیز نفروخته ام اما کلماتی  را که در ذهنم تلمبار میشوند و ضرری بکسی نمیرساند به فروش میرسانم ! 

شب گذشته باز گرما وتشنگی و بیخوابی بر سرم فرد آمد  اسباب بازیهایم را که در اطرافم پراکنده بودند باز کردم تا به آن کتاب صوتی گوش بدهم ، نه ! گم شده بود  اثری از آن نبود نه روی آیفون نه روی آی پد و نه روی آن دیگری  شاید انضباط اینترنت بهم خورده ویا شاید .... بسراغ پیر قدیمی آن مرد محترم  و" کنکاش " او رفتم بنا براین اینترنت نقصی نداشت ، اما او آزرده خاطر بود ،  طبیعی است از دست خود فروشان و وطن فروشان او با حساب حرف میزند و سنجیده سخن میگوید نه با چشم وابروی  و نازو نازک بینی زنانه ! یکی از اهالی یک جلسه  باو توهین روا داشته و گفته بود که او " یبوست مغز و اسهال  دهان دارد !!!! خوب از این جماعت نباید بیشتر انتظار داشت اینها خمیره  و ذاتشان همین است  این ارواح دنیا پرست  واین خود فروشان  دربرابر تاریخ شانه بالا میاندازند معتقد به هیچ ایمان وپای بند هیچ اعتقادی نیستند  آنها دچار جنون  و نخوت جهل   خویش شده نذ  به رهبری بیشتر میاندیشند تا بسر زمین .

این موجودات حقیر  با موجودیت تمسخر آلوده شان   و ضد وطن پرستی  خود را شکست ناپذیر پنداشته اند وبا چند واژه  دوست داشتنی  دیگران را تقبیح میکنند .و خود را بزرگ میپندارند .

کتابی قطور  را میخوانم که درهمین جمهوری به چاپ رسیده آنهم اوایل انقلاب  زندگی نامه ( سر چارلز چاپلین ) هنر مند بزرگ دنیای سینمای صامت وناطق  وچه خوب اصل آنرا خوانده ام ونام خیابانها وکوچه هارا میدانم ، اما کتاب آنچنان از هم وا رفته دریک جلد فلاکت باز مقوایی و برگهای جدا جدا که من به زور چسپ آنها  را بهم چسپانده  برای اوقاتی که حوصله ندارم به دنیا ی چارلی عزیز وارد میشوم و مصائب و دردهای او را با تمام وجود احساس میکنم  از همه بدتر مترجم شاهکاری بخرج داده  تمام کلمات محاورهای را که روزانه بکار میبرد در اینجا آورده است ، مانند  (یک هو ،  اسطقس  ، هوایی شدم ، زد زیردلم ، وسایر  واژه هایی که من با آنها چندان مانوس نیستم !  ونام خیابانها و محله ها و کوچه ها را نیز غلط نوشته  است   . مانند  الفنت رد  که نوشته  "اله فنت رود "  بهر روی من کاری به این ندارم وملا لغنتی نیز نیستم این را از این جهت آوردم که نویسندگان و دانشمندان  امروزی خود را خوب بشناسید و بدانید که تا چه حد سقوط فکری و فرهنگی کرده ایم . » این کتاب هدیه تیمسار.... ه  ریاست اداره دوم  ساواک و سپس نوکر جیم الف شد  که دریک سفر برای من ارمغان آورد ونام پر ابهت خودرا نیز در پشت آن هک کرده  است حال مانند دل و روده خود تیمسار دارد له و لورده میشود ) !!! .
درگذشته کتاب حرمتی داشت درجلدی محکم و در بالا وپایین آن شیرازه بندی میشد تا از اوراق شدن  آن جلو گیری کند  واین کتاب معلوم است برای  مقداری نان ناگهان چاپ شده است  نه بیشتر . 

 ما تنبیه شدیم  و نام ما در لیست سیاه آسمان قرار گرفت  ما بندگان ناسپاس  ونا شکر  حال با نوشته های کینه توزانه  وگفته های نا باب   و توهینها و تحقیر ها به آن مردانی که جان درراه این فرهنگ سپردند و یا موی سپید کرده و  کمر خم نمودند   مانند یک مار مولک خودرا بالا میکشیم  و زبان دراز خو درا بر در  و دیوار میسائیم .

دخترم بمن گفت " 
اگر میخواهی سرت سر جایش بماند دست بردار  و بهتر است گرد این نوع افکار نگردی  و چنین نوشته هایی را  عریان نکنی اما  او از دل پردرد من بیخبر است او ار کودکی در خارج بزرگ شده او احساسی را که به این سر زمین دارد بیشتر نمایان میسازد  ، چطور ممکن است من دردهایم را بر زبان نیاورم ؟  هنوز هستند عده ای که دارند درباره آن دو مرد بزرگ سخن میگویند حتی دشمنان  دیروز او  و شما بچه خورده های گدایان شهر  و مفتخوران امروز  که مانند یک توله پودل تغذیه میشوید به بزرگان ما توهین روا میدارید ،  جوانان با اولین حسی که در آنها بوجود آمد خود را بخطر نزدیک ساختند  حس غلبه بر دشمن را شناختند  برای آنکه( تاریخی ) میاندیشیدند وشما تبه کاران که هنوز فرصت شکل گرفتن را پیدا نکرده بودید حال د رکسوت یک پژوهشگر ویک سیاست مدار ویا یک نویسنده ویا یک دلقک  روی صحنه رسانه ها به آنکه  پشتش خمیده است  توهین روا میدارید ؟. 
ماهنوز همانطور مانند گذشته به تاریخ خود میاندیشیم و آنرا گرامی میداریم اگر چه برای شما تاریخ تنها چند رقم باشد که در پایین  امضا بی مقدار  خود قرار میدهید برای ما تاریخ  سر زمینمان  ، جان ماست . .ث الف .
پایان

اگر بر جای من  غیری گزیند  دوست ، حاکم اوست 
حرامم باد  اگر من  جان بجای  دوست بگزینم 

حدیث آرزومندی که در این نامه  ثبت افتاد 
همانا بی غلط باشد  که حافظ  داد تلقینم 

----
ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « / اسپانیا / 15/06 /2018 میلادی / برابر با 25 خرداد ماه 1397 خورشیدی !