جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۷

هویت اکتسابی


» ثریا ایرانمنش ، لب پرچین "


آنقدر قلبت بیازارم که بیمارت کنم 
آتش اندازم بجانت بسکه آزارت کنم 

هر کجا گویم که هستی وین زبان بازی زچیست 
خلق را آگه از طبع ریا کارت کنم ..........

 البته بیشتر طبع ها ریاکارند ! 
 محال است دست این ریاکاران  که در لباس  روحانیت ویا آن ریاکاران دیگر که هویت خودرا به خاندان پر ابهت قاجاریه ! یافته اند  دست از سر ایران بزرگ ما بردارند اگر این نباشد آن یکی  بهر روی انگلیسی های هنرمند احتیاج به مشتی برده دارند هندوستان تمام شد سایر مستعمره ها برای خود واستقلال شا ن میجنگند اما ایران بدبخت تو سری خورد ه همچنان به کمک فاطمه کماند.وها  ساخت روسیه وچین کمونیست  وعبا بدوشان  دستخوش طغیان است ، آتشی زیر خاکستر که ناگهان شعله میکشد  و میسوزاند دیگر به دوست و دشمن رحم نخواهد کرد ، من این را میدانم .
قاجاریه چه کسانی بودند ؟ تاریخ را ورق بزنید دو برادر زارع در دشتهای آذربایجان سر یک نهر بجان هم افتادند ویکی دیگری را کشت  سپس شد چشم پرودگار وسلطان  سلاطین و یک حرمسرای بزرگ با زنانی که  از هر طبقه و هر نژ ادی در آنجا مانند حیوان میلیولیدند و مردان اخته شده از آنها نگهبانی میکردند جناب فتحعلیشاه یک سرسره داشت که شبها میرفت در بالای آن  و زنانی عریان تازه کار در پای سرسره به ترتیب دراز میکشیدند ایشان از آن بالا سر میخورد روی هرکدام که می افتاد آن شب حریم حرم متعلق باو بود ، درحاشیه باغبانان و نوکران و شاگرد آشپز ها نیز گاهی کمکی برای شاهان بودند ! تفاله هایشان هنوز تا هنوز است دور دنیا میچرخند وبا افتخار باین ظل الله خود را از دیگران جدا میسازند و سپس طبقه الاسلام رواج پیدا  کرد شیخ السلام ، نوکرالسلام وعده ای نیز زیر سایه این القاب  بزرگ میشدند با مغزهای تهی .

بیاد دارم زمانی که بیشتر از سه سال نداشتم روزی زن همسایه یک عروسک چینی چشم آبی جلویم پرتاب کرد وگفت :
بگیر ، باز ی کن  ، شما که دین و ایمان درست و حسابی ندارید  ، عروسک بازی در دین اسلام حرام است ، من آنچنان شیفته آن عروسک  که نامش را ملوسک گذاشته بودم در عرش سیر میکردم که زبان تلخ و طعنه او را نه فهمیدم و نه دانستم ، تنها دیدیم از فردا مادرم چادرش  را عوض کرد وهر روز به مسجد محل میرفت !! پدرم سازش را کوک میکرد و درکنج خلوت پشت درهای بسته و پرده های کشیده ساز میزد وگیلاسی بالا میانداخت به همراه جغور بوبغور ها ! 

روزی یک مرد بلند قد را باخود بخانه آورد ودستور داد ناهار مفصلی درست کنند منقل را خوب برق بیاندازند وچای تازه به همراه  سماور ورشو به اطاق او ببرند ، سپس سری به داخل اطاق مادر زد و گفت :

این مرد پسر رضا شاه است که از اولین زنش در ده دارد اما دربار او را قبول ندارد ، بنا براین راه افتاده تا اینجا خود را رسانده و بعد میخواهد به اصفهان برود  باید مفصل از او پذیرایی کنیم ،  مادرم با همان لهجه  مخصوص خود گفت :
خاک بر سرت ، هرکه هرچه میگوید تو باور میکنی ؟ ببین همسایه ها چه میگویند  ! برایش مهم بود که همسایه ها چه میگویند  ، من تنها سایه آن مرد بلند قدر را با لباس سربازی دیدم که از خانه ما بیرون میرفت و دیگر هیچگاه او را ندیدم و نمیدانستم رضا خان کیست !!  تا پدرم داستان را برایم حکایت کرد اما من گرم بازی با ملوسک بودم دنیا را درچشمان آبی او میدیدم  .

