یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۷

کهن دیارا

ثریا / اسپانیا  » لب پرچین ".

کهن دیارا 
دیار یارا  دل ا زتو کندم  ، ولی ندانم 
که گر گریزم  کجا گریزم 
وگر بمانم  کجا بمانم /........ شادروان نادر نادر پور 

یکی مانند او میرود وشارلاتانی دیگر ظهور میکند  با هزاران دروغ وریا ومکر وعده ا ی را نیز به دنبال خود میکشد ، ما ساده دلان هم گمان میبریم که ( خوب مردی از جای برخاسته ) بی آنکه خوب تحقیق کنیم ویا به حرف بزرگتران گوش دهیم  البته نباید زیاد هم مرا مقص بدانید من درمرتفعرترین جای این شهرک توریستی بدون  هیچ وسیله ارتباط جمعی نتها یک کامپوتر زپرتی وچند تابلت که ازهم وار رفته  اند ارتباطم با دنیای خارج است بنا براین تا نام ( ایران ) میاید من مانند یک سگ  پاسبان موهایم سیخ میشود خوب ! تو همون یکه من تو رویا میدیدم؟!
آخ روزی دکتر صدرالدین الهی بود ، روزی احرار بود وروزی نویسندگانی که میشد به گفته هایشان اعتماد کرد ، آنها رفتند ویا پیر وگوشه گیر شدند  وجایشانرا مشتی شارلاتان ودروغگو گفتند . 
خوب فرقه کثیف مجاهدین همه پیر وپاتال شده اند  اند سرباز جوان میخواهند  واین هنرپیشه را گریم کردند وفرستادند روی صحنه ، یک روز با رضا شاه هم خون بود حال به گمانم با جناب مک دونالد همخونی پیدا  کرده است .وبا آن پیر سبیلو ، برا ی تخریف چهرهای بزرگ ومبارزین راستی آمد وکارش را هم خوب انجام داد هر سوراخی راکه باز میکردی او داشت بلبل زبانی میکرد ، حراف وپرگو وخوب میدانست چگونه با دوربین کنار بیاید .
از سوی دیگر  جامعه فرهنگی  بدبخت ما دچار کمبود  ودربعضی موارد  " نبود"  انسانهای فرهیخته و مبارز بود . نشستیم به قصه امیر ارسلان نامدار ووزوجه اش فرخ لقا گوش فرا دادیم .از چپ وراست  درون هر سوراخی که باز بود او راست میایستاد . پیامبر بود .

ومن گنگ  خوابیده  وعالم کر  وعاجزا زشنیدن  وخلق محتاج شنیدن  نشستیم به اندیشه های  او گوش فرا دادیم و....امروز یک پستی  برایم آمد که نزدیک بود سرم را به طاق بکوبم  وقا حت وبیشرمی تا اینحد؟  هیچ مرجع وسابقه ای برای گفته هایش نمیدهد ، تشر وتوهین ( فعلا)  درانتظا ر رد فرمایشات  دیگران است آنهاییکه بر سر زمین ما حاکمند .
اوف ، این سیمرغی  که تو دنبالش کردی یک  بچه کلاغ بیشتر نبود  که داشت افسانه های  سه هزار سال پیش را درگوش تو فرو میخواند  حرفهایش  بر پایه هیچ  وپا درهوا تنها به جوانان دستورمیداد  وخود غوطه ور در افسانه های خویش 
آخ چقدر وقاحت وچقدر بیشرمی  وتا جه حد  باید ما اسیر این اندیشه های  فرسوده  وعاجزانه  واین افراد بی مایه شویم ؟ متاسفم خیلی متاسفم .  واقعا باید بحا ل خودم بگریم نه بحال دیگران . با شرمندگی تمام وپوزش از دوستانی که آنهارا نیز با این عاجز مخلوط کردم .وگوش به آنها ندادم !!!مانند همیشه سرم به دیوار  خورد وخونین وزخمی باز گشتم . ث
پایان /
ثریا / اسپانیا » لب پرچین « / یکشنبه 13 ماه می 2018 میلادی برابر با 23 اردیبهشت ( جهنمی ) 1397 خورشیدی

آب زمزم .....

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« .



