چهارشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۷

نمیتوانم !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 

آقای محترم ، 

 برای سالهای متمادی من قادر نیستم  که بتوانم آنچه را که میل دارم بنویسم ، نه کارت خبر نگاری دارم ، نه اعتبار روزنامه  نگاری ونه تحلیل  گر سیاسی هستم ، تنها  اجازه دارم همین چند کلمه را روی همین صفحه بنویسیم ودرمیان آن ولابلای جملات بعضی نا گفتنی ها را  عیان کنم ، بعنوان مثال اگر کتابی را روی بروی خود بگذارم  واز روی آن یک تکه بردارم واگر نویسنده پنجاه سال پیش هم مرده باشد  باز مسئولم وباید از باز ماندگان و وراث  آن نویسنده اجازه دریافت کنم ، این قانونی است که دراین سر زمین حاکم است . 

اینجا  آن سرزمین تازه شکل گرفته و بزرگ را که به زور برای خود تاریخ سه هزارساله درست کرده ونورچشمی بعضی  از جهانیان است سر زمین مقدس مینامند بنا براین من نمیتوانم اعتراضی بکنم که چرا با تیر های محتوی فشنگ بادی مسموم یک کودک پنج ماهه ویا یک مرد علیل را که درون  صندلی چرخدارش برای حفظ سر زمینیش ومنافعش میجنگد ، به دست آنها کشته میشود  ؟  برای آنچه که امروز  دردنیا  وگفته ها ونوشته ها  وتحیل ها جدی مینماید  همان صدای خشم  است که برای خیلی ها وگوش خیلی ها ناشنواست  بچه مزلفها و ونوکران خریداری شده درحال شستشوی مغزهای جوانند ،  ما غیرا از ان اروح غیر دنیایی  ونویسندگان گذشته که دوران کهولت را میگذرانند  کسی را نداریم امروز بیشتر مردم دربرابر ین جنایات تاریخی وتاریخ گذشته شانه بالا میاندازند  درحالیکه با نخوت  و در عین حال با  سهل انگاری  به مذهب  همشهریانشان مینازند  امروز ما دردست رهبران هولناکی اسیریم ، عده ای را جنون و شهوت قدرت خداوندی در برگرفته وعده ای در فکر اربابی جهانند دراین میان آنهاییکه قدرتی ندارند ونتوانسته اند اسلحه بسازند وتانگ وتوب وبمب های نا مریی بسازند به ضرب گلوله های شوتی از پای  در میایند اسلحه های آنان  قلوه سنگ  است که دردست دارند ویا جانشان است نه بیشتر .

بیشتر شبها ساعت چهار صبح بیدار میشوم واولین کارم خواندن اخبار دنیاست وامروز روی سایت ( اسکای ) خواندم که رهبر کنونی کره شمالی از مذاکره با رهبر امریکا طفره رفته وادعا کرده که امریکاییان هیچگاه بقولشان وفدار نیستند ! خوب چشم بسته غیب گفته ما نمونه  آنرا در مورد شاه خودمان  وسر زمینمان  که میرفت یک کشور قدرت مند شود دیدیم / ژ اپن را دیدیم / حال عده ای که ضد وطن پرستی  و جها ن وطنند  باین رهبران هولناک و موجودیت آنها جان بخشیده اند  ومارا    | باد شکم داران خالی میکنیم |   ، نام نهاده اند ،  ما تقبیح شده ایم  چه بسا نام ما درفهرست سیاه جای بگیرد ،   با مقالاتی که ابدا کینه توزانه نیست بلکه مهربانی ولبریز از دردهای درونی است  
.
ما درگذشته ای آرام زیستیم  یا اینگونه میاندیشیدیم  هرچند وضعمان از این  بهتر نبود باضافه اینکه درزندان خصوص خانوادگی اسیر بودیم ،   من هنوز همانطو ر احساس میکنم  ومیدانم که بشر هیچگاه ( آزاد ) نخواهد بود ودراینجاست  که افسوس میخوریم چرا جای حیوانات نیستیم آنهم از نوع خانگی آن !! 

با اینهمه احوال من مجاز نیستم  که خودرا  تماما در رویدادهای زمان  رها کنم   درحالیکه لرزش زمین را زیر پاهایم  احساس میکنم اما نباید بنویسم که شاید زلزله درراه است این یکنوع تخریب و تشویش در دل نورچشمی ها  و عزیزان است !
من رنج قربانیانرا احساس میکنم  درفقر و در گرسنگی   آنها شریکم  اما نه در رنج بردن آنها مانند بقیه باید بگیرم  » آنها بمن چه «  واین گفته شیخ سعدی را بکلی زیر پا بگذارم که در قرن هفتم سروده بود :

بنی آدم اعضای یکدیگرند 
 که در آفرینش ز یک پیکرند 
 چو عضوی بدرد آورد روزگار 
دگر عضو هارا نماند قرار 
تو که از محنت دیگران غافلی 
نشاید که نامت نهند آدمی 

همه ما اهریمن صفت شده  ، بی تفاوت وبی نظر . من حرف میزنم درد میکشم اما طرف مخاطب من تنها با چند جمله جوابم را میدهد ، وای ، عجب ، چطور ممکن است ؟ همین نه بیشتر او یا میترسد ویا چیزی ندارد تا دربرابر گفته های من بمن بگوید ، محافظه کارست ، مانند احزاب  وسایر مردمان داخل سر زمین من .

