سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۷

مرگ آرام

ثریا ایرانمنش » لب پرچین «.

تازه فهمیدم که چرا عکس آنجناب روی اینستاگرام بود ، دخترک خواسته بود به همه حالی کند که سی سال از مرگ پدرش میگذرد ! برای من ابدا مهم نبود سی سال یا سه سال ، آنها شمع روشن کنند و به قد وبالای بلند او بنازند ، من قدم کوتاه است باو نمیرسد د وگفته هایم از روی حقیقت است نه از روی ریا و نیرنگ و فریب و دروغ  واین فرهنگی بود که او درآن رشد کرده بود  ! روزیکه  همه چیز به پایان رسید ومجلس ختم وغیره تمام شد رفتم بسراغ کیف سامسونت  رمز دار او ، خیال میکنید درون آن چه دیدیم ؟ چند دسته چک  و چهار عکس از معشوقه اش درسایز های  بزرگ ، همین ، چیز دیگری نبود هیچ چیز نه وصیتنامه بود ونه آدرس وکیل بود ونه اینکه پس از مرگ او من با چهار بچه کوچک چه باید بکنم؟ او کارهایش را خوب روبراه کرده بود ودوهفته بعد  از یکی از بانکها نامه ای برایم رسید که همسر شما یکهزارو پانصد پوند اور درافت دارد !!!  به بانک نوشتم او مرده چگونه میتوانست اور درافت داشته باشد ؟ رفقا حتی به کارتهای  بانکی او و بما هم رحم نکردند ، من بودم ویک دست خالی ، ..........دیگرآن دوران وحشت را باید فراموش کرد 
عجب آنکه او در اردیبهشت به دنیا آمد و در اردیبهشت هم از دنیا رفت ! تنها پنجاه وهشت سال داشت از پیری وزشتی میترسید واز زنان ومردان پیر نفرت داشت !

روز گذشته دردوخط مرگ ( روزنامه نگار ونقد نویس  وخبرنگار )  حسین مهری را خواندم  آنهم درسایت گویا !!  چه آرام وبی صدا رفت همسرش مدتها بود که از او جدا شده و مستقل با نام خودش کار میکرد برای رادیو آزادی که در پراگ بود و امروز زیر نا م رادیو فردا کار میکند!  حسین  مهری گاهی در روز نامه " نیمروز " یا در کیهان ویا در مجله کاوه مینوشت ، خیلی بیسرو صدا بود وحال مرگش هم بی سر وصدا و خاموش و آرام  بی آنکه کسی را خبرکند از دنیا رفت نه به هنگام سخن گفتن دهانش کف میکرد ونه فریاد میکشید ونه فحاشی میکرد آرام بود ، ارام  ، و مرگ چنین ارامی شایسته یک مجلس بزرگ است !؟ 

از شب گذشته نام " توماس جفر سون " مرتب مانند چکش  بر مغزم کوبیده میشود ،  وبیاد آن خروس بی محل میافتم که خیال کردیم شاهین است اما مرغی بی پر وبال بیشتر نبود  ومن دراین گمان  هستم موادی که او مصر ف میکند باید خیلی قوی باشد که او را درچنین اوهامی فرو میبرد ویا بقول آن خانمی که برایش یک لینک فرستاد ، هنر پیشه ماهری است هم روی صحنه انسانرا میخنداند وهم به گریه وا میدارد ، من ساده د ل هم بخیال آنکه او دارد واقعا برای جوانان مملکت کار میکند ، عده زیادی را به دنبال خود کشید البته دربعضی از کامنتها که برایش میگذاشتند و من میخواندم عرق شرم بر چهره ام مینشست ! اما گویا آنها اورا بهتر از من میشناختند من دراین ده کوره غیر خود وگوشهایم کسی نیست البته منظورم از بزرگان اقوام ایرانی است هر چه هست اهل همین دیار ومن درمیانشان یک غریبه ویک خارجی هستم ! . 

سی سال تجره بمن نشان داد که ما ایرانیان از چه وجهه ای وچه تربیتی برخورداریم واینها هم غریبه ، اوایل سیل تلگرامها  ونامه های تسلیت از راههای دور ونزدیک بمن میرسید ، تلفن ها پشت تلفن که اگر کاری داشتی ما هستیم ؟ آنها درانتظار این زن جوان وبیوه ثروتمند بودند که همسرش درتمام بانکهای دنیا برایش سرمایه گذاری کرده بود !!! مدتی گذشت پا اندازهاوخبر چین ها مرتب  بخانه  ما میامدند  تا خبری بگیرند وبرای بقیه ببرند  تا اینکه تابلوی | این خانه بفروش میرسد | را بر سر درخانه دیدند وکم کم احساس کردند بعضی از اثاثیه نیز کم میشود ، بچه ها به مدرسه میرفتند وغذا میخواستند لباس میخواستند سر انجام نشستم وچرخ خیاطی را جلوی رویم گذاشتم اول از همه لباسهای  خودم را برای دختر کوچکم  درست کردم تا بتواند کاری دست وپا نماید ، حال نوکیسه ها وگدایان شهر دم درآورده بودند وبنوعی باب تمسحر را گشوده بودند  ، خوب دوتا دخترت را بفرست دریک بار کار کنند ویا یک رستوران ؟! سکوت ! وآنهاییکه در راههای دور بودند کم کم رابطه شانرا قطع کردند فهمیدند که علی آباد ده که هیچ حتی یک اطاق ویرانه هم نیست .، وآن شاعر و نویسنده بزرگی که صاحب یک نشریه بود برایم سکه طلا میفرستاد ومرا طلای جاندار میخواند او نیز  رفت !!!به دنبال دوست !!

عدد "سی "عدد خوش یمنی است ، سی سال گذشت ومن هفتاد ساله شدم اما چیزی درمن عوض نشد همان هستم که بودم کمی تجربه ام بیشتر شد وخودرا از همه کنار کشیدم ودرسکوت وتنهایی نشستم ونوشتم ونوشتم وهنوز هم مینویسم تا روزیکه چشمانم کور شوند ودستهایم بی رمق وخودم افلیج بیفتم باز درمغزم خواهم نوشت ، من برخاستم وقد راست کردم  وحال از برج بلند افتخار خودم باین موجودات  حقیر مینگرم ، ومیبینم واقعا چقدر حقیرند تا چه حد نا توان وبدبختند ، روز گذشته هنگامیکه دخترکم نفس زنان بطریهای آ برا برایم جابجا میکرد از او پوزش خواستم درجوابم گفت  :
عمری تو برای ما کشیدی حال نوبت ماست که بگذاریم تو راحت باشی سلامتی تو برای ما ازهر چیز مهمتر است . بدینوسیله مزد خود را که بسیار هم زیاد بود گرفتم .ث

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 15/05/2018 میلادی  برابر با 25 اردیبهشت 1397 خورشیدی !