چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۷

باغبان دیدکه....

"دلنوشته "

نمیدانم چند لیوان قهوه نوشیدم  و نمیدانم چه ها نوشتم ، خواب بودم  در بین خواب و بیداری گیج میخوردم  دوش هم  نتوانست مرا یاری دهد ،  کتابی را که میخواندم ، تمام شد . 
هوا بد جوری گرفته و دلگیر است روز گذشته از آسمان بجای باران گل ولای میبارید  با خود گفتم لابد آنهاییکه در آن بالاها مشغول تدارکات ساختمانی  ایستگاهها ی فضایی هستند یا تراسهای خود را شسته اند  ویا توالتهایشان را خالی کردن بر سر ما زمینی ها ، 

اولین کتابی را که برداشتم ، کتاب  ابیات " بابا طاهر عریان بود « با زبان محلی  چه نقاشی های زیبایی ، چه حاشیه بندی هایی ومینیااتورهای مرحوم بهزاد ، اینها سر مایه های منند ! 
مو که یارم سر یاری نداره 
مو که  دردم سبکباری نداره 
هنوز واجن  که یارت خواب نازه 
 چنون خوابه که  بیداری نداره 
--------
چقدر دلم گرفت  

بهار آمد به صحرا و در و دشت 
جوانی هم بهاری بود   وبگذشت 
 سر قبر جوانان  لاله رویه 
دمی که مهوشان  آیند به گلگشت 

مهوشان امروز ی بیشتر به آرتیستهای فیلمهای پورنو میمانند تا یک دختر طبیعی ، اینهمه آرایش واینهمه درس آرایش دراین فضای مجازی تنها برای آنکه لبانت  بوسه طب شوند ؟ ویا برعکس چنان  عبوس در آن چارقدهای نکبت پنهان میشوند  با سبیلهای سیاه وبینی هیا کت وکلفت که در این فکری اینها مردند یا زن. ؟

همه چز عوض شد ، زیر و رو شد ، گویی من در گوشه ای ایستاده و دارم به ویرانی خانه ام مینگرم و کاری هم از دستم ساخته نیست دزدان ، آدمکشان  لاتهای حرام زاده پشت قلعه مشغول گلنگ زدن بر دیوارهای زیبای خانه ام میباشند  در عوض جوانان دهکده مغموم و غمگین در کنار جویبارهای با تفنگهای شکاری شان در انتظار ورود " بی بی " هستند  و خبر ندارند که بی بی سالهاست از دنیا رفته و دختر بی بی نیز در انتظار قطار درا یستگاه روی یک نیمکت تنهایی نشسته ، آنها هنوز به تفنگ هایشان  عشق میورزند  آنها را تمیز میکنند برای روز رستاخیز  ، آنها نجیبند ،پاکند و خالی از هر آلودگی نه نماز میخوانند ونه روزه میگیرند وشهرشان بدون مسجد است چون همه درلابلای کوهستانها زندگی میکنند وآتشکده هارا میپیاند مبادا ویران شوند یا ویرانتر . 

حال امروز بابا طاهر دستش را بسویم دراز کرد تا فراموش نکنم کجا بودم وکجا هستم .ودر همین حال از آنهاییکه به سر زمین من حمله برده اند میپرسم :

چرا برای خود اینهمه ا متیاز  قائلید ؟  چرا حق و حقوق  درمیان شما معنا ندارد  مگر این سر زمین میراث پدری شما بود ؟ شما از بطن یک عرب ویک توده پا به عرصه گذاشته اید  برای شما که میدانید معادن کجایند اما دستهایتان قدرت کندن زمینهارا ندارند ،  وبازوانتان بیشتر برای شلاق زدن  شکل گرفته اند .
شما با افتخار اموال ما را در اختیار گرفته وبا طعنه میگویید که این وطن شماست اما ما آنرا میبریم وتبدیل به یک زباله دانی میکنیم که درآن خوکها وگوسفندان به چرا مشغول شوند وقاریان برایشان قار قار کنند .وتند تند مشغول جفت گیری !