امروز ما به  دنبال  یک دموکراسی هستیم آنهم دریک جهان دوقطبی ، یکسو روسیه پر قدرت ویکسو یک تاجر هفت خط ،  او همه چیز  را در ترازوی سود وزیان میسنجد  بنا براین همه چشم باو دوخته تند بیخبرانند که توسط چند بچه  مغزهایشانرا به اجاره داده اند  امروز دیگر همه باید ها یکسانند آنقدر پرنس وپرنسس و وزیر ورهبر  ورییس از زمین سبز شده اندکه دیگر میلی به دیدار  هیچکدام نداریم وتنها یک شوی با مزه برای تماشا وسر گرمی ماست . تنها نباید به آن نگین تازه ، آن نورچشمی وآن عزیز دردانه چشم زخمی وارد شود  وباید بگذاریم مانند یک بچه لوس هر کاری را که دلش خواست درخاور میانه انجام دهد ولو به قیمت چند تکه شدن سر زمین ما وچه بسا روزی زیر نام همان نجات دهنده اش کوروش سر زمین مارامتعلق بخود بداند  آن روز دیگر لازم ست که یا برخیزیم ویا تن به بردگی بدهیم ویا دست به یک خودکشی جاودانه بزنیم  .عمرتان دراز / مهرتان پایدار .ث

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 16 /05/2018 میلادی برابر با 26 اردیبهشت 1397 خورشیدی /..

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۷

گمشده

ثریا /اسپانیا / یک دلنوشته !» لب پرچین « 

رقیب گفت  دراین در چه میکنی  هرروز 
چه میکنم ؟ دل گمگشته باز میجویم .......سعدی 

برایم پیغام  فرستادند که باید بسرعت برای انحصار وراثت به ایران برگردم ، کدام وراثت ؟ کدام ارثیه ؟ همه چیز که دردست شماست  اما مالیاتهای رویهم انباشته شده و مالیات برارث را باید بپردازم .
اگر کسی از من میپرسید  دراین کوی و برزن چه میکنی ؟  دراین خیابانهای  پر جمعیت وساختمانهای ببیقواره روی هم انباشته   میان مشتی مردمان بومی  وناشناس  .چه جوابی داشتم بدهم ؟  چه میکنم ؟ به دنبال خودم میگردم ، آن را که روزی دراین جا بجای گذاشتم وحال گم کرده ام .

آن روزهارا جستجو میکردم   حال این شهر به چشمان من  ابدا آشنا نبود خودم را به دهکده رساندم همانجایی که خانه داشتیم  ، زیر یک درخت توت خشک شده ایستادم دستم را دراز کرد م ویک دانه توت کال چیدم ودردهانم گذاشم وچشمانمرا بستم ، نه مزه توت نمیداد ، نیمی از خیابانها خاکی ودردست ساختمان بود به دنبال خانه خودما ن گشتم همان خانه ای را که ده سال پیش ترک کرده بودم حال آنرا چند طبقه ساخته وچند زنگ زشت وبد هیبت با چسپ روی دیوار خودنمایی میکرد ویک صندوق سبز پستی  از لابلای درب آهنی نگاهی به درون خانه  انداختم ، روی استخرا پوشانده بودند ، از همسایه های قدیمی کسی نبود به کوچه روبرو رفتم به همان جایی که کلی دوست داشتم وهر هفته دوره زنانه داشتیم  کوچه ساکت خانه ها همه خاموش  ودرختان وبرگهای زرد وخشک شد روی زمین هایشان ولو  نه ،  ازآن خانم سلمانی هم خبری نبود ، آهای ، کجائید ؟ هیچکس جوابی نداد . به کوچه بغلی رفتم  تا انتهای آن هنرپیشه قدیمی گاراژ خانه اش را  تبدیل به قنادی کرده بود  بسیار بد اخم وعصبی وچه بسا دلمرده وغمگین . بی آنکه حرفی بزنم از کنارش رد شدم ، نه دیگر از آن ده خوش آ ب وهوا ووباصفا خبری نبود  همه دود گرفته ، سیاه  وهمه چیز تازگی داشت  .
آن روزها دفن شده بودند  چون یک قطره باران که بر روی یک اقیانوس بیفتد  ودر عظمت او گم شود  ، من بیهوده  جستجو میکردم  آن روزهایی را که درآن خانه بچه ها درکوچه بازی میکردند  ، آرزو. داشتم هرچه زودتر از این محیط ناشناس دور شوم .

