چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۷

باغبان دیدکه....

"دلنوشته "

نمیدانم چند لیوان قهوه نوشیدم  و نمیدانم چه ها نوشتم ، خواب بودم  در بین خواب و بیداری گیج میخوردم  دوش هم  نتوانست مرا یاری دهد ،  کتابی را که میخواندم ، تمام شد . 
هوا بد جوری گرفته و دلگیر است روز گذشته از آسمان بجای باران گل ولای میبارید  با خود گفتم لابد آنهاییکه در آن بالاها مشغول تدارکات ساختمانی  ایستگاهها ی فضایی هستند یا تراسهای خود را شسته اند  ویا توالتهایشان را خالی کردن بر سر ما زمینی ها ، 

اولین کتابی را که برداشتم ، کتاب  ابیات " بابا طاهر عریان بود « با زبان محلی  چه نقاشی های زیبایی ، چه حاشیه بندی هایی ومینیااتورهای مرحوم بهزاد ، اینها سر مایه های منند ! 
مو که یارم سر یاری نداره 
مو که  دردم سبکباری نداره 
هنوز واجن  که یارت خواب نازه 
 چنون خوابه که  بیداری نداره 
--------
چقدر دلم گرفت  

بهار آمد به صحرا و در و دشت 
جوانی هم بهاری بود   وبگذشت 
 سر قبر جوانان  لاله رویه 
دمی که مهوشان  آیند به گلگشت 

مهوشان امروز ی بیشتر به آرتیستهای فیلمهای پورنو میمانند تا یک دختر طبیعی ، اینهمه آرایش واینهمه درس آرایش دراین فضای مجازی تنها برای آنکه لبانت  بوسه طب شوند ؟ ویا برعکس چنان  عبوس در آن چارقدهای نکبت پنهان میشوند  با سبیلهای سیاه وبینی هیا کت وکلفت که در این فکری اینها مردند یا زن. ؟

همه چز عوض شد ، زیر و رو شد ، گویی من در گوشه ای ایستاده و دارم به ویرانی خانه ام مینگرم و کاری هم از دستم ساخته نیست دزدان ، آدمکشان  لاتهای حرام زاده پشت قلعه مشغول گلنگ زدن بر دیوارهای زیبای خانه ام میباشند  در عوض جوانان دهکده مغموم و غمگین در کنار جویبارهای با تفنگهای شکاری شان در انتظار ورود " بی بی " هستند  و خبر ندارند که بی بی سالهاست از دنیا رفته و دختر بی بی نیز در انتظار قطار درا یستگاه روی یک نیمکت تنهایی نشسته ، آنها هنوز به تفنگ هایشان  عشق میورزند  آنها را تمیز میکنند برای روز رستاخیز  ، آنها نجیبند ،پاکند و خالی از هر آلودگی نه نماز میخوانند ونه روزه میگیرند وشهرشان بدون مسجد است چون همه درلابلای کوهستانها زندگی میکنند وآتشکده هارا میپیاند مبادا ویران شوند یا ویرانتر . 

حال امروز بابا طاهر دستش را بسویم دراز کرد تا فراموش نکنم کجا بودم وکجا هستم .ودر همین حال از آنهاییکه به سر زمین من حمله برده اند میپرسم :

چرا برای خود اینهمه ا متیاز  قائلید ؟  چرا حق و حقوق  درمیان شما معنا ندارد  مگر این سر زمین میراث پدری شما بود ؟ شما از بطن یک عرب ویک توده پا به عرصه گذاشته اید  برای شما که میدانید معادن کجایند اما دستهایتان قدرت کندن زمینهارا ندارند ،  وبازوانتان بیشتر برای شلاق زدن  شکل گرفته اند .
شما با افتخار اموال ما را در اختیار گرفته وبا طعنه میگویید که این وطن شماست اما ما آنرا میبریم وتبدیل به یک زباله دانی میکنیم که درآن خوکها وگوسفندان به چرا مشغول شوند وقاریان برایشان قار قار کنند .وتند تند مشغول جفت گیری !

شما نام بشریت را نشنیده اید  چرا که بشر نیستید  من وطنم برایم مقدس است و بنام او سوگند میخورم  برای دفاع از آن جانبازانی را آماده دارم که پنهانند  شما حیواناتی هستید که درلباس انسان راه میروید  و همچنان به زندگی حیوانی خود ادامه میدهید . برای من محرومیت از حق خود  یک داغ وحشتناک است  برای شما شکنجه دادن و کشتن ندای خداوندی است .
وتو ای هموطن من ، میل  داری تا ابد اسیر باشی ؟ یا امروز یا هرگز یا اسارت یا آزادی .اینحاست مسئله انتخاب .

من بیست وهشت سال دریک زندان بودم واسیر  ، مزه اسارت را خوب میفهمم ، اسیر دست مردی شهوتران معلول غاصب معتاد گرداگردم قراولان وقاریان وملایان مشغول هدایت من بودند تنها گریزم بسوی موسیقی بود ، بسوی پیانوی دست دومی که خریده یده بودم ، بسوی صفحاتی که از راه دور سفارش داده بودم چون اجازه بیرون رفتن نداشتم ، درب خانه بزرگ آهنی به رنگ خاکستری / دیوارها همه به رنک خاکستری /وزیر چراغهای نئون سفید  درون آشپزخانه سبز وخاکستری / اما روزی طغیان کردم یا مرگ یا ازادی .خندید اما دیگر دیر بود مرغ از زندان فراری شد بسوی دشتهای غریب ونا آشنا .وسپس سر زمینم دچار خفقان گردید و زندانی بزرگتر جای آن زندان. را گرفت 
حال دلم برای رفتن از آن سنگلاخهای کوهستانی پر میزند ، برای آن زمزمه آبشاری که از لابلای کوهها فرو میریزد برای صدای بره ها وخروش اسبها وچادر های سیاه ایلایات که کوچ میکردند  با هی هی وآواز نی .
آوای نی خاموش شد ، صدای بره ها نیز بخاموشی گرایید سایه مرگ واندوه بر سر تاسر آن سر زمین که روزی خورشید خاور میانه بود سایه انداخت .ث 
پایان 
 ثریا / اسپانیا / برکه های خشک شده !
چهارشنبه 25/04/2018 میلادی برا بر با 5 اردیبهشت 1397 شمسی /یا اردی جهنم !!!