شما نام بشریت را نشنیده اید  چرا که بشر نیستید  من وطنم برایم مقدس است و بنام او سوگند میخورم  برای دفاع از آن جانبازانی را آماده دارم که پنهانند  شما حیواناتی هستید که درلباس انسان راه میروید  و همچنان به زندگی حیوانی خود ادامه میدهید . برای من محرومیت از حق خود  یک داغ وحشتناک است  برای شما شکنجه دادن و کشتن ندای خداوندی است .
وتو ای هموطن من ، میل  داری تا ابد اسیر باشی ؟ یا امروز یا هرگز یا اسارت یا آزادی .اینحاست مسئله انتخاب .

من بیست وهشت سال دریک زندان بودم واسیر  ، مزه اسارت را خوب میفهمم ، اسیر دست مردی شهوتران معلول غاصب معتاد گرداگردم قراولان وقاریان وملایان مشغول هدایت من بودند تنها گریزم بسوی موسیقی بود ، بسوی پیانوی دست دومی که خریده یده بودم ، بسوی صفحاتی که از راه دور سفارش داده بودم چون اجازه بیرون رفتن نداشتم ، درب خانه بزرگ آهنی به رنگ خاکستری / دیوارها همه به رنک خاکستری /وزیر چراغهای نئون سفید  درون آشپزخانه سبز وخاکستری / اما روزی طغیان کردم یا مرگ یا ازادی .خندید اما دیگر دیر بود مرغ از زندان فراری شد بسوی دشتهای غریب ونا آشنا .وسپس سر زمینم دچار خفقان گردید و زندانی بزرگتر جای آن زندان. را گرفت 
حال دلم برای رفتن از آن سنگلاخهای کوهستانی پر میزند ، برای آن زمزمه آبشاری که از لابلای کوهها فرو میریزد برای صدای بره ها وخروش اسبها وچادر های سیاه ایلایات که کوچ میکردند  با هی هی وآواز نی .
آوای نی خاموش شد ، صدای بره ها نیز بخاموشی گرایید سایه مرگ واندوه بر سر تاسر آن سر زمین که روزی خورشید خاور میانه بود سایه انداخت .ث 
پایان 
 ثریا / اسپانیا / برکه های خشک شده !
چهارشنبه 25/04/2018 میلادی برا بر با 5 اردیبهشت 1397 شمسی /یا اردی جهنم !!!

روح بزرگ

شهر پیدا بود 
 روش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ 
سقف بی کفتر صدها  اتوبوس 
گل فروشی گلهایش را میکرد حراج ........" سپهری"

گلهای مشروطه و مشروطیین  نصیب شما باد 
شما که ما را در دامن  خارهای ( توده)  انداختید  حال چند برگل گل  را هم بما بدهید ،  و کمی از خار ها را برای خود بردارید  وبر گیسوان زنان خود  نصب کنید ، 
به سخنان آن پیر ( توده ای) اما با شرافت گوش میدادم  ، درست میگفت  تاریخ را نباید حذف کرد واین موجوداتی که درحال حاضر روی سر زمین ما دارند تخم میگذارند تنها هدفشان از بین بردن تاریخ است وبس .
مگر آن پسرک ننر  بچه ننه تاریخ سر زمینش را از بدو تولد |در بزرگش شروع نکرد ؟ دنیا در برابر او چه عکس العملی نشان داد بعد هم نشست با موشکهایش بازی کرد ومثلا  دنیارا ترساند.
تمام شب بیدار بودم از این  خبر به آن خبر میرفتم ناگهان  مردی نمودار شد وخبر داد که چه نشسته اید سر مین ما محل دفن زباله های اتمی است  وبا مدرک وعکس کامل  از نزدیک کردستان وکرمانشاهان تا شمال کشور  نشان میدا د که زباله هارا بنحو نامطلوبی و با کمال ناشی گری درون خاکها فرو برده اند ،  درحالیکه این زباله های مرگ   آور باید  درون راهروهای بتونی وزیر هزاران متر زمین  فرو روند تا نشت نکنند  بیخود نیست که سر زمین ما به یک صحرای بی آب وعلف تبدیل شده است . کلیپ را گم کردم گویی آمده بود همین خبر را بما برساند وبرود و کشتن آن مردان بیگناه را به همراه  پنجاه نفر مسافر دیگر در طیاره بمب گذاری شده از بین بردند ورئیس آنها در زندان خودکشی شد چون باین ( اسرار ) دست یافته بود . آنها کارشناسان محیط زیست بودند .