 از این محیط پهناور وبو گرفته که همه چیز آن برایم نازگی داشت   مردمان وزنان زشت رو وبا هیبت های بزرگ !وروح کوچک ومعصوم من نمیتوانست  اینهمه تازگی و نوظهوری را بپذیرد وهضم کند  سرم گیج میرفت هوا آلوده بود نفس به سختی میکشیدم .
از یک آژانس اتومبیلی کرایه کردم وبخانه پسر دایی رفتم ، همه چیز همان  که بود همان حوض گرد وهمان حیاط آجری ودر تراس فرش پهن  شده وتشکچه مادر وپشتی وجانماز وقران وکتاب دعای او همچنان دست نخورده آنجا قرار داشت ، گویی همین الان برای دست نماز رفته و برمیگردد ، مدتی به جای خالی او نگریستم وسپس گریستم خانم پسر دائیم گفت " 
ما از بعد از فوت خانم دست به اینها نزدیم   ایشان برکت خانه ما بودند واشکهایش جاری شد ، آلبوم خانوادگی را آورد عکس زیبایی از مادر آنجا بود با یک روسری که مطابق معمول بر فرق سرش خود نمایی میکرد گویا این آخرین عکسی بود که گرفته بود تا به کربلا برود وحال پس از مرگ او  عکس اورا از شناسنامه اش جدا کرده ودرآلبوم گذاشته بودند هرچه کردم آنرا بمن نداد . درکنار عکسهای جوانیش با موههای بلند طلاییش وپیراهن های آستین کوتاه ، وچادر نمازی که همیشه روی شانه اش میانداخت برای حضور مردی ناشناس که اگر وارد میشد ؟! . آن چشمان آبی وآن پوست سفید که به برف طعنه میزد ، حال زیر خاک خفته بی آنکه من یا بچه ها  بالای سرش بوده باشیم .
همسرم ده روز مرگ او را از من پنهان نگاه داشت /درحالیکه همه اهالی این شهر خبر داشتند ومن دربی خبری میسوختم .

تمام کوچه هارا گشتم  همه خیابانهایی را که از آنجا عبور کرده بودم  وآن خانه ایکه تا پانزده روز مجبور بودند مرا جای بدهند  تا مراتب اداری طی شود  با ملال وخستگی  با حسرت  میخواستم آن زن را که گم کرده بودم بیابم  ونیافتم  ودرانجا بود که فهمیدم زندگی همه سرا سر فریب  وکمدی  بدون انتها  وبدون نتیجه که کم کم تبدیل به یک تراژدی میشود .
چقدر تاریخ  زندگی  محزون  و غم انگیز است ،  به هرجا نگاه کردم تا آشنایی را بیابم تنها دریک کنسرت خواننده قدیمی که زیادبه همراه  همسر نوازنده اش بخانه ما میامد  حال با پالتوی پوست وروسری مارک گوچی  ، من با بارانی ویک روسری معمولی هرچه فریادکردم که منم ؟ خودش ار به کری زد وسپس جایش را عوض کرد !!!
یک عمل تهوع  آور  که تنها  بدرد تمسخر واستهزا میخورد  ومن با تمامی آرزوهایم  با تمامی هیجانها وجهش های خود  نا امید برگشتم واولین کاری که کردم بر دیوار  خانه اجاره ای که پس از فروش خانه بچه هارا درآن جای داده بودم  بوسه زدم وخم شدم زمین را نیز بوسیدم وعطای آن میراث شوم را به همان بازماندگان بخشیدم . 
آئچه را که خوب بود برده بودند این پس مانده دیگر به دردمن نمیخورد تنها میبایست مالیات های عقب افتاده ومخارج برق وکامونیتی را بدهم . همه چیز را گذاشتم وباز گشتم تا نفسی تازه کنم .....خوب بعد  ها درباره اش میاندیشم فعلا احتیاج به یک خواب راحت دارم .ٍث
ثریا  اسپانیا / سه شنبه 15 ماه می 2018 میلادی .


مرگ آرام

ثریا ایرانمنش » لب پرچین «.