عرفی شیرازی یک ابیاتی دارد که تنها یک خط آن بر زبانها جاریست :
چنان  با نیک وبد سر کن  که بعدا زمردنت 
مسلمان به زمزم شوید وهندو بسوزاند ت!

گمان نکنم کسی  به لاشه ای آنچنان علاقمند باشد که یا بخواهد با آب زمزم آنرا بشوید ویا بسوزاند ، سوختن بهتر است واین روزها اکثرا خودرا پس از مرگ به دست آتش میدهند وخاکسترشانرا به دست آب .

روزی و روزگاری در همین برنامه  {جی پلاس } انجمنی بود بود بنام شعر و موسیقی فاخر ایران ! در این همهمه بازار سیاست وجداییها وخودی وغیر خودی این یک نعمت بود که تو بتوانی  اشعار بزرگان را از زیر خروارها خاک بیرون بیاوری وبه دست نسل جوان بسپاری که تنها مولانا وحافظ وسعدی وفردوسی را میشناسند آنهم نه همه ! چون در کیش و ایین مسلمانی هر چه که رنگ زیبایی وهنر داشته باشد حرام است !  وما از اولین شعر مرحوم فرخی یزدی شروع کردیم تا رسیدیم به عطار وشاطر صبوحی ، ناگهان محیط مردانه شد واشعاری حنیف وزشت با عکسهای زننده  بر صفحه آن  نقش بست و "مدیره "آن یک بانوی با ذوق وآشنا به قوانین شعری بود از فعالیت محروم گردید ویک " لات" بجای ایشان سخن میگفت  ماه هم آهسته کلید را از درون قفل درآوردیم وعطای آن انجمن را به لقایش بخشیدیم . ودراین فکر بودم  که آیا یک انسان میتواند طوری  رفتار کند  که همه با او خوب باشند؟  البته میتواند ،  مخصوصا درمحیط کنونی ایران !!!! یا همه چیز سفید است یا سیاه  رنگی درمیانه نیست  وشاید هم اگر کمی بلغمی مزاج  ودرویش مشرب بلغمی  مسلک  و به معتقدات  بی عقیده وبی تعصب  باشی چه بسا  بتوانی با آنها کنار بیایی واز هیچ چیز متاثر نشوی  وهمه چیز ها برایت  یکسان باشد  از گفتن دروغ هم ابایی نداشته باشی ،  خلاصه انسانی  لاابالی  وفارغ البال ویی قید  ، خوب طبیعی است که کسی با تو دشمنی نخواهد کرد ..

همه دشمنی ها بر سر منافع   ویا مصالح شخصی است  بنا براین تو باید بی تفاوت بایستی وتماشا کنی تا بعد از مرگ تو بر سر جنازه ات مرافعه درگیرد که ترا با آب زمزم بشویند ویا بسوزانند آنهم به سبک هندو ! .

نما د اینگونه اشخاص را دارم میبینم  طوری رفتار میکنند که نه سیخ بسوزد و نه کباب  ،  به صفات نیک  مداحی و مغازله و گاهی نفاق  هم کمی چاشنی آن  در این صورت  هرکسی " از ظن خود یار او میشود " !.

نمیدانم فایده اینگونه زندگی چیست  شاید برای عده ای فایده های بسیاری داشته باشد انسان در  هر محفل و مجلسی راه دارد  و کسی را هم با او کار ی نیست  چرا هرکسی دراین فکر است که او بیطرف است ! واگر باور ندارید  به تاریخ این چهل سال ایران خوب بنگرید  وببیند  چقدر آدمهای  بیطرف !  وگاهی بی مصرف  فقط برای آنکه " آدم خوبی " باشند  به جاهای مهمی رسیده اند .

علت انحطا ط و فرو ریزی ایران هم  غیر از شیوع این افکار پلید  و مسموم و قلندر مابی  رواج دروغ و ریا و نفاق پراکنی ،چیز دیگری   نیست واز بین بردن بسیاری از خصوصیات خوب  و خلاصه تمام  مسائلی که یک انسان باید داشته باشد مانند آش شله قلمکار درهم میریزد  نتیجه این میشود  که تعالیم  مذهبی  جای خودرا به تعلیم فرهنگی وعلم ودانش میدهد .

