شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۷

جدا هست وجدا نیست


ثریا ایرانمنش "لب پرچین"


هر حکم که او خواست براند بر سر ما 
ما را گر از آن حکم رضا هست و رضا نیست 

کو جرات گفتن که عطر وکرم او 
بر دشمن و دوست چرا هست و چرا نیست ....." عبرت نایینی " !

هفت ای سخت گذشت ، هفته ای پر درد و پر ماجرا ، دگر ماجرا را  دنبال نخواهم کرد  اگر به راستی خود او  یافته شده  سخت هراس انگیز است و اگر او ساخته و 
پرداخته دست و افکار دیگری باشد   لحظه خاموشی مردم فرا میرسد و فریبی تازه درراه است .

لحظه ای فرا میرسد که همه  مردم درباره آن چیزی که  یافته اند خاموش میشوند  واین خطرناک است .
یک هفته پر ماجرا  و من سراپا گوش و هوش  یکی از بیداد سخن میگفت دیگری از استبداد و سومی از معجزات او  و ظلم و نابرابری ها ، اینها همه در سبد منافع  قرار دارند  ظلم و نا برابری و زور .فریب ،  خودشان فریاد بر میدارند .
باید خاموش ماند و خاموش نشست  این خاموشی  همه نابرابری ها و ظلم ها را  بر جسته تر ساخته و بیشتر میکند، اما گاهی ستمگران از این سکوت و خاموشی خواهند ترسید 

هر نوری که در  جهان بوجود آید سایه اش را نیز به همراه دارد  و چه بسا گاهی این نور در کسوت خاموشی  نهفته باشد  هیچ گفته و نوشته ای نیست که اثری بر جای نگذارد و سایه خود را ننمایاند .

آیا خداوند  هم سایه ای دارد؟  شاهان همیشه در سر زمین ما سایه خدا بودند ! اما آنکه ستم و جور و بیدا د میکرد چگونه میتوان نام سایه خداوند رابر او نهاد  کلمات زیبا هستند و میتوان با آنها  تابلوهای  بسیار زیبایی ساخت وبر دیوار فریب آویزان کرد ، ملت ما  از روز ازل واول بخاطر هجوم اقوام مختلف و خونهای گوناگون هیچ یک حقیقی نیستند و هیچکدام خون پاک و تمیزی در وجودشان نیست  ظاهر را مرتب میکنند اما در باطن آتشی هستند زیر خاکستر فریب و ریا ،  و سپس خودشان در سایه ی رنگ خودشان گم میشوند .
امروز مردم جانشان به لب  رسیده ، مردم جهان را میگویم  دو دستگی و بیهودگی و ضعف قدرت  نور  را در دلها خاموش  ساخته   وعده ای بی تفاوت راه میروند وبی تفاوت بتو مینگرند وبی تفاوت میخورند ، دیگر نوری نیست غیر از تابش سوزان آفتاب قدرت مالی  و همه ضعفا در سایه همان  مینشینند ، خاموش .
واین آتش  سوزان کم کم همه را  میسوزاند  و خشک میکند و جز مقداری کاه چیزی باقی نمیماند  . آنقدر این نور قدرت گرفته  واین گستره سایه انداخته  که امروز اگر قطعه  نانی گیر کسی بیاید صد بار باید  رحمت  و مهربانی  پروردگار را ستود .
روزی سایه  خداوند با نور واقعی بر دلها حاکم بود  و همه ضعفا و بیچارگان  در زیر سایه سخنها و گفته های او جمع بودند و گوش فرا میدادند ، عده ای راه فرار را پیش گرفتند  وخود رفتند تا خدا شوند و سپس آن مرد در گستره سایه های نا امنی  خاموش شد  حال امروز عده ای برای باقی ماندن وزنده  بودن و بیشتر ماندن  سکوت و خاموشی. چندین ساله او را درهم شکسته اند  و معنای خویش را در این خاموشی میگسترانند  و من .... منتظر  شنیدن آن ناگفته ها  از زبان خودش هستم .