تازه فهمیدم که چرا عکس آنجناب روی اینستاگرام بود ، دخترک خواسته بود به همه حالی کند که سی سال از مرگ پدرش میگذرد ! برای من ابدا مهم نبود سی سال یا سه سال ، آنها شمع روشن کنند و به قد وبالای بلند او بنازند ، من قدم کوتاه است باو نمیرسد د وگفته هایم از روی حقیقت است نه از روی ریا و نیرنگ و فریب و دروغ  واین فرهنگی بود که او درآن رشد کرده بود  ! روزیکه  همه چیز به پایان رسید ومجلس ختم وغیره تمام شد رفتم بسراغ کیف سامسونت  رمز دار او ، خیال میکنید درون آن چه دیدیم ؟ چند دسته چک  و چهار عکس از معشوقه اش درسایز های  بزرگ ، همین ، چیز دیگری نبود هیچ چیز نه وصیتنامه بود ونه آدرس وکیل بود ونه اینکه پس از مرگ او من با چهار بچه کوچک چه باید بکنم؟ او کارهایش را خوب روبراه کرده بود ودوهفته بعد  از یکی از بانکها نامه ای برایم رسید که همسر شما یکهزارو پانصد پوند اور درافت دارد !!!  به بانک نوشتم او مرده چگونه میتوانست اور درافت داشته باشد ؟ رفقا حتی به کارتهای  بانکی او و بما هم رحم نکردند ، من بودم ویک دست خالی ، ..........دیگرآن دوران وحشت را باید فراموش کرد 
عجب آنکه او در اردیبهشت به دنیا آمد و در اردیبهشت هم از دنیا رفت ! تنها پنجاه وهشت سال داشت از پیری وزشتی میترسید واز زنان ومردان پیر نفرت داشت !

روز گذشته دردوخط مرگ ( روزنامه نگار ونقد نویس  وخبرنگار )  حسین مهری را خواندم  آنهم درسایت گویا !!  چه آرام وبی صدا رفت همسرش مدتها بود که از او جدا شده و مستقل با نام خودش کار میکرد برای رادیو آزادی که در پراگ بود و امروز زیر نا م رادیو فردا کار میکند!  حسین  مهری گاهی در روز نامه " نیمروز " یا در کیهان ویا در مجله کاوه مینوشت ، خیلی بیسرو صدا بود وحال مرگش هم بی سر وصدا و خاموش و آرام  بی آنکه کسی را خبرکند از دنیا رفت نه به هنگام سخن گفتن دهانش کف میکرد ونه فریاد میکشید ونه فحاشی میکرد آرام بود ، ارام  ، و مرگ چنین ارامی شایسته یک مجلس بزرگ است !؟ 

از شب گذشته نام " توماس جفر سون " مرتب مانند چکش  بر مغزم کوبیده میشود ،  وبیاد آن خروس بی محل میافتم که خیال کردیم شاهین است اما مرغی بی پر وبال بیشتر نبود  ومن دراین گمان  هستم موادی که او مصر ف میکند باید خیلی قوی باشد که او را درچنین اوهامی فرو میبرد ویا بقول آن خانمی که برایش یک لینک فرستاد ، هنر پیشه ماهری است هم روی صحنه انسانرا میخنداند وهم به گریه وا میدارد ، من ساده د ل هم بخیال آنکه او دارد واقعا برای جوانان مملکت کار میکند ، عده زیادی را به دنبال خود کشید البته دربعضی از کامنتها که برایش میگذاشتند و من میخواندم عرق شرم بر چهره ام مینشست ! اما گویا آنها اورا بهتر از من میشناختند من دراین ده کوره غیر خود وگوشهایم کسی نیست البته منظورم از بزرگان اقوام ایرانی است هر چه هست اهل همین دیار ومن درمیانشان یک غریبه ویک خارجی هستم ! . 

سی سال تجره بمن نشان داد که ما ایرانیان از چه وجهه ای وچه تربیتی برخورداریم واینها هم غریبه ، اوایل سیل تلگرامها  ونامه های تسلیت از راههای دور ونزدیک بمن میرسید ، تلفن ها پشت تلفن که اگر کاری داشتی ما هستیم ؟ آنها درانتظار این زن جوان وبیوه ثروتمند بودند که همسرش درتمام بانکهای دنیا برایش سرمایه گذاری کرده بود !!! مدتی گذشت پا اندازهاوخبر چین ها مرتب  بخانه  ما میامدند  تا خبری بگیرند وبرای بقیه ببرند  تا اینکه تابلوی | این خانه بفروش میرسد | را بر سر درخانه دیدند وکم کم احساس کردند بعضی از اثاثیه نیز کم میشود ، بچه ها به مدرسه میرفتند وغذا میخواستند لباس میخواستند سر انجام نشستم وچرخ خیاطی را جلوی رویم گذاشتم اول از همه لباسهای  خودم را برای دختر کوچکم  درست کردم تا بتواند کاری دست وپا نماید ، حال نوکیسه ها وگدایان شهر دم درآورده بودند وبنوعی باب تمسحر را گشوده بودند  ، خوب دوتا دخترت را بفرست دریک بار کار کنند ویا یک رستوران ؟! سکوت ! وآنهاییکه در راههای دور بودند کم کم رابطه شانرا قطع کردند فهمیدند که علی آباد ده که هیچ حتی یک اطاق ویرانه هم نیست .، وآن شاعر و نویسنده بزرگی که صاحب یک نشریه بود برایم سکه طلا میفرستاد ومرا طلای جاندار میخواند او نیز  رفت !!!به دنبال دوست !!

