ثریا / اسپانیا
» لب پرچین «
روز گذشته دست به یک خانه تکانی زدم و مقدار زیادی عکسهای تکراری و بیفایده را به درون زباله دانی انداختم ، وناگهان جلویم ایستادی ! درحالیکه دستهایت همچنان ددرون جیبت بود وآن ساعت گنده را به نمایش گذاشته بودی ، پرسید ی! منهم؟ کمی مکث کردم چشمانم را بستم ، نه تو یکی یادگاری تکه ای از منی ، تکه ای از سر زمینی تکه ای از ....نه ترا برگرداندم کنار خودت ودست کلیدت وکارتهای بانکیت آنها را برایم فرستاده بودی تا بگویی جزو هیچ گروه و دسته ای نیستی ، مگر میشود ؟ ومن ترا در یکی از گروهها یافتم بی آنکه خودت بدانی .
ببین عزیزم ، کثافت و ابتذال همه جهان را پر کرده بوی ان تا آسمان ها میرود مردم تا حدی تن پرور و تنبل شده اند و آنهایی که در نقش های بزرگی بازی میکردند دیگر به دنبال بقیه فرا گیریها نرفتند یک کلاه ابریشمی بر سر گذاشتند ودیگر زحمت بخود ندادند که نقش بهتری را بازی کنند وهمچنان فخر میفروشند همه گرفتار یک گرسنگی درونی اند گویی همیشه گرسنه بوده اند وهر گز هم سیر نخواهند شد غذای های لذیذ ، شرابهای عالی و روزها را بخوابند وشبها پی شکار بروند دنیا دردست مشتی زن یائسه میچرخد که یا رفیقه اند یا مترس قبلی ویا همسر فلانی حال مقدار سهامشان بالا رفته بنا براین بر صندلی سیاست تکیه داده اند آنهم درست مهره های اصلی را دردست گرفته اند .
امروز اگر بخواهی کسی را بمیل ورغبت دوست بداری ویا روحش را بشکافی امکان ندارد مانند سگهای ولگرد یا زوزه میکشند ویا سرشانرا پایین میاندازند وفرار میکنند واگر بخواهی دستی بر پشت آنها بکشی فورا به پشت میخوابند وپاهایشانرا باز میکنند ( امیدوارم نکته دستگیرت شده باشد ) !
من نه میتوانم ونه میخواهم حد ومرز این ابتذال را مشخص کنم خط و مرزی ندارد همه جارا همه دنیارا فرا گرفته است مانند یک ویروس یک بیماری واگیردار من از پلیدی ونیرنگ بیزارم ، سخت بیزارم وبرای تصاحب چیزی نه خودرا میفروشم ونه چیزی را به زور خریدارم ، محال است زیر باز آنهمه لجن دفن شوم تا مثلا یک ساعت طلای بزرگ بر مچ دستم برق بزند ویا یک انگشتر شیشه ای براق بر انگشتم باشد برای من شیشه با برلیان فرقی ندارد اما میتوانم فرق اصل وبدل را تشخیص بدهم
امروز نا بخردیها ، آشفتگی ها وخود فروشی ها همه جارا اشباح کرده است وبوی آزار دهنده ای از هر گوشه به مشام میرسد .
زیبایی ها جای خودشان را به نوعی ماسک مصنوعی داده اند وبا نگاهی به چهره یک مرد جوان دلت میخوهد بگویی که ابروانترا درست تمیز نکرده اند کج وکوله است .
نه دیگر بهاررا احساس نکردم و د ریک پاییز ابدی وغم انگیز قفل شدم همه چیز عجیب وغریب ، بی حرکت پر سر وصدا اما طبلی میان تهی است .
نفسهایمان بطور وحشتناکی یخ بسته است هوس بازیها ی زنان ومردان چشم وهم چشمی ها افکار مبتذل وبازاری اشکهای مصنوعی .....ودیگر نامی از ( عشق ومحبت ) نیست این کلمات سالهاست که گم شده اند همه مجسمه اند و در اطرافشان علفهای تیغ دار هرزه روییده اما نیمتوانند آنهارا احساس کنند وبخیال یک چمن زار سبز ودلخواه روی آن دراز میکشند روی هما ن عتلفهای تیز خار دار وگاهی مصنوعی.
گاهی شک دارم آیا اینها که درجلوی یا عقب من راه میروند انسانند یا ربات .
آه که زندگی چقدر دردناک شده است و هرروز شاهد فروریختن دیوارهای قطور وعظیم زمان هستیم ودر کوچه وپس کوه های کج ومعوج حانه های کثیف ومردمانی درمانده مردمانی که از شدت ناراحتی ود رماندگی نزدیک است خفه شوند ، رویم میلولند . پایان
ثریا / اسپانیا / » لب پرچین« / 10 ماه می 2018 میلادی برابر با 20 ادریبهشت 1397 خورشیدی .