نه اطرافیان  تبه کاران  صد گونه گفته وگذشته او را  چرخاندند  هیچگاه زیبایی  به آن گفته ها  نبخشیدند  حال امروز از قول او کتابها مینویسند  و مصیبتها میگویند . 
او را نیز از ما خواهند گرفت و ما آخرین قطعه گرانبهایی را که بعنوان یک ملت  داشتیم از دست خواهیم داد و درجرگه همان گدایان و دست به دهنان نگاهمان به دست دیگری است که مال خودمان را برده است زمین را صا ف ومسطح خواهند کرد  واین تلاش برای پوشاندن تاریخ چندین هزار ساله ادامه خواهد یافت تا نسلهای باقیمانده وفسیلها نیز از یبن بروند  ون سل میمونها حاکم شوند با قدرتی بیشتر  سر زمینها به زیر آب خواهند رفت ویا خشک خواهند شد ، جمعیت باید کم شد نان نیست گندم نیست برنج نیست در عوض زباله های اتمی در سر تا سر خاک ما بوی گند خود را رها میکنند تا پیکر هارا بسورانند و نسلی را باقی نگذارند  نسل ( یک انسان ) و روزی شکل این انسان بعنوان بشر اولیه د رقاموس حکومت میمونها روی یک تخته  با رنگ آبی نقاشی خواهد شد وشعله هایی که از زمین بر میخیزند نامشان آتش است و موادی که در زیر إن آتش روشن است نامش نفت و گاز میباشد .
ما حتی سایه خود را نیز گم کرده ایم  آنچنان د رفریب ها غرق شده ایم که خود را نیز نمیشناسیم این " شمش های " طلاییند که در انبارها در صندوقهای آهنی وزیر بتونها پنهانند ، صاحبان آنها قدرت دارند نه ما دست به دهنان که با یک مویز گرمی مان میشود وبا یک غوره سر دی وبا وزش باد مانند برگ خشکی  به هرسو روانیم . ث 

از تو شوری  بدل  بحر وبر انداخته اند 
آتش عشق تو در خشک وتر انداخته اند 
هرکجا تیغ  نگاه تو  علم شد بناز 
بیدلان گاه سپر  و گاه سر انداخته اند 
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 28/04/2018 میلادی برابر با 8 اردیبهشت 1397 شمسی /...



جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۷

با اجازه

امیر عباس فخر آور 
امیر ، 
باید مرا ببخشی که تصویر ترا از روی یوتیوپ برداشتم ودر اینستاگرام گذاشتم  وتمام روز گریستم ، عجب آنکه نوه کوچک من بهترین لایک  را بتو داد همان که پرچم ایران را باو هدیه دادم . او کمتر لایک به کسی میدهد اما عکس ترا که دید زیر آن لایکی گذاشت همان عکس تنهای ترا ، برایم عجیب بود  شاید او نیز احساسی شبیه احساس من داشت ، 
از تو پوزش میخواهم  ، که بی اجازه این کار را کردم امید است که بیشتر مرا سر زنش نکنی  من تحمل دیدن اشک وغمی را ندارم چرا که فورا اشکهایم جاری میشوند  تنها کاری کردم برایت از صمیم قلب از خدای خودم خواستم ترا درراهی که گام برداشته ای موفق  و پیروز گرداند .
این تنها کاری بود که میتوانستم بکنم . 
کار دیگری از دستم ساخته نیست  هیچ کاری حتی کشتن یک پرنده  ، 
و در دلم دعا میکنم که با یپکر مقدس ان مرد بد رفتاری نکنند  شاید د ردل یکی از آنها رحمی باشد و صمیمانه بیاندیشد وبی احترامی باو را روا ندارد .
او پدر ما هم بود  من در زمان فرزند او به دنیا آمدم اما آوازه او و کارهایش را دیدم و خواندم وا ورا ستایش کردم وبر این باورم که دیگر هیچگاه مردی چنین در سر زمین بلاخیز ما ازجای نخواهد جنبید چرا که نسل عوض شده نسلی  زاده بیماری قرن  بیشتر میل ندارم چیزی بنویسم . تنها امیدوارم که این دستبرد کوچک مرا  نادیده گرفته وببخشی . با تمام وجودم بتو احترام دارم و ترا باور میکنم . 
با بهترین  و صمیمانه ترین آرزوها برای تو و خانواده 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / جمعه 27/ 04/20178 میلادی  برای با 7 اردیبهشت 1397  /
که این تاریخ را نیز ازاو داریم / تاریخ شمسی را .

هویت اکتسابی


» ثریا ایرانمنش ، لب پرچین "


آنقدر قلبت بیازارم که بیمارت کنم 
آتش اندازم بجانت بسکه آزارت کنم 

هر کجا گویم که هستی وین زبان بازی زچیست 
خلق را آگه از طبع ریا کارت کنم ..........