عدد "سی "عدد خوش یمنی است ، سی سال گذشت ومن هفتاد ساله شدم اما چیزی درمن عوض نشد همان هستم که بودم کمی تجربه ام بیشتر شد وخودرا از همه کنار کشیدم ودرسکوت وتنهایی نشستم ونوشتم ونوشتم وهنوز هم مینویسم تا روزیکه چشمانم کور شوند ودستهایم بی رمق وخودم افلیج بیفتم باز درمغزم خواهم نوشت ، من برخاستم وقد راست کردم  وحال از برج بلند افتخار خودم باین موجودات  حقیر مینگرم ، ومیبینم واقعا چقدر حقیرند تا چه حد نا توان وبدبختند ، روز گذشته هنگامیکه دخترکم نفس زنان بطریهای آ برا برایم جابجا میکرد از او پوزش خواستم درجوابم گفت  :
عمری تو برای ما کشیدی حال نوبت ماست که بگذاریم تو راحت باشی سلامتی تو برای ما ازهر چیز مهمتر است . بدینوسیله مزد خود را که بسیار هم زیاد بود گرفتم .ث

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 15/05/2018 میلادی  برابر با 25 اردیبهشت 1397 خورشیدی !

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۷

من وشاه

ثریا / اسپانیا 
|" لب پرچین "

نه ، این  همان فیلم معروف سلطان سیام وآن جاسوسه انگلیسی بعنوان معلم  که رفت و همه کشور را دستخوش ویرانی ساخت نیست ، من وشاه ایران را میگویم ، من واو دریک  چیز ، تنها دریک چیز وجه اشتراک داریم وآن ( بد شانسی ) است ! امروز بعد از چهل سال هنوز خدمات اورا ناچیز دانسته وفحاشان وبدگویان  مشغول نشخوارند وعده معدودی وفاداریشان را  باو هنوز نگاه داشته ائد ومن ؟ همه عمرم دچار این بد شانسی بودم چرا که با هردستی  که دادم یک سیلی نوش جان کردم ،  این موضوعی  بود که  سالها فکر مرابه آن مشغول داشته وهم اکنون بادیدن چند برنامه نوظهور ویکی دوبرنامه خوب  دانستم که درست اندیشه کردم  
چقدر آرزو داشتم  که تخیلات  واراده   جامعه را نیز به آن اضافه میکردم  وچقدر آرزو داشتم  که همه چیز حقیقت پیدا میکرد  ، مگر ممکن است ؟  مگر یک اخلاق خوب وپاکیزه را باید محکوم کرد ؟  آیا خود اراده  جزیئ از اخلاق نیست ؟ 

د رمیان عقاید امروز متفکرین که چه عرض کنم مفسدین  چیزی مضحکتر  از دستور وتعالیم  مذهبی نیست  چیزی  از اراده انسانی وجود ندارد  نمیدانم همه گی فاقد اراده وعظم قدرت شده اند؟ همه با بخل  به یکدیگر میپردازند بجای تشوق  اورا  میکوبانند  ، خوب داشتن رابطه ها هم مزید بر علت است مگر اگر نا پدری من یکی از بنیان گذاران مثلا یک نشریه بود ویا خودم رفیقه یک نویسنده و روزنامه نگار بودم !!!چه بسا نوشته های منهم بعنوان یک " شاهکار " د ر بعضی از جراید چاپ میشد ! ومنهم میشدم مثلا بانوی نویسنده !؟  ( خوشبختانه دیگر بساط روزی نامه ها پرچیده شد وهمه الکترونیکی شدند !!!!) نه بخل وحسادت  از همان روز اول درمدرسه وسپس قانون وراثت شکل میگیرد  امروز عکسی روی اینستا گرام دیدم که کمی دردم آمد ! عکسی که خودم  چهل سال پیش از مرحوم همسر گرفته بودم ودختر بزرگم آنرا درکنار گل وبوته وبلبل در قابی در بالاترین نقطه اطاقش جای داده بود حال از روی آن عکس گرفته وروی اینستا گرام گذاشته ومنکه چهل سال با دست خالی آنهارا به دندان  گرفتم ودور اروپا گرداندم بزرگ کردم  بخانه شوهر فرستادم  فرش فروختم جواهر فروختم تا شکم آنها سیر باشد ، هیچ عکسی درخانه آنها یافت نمیشود !!! حال آن شخص خسیس ، خود خواه  بد فطرت  که تنها دست به اسراف میزد برای خودش  تبدیل به یک قهرمان شده ومن ؟ گمنام ! چرا که تهور داشتم وفریاد کشیدم  نادان نبودم وخودرا بموش مردگی نزدم .