در یک سر زمین آباد ویک ملت جوان  وزنده  که هنوز اعصاب اورا دود بنگ وتریاک کرخ نکرده است  اینگونه تعلیم مسخره  و شایسته بیرون راندن است .
افرادی هستند که متکی به نفس خویشند ودر برابر هر عقیده ای سر فرود نمی آورند  و نمیتوانند  عقاید  مخالف  را با خونسردی  قبول کنند  وببذیرند  از گفتن دروغ  عار دارند  تملق در زندگی آنها جایی ندارد صراحت لهجه و صراحت سخن  وایمان آنها به عقیده شان  و تمایل شدید آنها به داشتن یک اخلا ق خوب  نمیتواندآنهارا  ابه راههای بد وکج بگشاند  حتی تهدید به مرگ ونابودی آنها ،   نیز هرگز قادر نیست آنهارا از عقیده خود منحرف گرداند .

امروز دیگر  اگر کسی بخواهد با قوانین  ( عرفی )  در آلمان یا انگلستان یافرانسه ویا امریکا زندگی کند  سرانجامش مفلوکی  وبی اعتباری وسر شکستگی است !!! 
باید چنان خوب نقش را بازی کنی  لاقید ،  لاابالی ، درویش مسلک ! قلندر ،  منافق چند رو ،  که تمام احزاب ترا دوست داشته باشند هم کمو نیزم هم کاپینالیسم  هم دموکراسی  هم آنارشیزم  وهم آریستو کراسی  ، تعصب را باید کنار بگذاری وبا حزب باد حرکت کنی اگر غیر از این  باشد بقول آن لات میدانی وبی آبرو  برای این دنیا خطرناکی باید کشته شوی ، برای دنیایی که آنها ساخته اند .

دیگر گمان نکنم دراین قرن بتوان » انسانی  را یافت که درمیدان زندگی  کار کند و برای نان شب خود زحمت بکشد اورا به یک "خر" تشبیه میکنند ! 
حال  باید با این شعر مولانا بسنده کرد ونوشت :  " مذهب عاشق  ز مذهب ها جداست .

نسل ما رفت ، نسلی آمد دگر گون و سرگردان ،  بنا براین مسلم است  یگانه راه حل  مشگلات اجتماعی  تربیت اکثریت جامعه  است  واین تربیت صورت نمیگیرد  مگر درسایه  مدارس ابتدایی وبعد  از آن نشر کتابهای مفید  که خود یک مدرسه  و تربیت دیگری است .
امروز د ر مدارس ابتدایی ما ظلم شمر وخفه شدن علی اصغرو گلوی پاره حسین ومسموم شدن امام هشتم میباشد وآداب  ورسوم طهارت ووضو وسر انجام نوع بغل خوابی با همسر وشستشوی پاهای او یعنی زن تنها موجودیت او دراین  یاست که برده  مرد وهمسرش باشد !ودر مدارس پسرانه هم که خوب ! امام لواطالملک طوسی !! دروس را تنقیه میفرمایند از راههای  دیگری. 
دیگر برای این پند و اندرز ها خیلی دیر است ، دیر .

به دوران دوکس  را اگر دیدمی 
بگرد سر هر دو گردیدمی
یکی آتکه  گوید بد من به من 
دگر آنکه پرسد بد خویشتن .....؟
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 13/05/2018 میلادی برابر با 23 اردیبهشت 1397 خورشیدی!


شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۷

اعتراف

ثریا/ اسپانیا / » لب پرچین « 

یک دلنوشته !

چرا گریه میکنی ؟  اشکهایت را پاک کن ، بتو جه ؟ مگر آن مملکت مال  ومیراث پدری توست ؟ بتو چه ؟ تو که معلم جامعه واخلاق نیستی ! چرا گریه میکنی ؟ اشکهایت  را پاک کن .
- مگر چی بتو داد ؟ غیر از رنج وعذاب ؟ 
- بمن ؟ فرزندانی داد 
- آن فرزندان دیگر متعلق بتو نیستند ، متعلق به جامعه ی دیگری هستند ، آنها حتی زبان ترا بخوبی تکلم نمیکنند ! اشکهایت  را پاک کن . بلند شو ، ملافه هایترا عوض کن وآن غذایی را که دوست داری برای ناهارت  آماده کن به همراه  یک آبجوی یخ ، کم کم هوا داغ میشود ، اینجا دیگر نه ییلاق داری ونه قشلاق ونه دربند ونه سر پل !!! اینجا به هرکجا که پا بگذاری کف پاهایت تاول میزنند ، بلند شو  ، اشکهات  را پاک کن .  بتو چه ؟ اصلا بتو چه مربوط است ؟ 