 البته بیشتر طبع ها ریاکارند ! 
 محال است دست این ریاکاران  که در لباس  روحانیت ویا آن ریاکاران دیگر که هویت خودرا به خاندان پر ابهت قاجاریه ! یافته اند  دست از سر ایران بزرگ ما بردارند اگر این نباشد آن یکی  بهر روی انگلیسی های هنرمند احتیاج به مشتی برده دارند هندوستان تمام شد سایر مستعمره ها برای خود واستقلال شا ن میجنگند اما ایران بدبخت تو سری خورد ه همچنان به کمک فاطمه کماند.وها  ساخت روسیه وچین کمونیست  وعبا بدوشان  دستخوش طغیان است ، آتشی زیر خاکستر که ناگهان شعله میکشد  و میسوزاند دیگر به دوست و دشمن رحم نخواهد کرد ، من این را میدانم .
قاجاریه چه کسانی بودند ؟ تاریخ را ورق بزنید دو برادر زارع در دشتهای آذربایجان سر یک نهر بجان هم افتادند ویکی دیگری را کشت  سپس شد چشم پرودگار وسلطان  سلاطین و یک حرمسرای بزرگ با زنانی که  از هر طبقه و هر نژ ادی در آنجا مانند حیوان میلیولیدند و مردان اخته شده از آنها نگهبانی میکردند جناب فتحعلیشاه یک سرسره داشت که شبها میرفت در بالای آن  و زنانی عریان تازه کار در پای سرسره به ترتیب دراز میکشیدند ایشان از آن بالا سر میخورد روی هرکدام که می افتاد آن شب حریم حرم متعلق باو بود ، درحاشیه باغبانان و نوکران و شاگرد آشپز ها نیز گاهی کمکی برای شاهان بودند ! تفاله هایشان هنوز تا هنوز است دور دنیا میچرخند وبا افتخار باین ظل الله خود را از دیگران جدا میسازند و سپس طبقه الاسلام رواج پیدا  کرد شیخ السلام ، نوکرالسلام وعده ای نیز زیر سایه این القاب  بزرگ میشدند با مغزهای تهی .

بیاد دارم زمانی که بیشتر از سه سال نداشتم روزی زن همسایه یک عروسک چینی چشم آبی جلویم پرتاب کرد وگفت :
بگیر ، باز ی کن  ، شما که دین و ایمان درست و حسابی ندارید  ، عروسک بازی در دین اسلام حرام است ، من آنچنان شیفته آن عروسک  که نامش را ملوسک گذاشته بودم در عرش سیر میکردم که زبان تلخ و طعنه او را نه فهمیدم و نه دانستم ، تنها دیدیم از فردا مادرم چادرش  را عوض کرد وهر روز به مسجد محل میرفت !! پدرم سازش را کوک میکرد و درکنج خلوت پشت درهای بسته و پرده های کشیده ساز میزد وگیلاسی بالا میانداخت به همراه جغور بوبغور ها ! 

روزی یک مرد بلند قد را باخود بخانه آورد ودستور داد ناهار مفصلی درست کنند منقل را خوب برق بیاندازند وچای تازه به همراه  سماور ورشو به اطاق او ببرند ، سپس سری به داخل اطاق مادر زد و گفت :

این مرد پسر رضا شاه است که از اولین زنش در ده دارد اما دربار او را قبول ندارد ، بنا براین راه افتاده تا اینجا خود را رسانده و بعد میخواهد به اصفهان برود  باید مفصل از او پذیرایی کنیم ،  مادرم با همان لهجه  مخصوص خود گفت :
خاک بر سرت ، هرکه هرچه میگوید تو باور میکنی ؟ ببین همسایه ها چه میگویند  ! برایش مهم بود که همسایه ها چه میگویند  ، من تنها سایه آن مرد بلند قدر را با لباس سربازی دیدم که از خانه ما بیرون میرفت و دیگر هیچگاه او را ندیدم و نمیدانستم رضا خان کیست !!  تا پدرم داستان را برایم حکایت کرد اما من گرم بازی با ملوسک بودم دنیا را درچشمان آبی او میدیدم  .

مرا به مکتب گذاشتند د تا دین وایمان بیابم  قران را تمام کردم نوبت به حافظ رسید که مرا بمدرسه گذاشتند اما درآنجا فرق بین خودم وبقیه را احساس کردم .......مادرش زرتشتی وپدرش لا مذهب است ! ومن با این کلمات بزرگ شدم  نه ، مادرم با زن بیوک آغا فرقی ندارد او هم هر روز نماز میخواند اما باید به مسجد هم میرفت !
مانند این سر زمین که الان در قرن بیست ویکم در آن زندگی میکنیم اگر ترا در روزهای یکشنبه و جمعه و اعیاد و عزاداری در صحن کلیسا نبیند ، تو مطرودی !از آنها نیستی !
خوب معلوم است که از انها نیستم . 
هویت تاریخی و ایمان ما چنین بر باد رفت امروز مقام فاطمه کماندوها با چادرهای نکبت سیاهشان بالاتر از هر ملکه ای است چرا که در زیر چادرهم چوب دارند هم اسلحه و زبانشان مانند مار میگزد ،

مجریان قوانین اسلامی در خیابانها حتی نفس هارا نیز میشمارند ودهانهارا بو میکنند  بقول آن مرحوم که مبادا  بگویی " دوسست میدارم "  هویت ما داردکم کم نابود میشود مانند همان  آش درهم وشله قلمکار  برگشتیم به همان زمان .