حال با پیدا شدن این جنازه  راست یا دروغ مردم سرشان گرم شده و دیگر در پی شکافتن  اسرار نهفته نیستند .
دریکی  از سایتهای معروف که داشت توضیح میداد چگونه جنازه رضا شاه کبیر به ایران رسید  بجای رجب علی رزم آرا نام رجب علی منصور را گذاشته بود منصور در سال چهل وسه نخست وزیر شد وبه دست شما کشته شد !حتی تاریخ اخیر را نیر نمیدانید تنها روایات قصص وتوبه وناله وزاری  دروغین ودست درازی به اموال و ناموس دیگران .
تمام شب بیدار بودم وبه آن روح بیدار میاندیشیدم  آیا او میدانست پس از او چه قیام و قیامتی بر پا خواهد شد  آیا نام آتا تورک را شنیده اید  همین آدمها اوزرا از بین بردند   حال دست کثیف وزالوده خود را درون تاریخ  برده اید تا او را نیز بسوزانید ،   اما آتش روحش هنوز جاری است  خود او یک شعله بود  .
آهای دزدان نیمه شب حفاری شما بی سبب نبود سالها در آرزوی پیدا کردن این پیکر بودید  تا بکلی تاریخ  ایران را پاک کنید  اما نمیدانید که او  آتشی است که ممکن است دوباره  از میان شعله ها برخیزد .
تمام شب باو اندیشیدم آیا نوه اش نیز مانند من نگران پدر بزرگش بود ویا با یک اعلامیه و پیام همه چیز را حل کرد و مادر مهربانش مشغول خواندن نماز جعفر طیار بود رو به قبله حزب سوسیالیست .

از همه جالبتر  رسیدم به مقام شامخ  مردان وزنان مشهور که همه سر انجام بنوعی به پادشاهان گذشته وصل میشدند منجمله ابو حسین المبارک  ابو عمامه که با یکی از شاهان انگلیس واسکاتلند نسبت خونی داشت ؟ خوب انگلیسها همه جا بودند  از کنیا گرفته تا استرالیا وبهر روی احتیاجاتی داشتند ! وحال حرام زاده هایشان با مقامی بلند پایه نسب پیدا کرده اند حتی  کمترین آرتیست ومدل مجله های های پورنو !!!  آفرین براین شاهان سر زمینهای بزرگ ! 
مگر خانواده قاچار وسر سره هایشانرا نخوانده اید ؟ تا دیروز همه اصل ونصب ها به قاجار میرسید ! 

الان ساعت  پنج وسی وسه دقیقه صبح است ومن از ساعت دو در رختخوابم غلت زدم ودردلم دعا میکردم که یافتن این پیکر دروغی بیش نباشد .
اما گویا راست بود بیلهای الکتریکی دل سنگها وبتونهارا شکافتند وپیکر را سه قسمت کردند وبه دست سپاه سپردند ! واین آخرین خبری بود که دریافت کردم ، سپاه !!!  
سپاه تقدیر ماست  وفضا را او به روی ما میگشاید  تا برای جامعه روحانیت  کاری بکینم ! تا این آتش سوزان  مارا درتب خویش بسوزاند  وما تباه شویم وآنها خیالشان راحت شود تاریخ از تولد آن  صوفی دجال شروه خواهد شد وسومارستان  صاحب تاریخ ! 
کدام از یک از ما حاضریم بخاطر آسایش دیگری جان بدهیم ؟ هیچکدام / قولیست قدیم که اول خودم / دوم خودم / سوم خودم /! 
خوب ، کاخ ها ویران خواهند شد درخشندگی صاحبان آنها از بین خواهد رفت  ووسعت گنجینه های سرقت شده نیز کمتر خواهد شد  اما ارواح بزرگ همیشه زنده اند.

