سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۷

آنچه من میبینم

گفتم که بر خیالت  راه نظر ببندم 
گفتا که شب رو است او ، از راه دیگر آید 
گفتم که بوی  زلفت رسوای عالمم کرد 
گفتا اگر بدانی هم او " رهبر " آید ..........حافظ

یکصد وشصت کیلو متر رفتن وبر گشتن و نبودن جای پارک ، گرمای بی امان وناگهانی و خستگی  فریادم را به آسمان برد .
کمی نشستم ، کمی آب نوشیدم ،  تنها خوشحالیم این بود که جناب چشم پزشک گفت "
به به ، عالیست ، چشمانت از روز اول هم درخشان تراست ! 
اما خم مشو ، کارهای سنگین مکن ، وزنه سنگین بر ندار .... صدای موزیک ملایمی که از بلند گوی مطب او  بگوشم میرسید مرا به عالم دیگری برده بود  ، دفعه قبل برایش یک آلبوم از خواننده  معروف وسوپرانوی اهل اسلوانیا بردم اپرای کارمن بود ،  ویک آلبوم  زیبا از آهنگهای اصیل ایرانی تنها ساز ها بودند ، هر بار که من میروم صدای سنتور ویا تار ویا ویلون یاحقی را از بلند گوی ا مطب او میشنوم وکلی تشکر میکنم !! پیر مرد مهربانی است .
امرو زباو گفتم : 
جناب ذکتر ، شما آیا با کارهای های  [فکرت امیروف ] آشنایی دارید ؟ گفت ، نه نمیشناسم .
برایش توضیح دادم که فکرت امیروف اهل آذر بایجان شوری وموسیقی دان بزرگی است ( الان دیگر دراین این دنیا نیست ) روی موزیکهای دنیا آهنگ ساخته منجمله یک آهنگ معروف روی » دستگاه شور« ایرانی ساخته که بینظیر است یک سنفونی  ، من هبر بار که آنرا گوش میدهم زار زار گریه میکنم !!! یکی هم بنام » سیویل « روی اهنگهای معروف اسپانیا اما چندان به دلم ننشت چرا که نیمی آذری ونیمی اسپانیایی  ، اما سنفونی شور او بی نظیر است اگر آلبوم اورا پیدا کردم برایتان بعنوان کادومیاورم 
از چای برخاست سرش را خم کرد وبمن دست داد و گفت تا ماه آینده که باز ترا خواهم دید.

خسته بخانه برگشتم . درها  را باز کردم تا هوای  خنکی وارد اطاق ها شود ، باز تابستان شد وباز شور وغوغا بر پا شد اما من همچنان روی ستیغ  بلند وتیز  خود نشسته ام  گاهی دلم از ترس میلرزد  که مبادا پرتاب شوم  ویا بشکنم ،  اما محکم کلماترا در آغوشم فشرده ام  در آغوش نرم  خود ،  وآنهارابخود میفشارم وبه آنها مینازم  .
از افسرده بودن ودرخود ماندن  واز سنخت شدن  بیزارم همچنانکه  از شکستن دیگران  رنج میبرم .

از دکتر پرسیدم " 
چه وقت میتوانم چشمانمرا آرایش کنم ؟ 
گفت یکماه دیگر  بدون آرایش هم زیبا هستی ؟! اوف ! کلی بخودم بالیدم !!! وحال دوباره یاد  سر زمینم  بر سینه ام فشار اورده  ، مهربانی این مردم  برایم تنها یک ئعارف است  آفتاب بعضی از عقلها را  خشکانده  وآ نها زندگیشان را دردیگهای سود و زیان  میسازند مانند همه جا  و من ؟ ....د رخودم 

امروز خیالی خنک وبا صفا دارم   کمتر درد میکشم  نیزه  تیز افکارم را بسویی پرتا ب کرده ام که هیچکس را یارای ورود به آنجا نیست  وکسی نیمتواند بر آنها سایه بیاندازد  با همان سوزندگی اندیشه هایم  با سوهان خیال  دلم را ارامش میبخشم ودر انتظار همان ( آرزوهای بزرگم ) ! 

نه کسی نمیداند ، من همیشه بسوی خاک وطنم میروم خیالم را در هوای آنجا به پرواز در میاورم بی آنکه کسی را بشناسم ویا کسی مرا ببیند ، سری به آن کوهستان بلند وقله های تیز میزنم ، نفسی تازه میکنم وبه خاک زمین بوسه میزنم واطمینان میدهم که به زودی  ابهای شیرین در رودخانه زندگی روان 
خواهد شد . میدانم ، بخوبی این را میدانم . وبه جوانانی که در انتظارند  ، در سایه خنک دیوار  لم داده به آسمان غبار گرفته مینگرند .
پایان 
ثریا/ .