شب گذشته برنامه ای از ( آن جوان امیر عباس فخر آور ) را روی یک کلیپ ویدیویی دیدم به پهنای صورتم اشک میریختم واو داشت چشمان لبریز از اشک خود را از دوربین پنهان میداشت ، همه شیره ای ها وتریاکی ها وفسیلها با او بد رفتاری واز او فاصله گرفته اند ، فسیلهای چسپیده به آن پیر مرد استخوانی با عصا که برایشان بت شده چون او هم از ( خانواده قاجاریه) میباشد ومن نمیدانم چه  افیونی دراین مستی ها هست که آنها را از دنیا برون برده ، بزر گشان آن شتر مرغ با کلاه گیس سیاه ودستهایش مانند پنجه های مارمولک ودهانش مانند یک شتر نر خودرا تاریخ دان و محقق  وصاحب علم میداند عده ای را نیز به دو رود جمع کرده تا مثلا باو اقتدا کنند جیره تریاکش را نماینده  محترم سفارت باو میرساند .
یا آن سفیر سابق یک شهرک عربی که روزی افتخارش این بود که درکنار شاهنشاه در امضای قرارداد بین عراق وایران حضور داشت وحال در صحن مطهر خانه توحید مشغول لقمه زدن از کباب المهدی است .
گفتی ها زیادند  ، من هویت خود را پنهان نمیدارم  به آن افتخار میکنم ، اگر روزی پایم به آن سر زمین برسد ، یک راست بسوی آتشکده های نیمه سوخته خواهم رفت وخاکستر آنهارا بر چشمانم میکشم، آنها هویت من میباشند نه ملاهای شکم بر آمده و باد کرده وان چادر سیاه  لباسهای من سفید و همه پاکیزه و بوی عطر سر زمین پارس را میدهند ، نه بوی گند گلاب و عرق زیر بغل رهبر قلابی را ! ..ث
پایان 
دراین خیمه شب بازی روزگار 
درست است منهم عروسک شدم 
درست است در سلک بازیکنان 
نمایان  به صد رنگ و مسلک شدم 

بگفتم سر نخ  مرادست دیگری است
نه دردست بازیگران دگر
برای تو تنها  برقصم ولی 
به آزادگی ، در جهان دگر .........؟؟؟
ثریا ایانمنش » لب پرچین « / اسپانیا  27/04/2018 میلادی برابر با 7 اردیبهشت 1397 خورشیدی .
-----------------------------------------------------------------------------------------------
توضیح : اشعار از شاعر و ترانه سرا اهل کرمانشاه معینی میباشند !

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۷

تو ، بهاررا دوست میداری

ثریا/ اسپانیا 

عموی مرحوم من دستی در کار ترجمه داشت و سری پرشور در احزاب چپ خدایش رحمت کند   ، چندین کتاب هم ترجمه کرد که نمیدانم امروز دردست چه کسانی است اما  یکی از کتابهای اشعار  شاعر جوان قرن نوزدهم  ( شاعر مجار )  شاندور وپتوفی را تر جمه کرده بود که نسخه ای از آنرا  نیز بمن داد ومن آنرا  در لابلای  کتابهای خود پنهان کرده بودم ، امروز آنرا یافتم  مرید این شاعر وطن پرست بودم هنگامیکه وطنش مجارستان  اسیر دست امپراطوری اتریش بود این شاعرجوان با قلم ودرد  و اشعارش جنگید او نوشت  "
عشق و ازادی  ، این هردو را میخواهم ، جاننم  را فدا میکنم  در راه عشقم  و عشقم را درراه آزادی !.