 فرزندانت ؟!   روزز گذشته دیدی که چطور جلو جلو میرفتند ودست دردست وبغل یکدیگر  ومادر چه افتخاری میکرد که پسرش که چهارده ساله شده قد یکمتر وهفتاد دارد 
 به قد وبالای پدرش بیشتر مینازد  وتو ؟ مانند یک  له له به دنبالشان راه میرفتی ، حتی نمیتوانی بگویی که این دختر رعنا واین پسر بلند قامت  نوه های منند ، نه ! چرا که آنها زبان ترا نمیفهمند نه بیانت را ونه زبان دلت را ، مادرشان  ازهمان روز اول به درخت کریسمس آویزان شد و......

بلند شو ، از جایت برخیز واشکهایت را پاک کن ، ودیگر نه بفکر آن خاک باش ونه آن مردم ونه آن سر زمین وبگو خدا حافظ برای همیشه  .

- نه  ! امکان ندارد ، من آنجا یادبودهایی دارم که بخاک سپرده ام وعشق هایی که خاک شده اند ، وروزهایی که ساده دل داشتم از پدرم میگفتم .

- ببین دختر جان ،  دوستان تو همه از اپرا وموسیقی وکتابهای  وسایر علوم اطلاعی ندارند  وتو آنهارا مقصر نمی دانی   هرکسی بکار خودش مشغول است   تو نیمتوانی به آنها فشار بیاوری که چرا یک رنگ نیستند آنها اینگونه بزرگ شده اند .

- امروز کدام دست را بگیرم وبفشارم ؟ وبگویم دستت را بمن بده ؟!  درست است زندگی  در نظر آنها  به همان چربی روی حلوا وروغنی  روی قورمه سبزی ادامه دارد  وتو برای آن زن بدبخت چادر نشین اشک میریزی .

آنها  بنده عشقشان  وحمقاتشان  وبنده بیکارگی  وغلام  طمع خودشان  هستند  وهمه چیز خوب زندگی را برای خودشان میخواهند  بردگان ترسویی که به زندگی سیاهشان چسپیده اند  با انحراف وکج وکوله  وبا هدف ، ر اهی  میروند  زندگیشان از مشتی خرفهای بی ربط ومربوط به آینده  را  پر میکنند  وحس میکنند که به زودی جهانی دیگر برابر شان گشوده خواهد شد وآن مرد آنکه تو باو بادیده ناجی مینگریستی درخدمت همان زن است !!

تا بحال به عشق بهشت بودند وکیلد آنرا نیز دردست داشتند  بهشتشان ویران شد  وحال گاه به گاه صدای گلوله ای درفضا میپیچد  وخواب خوش عده ای را بهم میزند .

این مردم تیره روز  ، محزون وسیاه دل  نا امید ودرمانده  خودشان نمیدانند چه میخواهند  اول از اینکه  " ژاندارم " امریکا بودند رنج میبردند حال دربغل که چه عرض کنم زیر پای تزارین نو افتاده اند و.....

آن یکی ، آن زن که اصیلیش از نوکران دولت فخیمه است هنوز راست ایستاده  نا دنیای بهتری برای زنان ومردان  ان سر زمین به ارمغان بیاورد باو قول داده اند بلی " مریم قجر ! پایان

ثریا / اسپانیا / 12 ماه می 2018 میلادی برابر با 22 اردیبهشت 1397 خورشیدی . 


بندگی

ثریا  ایرانمنش » لب پرچین «.
----------------------------

سر ازاده ما  منت افسر نکشد 
تن وارسته ما  حسرت زیور نکشد

ما گداییم ولی قصر غنا منزل ماست 
هر که شد همدم ما  منت قیصر نکشد ........" بهار "

این سوز بردگی و بندگی  نمیدانم از چه زمانی در  فرهنگ ما ریشه کرد  و همیشه هم این روح بندگی بر ما سایه انداخته و گاهی برای پوشاندن آن دست به خنجر میبریم ! نمونه اش را در عزا داری های میتواینم بخوبی ببینیم !!! 