شاه ، آنهمه خدمت کرد آنهمه ساخت کشور فقیری را  تبدیل به یک اروپای مدرن نمود حمله ها پشت حمله ها باو شد حتی دانشگاههای بزرگ ودولتها اورا یک دیکاتور به تمام معنا آدمکش خطاب  کردد وخمینی را پیر مقدسی که از جانب پرودگار آمد تا اروپای گرسنه  وامریکای مقروض را اباد سازد درحایکه شاه بیشتر کارخانه های ورشکسته دولت انگلیس را خرید نا به آنها کمک کند وچقدر وام بلا عوض به همه اروپاییان داد وبه هنگام بیماری ونزدیک بودن مرگ او هیچ یک از این نامردان حاضر به پذیرشا و نشدند.
خوب این جهان عاقل وهنر دوست وهنر پرور  نمیدانم دیوانه است  یا من ؟   حا ل بین عقل ودیوانگی  وعدم تعقل  بین منطق وبی منطقی  ایستاده ام  بلی تنها اطاعت کورکورانه   و پیروی از مردم و محیط اطراف ممکن است کمی به سرنوشت  شومی که درکمین ما بودکمک کند   حال ننشسته ام ودارم حرفهایی مینویسم که یا یک عاقل مینویسد یا یک دیوانه .
من درخود توانایی های زیادی داشتم که همه را خرج کردم  امروز تنها شعورم مانده وحافظه ام .
حال بقول  شاعری که نمیشناسم 
مژه سوزن رفو کن  ، نخ آن تارمو کن 
که هنوز وصله دل دوسه بخیه کار دارد ؟! 
البته این شعررا یک آوازه خوان  در دوره ها ومحفل ها میخواند شاعر آنرا نمیشناسم /. اما خودم را خوب شناخته ام . پایان 
ثریا / اسپانیا / دوشنبه 14 ماه می 208  میلادی /

زبان بی زبانی

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .


در جایی خواندم  که  3400 زبان از مجموع  6000 زبان  درجهان  طی پنجاه سال آینده  درحال از بین رفتن است .
بطور متوسط  هر  ده روز  یک زبان  از بین میرود  وبا این زبانها از بیست نفر آدم در یک گوشه ی دور افتاده  تا چندین هزار نفر سخن میگویند .

بیاد دارم  در  اوایل  انقلاب  رفسنجانی با آن لهجه دهاتی خود میگفت که " زبون فاخر ما زبون عربیه ، فارسی یک لهجه ی" 
 اگر در إن زمان جلو ی دستم بود محکم کشیده میزدم  به گوشش حتی اگر به مرگ من منتهی میشد  ، بقول برنار شاو من یک  دمکرات  مستبدی هستم !  هر کس هر چه میخواهد بگوید ویا بنویسد من درمبارزه زبان فارسی  وادبیات آن سخت تعصب دارم ویک ملت با زبانش زنده است ،  ویا جناب رهبر زوار درفته میگوید انگلیسی در مدارس قدغن است بجایش زبان روسی را تدریس کنید !!!  خوب راست وحسینی بگو که ما جای تاجیکستان  را گرفتیم ویا افغانستانرا !
 .
امروز إنقدر سنم بالا رفته  که دیگر فریب این دموکراسی های آبکی را نمیخورم  دموکراسی های هوایی زمینی  آبکی  وفرضی هفتاد سال است که استخوان خورد کرده ام .داستانی میخواندم از  » محمد علی نجفی «  در مورد  نام های مستعار  نویسندگان وادیبان در دورانهای پیش و چه بسا امروز !  نوشته بود :

در بودا پست پایتخت مجارستان  مجسمه برنزی مردی  را که  غرق در دردهای خویش است در دست چپ او  کاغذ و دردست راست  او یک پر مرغابی که درگذشته بعنوان قلم از آن استفاده میشد  نشان میدهد  درپایین این مجسمه  واژه " ناشناس" بکار برده شده است  این مرد در قرن دوازدهم میلادی میزیسته وبا پادشاه وقت آن زمان نزدیک بوده وچه بسا از راهبان آن زمان بوده است  چرا که کتابی بنام  " قهرمانی های قوم مجار "  به نامی ناشناس نشر یافته که هنوز هم باقیست .
مجارستان قهرمانان زیادی داشت منجمله شاندرو پتوفی شاعر و مبارز .

بهر روی داستان را ادامه دادم  ودیدم اکثر نویسندگان و بزرگان نام اصلی آنها چیز دیگری است  آنهم بخاطر تر س از قدرتهای وحاکمیت  ودیکتاتور یهای مستبد  ،  نویسندگانی که درزندانها به دست زندانبانان خود بقتل رسیدند مانند ایران کنونی ما  ویا از فراز صخره ها به زیر افتادند وخودکشی شدند !  بنا براین نویسندگان  نوشته هایشانرا با ایما واشاره  ویا هزل مانند  نویسنده سفرهای گالیور " سوییفت " که آنهم نام اصلی آن نویسنده نیست مینوشتند .