امروز هنگامیکه مودی رهبری اینده داشت یرای جوانان سخن میراند  ما پژمردگان وباز نشستگان را از صحنه مبارزاتش دور کرد !! چه حیف !!  هیچ باز نشسته ای تفاله نیست و هرکس پایش را از شصت بیرون گذاشت هنوز شعورش را گم نکرده است بعلاوه تجربیاتی دارد برای جوانان آینده  ، آنهم این جوانان سر به هوا که همه شیفته آستینهای کوتاه و شلوار پاره های جین هستند !  مانند خواننده قدیمی ما که هنوز در سن شصت و هفت سالگی  روی سن ادای دوران کودکیش را در میااورد  ، خوب خلایق هر چه لایق خوشبختانه بازوانم قوی ، ماهیچه های محکم  چشمانم بینا و مغزم لبریز از گفته ها  وتجربه ها ، تره هم برای این مردم امروزه خورد نمیکنم  برای من آزادی سر زمینم در مقام اول است رهبری را بعدا تصمیم خواهیم گرفت  این یکی که  تو زرد از آب در آمد  وچه بسا من ابدا نقشی درانتخاب رهبر آینده نداشته باشم  چرا که دیگر متعلق به آن خاک نیستم ، اما مشتی از آن خاک متعلق بمن است واز این حق خود تا آخر ین نفس دفاع خواهم کرد ، حال اگر مشتی جوان بی تجربه وبیسواد درو یک مگسی جمع میشوند برای خورده شدن ان دیگر مشگل خودشان است ، هنوز مردان استوار واستخوانداری پنهانی در همان سر زمین مشغول مبارزه پنهانی هستند جایی برای سوسولها ی بیرونی و درونی نیست  .و اما شعر :

تو بهار را دوست میداری 
من پاییز را  دوست میدارم 
زندگی تو بهار است ، زندگی من پاییز است 
گونه سرخ تو  ، سرخ گل بهاریست 
چشمان خسته من  ، آفتاب بیرنگ پاییز 

اگر من گامی دیگر بردارم  ، گامی به پیش 
در آستانه یخ زده زمستان خواهم بود 

اگر تو گامی به پیش میامدی  ومن گامی واپس میگذاشتم 
با یکدیگر بهم میرسیدیم  ،
در تابستانی گرم ومطبوع 
-------
گمان نکنم هیچ یک از ما روزی بهم برسیم  به یک قول وبا یک احوال  وچه بسا قلوه سنگهایی را نیز بسوی هم پرتا ب بکنیم این از خصوصیات خاص ایرانیان است که غیر ار خودشان کس دیگری را قبول ندارند .

پسر جان ، ما هدفی مشترک داریم  ، درهم شکستن زنجیر های اسارت را  شاید تو زنجیرت را پاره کردی منهم قلاده ام  را باز کرده ام .
ما باین هدف خواهیم رسید بر زخمهای خونین دلان مرهم خواهیم گذاشت ،  »ترا نمیدانم «
من به سوگندم وفادارم  ای رنج کشیدگان  هیچگاه از یاد شما غافل نبودم 
تو ، شاید میل داشته باشی تاجی بر سر بگذاری 
شاید میل داشته باشی ارتشی از جوانان بی تجربه بوجود  آوری 
تا از نعش آنها پلی بسازی  ورد شوی 
برای تو جهنم و بهشت یکی است 
اما ، ما  پیروز میشویم و( بم ) رهبر ماست  هما ن بنای ویرانه شده قرون  که نماد کهنسال آزادی است .

و عجب آنکه این شاعر  یعنی شاندور که همان  معنای (لکساندر ) را میدهد در دهکده ای به دنیا آمده در حومه مجارستان بنام ( کیش کوروش ) شاید عموی منهم بخاطر همین میان آنهه شاعر و نویسنده این دفتر کوچک را یافت ترجمه کرد اما ( سه میلیون ) نسخه از آن بفروش نرفت که هیچ شاید ده نسخه را دوستانش خریدند در شهرمان . یادش گر امی روانش شاد او به رضا خان ( بقول خودش ) خیلی عشق میورزید وهمیشه میگفت جایش خالیست خیلی زود اورا بردند .پایان 
ثر یا / اسپانیا / 26 آپریل 2018 میلادی .

شعله ایکه برخاست

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« 

روی صفحه اینستا گرام برایم پستی آمده بود دریک صفحه قرمز رنگ و نوشته بود :