حتما وبطور یقین همسالان  من در  کتب مدارس ویا درکتابهای مشهور  فقرای درآوایش !!  این حکایت ابراهیم ادهم را خوانده اند وغلامی وبندگی وبردگی را به درستی معنا کرده ودر گلو غرغره کرده اند .
 برای نشان دادن حقیقت !!! وتسلیم ورضا ؟! 
ابراهیم ادهم میگوید " روزی غلامی  خریدم  ،  گفتم نامت چیست ؟ 
گت هرچه تو بنامی 
گفتم چه خوری ؟ گفت هر چه تو بدهی !
گفتم چه پوشی ؟ گفت  تا چه فرمایی ! 
 گفتم چه خواهی ؟ گفت ، بنده را باخواستن چکار ؟ 
پس با خود گفتم " ای مسکین بدبخت  تو در همه عمر  ، خدا را هم چنین بنده بوده ای؟
یعنی شخصی بی اراده ، بی تصمیم ، وباری به هرجهت وهمه چیز را خداوند مسئول است ! 

البته این یک سمبول است  اما حکایت ظلم وستم  واستبداد و تسلط حکومتهای ظالم  واقوا م وحشی  وبی تربیت  وخشن  این احساس را را درمیان ملت ما  شدید تر وتاریکتر  وخونین تر ساخته است  ودرنتیجه ساکنین این  مرز و بوم  خضوع و زبونی  و تحمل ظلم   ودر عین حال قساوت  را در سینه پرورانده است  وبرای تربیت صحیحی آن صدها سال لازم است و نسلی باید پدید آید عاری از همه گونه این بردگیها وبندگیها .

در مدارس خارج  اولین درسی را که به یک نو آموز میدهند  شناخت سر زمینش و سایر کشورهاست وباو میفهمانند که تو برای این خاک تربیت وبزرگ میشوی !!

روزی در خیابان کزینکتون  از کنار یک فروشگاه ایرانی رد میشدم  آقایی گذر میکرد مردی دیوانه وار به دنبالشش میدوید که " 
آقا ، چاکرم ، نوکرم ، اگر روزی امری داشتید بدانید اینجا نوکرتان حاضر است !! وهنگامیکه دید من با چشمان از حدقه درآمده او را مینگرم سر فرود آورد وگفت : 
سرکارخانم چیزی میل دارید ؟ گفتم خیر قربان شما و رفتم .
 در مقام عشق همه بنده وار معشوق را میستایند   وهمه تسلیم ورضا را پیشه کرده اند  واین امر باعث شده که عده ای بفکر منافع بیفتند ودکان درویشی وخانقاه وبت پرستی راه بیفتد .
بدبختانه من رهروی بودم که همه این راهها را طی کردم وسر خورده باز گشتم  همه نوع آدمی را سر راهم دیدم هم بخاطر شغلم وهم بخاطر دو ازدواج نا مناسب یکی با یک خانواده صد درصد چپی ! و دیگر ی یک خانواده صددرصد بازاری ؟! ومن درمیان این دو سر گردان بودم نه کلمات قلمبه  وسلبمه دیالکتیک خانواده اول را میتوانستم هضم کنم ونه افاده های بچه حاجی هارا چرا که تن به بردگی وبندگی نمیدادم .

بندگی همیشه با خواری  وزبونی توام است  بنا بر این استیداد هم خواه ناخواه به دنبالش خواهد آمد  بنظر من رابطه بین دو انسان باید معقولانه باشد  باید منزه وپاک وعاری از هرگونه شائبه باشد  واین کلمه شوم " بردگی " و" بندگی "  که زاییده روح طغیان زده  و گاهی خودخواهی است  از گذشته های دور تا به امروز با فرهنگ ایرانی  آمیخته باید بنوعی از بین برود وتبدیل به یک رابطه انسانی شود .

امروز رابطه ها بر اساس مال ومنال واینکه به تاز گی " ژن "  هم به آن اضافه شده شکل گرفته و وای بحال ما که باید سالهای به عقب برگردیم وکوهها وکوهستانهای   
دست نخورده جایگاه آتشکده هارا زیر و رو کنیم  تا ژن پاکیزه و مطهر اجدادمان را بیرون کشید ه و نشان آقایان بدهیم !!! .