ویا از کلمات  ایکس وایگرگ استفاده مینمودند ،  مثلا .ولتر  برای آنکه نامه های بدون امضا را مینوشته به زندان میافتد  او سیستم سخت وترسناک انگلیس را بر سیستم فرانسه ترجیح داده بود  وهمه نوشت هایش سوزاند شد ویا درروسیه  نویستدگان با نامهای مستعار  نوشته هایشانرا به سختی به دست چاپ میسپردند  مانند شاعر ونویسند معروف روسی  که باو شاعر انقلابی میگفتند  " پاتینکوف " سالها در زندانهای سیبری  به کار اجباری  مشغول بود اما نوشته هایش را با امضای ایکس ا بیرون میداد.

لنین نام مستعاری بیش نیست  نام اصلی او  "  الیانوف  " است   ونام اصلی ژوف استالین  " دجوگا شفیلی " میباشد .

شاعر خردسال  ونویسنده  نامی قرن نوزدهم " پاپلو نرودا "   امر یکای جنوبی نامش » وینتالی رایس « میباشد .

اگر بخواهم نام همه نویسندگان وشعرایی را که زیر نام مستعار مینوشتند اینجا بیاورم  بحثی طولانی میشود  مثلا الکساندر دوما ابدا نویسنده نبود تنها یک یا دوکتاب کوچک به دست چاپ داد  اما هزاران  کتاب بنام او ییرون آمد او تنها یک بنگاه داشت که نویسندگان درآنجا جمع میشدند  تولستوی و چخوف نیز نامهای دیگری داشتند .  .
آگاتا کریستی که این روزها مرتب سریالهای اورا میگذارند  کتاب اول خودرا با نام » مری وست ماکوت « به دست چاپ سپرد .  

عزیز نسین نویسنده وفکاهی نویس ترک  نام ومحیط  زندگیش   را بفراموشی سپرد  " عزیز" تو کیستی ؟  نسین به ترکی یعنی تو کیستی  مارک تواین نام واقعی مارک تواین نیست  نام مستعار اوست  که روزی در گردشی روی رودخانه می سی سی پی  از ملوانان نشانه دوتا  یا دو راه را  شنید ومارک تو ان را برگزید  نام واقعی  پل الوار  شاعر بزرگ  " ایژن  گرینندیل " است  وآثا ربسیاری  مهمی درجهان هستند که ما زیر نام مستعار  آنهارا میشناسم .

امروز دیگر خبری از کتاب ونویسنده نیست همه سیاسی شده اند وهر از گاهی چند ورق پاره بعنوان یادداشتهای ویا نوشته ها  به هوا میفرستند ودراین آشفته بازار " هم توماس جفر سون قلابی کتابی به بازار میدهد ومدعی میشود که هفت میلیون جلد إن در ایران بفروش رفته است ؟؟! مگر چند میلیون جلد آنرا چاپ کرده ای ؟ البته من اینهارا ابدا باور نمیکنم وصحه ای هم از آن کتاب را نخواندم همه اوهام وغیر واقعی میباشند از اینکه خامنه ای توده ای وچپی است شکی نیست و ازینکه سرنوشت ما دردست جناب پوتین میباشد آنهم شکی نیست وحال باید زبان روسی را نیز فرا بگیریم تا بهتر فرمایشات اربابان را درک کرده و درخدمتگزار ی آماده باشیم .

اما من همچنان با این زبان مهجور اما  فاخر وزیبای فارسی مینویسم فرزندانم با زبان شیرین فارسی حرف میزنند در حالیکه بیشترا ز سه وپنج ساله نبودن دکه از سر زمین  خود ایران  بیرون آمدندواز طریق مترجم گوگل با نوه هایم فارسی  حرف میزنم وبه  بعضی از آنها فارسی را یاد داده ام  اگر چه جوا ب مرا به زبان خودشان انگیسی یا روسی یا فرانسه میدهندویا اسپانیایی ، تعصب من روی زبان مادری وشعر  وادبیات فارسی  بیش از آن است که درکنار قوم لوط بنشینم ولواطشانرا تماشا کنم . مرتب دورهم جمع میشوند گنکره  تشکیل میدهند کنفرانس میدهند ودر رسانه های نوکرهای رژیم درلباس مرتب کت وشلوار وکراوات  با آنها مصاحبه میکنند  وغیره . اگر زبانرا وشعر را ازدست بدهید همه چیزتان برباد رفته است دیگر وجود ندارید تنها زباله هایی هستید که درون سطل آشغال کشورهای خارجی  جای گرفته اید .  راز پایداری این سر زمین که درآن زندگی میکنم زبان اوست   گاهی در فروشگاهها  بعضی از کلماترا که من به علط بر زبان میاورم با مهربانی تصحیح  میکنند . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 14/05/2018 میلادی برابر با 24 اردیبهشت 1397 خورشیدی


یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۷

نادر بی همتا

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « !

عزیز ! اگر از حال من  با زپرسی 
به جز این چه گویم  که ویران ترینم 
از این پس ، نیارم ستودن خدا را 
 که دین، فتنه انگیخت  در سر زمینیم .......ناد رنادر پور 

» هر باز که به تصاویر خمینی ، خامنه ای ، خاتمی ، ورفسنجانی نگریسته ام ، 
عرق شرم بر پیشانی من نشسته است «
نادر نادر پور 
-------------
در میان کتابهایم به دنبال چیزی میگشتم   ناگهان مجله » کاوه « چاپ آلمان که به همت شادروان محمد عاصمی پای گرفته بود ومن مشترک دائمی آن بودم بچشمم خورد واین بار همه این مجله اختصاص داشت به مرگ » نادر« آن سیمر غ کوههای قاف  که درآیینه خودرا مینگریست تا باهر کسی ننشیند ، او میدانست ومردم را خوب شناخته بود .

همه مجله شماره 90 اختصاص باو ومرگ اوداشت . متاسفانه من خیلی دیر با این بزرگ مرد روبرو شدم زمانی که درگیر آلودکیهای خانوادگی وبچه داری بودم اما همه حواسم به دنبال  دیگری میگشت ،  به دنبا ل چیزی که در خانه خودم جای گذاشته بودم ، به دنبال خودم . و روزی  با احتیاط تنها یکبار از طریق دوستی مشترک توانستم اورا بخانه دعوت کنم متاسفانه از جو ومحیطی که بر آنجا حاکم بود زیاد خوشش نیامد وخیلی زود مارا وخانه را ترک کر ، زمانی بود که پسر حاجی تکیه بر پشتی مخملی داده بود وعماد رام داشت از کمبود پیاز حرف میزد ، بادی  به غبغب انداخت وگفت : 

فردا دستور میدهم یک گونی پیاز به درخانه ات بفرستند دراینجا  او ، آن نادر کمیاب سرخ شد واز جای برخاست سری به حکم ادب فرود آورد واز میهمانداری من تشکر کرد نگاهش عمیق او  به چهره پرخون من وآن اطاق بود ودیگر هیچگاه اورا ندیدم ، تا برای همیشه به سفر رفت .

پیاز به درخانه عماد رام رفت واو هم فردا درمجله جوانان تشکر خودرا ابراز داشت !!!!.
حال با عکسهای او وطراحی هایی که دوستانش از چهره او کشیده اند واشعاری که درباره او سروده اند تنها نشسته ام واشک میریزم او نیست ، محمد عاصمی نیست ، شجاع الدین شفا نیست منوچهر جمالی نیست  صدرالدین الهی نیست  هرمز فرهت نیست محمود خوشنام نیست   تنها باز مانده که عمرش طوانی باد پرویز صیاد است که مطلب بسیار زیبایی درباره اش نوشته وهاد خرسندی ،  همه رفتند همه رفتند ومن تنها ماندم وپس از آنها  میخواندیم که شهدا  کی هستند آن خونینی کفنان  !!! 
او برای سن هفتاد سالگی خود سروده ای را به چاپ رساند "

باران  ، حروف  میخی  از یاد رفته را 
گویی به یاد شوکت  ایران باستان 
بر سطح  فروخفته در سکون 
همچو کتیبه  های کهنسال  واژگون  ، باز آفریده است 
و سپس  پخش کرده است 
من ! سر خوش از خیال 
بی اعتنا به گردش هر روزه زمین 
آسوده از شتاب  هراس آوار زمان 
چونان کتیبه ، تکیه  به تاریخ داشتم 
..........
اما شبی  درآخر  پنجاهمین خزان 
زان  خواب کودکانه  پریدم ناگهان 
 دیدم که خاک ایزدی  زادگاه من 
 قربانی تهاجم  اعراب خانگی است " 
اعرابی از سلاسه " وقاص " ودیگران 
-----
هنوز اشک د رچشمانم حلقه زده  و هنوز گریانم نوشته سیمین را خواندم و لعبت  را که هم اکنون  فلج درگوشه ای افتاده ودیگران که یکی یکی رفتند وجایشانرا به لاتهای محله شهر نو وشار لاتنها و ساکنین قلعه وکوره های آجر پزی دادند . در واقع ماهم رفتیم تنها نفس میکشیم همین ، نه بیشتر . روان همگی شاد ونامشان تا ابد جاودان باد .
ثریا / اسپانیا / سیزدهم ماه می 2018 میلادی .......