"رضا شاه از خاک برخاست وقد علم کرد ، اما ما ملت هنوز نشسته ایم و کاسه چکنم را به دست گرفته ایم " ....
.
 حقیقتی غیر قابل انکار  ، و گمان نکنم ما یک ملت واحد باشیم  ، دوباره همان قبیله ها هستند که میل دارند هرکدام  بر تکه ای از سر زمین بلا زده ما حاکم باشند .
گروهی بیسواد بی مغز بی دانش اجتماعی و شعور ناگهان درلباس روحانیت بر ما ظاهر شدند ! و حال میل دارن همان قاشق مدفوع را به زود داخل حلق ما فرو کنند نوچه هایشان نیز در بیرون مشغول سرگرمی ما هستند روی صحنه میرقصند  ، آواز میخوانند و نقش بازی میکنند  و هرکدام خود را در کسوت یک رهبر بلا مانع میبینند  و در خور شایسته رسیدن به مقام والای  [شاهی]  میبینند که روزی تنها بک دست لباس نظامی بی آنکه حتی سواد خواندن و نوشتن را بداند  قد علم کرد و وطن را وطن ساخت ، خان وخان بازی را برچید ، دکان روحانیت را بست ، بجایش مدرسه برای زنان و دختران  باز کرد ، دانشگاه باز کرد ، جوانان را برای تحصیل علم بخارج  فرستاد ( همه رفتند محو خارج شدن وحل شدن  ویا نیمه حل باز گشتند ونشدند آنچه باید باشند )  از خارج مهندسین  کارخانجات خارجی را وارد کرد تا پارچه های وطنی را  رواج دهند  نساجی مازندران  یکی ا آنها بود .که بهترین حریر های دنیارا بیرون میداد ! خطوط راهن  سر تا سری را  ساخت و پل ورسک نماد  آن بود کوههارا تراشید تونل زد تهران را به شمال وصل کرد ، خیابانهای لبریز از مدفوع وفاضل آ ب را   اسفالت کرد او حتی نام وفامیل خودرا  نیز نمیتوانست بنویسد واز سربازانش کمی خط راونوشتن را فرا گرفت ، نام فامیل قدیمی ترین ونادر ترین را برطایفه وسلسله خود نهاد ،ارتشی نیرو بخش وقوی را ساخت  در آن  روزها نام فامیل رواج نداشت هرکسی را به دهی وشهری که درآن بود میشناختند  اداره ثبت واحوال  وشناسنامه را که درکنارش میشد هویت شخصی را پیدا کرد بوجود آورد اما....... دراین میان آنهاییکه منافعشان درخطر افتاد عده ای را اجیر کردند ( مانند محمد مسعود) بیسواد ولات صاحب امتیاز مجله شد ونویسنده شد واز وروی داستانهای خارجی کپی برداری میکرد و داستان بوجود میاورد و وآن مرد بزرگ را دیکتاتور خطاب کرد ، توده ایی ها  با چند خط چرند نویسی اینطور نشان میداند که کتابهایشان ممنوع است ودرخفا خرید وفروش میشد با قیمت بالانری کتاب پنج ریالی به یکصد ریال بفروش میرسد مانند آن توده ای نام دار نویسنده ( چشمهایش ) همه ناگهان مانند یک طرف میوه دمرو شدند چپ شدند وشد آنچه که باید بشود .

امروز با نگاهی  به ان زنان چادر بسر که مانند کلاغ سیاه بجان دختران جوان میفتند وآن ملایی که شکم بزرگش تکمه های ردایشرا از هم جدا میکند  وفرمان اسلام سر میدهد  حالم را بهم میزنندد کجا بودیم ؟ کجا رفتیم وبه کجا برگشتیم  وبقول عزیزی ایکاش این سلسله بوجود نمی آمد وما از همان دوران قاجاریه  یکراست  به قرن بیست ویکم میرسیدم زنان با سبیلهای پر پشت وزیر بغل پر مو وبا بوی گند شبانه وحمام های خزینه دار مملو از چرک وفساد ومیکرب وکثافت  ، برایمان بهتر بود  مردان را نگاه میکنم عده ای با لنگ حمام روی شانه ایشان مردمیدان میطلبند وهنوز عشق کله پاچه وبوی محتوی دل وروده حیوان را مطبوع ترین غذاها میدانند  وجوانی با کت وشلوار ( مارکدار گوچی)د!!! دارد اظهار فضل میفرماید  این بام ودوهوا .

هیجان  تمایلات  جنسی  سر تاس ایران را فرا گرفته است  وآنها نمیتوانند درک کنند که آنچه  در معلومات اهمیت دارد خود معلومات نیست بلکه فایده ای است که انسانها را به نیک نامی میرساند  امروز نام نیک در خانه های اشرافی با آفتا به های طلایی  یافت میشود آنهم از پایین ترین طبقه اجتماع که حتی کلمه " ایام " را با عین مینویسد .
 آنها نمیدانند که چگونه باید نان خود را از رنج و زحمت بیابند مانند همه جای دنیا دزدی وآدم کشی وآدم ربایی وباج گیری تنها منبع درآمد  آنها 
است .
مانند همین جا که بهترین  خدمتگذار دولت با دو قوطی گرم که از سوپر مارکت دزدیده  بود در اطاق پلیس داشت جریمه میشد زیر نگاه تیز دوربین های مخفی وحال خوراک خوبی به دست خبرنگاران ومخالفین سرسخت دولت روی کار داده است ، چپی ها در خط انتظار ایستاده اند!! درلباس  سوسیالیست !