به همین دلیل روی به شعر آوردم تا سموم  زندگیم را بیرون بفرستم سمی  که این بردگان وبندگان  خود فروخته واز خود برون شده روح مرا به آزار کشاندند  وظاهرا این این قوم برجسته همه درکنار تربت  حافظ وسعدی و فردوسی وسایر شعرا که نامشان از حد برون است نشسته اند و اشعار آنها را نیز زیر لب زمزمه میکنند بی آنکه به معنای آن واقف باشند و  فضیلهای آنها را حلقه گوش ومرهم جان بنمایند .تصنیفها واشعار آنها در وصف معشوق  " دلبر ی، سیمین عذاری ،  مطربی ، چنگی  ، تاری ، مه لقایی ،  آشنایی ، دلربایی  با وقاری !!!!وبه تازگی هم سیاسی شده اند .
نه ! این ملت باید ازاول از خودش شروع کند  فرد فرد اول خود را بشناسد بعد اظهار عقیده درباره دیگران ویا قضاوت در باره آینده بنماید 
این سر زمین میرود تا مانند  لیبی ، وسوریه وعراق غر ق خون ویرانی شود ، قحطی و گرسنگی  و گرانی و ویرانی از همین امروز روی پلید خودرا نشان داده است ، ملتی دروغگو ، شیاد ، حتی باخودش نیز یگانه ودرست نیست چه برسد بامن وامثال من . پایان 

در آن باغی که گلچین باغبان است 
فغان بلبلان بر آسمان است 

بود افسانه خواب خوش  درآن ملک 
که دزد اندر لباس پاسبان است 

زگرگان چند داری  چشم رحمت 
فنای گله  از خواب شبان است ......" صابر همدانی "
ثرا ایرانمنش »لب پرچین « / اسپانیا / 12/0/2018 میلادی برابر با 22 اردیبهشت 1397 خورشیدی ...

جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۷

کتاب خوانی

ثریا ایرانمنش » لب پرچین «.
--------------------------

گرمای کشنده و وحشتناکی همه خانه را  فرا گرفته باید به کنج خنک ترین  و تاریکترین اطاقها پناه ببرم  ، برناهه های تلویزیون  واخبار آن  را که باید ریخت درون فاضل آب و سیفونها را کشید  ، تنها به دردخودشان میخورد وژستهایی که جلوی دوربین ها میگیرند ویا قرو قمیش گویندگان  وسپس سریالهای قدیمی وکهنه وپاره  پاره که در میان فوج عظیم تبلیغات آنها را   بی آنکه به درستی فهمیده  باشی .  

بهتر نیست بسوی کتاب خوانی برگردم  ؟ بهتر است . انسان در این  زمانه تنها بیاد خاطراتش زنده است وزندگی تنها برای ما چند خاطره  بیادگار گذاشته که ازبعضی از انها باید بسرعت برق گذر کنی واز ذهن خود بزدایی و در بعضی از آنها مکثی کوتاه بکنی وآهی بکشی  وبر حماقت  خود بگریی یا بخندی فرقی ندارد ! .

آن روزها که هنوز در دبستان ودبیرستان درس میخواندیم وشوق کتاب خواند را داشتیم زیر انبوه قصه های  جواد فاضل ، محمد حجازی وایرج مستعان وغیره دفن شده بودیم  آنهم چه داستانهای طولانی بیشتر پا ورقی هابودند که در روزنامه های اطلاعات ویا مجله های اطلاعات هفتگی و تهران مصور  به چاپ میرسیدند کمی که کلاسشان بالاتر بود در روز نامه دیگری ، وربکا آمد وخواب را ازچشمان ما گرفت وما خودرا درنقش او در آن قصر مرموز میدیدم امروز چطور همه چیز بنظرم خنده دار میاید .