پسری سنگ به دیوار دبستانی زد 
کودکی  هسته زردآلو را روی سجاده  بیرنگ پدر تف کرد 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین «  اسپانیا / 25/04/2018 میلادی / ....


سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۷

آنچه من میبینم

گفتم که بر خیالت  راه نظر ببندم 
گفتا که شب رو است او ، از راه دیگر آید 
گفتم که بوی  زلفت رسوای عالمم کرد 
گفتا اگر بدانی هم او " رهبر " آید ..........حافظ

یکصد وشصت کیلو متر رفتن وبر گشتن و نبودن جای پارک ، گرمای بی امان وناگهانی و خستگی  فریادم را به آسمان برد .
کمی نشستم ، کمی آب نوشیدم ،  تنها خوشحالیم این بود که جناب چشم پزشک گفت "
به به ، عالیست ، چشمانت از روز اول هم درخشان تراست ! 
اما خم مشو ، کارهای سنگین مکن ، وزنه سنگین بر ندار .... صدای موزیک ملایمی که از بلند گوی مطب او  بگوشم میرسید مرا به عالم دیگری برده بود  ، دفعه قبل برایش یک آلبوم از خواننده  معروف وسوپرانوی اهل اسلوانیا بردم اپرای کارمن بود ،  ویک آلبوم  زیبا از آهنگهای اصیل ایرانی تنها ساز ها بودند ، هر بار که من میروم صدای سنتور ویا تار ویا ویلون یاحقی را از بلند گوی ا مطب او میشنوم وکلی تشکر میکنم !! پیر مرد مهربانی است .
امرو زباو گفتم : 
جناب ذکتر ، شما آیا با کارهای های  [فکرت امیروف ] آشنایی دارید ؟ گفت ، نه نمیشناسم .
برایش توضیح دادم که فکرت امیروف اهل آذر بایجان شوری وموسیقی دان بزرگی است ( الان دیگر دراین این دنیا نیست ) روی موزیکهای دنیا آهنگ ساخته منجمله یک آهنگ معروف روی » دستگاه شور« ایرانی ساخته که بینظیر است یک سنفونی  ، من هبر بار که آنرا گوش میدهم زار زار گریه میکنم !!! یکی هم بنام » سیویل « روی اهنگهای معروف اسپانیا اما چندان به دلم ننشت چرا که نیمی آذری ونیمی اسپانیایی  ، اما سنفونی شور او بی نظیر است اگر آلبوم اورا پیدا کردم برایتان بعنوان کادومیاورم 
از چای برخاست سرش را خم کرد وبمن دست داد و گفت تا ماه آینده که باز ترا خواهم دید.

خسته بخانه برگشتم . درها  را باز کردم تا هوای  خنکی وارد اطاق ها شود ، باز تابستان شد وباز شور وغوغا بر پا شد اما من همچنان روی ستیغ  بلند وتیز  خود نشسته ام  گاهی دلم از ترس میلرزد  که مبادا پرتاب شوم  ویا بشکنم ،  اما محکم کلماترا در آغوشم فشرده ام  در آغوش نرم  خود ،  وآنهارابخود میفشارم وبه آنها مینازم  .
از افسرده بودن ودرخود ماندن  واز سنخت شدن  بیزارم همچنانکه  از شکستن دیگران  رنج میبرم .

از دکتر پرسیدم " 
چه وقت میتوانم چشمانمرا آرایش کنم ؟ 
گفت یکماه دیگر  بدون آرایش هم زیبا هستی ؟! اوف ! کلی بخودم بالیدم !!! وحال دوباره یاد  سر زمینم  بر سینه ام فشار اورده  ، مهربانی این مردم  برایم تنها یک ئعارف است  آفتاب بعضی از عقلها را  خشکانده  وآ نها زندگیشان را دردیگهای سود و زیان  میسازند مانند همه جا  و من ؟ ....د رخودم 

امروز خیالی خنک وبا صفا دارم   کمتر درد میکشم  نیزه  تیز افکارم را بسویی پرتا ب کرده ام که هیچکس را یارای ورود به آنجا نیست  وکسی نیمتواند بر آنها سایه بیاندازد  با همان سوزندگی اندیشه هایم  با سوهان خیال  دلم را ارامش میبخشم ودر انتظار همان ( آرزوهای بزرگم ) ! 