اگر میل دارید که  اعمال  ایرانیان را ببیند ،  در بالاترین نقطه  تپه مرتفعی بایستید  واز آنجا  درست در رفتار وکردار  یک یک آنها  بنگرید  وآنگاه می فهمید که چه ضررهای جبران ناپذیر ی به اجتماع وارد شده و خواهد شد  و چقدر کمیابند  انسانهایی  که از روی اندیشه پاک و شعور بالا  اعمال خود را کنترل میکنند  وبفکر جامعه خویش مباشند ..
امروز صدای آنها صدایی است که  از حلقوم  روح خود  برون میفرستند  روحشان محبوس  و خودشان خالی از خرد انسانی میباشند  اراده خود را هرروز بنوعی بر دیگران تحمیل میسازند  با هر زبانی  . بنظر من هیچ  لذتی در دنیا از این بالاتر نیست  که انسان اول با روح خودش آشنا باشد  و خودش را بشناسد  و درست مطابق میل باطن و وجدان پاک  زندکی کند  اما افسوس امروز زمانه ما زمانه کوری وکری ودعا نویسی وجادو گری وکارد  و دشنه است  و دیواری  بین روح و وجدانمان کشیده شده غیر قابل نفوذ .ث

دیشب بسیل اشک ره خواب میزدم 
نقشی بیاد خط تو بر  آب میزدم 

ابروی یار در نظر و خرقه سوخته 
جامی بیاد گوشه محراب میزدم 

هر مرغ فکر  کز سر شاخ سخن بجست 
بازش ز طره تو به مضراب میزدم ........." حافظ" 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 26/04/2018 میلادی برابر با 6 اردیبهشت 1397 شمسی /
-----------------------------------------------------------------------------------------------
تکمله "
روز گذشته اعلامیه شاهزاده را مربوط به پیدا شدن پدر بزرگش را درروی جی پلاس چاپ کردم ، بلا فاصله دختر خانمی مکش مرگ ما آنرا کپی کرده بنام خودش وعکس خودش بر بالای صفحه گذاشت  نوشته من گم شد 
رفتم روی  صفحه او و برای نوشتم گویا همه نوشته شما کپی برداری است ، بهتر است از مغز خودتان استفاده کنید تا از دیگران  واز عکسها ونوشته هایش فهمیدم تنها یک جرم  است .
درجوابم نوشت " 
بهتر  است توضحیات بیشتری بدهی ! همشیره !!! اما گویا نوشته های مرا دید وفورا خودرا پنهان کرد . این کار ماست از خودان مایه نداریم از دیگران مایه میگیریم وانرژی ! ثریا .

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۷

باغبان دیدکه....

"دلنوشته "

نمیدانم چند لیوان قهوه نوشیدم  و نمیدانم چه ها نوشتم ، خواب بودم  در بین خواب و بیداری گیج میخوردم  دوش هم  نتوانست مرا یاری دهد ،  کتابی را که میخواندم ، تمام شد . 
هوا بد جوری گرفته و دلگیر است روز گذشته از آسمان بجای باران گل ولای میبارید  با خود گفتم لابد آنهاییکه در آن بالاها مشغول تدارکات ساختمانی  ایستگاهها ی فضایی هستند یا تراسهای خود را شسته اند  ویا توالتهایشان را خالی کردن بر سر ما زمینی ها ، 

اولین کتابی را که برداشتم ، کتاب  ابیات " بابا طاهر عریان بود « با زبان محلی  چه نقاشی های زیبایی ، چه حاشیه بندی هایی ومینیااتورهای مرحوم بهزاد ، اینها سر مایه های منند ! 
مو که یارم سر یاری نداره 
مو که  دردم سبکباری نداره 
هنوز واجن  که یارت خواب نازه 
 چنون خوابه که  بیداری نداره 
--------
چقدر دلم گرفت  

بهار آمد به صحرا و در و دشت 
جوانی هم بهاری بود   وبگذشت 
 سر قبر جوانان  لاله رویه 
دمی که مهوشان  آیند به گلگشت 

مهوشان امروز ی بیشتر به آرتیستهای فیلمهای پورنو میمانند تا یک دختر طبیعی ، اینهمه آرایش واینهمه درس آرایش دراین فضای مجازی تنها برای آنکه لبانت  بوسه طب شوند ؟ ویا برعکس چنان  عبوس در آن چارقدهای نکبت پنهان میشوند  با سبیلهای سیاه وبینی هیا کت وکلفت که در این فکری اینها مردند یا زن. ؟