سر انجام شب گذشته  درقفسه فیلمهایم دست بردم و پنجمین را بیرون کشیدم ، آه ...دوباره " نامه یک زن  ناشناس "  خوب بد نیست حماقت بعضی از زنان را نشان میدهد بعلاوه نوشته های استفان  زوایک همه خالی از هر گونه ارایش ودکوراسیون است وبر عکس  داستانهای داستایوسکی که شهری را به دنبال خود میکشد وتو نمیدانی در کجای کوچه وخیابان ویا درکدام خانه نشسته ای  ، " زوایک " ساده نویسی را در پیش گرفته  وخلاصه نویسی را  بیشتر کتابهای او از سیصد صفحه تجاوز نمیکند  وملال آور هم نیستند  واشخاص این داستنها  بیشتر سه یا چهار نفر نیستند وتو مجبور نیستی به دنبال آنها شهرها و سرزمینهای  ناشناخته را طی طریق کنی  اما نوعی پیچدگی  روان ودل انگیر نیز درمیان آنها دیده میشود  و اختلال احساسات را بقولی  با مهارت بیان میدارد  حالت یک نقاشی را دارد که یک تابلوی  زیبایی را جلوی چشمانت  گذاشته وهر چند آنرا ببینی باز سیر نمیشوی .

داستان نامه یک زن ناشناسن نیز مانند یک قطعه موسیقی  که از دایره تنگ  احساس ترا بیرون نمیبرد در تو اثری ابدی باقی میگذارد  و انسانرا ازهر چه چیز های حقیر وناچیز به دور نگاه میدارد  وتحت تاثیر این آهنگ عاشقانه دلنواز قلب تو نیر به طپش در میاید .

در طی  این داستان  واین عاشق بدبخت  وسمج  که باعزت نفس ومناعت طبع  بزرگ شده است  وا زهمین روی  از مسیر طبیعی خود خارج شده  وصاحب آن قلب پر عشق ،  کوچکترین تلاشی نیمکند  که طر ف مقابل را  در ماورای دل بدبخت خود  وارد سازد  تا او را نیز شر یک عشق خود کند  این دختر بدبخت با همه حرارت وجهش وتلاش  بحران وآن عشق تب آلود انسانرا تا مرز آسمانها بالا میبرد بدون کوچکترین  خستگی یا ملالی  وبدترین  زمان این داستان آن موقع است که دختر بیچاره پس از تفویض خود به معشوق در آیینه میبیند که معشوق در کیف او پولی میگذارد واین اوج ذلت وبیچارگی آن زنی است  او درازای بخشش همه رویاها وعشق بی انتهای او  که خودار فدا کرده است باو مزد میدهد  آنهم کسیکه برایش مانند نور آفتاب و حرارت زندگی است  او آرزو داشت که آن برق عشقی که از چشمانش بیرون میجهد معشو ق را بخود آورد  حال میبنید که او آن مرد ، آن رویا باو بصورت یک کالا مینگرد  ودربرابر ا این لهیب سوزانده وآتش عشقی که از کودکی در او شعله میکشد  او را  به یک تل خاکستر مبدل میسازد .

عده ای را عقیده برا این است که این داستان زندگی خود استوان یا ا" استیفان" زوایک است کما این  که  درداستان هم  نویسنده مبدل به یک نوازنده  معروف میگردد و وونامش استیفان است ، کسی چه میداند ؟ 
 او داستانهای زیادی را نوشته وتنها چند تایی از آنها بفارسی ترجمه شده چرا که چخوف ، داستایوسکی وگوگول وگئورگی مجالی باین نویسنده نمیدادند . پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 11/ 05/ 2018 میلادی برابر با 21 اردیبهشت 1397 خورشیدی.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۷

بیاد دوست

ثریا / اسپانیا 
» لب پرچین « 


روز گذشته دست به یک خانه تکانی زدم و مقدار زیادی عکسهای تکراری و بیفایده را به درون  زباله دانی انداختم  ، وناگهان جلویم ایستادی ! درحالیکه دستهایت همچنان ددرون  جیبت بود وآن ساعت گنده را  به نمایش گذاشته بودی ، پرسید ی! منهم؟ کمی مکث کردم  چشمانم را بستم ، نه تو یکی یادگاری  تکه ای از منی  ، تکه ای از سر زمینی تکه ای از  ....نه ترا برگرداندم کنار خودت ودست کلیدت وکارتهای بانکیت  آنها را برایم فرستاده بودی تا بگویی جزو هیچ گروه و دسته ای نیستی ، مگر میشود ؟ ومن ترا در یکی از گروهها یافتم بی آنکه خودت بدانی .