مرا به مکتب گذاشتند د تا دین وایمان بیابم  قران را تمام کردم نوبت به حافظ رسید که مرا بمدرسه گذاشتند اما درآنجا فرق بین خودم وبقیه را احساس کردم .......مادرش زرتشتی وپدرش لا مذهب است ! ومن با این کلمات بزرگ شدم  نه ، مادرم با زن بیوک آغا فرقی ندارد او هم هر روز نماز میخواند اما باید به مسجد هم میرفت !
مانند این سر زمین که الان در قرن بیست ویکم در آن زندگی میکنیم اگر ترا در روزهای یکشنبه و جمعه و اعیاد و عزاداری در صحن کلیسا نبیند ، تو مطرودی !از آنها نیستی !
خوب معلوم است که از انها نیستم . 
هویت تاریخی و ایمان ما چنین بر باد رفت امروز مقام فاطمه کماندوها با چادرهای نکبت سیاهشان بالاتر از هر ملکه ای است چرا که در زیر چادرهم چوب دارند هم اسلحه و زبانشان مانند مار میگزد ،

مجریان قوانین اسلامی در خیابانها حتی نفس هارا نیز میشمارند ودهانهارا بو میکنند  بقول آن مرحوم که مبادا  بگویی " دوسست میدارم "  هویت ما داردکم کم نابود میشود مانند همان  آش درهم وشله قلمکار  برگشتیم به همان زمان .

شب گذشته برنامه ای از ( آن جوان امیر عباس فخر آور ) را روی یک کلیپ ویدیویی دیدم به پهنای صورتم اشک میریختم واو داشت چشمان لبریز از اشک خود را از دوربین پنهان میداشت ، همه شیره ای ها وتریاکی ها وفسیلها با او بد رفتاری واز او فاصله گرفته اند ، فسیلهای چسپیده به آن پیر مرد استخوانی با عصا که برایشان بت شده چون او هم از ( خانواده قاجاریه) میباشد ومن نمیدانم چه  افیونی دراین مستی ها هست که آنها را از دنیا برون برده ، بزر گشان آن شتر مرغ با کلاه گیس سیاه ودستهایش مانند پنجه های مارمولک ودهانش مانند یک شتر نر خودرا تاریخ دان و محقق  وصاحب علم میداند عده ای را نیز به دو رود جمع کرده تا مثلا باو اقتدا کنند جیره تریاکش را نماینده  محترم سفارت باو میرساند .
یا آن سفیر سابق یک شهرک عربی که روزی افتخارش این بود که درکنار شاهنشاه در امضای قرارداد بین عراق وایران حضور داشت وحال در صحن مطهر خانه توحید مشغول لقمه زدن از کباب المهدی است .
گفتی ها زیادند  ، من هویت خود را پنهان نمیدارم  به آن افتخار میکنم ، اگر روزی پایم به آن سر زمین برسد ، یک راست بسوی آتشکده های نیمه سوخته خواهم رفت وخاکستر آنهارا بر چشمانم میکشم، آنها هویت من میباشند نه ملاهای شکم بر آمده و باد کرده وان چادر سیاه  لباسهای من سفید و همه پاکیزه و بوی عطر سر زمین پارس را میدهند ، نه بوی گند گلاب و عرق زیر بغل رهبر قلابی را ! ..ث
پایان 
دراین خیمه شب بازی روزگار 
درست است منهم عروسک شدم 
درست است در سلک بازیکنان 
نمایان  به صد رنگ و مسلک شدم 

بگفتم سر نخ  مرادست دیگری است
نه دردست بازیگران دگر
برای تو تنها  برقصم ولی 
به آزادگی ، در جهان دگر .........؟؟؟
ثریا ایانمنش » لب پرچین « / اسپانیا  27/04/2018 میلادی برابر با 7 اردیبهشت 1397 خورشیدی .
-----------------------------------------------------------------------------------------------
توضیح : اشعار از شاعر و ترانه سرا اهل کرمانشاه معینی میباشند !