همه چز عوض شد ، زیر و رو شد ، گویی من در گوشه ای ایستاده و دارم به ویرانی خانه ام مینگرم و کاری هم از دستم ساخته نیست دزدان ، آدمکشان  لاتهای حرام زاده پشت قلعه مشغول گلنگ زدن بر دیوارهای زیبای خانه ام میباشند  در عوض جوانان دهکده مغموم و غمگین در کنار جویبارهای با تفنگهای شکاری شان در انتظار ورود " بی بی " هستند  و خبر ندارند که بی بی سالهاست از دنیا رفته و دختر بی بی نیز در انتظار قطار درا یستگاه روی یک نیمکت تنهایی نشسته ، آنها هنوز به تفنگ هایشان  عشق میورزند  آنها را تمیز میکنند برای روز رستاخیز  ، آنها نجیبند ،پاکند و خالی از هر آلودگی نه نماز میخوانند ونه روزه میگیرند وشهرشان بدون مسجد است چون همه درلابلای کوهستانها زندگی میکنند وآتشکده هارا میپیاند مبادا ویران شوند یا ویرانتر . 

حال امروز بابا طاهر دستش را بسویم دراز کرد تا فراموش نکنم کجا بودم وکجا هستم .ودر همین حال از آنهاییکه به سر زمین من حمله برده اند میپرسم :

چرا برای خود اینهمه ا متیاز  قائلید ؟  چرا حق و حقوق  درمیان شما معنا ندارد  مگر این سر زمین میراث پدری شما بود ؟ شما از بطن یک عرب ویک توده پا به عرصه گذاشته اید  برای شما که میدانید معادن کجایند اما دستهایتان قدرت کندن زمینهارا ندارند ،  وبازوانتان بیشتر برای شلاق زدن  شکل گرفته اند .
شما با افتخار اموال ما را در اختیار گرفته وبا طعنه میگویید که این وطن شماست اما ما آنرا میبریم وتبدیل به یک زباله دانی میکنیم که درآن خوکها وگوسفندان به چرا مشغول شوند وقاریان برایشان قار قار کنند .وتند تند مشغول جفت گیری !

شما نام بشریت را نشنیده اید  چرا که بشر نیستید  من وطنم برایم مقدس است و بنام او سوگند میخورم  برای دفاع از آن جانبازانی را آماده دارم که پنهانند  شما حیواناتی هستید که درلباس انسان راه میروید  و همچنان به زندگی حیوانی خود ادامه میدهید . برای من محرومیت از حق خود  یک داغ وحشتناک است  برای شما شکنجه دادن و کشتن ندای خداوندی است .
وتو ای هموطن من ، میل  داری تا ابد اسیر باشی ؟ یا امروز یا هرگز یا اسارت یا آزادی .اینحاست مسئله انتخاب .

من بیست وهشت سال دریک زندان بودم واسیر  ، مزه اسارت را خوب میفهمم ، اسیر دست مردی شهوتران معلول غاصب معتاد گرداگردم قراولان وقاریان وملایان مشغول هدایت من بودند تنها گریزم بسوی موسیقی بود ، بسوی پیانوی دست دومی که خریده یده بودم ، بسوی صفحاتی که از راه دور سفارش داده بودم چون اجازه بیرون رفتن نداشتم ، درب خانه بزرگ آهنی به رنگ خاکستری / دیوارها همه به رنک خاکستری /وزیر چراغهای نئون سفید  درون آشپزخانه سبز وخاکستری / اما روزی طغیان کردم یا مرگ یا ازادی .خندید اما دیگر دیر بود مرغ از زندان فراری شد بسوی دشتهای غریب ونا آشنا .وسپس سر زمینم دچار خفقان گردید و زندانی بزرگتر جای آن زندان. را گرفت 
حال دلم برای رفتن از آن سنگلاخهای کوهستانی پر میزند ، برای آن زمزمه آبشاری که از لابلای کوهها فرو میریزد برای صدای بره ها وخروش اسبها وچادر های سیاه ایلایات که کوچ میکردند  با هی هی وآواز نی .
آوای نی خاموش شد ، صدای بره ها نیز بخاموشی گرایید سایه مرگ واندوه بر سر تاسر آن سر زمین که روزی خورشید خاور میانه بود سایه انداخت .ث 
پایان 
 ثریا / اسپانیا / برکه های خشک شده !
چهارشنبه 25/04/2018 میلادی برا بر با 5 اردیبهشت 1397 شمسی /یا اردی جهنم !!!