ثریا/ اسپانیا / » لب پرچین «
یک دلنوشته !
چرا گریه میکنی ؟ اشکهایت را پاک کن ، بتو جه ؟ مگر آن مملکت مال ومیراث پدری توست ؟ بتو چه ؟ تو که معلم جامعه واخلاق نیستی ! چرا گریه میکنی ؟ اشکهایت را پاک کن .
- مگر چی بتو داد ؟ غیر از رنج وعذاب ؟
- بمن ؟ فرزندانی داد
- آن فرزندان دیگر متعلق بتو نیستند ، متعلق به جامعه ی دیگری هستند ، آنها حتی زبان ترا بخوبی تکلم نمیکنند ! اشکهایت را پاک کن . بلند شو ، ملافه هایترا عوض کن وآن غذایی را که دوست داری برای ناهارت آماده کن به همراه یک آبجوی یخ ، کم کم هوا داغ میشود ، اینجا دیگر نه ییلاق داری ونه قشلاق ونه دربند ونه سر پل !!! اینجا به هرکجا که پا بگذاری کف پاهایت تاول میزنند ، بلند شو ، اشکهات را پاک کن . بتو چه ؟ اصلا بتو چه مربوط است ؟
فرزندانت ؟! روزز گذشته دیدی که چطور جلو جلو میرفتند ودست دردست وبغل یکدیگر ومادر چه افتخاری میکرد که پسرش که چهارده ساله شده قد یکمتر وهفتاد دارد
به قد وبالای پدرش بیشتر مینازد وتو ؟ مانند یک له له به دنبالشان راه میرفتی ، حتی نمیتوانی بگویی که این دختر رعنا واین پسر بلند قامت نوه های منند ، نه ! چرا که آنها زبان ترا نمیفهمند نه بیانت را ونه زبان دلت را ، مادرشان ازهمان روز اول به درخت کریسمس آویزان شد و......
بلند شو ، از جایت برخیز واشکهایت را پاک کن ، ودیگر نه بفکر آن خاک باش ونه آن مردم ونه آن سر زمین وبگو خدا حافظ برای همیشه .
- نه ! امکان ندارد ، من آنجا یادبودهایی دارم که بخاک سپرده ام وعشق هایی که خاک شده اند ، وروزهایی که ساده دل داشتم از پدرم میگفتم .
- ببین دختر جان ، دوستان تو همه از اپرا وموسیقی وکتابهای وسایر علوم اطلاعی ندارند وتو آنهارا مقصر نمی دانی هرکسی بکار خودش مشغول است تو نیمتوانی به آنها فشار بیاوری که چرا یک رنگ نیستند آنها اینگونه بزرگ شده اند .
- امروز کدام دست را بگیرم وبفشارم ؟ وبگویم دستت را بمن بده ؟! درست است زندگی در نظر آنها به همان چربی روی حلوا وروغنی روی قورمه سبزی ادامه دارد وتو برای آن زن بدبخت چادر نشین اشک میریزی .
آنها بنده عشقشان وحمقاتشان وبنده بیکارگی وغلام طمع خودشان هستند وهمه چیز خوب زندگی را برای خودشان میخواهند بردگان ترسویی که به زندگی سیاهشان چسپیده اند با انحراف وکج وکوله وبا هدف ، ر اهی میروند زندگیشان از مشتی خرفهای بی ربط ومربوط به آینده را پر میکنند وحس میکنند که به زودی جهانی دیگر برابر شان گشوده خواهد شد وآن مرد آنکه تو باو بادیده ناجی مینگریستی درخدمت همان زن است !!
تا بحال به عشق بهشت بودند وکیلد آنرا نیز دردست داشتند بهشتشان ویران شد وحال گاه به گاه صدای گلوله ای درفضا میپیچد وخواب خوش عده ای را بهم میزند .
این مردم تیره روز ، محزون وسیاه دل نا امید ودرمانده خودشان نمیدانند چه میخواهند اول از اینکه " ژاندارم " امریکا بودند رنج میبردند حال دربغل که چه عرض کنم زیر پای تزارین نو افتاده اند و.....
آن یکی ، آن زن که اصیلیش از نوکران دولت فخیمه است هنوز راست ایستاده نا دنیای بهتری برای زنان ومردان ان سر زمین به ارمغان بیاورد باو قول داده اند بلی " مریم قجر ! پایان
ثریا / اسپانیا / 12 ماه می 2018 میلادی برابر با 22 اردیبهشت 1397 خورشیدی .