مولانا
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هردو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کاتش د راین عالم زنی
وا نگشتی تا نکردی عاقبت
--------------------------
فرار از دست تو بیفایده است ، تو ، یک تکه ای ازآن خاک زرخیز ، شاید همان تکه زر باشی که هنوز ترا صیقل نداده اند تو خود را میتراشی وبراق میکنی .
اغلب دراندیشه هایم فرو میروم ، در اوج اندیشه هایم این تو هستی که نشسته ای ومن درآن زمان نمیدانم تو درچه حالتی و درچه فکری روحم بر فراز وطنم در پرواز است و در سراسر جهان
ودراین هنگام است که آوازی حزن آلود سر میدهم .
شاید بجای زندگی کردن دررویاهای وطن بهتر آن باشد که بتو بیاندیشم وبفکر تو باشم .... اما چرا فکر کنم ؟
خدایی که مهربان بود ودر فکر من بود سالهاست مرا رها کرده و د راین هنگام است که ترانه هایم در وجودم میشکفند قلم به دست میگیرم ومیسرایم ، کسی آنهارا نمیبیند آنها خود من هستند که عریان شده در روی صفحه سفید کاغذ .
همه مانند پروانه های آزاد روی یک یک کلمات می نشینند و شیره عشق را میمکند .
نگاهت میکنم ، به عمق چشمانت مینگرم در گودی عمیقی دو برکه رنگین دیده میشوند نگاهم را با عمقی بیشتر در آن دو برکه غوطه میدهم وآنگاه آن دو چشم ساکت وارام به حرکت در میانند ، چیزی از آنها نمیتوانم بخوانم چون مرتب درحرکتند و راز دلت را مخفی نگاه داشته اند .
زندان ودختران زیادی دراطرافت راه میروند از هر قشری وهر فکری وتو بخاطر شادی آنها باده اترا مینوشی اما هیچکدام را دوست نمیداری .
در آنجا آنها بی آنکه بدانند شادی های رنگینی بتو عرضه میدارند ، اما تو سیری ، دلزده ای گویی غذایی را به زور قورت میدهی که صاحبخانه را آزار ندهی .
اما من . به دستهای زنانی میاندیشم که در زنجیر اسارتند و بندگی و بردگی را تحمل میکنند چرا بر نمیخیزند ؟ ایا درانتظار باران معجزه خداوندی هستند ؟
در این هنگام برفهای یخ بسته سینه م ذوب میشوند و میل دارم برخیزم اما نمیتوانم .
من بخوبی میتوانم کلماترا پشت سرهم مرتب بچینم واز آنها تابلویی بوجود بیاورم آنها را بیارایم گاهی آنها وزن دارند ومیتوان با آواز ولحنی زیبا آنهارا خواند اما دیگر تالاری نیست ، جایی نیست ترانه های من درمیان دفترچه هایم پنهان میشوند و غمگین .
افکارم به دور دستها میروند بسوی آن جوانان دهکده که تن پرور نیستند زحمتکشند از سر زمین و خاک من برخاسته اند آنها تنها بخاطر عیش ونوش زندگی نمیکنند آنها در انتظار یک هوا هستند تا ازجای برخیزند در حال حاضر دربستر بیخیالی چرت میزنند .
من به همراه کلماتم می جنکم اما آنها اسلحه دارند و چوب و از همه مهمتر جوانی ،آنها سربازانی دلاورند که با نیرومندی میتوانند جنگ کنند و به پیروزی برسند .
تمام روز به آن دو برکه عمیق نگاه کردم چیزی نتوانستم در آنها بیابم ، نه عشق ، نه نفرت ، نه بیزاری و نه شهوت ، تنها میل به همراه بودن را طلب میکردند .
من با تو شریکم ، میدانم برای تو بسیار ناچیز است که بدون اسلحه برخیزم اما .
دیوان مقدس من مملو
از ازاندیشه های پاکم ترا قهرمانانه میستایند .
بنا براین برخیز ،
محبوبم کاری بس دشوار است شاید بسوی مرگ ونیستی بروی
اما تو یک تخته پاره از یک کشتی ، یک ناو بزرگ شکسته ای که غرق شدی ، حال در کشاکش امواج خروشان خود ر ا به لزجه های گوناگون آویخته ای تا ترا به ساحل امنی برسانند .
ساحل تو امن است ، بنا براین برخیز و کشتی را از نو بساز واین قوم آواره و سرگردان را مانند کشی نوح به سر زمین موعود برسان .
در آن روز من در گوش تو خواهم خواند که "
"آرزویم همین بود" و پاداش تو یک شاخه گل خواهد بود .
و صلیبی که من بر آن میخکوب شده ام .
پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / » لب پرچین « 24/04/2018 میلادی / برابر با 4 اردیبهشت 1397 شمسی / برکه های خشک شده !