نه کسی نمیداند ، من همیشه بسوی خاک وطنم میروم خیالم را در هوای آنجا به پرواز در میاورم بی آنکه کسی را بشناسم ویا کسی مرا ببیند ، سری به آن کوهستان بلند وقله های تیز میزنم ، نفسی تازه میکنم وبه خاک زمین بوسه میزنم واطمینان میدهم که به زودی  ابهای شیرین در رودخانه زندگی روان 
خواهد شد . میدانم ، بخوبی این را میدانم . وبه جوانانی که در انتظارند  ، در سایه خنک دیوار  لم داده به آسمان غبار گرفته مینگرند .
پایان 
ثریا/ .

یک عاشقانه !

مولانا 
در دل و جان خانه کردی عاقبت 
هردو را دیوانه کردی عاقبت 
آمدی کاتش د راین عالم زنی 
 وا نگشتی تا نکردی عاقبت 
--------------------------
فرار از دست تو بیفایده است ،  تو ، یک تکه ای ازآن خاک زرخیز ، شاید همان تکه زر باشی که هنوز ترا صیقل نداده اند  تو خود را میتراشی وبراق میکنی .
اغلب دراندیشه هایم فرو میروم ، در اوج اندیشه هایم این تو هستی که نشسته ای  ومن درآن زمان نمیدانم تو درچه حالتی  و درچه فکری  روحم بر فراز وطنم در پرواز است و در سراسر جهان 
ودراین هنگام است که آوازی حزن آلود سر میدهم .
شاید بجای زندگی کردن دررویاهای وطن  بهتر آن باشد که بتو بیاندیشم  وبفکر تو باشم  .... اما چرا فکر کنم ؟ 
خدایی که مهربان بود  ودر فکر من بود سالهاست مرا رها کرده  و د راین هنگام است که ترانه هایم در وجودم میشکفند قلم به دست میگیرم ومیسرایم ، کسی آنهارا نمیبیند آنها خود من هستند که عریان شده در روی صفحه سفید کاغذ .
همه مانند پروانه های آزاد روی یک یک کلمات می نشینند و شیره عشق را میمکند .

نگاهت میکنم ، به عمق چشمانت مینگرم  در گودی عمیقی دو برکه رنگین دیده میشوند  نگاهم را با  عمقی بیشتر  در آن دو برکه غوطه میدهم وآنگاه آن دو چشم ساکت وارام به حرکت در میانند ، چیزی از آنها نمیتوانم بخوانم  چون مرتب درحرکتند و راز دلت را مخفی نگاه داشته اند .
زندان ودختران زیادی دراطرافت  راه میروند از هر قشری وهر فکری  وتو بخاطر شادی آنها باده اترا مینوشی اما هیچکدام را دوست نمیداری .
در آنجا آنها بی آنکه بدانند  شادی های رنگینی بتو عرضه میدارند ، اما تو سیری ، دلزده ای  گویی غذایی را به زور قورت میدهی که صاحبخانه را آزار ندهی .
اما من . به دستهای زنانی میاندیشم که در زنجیر اسارتند  و بندگی و بردگی را تحمل میکنند  چرا بر نمیخیزند ؟  ایا درانتظار باران معجزه خداوندی هستند ؟ 
در این هنگام برفهای یخ بسته سینه م ذوب میشوند و میل دارم برخیزم  اما نمیتوانم .

