ثریا ایرانمنش » لب پرچین «.
--------------------------
گرمای کشنده و وحشتناکی همه خانه را فرا گرفته باید به کنج خنک ترین و تاریکترین اطاقها پناه ببرم ، برناهه های تلویزیون واخبار آن را که باید ریخت درون فاضل آب و سیفونها را کشید ، تنها به دردخودشان میخورد وژستهایی که جلوی دوربین ها میگیرند ویا قرو قمیش گویندگان وسپس سریالهای قدیمی وکهنه وپاره پاره که در میان فوج عظیم تبلیغات آنها را بی آنکه به درستی فهمیده باشی .
بهتر نیست بسوی کتاب خوانی برگردم ؟ بهتر است . انسان در این زمانه تنها بیاد خاطراتش زنده است وزندگی تنها برای ما چند خاطره بیادگار گذاشته که ازبعضی از انها باید بسرعت برق گذر کنی واز ذهن خود بزدایی و در بعضی از آنها مکثی کوتاه بکنی وآهی بکشی وبر حماقت خود بگریی یا بخندی فرقی ندارد ! .
آن روزها که هنوز در دبستان ودبیرستان درس میخواندیم وشوق کتاب خواند را داشتیم زیر انبوه قصه های جواد فاضل ، محمد حجازی وایرج مستعان وغیره دفن شده بودیم آنهم چه داستانهای طولانی بیشتر پا ورقی هابودند که در روزنامه های اطلاعات ویا مجله های اطلاعات هفتگی و تهران مصور به چاپ میرسیدند کمی که کلاسشان بالاتر بود در روز نامه دیگری ، وربکا آمد وخواب را ازچشمان ما گرفت وما خودرا درنقش او در آن قصر مرموز میدیدم امروز چطور همه چیز بنظرم خنده دار میاید .
سر انجام شب گذشته درقفسه فیلمهایم دست بردم و پنجمین را بیرون کشیدم ، آه ...دوباره " نامه یک زن ناشناس " خوب بد نیست حماقت بعضی از زنان را نشان میدهد بعلاوه نوشته های استفان زوایک همه خالی از هر گونه ارایش ودکوراسیون است وبر عکس داستانهای داستایوسکی که شهری را به دنبال خود میکشد وتو نمیدانی در کجای کوچه وخیابان ویا درکدام خانه نشسته ای ، " زوایک " ساده نویسی را در پیش گرفته وخلاصه نویسی را بیشتر کتابهای او از سیصد صفحه تجاوز نمیکند وملال آور هم نیستند واشخاص این داستنها بیشتر سه یا چهار نفر نیستند وتو مجبور نیستی به دنبال آنها شهرها و سرزمینهای ناشناخته را طی طریق کنی اما نوعی پیچدگی روان ودل انگیر نیز درمیان آنها دیده میشود و اختلال احساسات را بقولی با مهارت بیان میدارد حالت یک نقاشی را دارد که یک تابلوی زیبایی را جلوی چشمانت گذاشته وهر چند آنرا ببینی باز سیر نمیشوی .
داستان نامه یک زن ناشناسن نیز مانند یک قطعه موسیقی که از دایره تنگ احساس ترا بیرون نمیبرد در تو اثری ابدی باقی میگذارد و انسانرا ازهر چه چیز های حقیر وناچیز به دور نگاه میدارد وتحت تاثیر این آهنگ عاشقانه دلنواز قلب تو نیر به طپش در میاید .
در طی این داستان واین عاشق بدبخت وسمج که باعزت نفس ومناعت طبع بزرگ شده است وا زهمین روی از مسیر طبیعی خود خارج شده وصاحب آن قلب پر عشق ، کوچکترین تلاشی نیمکند که طر ف مقابل را در ماورای دل بدبخت خود وارد سازد تا او را نیز شر یک عشق خود کند این دختر بدبخت با همه حرارت وجهش وتلاش بحران وآن عشق تب آلود انسانرا تا مرز آسمانها بالا میبرد بدون کوچکترین خستگی یا ملالی وبدترین زمان این داستان آن موقع است که دختر بیچاره پس از تفویض خود به معشوق در آیینه میبیند که معشوق در کیف او پولی میگذارد واین اوج ذلت وبیچارگی آن زنی است او درازای بخشش همه رویاها وعشق بی انتهای او که خودار فدا کرده است باو مزد میدهد آنهم کسیکه برایش مانند نور آفتاب و حرارت زندگی است او آرزو داشت که آن برق عشقی که از چشمانش بیرون میجهد معشو ق را بخود آورد حال میبنید که او آن مرد ، آن رویا باو بصورت یک کالا مینگرد ودربرابر ا این لهیب سوزانده وآتش عشقی که از کودکی در او شعله میکشد او را به یک تل خاکستر مبدل میسازد .
عده ای را عقیده برا این است که این داستان زندگی خود استوان یا ا" استیفان" زوایک است کما این که درداستان هم نویسنده مبدل به یک نوازنده معروف میگردد و وونامش استیفان است ، کسی چه میداند ؟
او داستانهای زیادی را نوشته وتنها چند تایی از آنها بفارسی ترجمه شده چرا که چخوف ، داستایوسکی وگوگول وگئورگی مجالی باین نویسنده نمیدادند . پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 11/ 05/ 2018 میلادی برابر با 21 اردیبهشت 1397 خورشیدی.