ببین عزیزم ، کثافت و ابتذال همه جهان را پر کرده  بوی ان  تا آسمان ها میرود  مردم  تا حدی تن پرور و تنبل شده اند  و آنهایی که  در نقش های بزرگی بازی میکردند دیگر به دنبال بقیه  فرا گیریها نرفتند  یک کلاه ابریشمی بر سر گذاشتند  ودیگر زحمت بخود ندادند که نقش بهتری را بازی کنند  وهمچنان فخر میفروشند   همه گرفتار یک گرسنگی درونی اند  گویی همیشه گرسنه بوده اند  وهر گز هم سیر نخواهند شد  غذای های لذیذ ، شرابهای عالی و روزها را بخوابند  وشبها پی شکار بروند  دنیا دردست مشتی زن یائسه میچرخد  که یا  رفیقه اند  یا مترس قبلی ویا همسر فلانی  حال مقدار سهامشان بالا رفته  بنا براین بر صندلی سیاست تکیه داده اند آنهم درست مهره های اصلی را دردست گرفته اند .

امروز اگر بخواهی  کسی را بمیل   ورغبت دوست بداری  ویا روحش را بشکافی  امکان ندارد مانند سگهای ولگرد یا زوزه میکشند ویا سرشانرا پایین میاندازند وفرار میکنند واگر بخواهی دستی بر پشت آنها بکشی فورا به پشت میخوابند وپاهایشانرا باز میکنند ( امیدوارم نکته دستگیرت شده باشد ) !

من نه میتوانم ونه میخواهم  حد ومرز این ابتذال را مشخص کنم  خط و مرزی ندارد  همه جارا همه دنیارا فرا گرفته است  مانند یک ویروس  یک بیماری واگیردار  من از پلیدی ونیرنگ  بیزارم ، سخت بیزارم وبرای تصاحب چیزی نه خودرا  میفروشم ونه چیزی را  به زور  خریدارم ،  محال است زیر باز آنهمه لجن دفن شوم  تا مثلا یک ساعت طلای بزرگ بر مچ دستم برق بزند ویا یک انگشتر شیشه ای براق بر انگشتم باشد برای من شیشه با برلیان فرقی ندارد اما میتوانم فرق اصل وبدل را تشخیص بدهم 
امروز نا بخردیها  ، آشفتگی ها  وخود فروشی ها  همه جارا اشباح کرده است  وبوی آزار دهنده ای از هر گوشه به مشام میرسد .
زیبایی ها جای خودشان را  به نوعی ماسک  مصنوعی داده اند  وبا نگاهی  به چهره یک مرد جوان  دلت میخوهد بگویی که ابروانترا درست تمیز نکرده اند  کج وکوله است .

نه دیگر بهاررا احساس نکردم  و د ریک پاییز ابدی  وغم انگیز  قفل شدم  همه چیز  عجیب وغریب  ، بی حرکت  پر سر وصدا  اما طبلی میان تهی است .
نفسهایمان بطور وحشتناکی یخ بسته است هوس بازیها ی زنان ومردان  چشم وهم چشمی ها  افکار مبتذل  وبازاری  اشکهای مصنوعی .....ودیگر نامی از ( عشق ومحبت ) نیست این کلمات سالهاست که گم شده اند  همه مجسمه اند  و در اطرافشان علفهای تیغ دار هرزه  روییده  اما نیمتوانند آنهارا احساس کنند  وبخیال  یک چمن زار سبز ودلخواه روی آن دراز میکشند روی هما ن عتلفهای تیز خار دار وگاهی مصنوعی.
گاهی شک دارم  آیا اینها  که درجلوی  یا عقب من راه میروند انسانند یا ربات .
آه که زندگی چقدر دردناک  شده است  و هرروز شاهد فروریختن دیوارهای قطور وعظیم زمان هستیم  ودر کوچه وپس کوه های کج ومعوج  حانه های کثیف  ومردمانی  درمانده  مردمانی که از شدت ناراحتی ود رماندگی نزدیک است خفه شوند ، رویم میلولند . پایان 
ثریا / اسپانیا  / » لب پرچین« / 10 ماه می 2018 میلادی برابر با 20 ادریبهشت 1397 خورشیدی .