من بخوبی میتوانم کلماترا پشت سرهم مرتب بچینم واز آنها تابلویی بوجود بیاورم  آنها را بیارایم  گاهی آنها وزن دارند ومیتوان با آواز ولحنی زیبا آنهارا خواند  اما دیگر تالاری نیست ، جایی نیست ترانه های من درمیان دفترچه هایم پنهان میشوند و غمگین .
افکارم به دور دستها میروند  بسوی آن جوانان دهکده  که تن پرور نیستند  زحمتکشند  از سر زمین و خاک من برخاسته اند  آنها تنها بخاطر عیش ونوش زندگی نمیکنند  آنها در انتظار یک هوا هستند تا ازجای برخیزند در حال حاضر دربستر بیخیالی چرت میزنند .
من به همراه  کلماتم می جنکم اما آنها اسلحه دارند و چوب و از همه مهمتر جوانی   ،آنها سربازانی دلاورند  که با نیرومندی  میتوانند جنگ کنند و به پیروزی برسند .

تمام روز به آن دو برکه عمیق نگاه کردم چیزی نتوانستم در آنها بیابم ، نه عشق ، نه نفرت ، نه بیزاری و نه شهوت ، تنها میل به  همراه بودن را طلب میکردند .
من با تو شریکم ،  میدانم برای تو بسیار ناچیز است که بدون اسلحه برخیزم اما .
دیوان  مقدس من  مملو
  از ازاندیشه های پاکم  ترا قهرمانانه میستایند .
بنا براین برخیز ، 
محبوبم  کاری بس دشوار است  شاید بسوی مرگ ونیستی بروی 
اما تو یک تخته پاره از یک کشتی ، یک ناو بزرگ شکسته ای  که غرق شدی ، حال در کشاکش امواج خروشان خود ر ا به لزجه های گوناگون آویخته ای تا ترا به ساحل امنی برسانند .
ساحل تو امن است ، بنا براین برخیز و کشتی را از نو بساز واین قوم آواره و سرگردان را مانند کشی نوح به سر زمین موعود برسان .
در آن روز من در گوش تو خواهم خواند که " 
"آرزویم همین بود"  و پاداش تو یک شاخه گل خواهد بود .
و صلیبی که من بر آن میخکوب شده ام . 
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / » لب پرچین «  24/04/2018 میلادی / برابر با 4 اردیبهشت 1397 شمسی / برکه های خشک شده !

این دو روز...


ثریاایرانمنش » لب پرچین « 
---------------------------

تا نگردی  با خلایق  یار ، بی اعتباری 
چون الف ، بی اتفاق نوع خود یک در شماری 

همنشین با زیر دستان شو  ،  برمقام خود بیفزا 
کز سه  صفر از یک ده  و از ده  صد و از صد هزاری .........."صغیر"

مهم نیست  ، خود الف میباشم  مانند الف راست بی کژی وبی خمی ، و همنشین زیر دستان بوده ام تا بالا دستان ! 
هیاهوی تازه ای بر پا شده ، ][جنازه رضاشاه کبیر را یافته اند ][ !چگونه ؟ کجا ؟  یا دروغی بزرگ و برای سر گرم کردن ملت بیچاره  است ویا مشغول حفاری وزمین خواری وزمین کندن برای ساختن برجها وخانه های اعیانی !!! که ناگهان  این جنازه را یافته  اند  ، بهر روی خبر خوبی نبود گویی جنازه پدر مرا از زیر خاک بیرون کشیده وبه نمایش کذاشته اند  البته اذعان داشتند که جنازه دوباره دفن شد .
وای بر شما ،  
روی انبوه کتابهای چیده شده  روبرویم  کتاب » مردان بزرگ  تاریخ ، خود نمایی میکندو رضا شاه کبیر " بقلم محمد رضا شاه پهلوی . چند بار خواستم رونوشتی از آن بردارم  اما فکر کردم بهتر است  درهمان حال بماند کسی در این بازار خود فروشی در پی یافتن حقیقت نیست ، همه در دنیای مجازی سیر میکنند و میروند دنیا ی خود و اطرافیانشان را فراموش کرده اند .

امیدوارم که این خبر دروغ باشد وا گر حقیقتا جنازه آن بزرگ مرد است  با احترام کامل او را  به دست خاک بسپارند تا سگهای درنده  خادمین حرمسرا و سپاه آنرا تکه تکه نکنند ونخورند  وبا خود بیاندیشند شاید ذرات آن وجود بی بدیل و نادر در خون آنها نیز کمی خوی انسانی بسازد >

حتی بلشویکهای خونخوار بقایای کشته شدگان  سلسله رومانوف هارا به وطن  خود ( روسیه ) برگرداند ودر یک مقبره  آبرومند بخاک سپردند ، اما این قوم وحشی که هیچ چیز غیر از خون را نمی بیند  گمان نکنم اصالت آن مردان را داشته باشد .

