سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۷

گمشده

ثریا /اسپانیا / یک دلنوشته !» لب پرچین « 

رقیب گفت  دراین در چه میکنی  هرروز 
چه میکنم ؟ دل گمگشته باز میجویم .......سعدی 

برایم پیغام  فرستادند که باید بسرعت برای انحصار وراثت به ایران برگردم ، کدام وراثت ؟ کدام ارثیه ؟ همه چیز که دردست شماست  اما مالیاتهای رویهم انباشته شده و مالیات برارث را باید بپردازم .
اگر کسی از من میپرسید  دراین کوی و برزن چه میکنی ؟  دراین خیابانهای  پر جمعیت وساختمانهای ببیقواره روی هم انباشته   میان مشتی مردمان بومی  وناشناس  .چه جوابی داشتم بدهم ؟  چه میکنم ؟ به دنبال خودم میگردم ، آن را که روزی دراین جا بجای گذاشتم وحال گم کرده ام .

آن روزهارا جستجو میکردم   حال این شهر به چشمان من  ابدا آشنا نبود خودم را به دهکده رساندم همانجایی که خانه داشتیم  ، زیر یک درخت توت خشک شده ایستادم دستم را دراز کرد م ویک دانه توت کال چیدم ودردهانم گذاشم وچشمانمرا بستم ، نه مزه توت نمیداد ، نیمی از خیابانها خاکی ودردست ساختمان بود به دنبال خانه خودما ن گشتم همان خانه ای را که ده سال پیش ترک کرده بودم حال آنرا چند طبقه ساخته وچند زنگ زشت وبد هیبت با چسپ روی دیوار خودنمایی میکرد ویک صندوق سبز پستی  از لابلای درب آهنی نگاهی به درون خانه  انداختم ، روی استخرا پوشانده بودند ، از همسایه های قدیمی کسی نبود به کوچه روبرو رفتم به همان جایی که کلی دوست داشتم وهر هفته دوره زنانه داشتیم  کوچه ساکت خانه ها همه خاموش  ودرختان وبرگهای زرد وخشک شد روی زمین هایشان ولو  نه ،  ازآن خانم سلمانی هم خبری نبود ، آهای ، کجائید ؟ هیچکس جوابی نداد . به کوچه بغلی رفتم  تا انتهای آن هنرپیشه قدیمی گاراژ خانه اش را  تبدیل به قنادی کرده بود  بسیار بد اخم وعصبی وچه بسا دلمرده وغمگین . بی آنکه حرفی بزنم از کنارش رد شدم ، نه دیگر از آن ده خوش آ ب وهوا ووباصفا خبری نبود  همه دود گرفته ، سیاه  وهمه چیز تازگی داشت  .
آن روزها دفن شده بودند  چون یک قطره باران که بر روی یک اقیانوس بیفتد  ودر عظمت او گم شود  ، من بیهوده  جستجو میکردم  آن روزهایی را که درآن خانه بچه ها درکوچه بازی میکردند  ، آرزو. داشتم هرچه زودتر از این محیط ناشناس دور شوم .

 از این محیط پهناور وبو گرفته که همه چیز آن برایم نازگی داشت   مردمان وزنان زشت رو وبا هیبت های بزرگ !وروح کوچک ومعصوم من نمیتوانست  اینهمه تازگی و نوظهوری را بپذیرد وهضم کند  سرم گیج میرفت هوا آلوده بود نفس به سختی میکشیدم .
از یک آژانس اتومبیلی کرایه کردم وبخانه پسر دایی رفتم ، همه چیز همان  که بود همان حوض گرد وهمان حیاط آجری ودر تراس فرش پهن  شده وتشکچه مادر وپشتی وجانماز وقران وکتاب دعای او همچنان دست نخورده آنجا قرار داشت ، گویی همین الان برای دست نماز رفته و برمیگردد ، مدتی به جای خالی او نگریستم وسپس گریستم خانم پسر دائیم گفت " 
ما از بعد از فوت خانم دست به اینها نزدیم   ایشان برکت خانه ما بودند واشکهایش جاری شد ، آلبوم خانوادگی را آورد عکس زیبایی از مادر آنجا بود با یک روسری که مطابق معمول بر فرق سرش خود نمایی میکرد گویا این آخرین عکسی بود که گرفته بود تا به کربلا برود وحال پس از مرگ او  عکس اورا از شناسنامه اش جدا کرده ودرآلبوم گذاشته بودند هرچه کردم آنرا بمن نداد . درکنار عکسهای جوانیش با موههای بلند طلاییش وپیراهن های آستین کوتاه ، وچادر نمازی که همیشه روی شانه اش میانداخت برای حضور مردی ناشناس که اگر وارد میشد ؟! . آن چشمان آبی وآن پوست سفید که به برف طعنه میزد ، حال زیر خاک خفته بی آنکه من یا بچه ها  بالای سرش بوده باشیم .
همسرم ده روز مرگ او را از من پنهان نگاه داشت /درحالیکه همه اهالی این شهر خبر داشتند ومن دربی خبری میسوختم .

تمام کوچه هارا گشتم  همه خیابانهایی را که از آنجا عبور کرده بودم  وآن خانه ایکه تا پانزده روز مجبور بودند مرا جای بدهند  تا مراتب اداری طی شود  با ملال وخستگی  با حسرت  میخواستم آن زن را که گم کرده بودم بیابم  ونیافتم  ودرانجا بود که فهمیدم زندگی همه سرا سر فریب  وکمدی  بدون انتها  وبدون نتیجه که کم کم تبدیل به یک تراژدی میشود .
چقدر تاریخ  زندگی  محزون  و غم انگیز است ،  به هرجا نگاه کردم تا آشنایی را بیابم تنها دریک کنسرت خواننده قدیمی که زیادبه همراه  همسر نوازنده اش بخانه ما میامد  حال با پالتوی پوست وروسری مارک گوچی  ، من با بارانی ویک روسری معمولی هرچه فریادکردم که منم ؟ خودش ار به کری زد وسپس جایش را عوض کرد !!!
یک عمل تهوع  آور  که تنها  بدرد تمسخر واستهزا میخورد  ومن با تمامی آرزوهایم  با تمامی هیجانها وجهش های خود  نا امید برگشتم واولین کاری که کردم بر دیوار  خانه اجاره ای که پس از فروش خانه بچه هارا درآن جای داده بودم  بوسه زدم وخم شدم زمین را نیز بوسیدم وعطای آن میراث شوم را به همان بازماندگان بخشیدم . 
آئچه را که خوب بود برده بودند این پس مانده دیگر به دردمن نمیخورد تنها میبایست مالیات های عقب افتاده ومخارج برق وکامونیتی را بدهم . همه چیز را گذاشتم وباز گشتم تا نفسی تازه کنم .....خوب بعد  ها درباره اش میاندیشم فعلا احتیاج به یک خواب راحت دارم .ٍث
ثریا  اسپانیا / سه شنبه 15 ماه می 2018 میلادی .