جالب است که این مردان  گذشته واهل حزب مصدق السلطان !! از او بنام " زنده یاد" نام میبرند واز شاه محمد رضا شاه "  مرحوم ، کاری نمیشود کرد پیر شده اند وچربیها و گوشتها و استخوانهایشان  رگ وپی شان  با همان نام  خو گرفته وآن بت در سینه آنها نقش بسته کاری باین ندارند که محمد رضا شاه و پدرش چه خدمتهایی باین مملکت کردند وچگونه  همه این مردان را از درون چاله ها وشپش و تیفوس و سل و بیماری های مقاربتی و کچلی و کوری نجات بخشیدند ، نه اینها را باور ندارند تنها برایشان آن قامت خمیده با عصا و نقشهایی که بازی میکرد  مهم است .

تمام شب در این فکر بودم که ایکاش این جنازه که یافته شده متعلق به رضاشاه کبیر نباشد و چه بسا در اصل دروغ باشد برای یک سر گرمی دیگر ویا آنرا درون یک ویترین بگذارند  و خلایق با صرف مبلغی کلان بروند و او را ببیند بخصوص نسل جوان و تازه نو رسیده که ابدا عکس او راهم ندیده اند و تنها گوش به سخنان آن پیر مرد زوار دررفته تریاکی میدهند که خود را صاحب علم  تاریخ و باستانشناسی میداند واز و بنام دیکتاتور یاد میکند ! چرا که امروز جیزه تریاکش را ازدست همین اژدهای هفت سر دریافت میدارد .

سخن گفتن و نوشتن درباره این ملت بیهوده است ، ملتی که نه عرق وطن دارد ونه درد پرستش خاک مهم ارقام بانکی او و نشستن دورهم وبستی زدن  وگیلاسی بالا  انداختن ویک فاحشه درجه یک را در بغل داشتن کافی است نه بیشتر و چند ورق پاره را نیز به دست بگیرند و جلوی دوربین بنشیند واز گذشته ها یاد بکنند آنهم گذشته ای که در آن منافعی بوده و نانرا به نرخ روز بخورند  ویا خود را بفروش برسانند چون سخن سرای خوبی هستند و شیرین بیان و شیرین زبانند  از بردن نام این  راس ! اکراه دارم .

نه ! جناب " صغیر " اصفهانی ! من همیشه مانند الف  راست رفته و راست نشسته ام وبا هیچکس دم خور نشدم مگرآ نکه از نظر احساسی و فکری بمن نزدیک بوده است به عقاید همه اگر چه مخالف  سلیقه من نبوده احترام گذاشته ام و تا امروز هیچ سخن زشتی بر زبان نرانده و به کسی فحاشی نکرده ام اما خودم را هم نفروختم بنا براین ( تنها) ماندم واین تنهایی را با نشستن در کنار گروهی که مانند قلوه سنگها بی اعتبارند ترجیح میدهم  لباس خیر خواهی همیشه برتنم بوده  و هیچگاه مجیز  و تملق  امیران تاج داررا نگفته ام و هیچگاه در باغ و گلستان و بیابانها  در پی آزار کسی نبوده ام .

شب گذشته باز ( او ) را یافتم و گذاشتم تا برایم قصه بگوید و من بخوابم ، واخیرا متوجه شده ام که اگر در جایی " کامنتی " میگذارم بلافاصله بخودم بر میگردد به همراه یک شصت رو ببالا و مینویسد که  بعضی ها این کامنت ترا دوست داشتند  ( البته به انگلیسی )  !!! وگویا اینهم از مزایای کلیپهای ویدیویی میباشد که بطور اتو ماتیک کار میکند !
وآن شخص گیرنده شاید بخاطر خیلی از مسائل میل ندارد مستقیم بمن حوابی بنویسد !!! 
واین است بهانه های تنهایی./ث

گیرم علم  ، افراختی  بر ملک عالم تاختی 
جان جهان  بگداختی  ، در آتش ظلم و ستم 

روزی علم  گردد نگون  ، گردی  به دست غم زبون 
نیکی کن ودر دهر دون  ، نامت به نیکی کن علم 

بس کن " صغیر "|  از این سخن  که امروز  در خلق زمان 
معمول نبود  هیچ فن  جز جمع دینار و درم
( البته آن زمانها  هنوز دلار و پوند  رایج نبوده است ) !!!
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا  24/04/2018 میلادی /...

دوشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۷

دلنوشته

به پایان ماه آپریل نزدیک میشویم  با نزدیک شدن ماه می  این امید هست که کمی هوا تغییر کند شب گذشته طوفان غوغا میکرد  شاید دوباره خورشید از زیر. ابرهای تولیدد شده از دودهای جت ها واتومبیلها بیرون آید  وطلوع کند ومن بتوانم عکس آنرا در. قابی پنهان نمایم .
سرما کمی تخفیف یافته  ودرجه حرارت به بیست ودو میرسد  برای دنیای منجمد من هنوز سرداست  حال شاید شبها بتوانم در آسمان لاجوردی مهتاب را نیز ببینم  امروز واقعا باین امر معتقد شدم  وبه آن حقیقتی که قرنها فلاسفه واهل فن وفضل  از آن  دم میزدند  وآن اینکه هر انسانی  قادر است  در صورتیکه بخواهد  دور از همه کس  وهمه چیز وتنها متکی بخود  زندگی کند  وبزرگترین مشگلات  وموانع زندگی را  به تنهایی از سر راه خود بردارد  دراین دوران  زمانی فرا می سد که احساس میکنم بیظتر از همیشه زنده وقادر به زندگی هستم .
فارغ از هر. نوع قید وبند های تمدن  وآزاد  از هر نوع زنجیر  های اسارت  مادی که بشر به دست وپاهای خود میبندد  امروز یک پارچه احساسم   وروح وخیال من  جز به عالم  هستی وخلقت به چیز دیگری نمی اندیشد .
میگویند هر انسانی دوبار میمیرد یکبار زمانی که عشقی در دلش نیست  روحش. ا از دست میدهد وزمانی که مرگ راستین فرا میرسد .
عشقی که من از دوران نوجوانی درسینه داشتم سالهاست مرده وعشق دوم که پر شور تر. بود به یک نفرت شدید تبدیل شد  بنا براین قلبم را خانه تکانی کذدم ودر روزنه ها آن کودکانی که پای به عرصه وجود نهادند  نشاندم هرکدام امروز یک زن ویا یک نوجوانند .

روز گذشته  بر خلاف  روز های   قبل کمی کسل بودم علتش را خودم میدانستم  بنا بر این میزبان خوبی نبودم  کسل بودم  دلم میخواست علت ناراحتی ام را ساده بیان کنم  وانگشت روی آن بگذارم  چیزی مجهول برایم اتفاق افتاده بود  وداشت مرا از پای در میاورد   بلند شدم وبه مغزم فرمان  دادم که بگو من چیزیم نیست مغز فرمان نمیبرد همچنان کسل بودم  شاید دلم دوباره هوای ده را کرده !!.
دور. اطاق  قدم زدم  هر چه هست در خود منست  شاید کمی تنهایی واحساس بیکسی  مرا دچار وحشت کرده اما کسانم نیز  مانند کرکس ها گرسنه در انتظار تکه تکه کردن میراثی بودند که بجای مانده بود  به آنها گفتم که :
من میراث خوار  نیستم میراث دارم وآنها را نکاه داشته ام تا بزرگ شوند این زباله ها متعلق بشما باد با آن گوشت ونخودتان را خوب نرم کنید . 
من با پای خود پای با ین سفر های خطرناک با دست خالی گذاشته ام پس توانسته ام باز هم میتوانم !پایان 
ثریا /برکه های خشک شده /اسپانیا !
۲۳/آپریل ۰۱۸/