چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۷

روح بزرگ

شهر پیدا بود 
 روش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ 
سقف بی کفتر صدها  اتوبوس 
گل فروشی گلهایش را میکرد حراج ........" سپهری"

گلهای مشروطه و مشروطیین  نصیب شما باد 
شما که ما را در دامن  خارهای ( توده)  انداختید  حال چند برگل گل  را هم بما بدهید ،  و کمی از خار ها را برای خود بردارید  وبر گیسوان زنان خود  نصب کنید ، 
به سخنان آن پیر ( توده ای) اما با شرافت گوش میدادم  ، درست میگفت  تاریخ را نباید حذف کرد واین موجوداتی که درحال حاضر روی سر زمین ما دارند تخم میگذارند تنها هدفشان از بین بردن تاریخ است وبس .
مگر آن پسرک ننر  بچه ننه تاریخ سر زمینش را از بدو تولد |در بزرگش شروع نکرد ؟ دنیا در برابر او چه عکس العملی نشان داد بعد هم نشست با موشکهایش بازی کرد ومثلا  دنیارا ترساند.
تمام شب بیدار بودم از این  خبر به آن خبر میرفتم ناگهان  مردی نمودار شد وخبر داد که چه نشسته اید سر مین ما محل دفن زباله های اتمی است  وبا مدرک وعکس کامل  از نزدیک کردستان وکرمانشاهان تا شمال کشور  نشان میدا د که زباله هارا بنحو نامطلوبی و با کمال ناشی گری درون خاکها فرو برده اند ،  درحالیکه این زباله های مرگ   آور باید  درون راهروهای بتونی وزیر هزاران متر زمین  فرو روند تا نشت نکنند  بیخود نیست که سر زمین ما به یک صحرای بی آب وعلف تبدیل شده است . کلیپ را گم کردم گویی آمده بود همین خبر را بما برساند وبرود و کشتن آن مردان بیگناه را به همراه  پنجاه نفر مسافر دیگر در طیاره بمب گذاری شده از بین بردند ورئیس آنها در زندان خودکشی شد چون باین ( اسرار ) دست یافته بود . آنها کارشناسان محیط زیست بودند .

حال با پیدا شدن این جنازه  راست یا دروغ مردم سرشان گرم شده و دیگر در پی شکافتن  اسرار نهفته نیستند .
دریکی  از سایتهای معروف که داشت توضیح میداد چگونه جنازه رضا شاه کبیر به ایران رسید  بجای رجب علی رزم آرا نام رجب علی منصور را گذاشته بود منصور در سال چهل وسه نخست وزیر شد وبه دست شما کشته شد !حتی تاریخ اخیر را نیر نمیدانید تنها روایات قصص وتوبه وناله وزاری  دروغین ودست درازی به اموال و ناموس دیگران .
تمام شب بیدار بودم وبه آن روح بیدار میاندیشیدم  آیا او میدانست پس از او چه قیام و قیامتی بر پا خواهد شد  آیا نام آتا تورک را شنیده اید  همین آدمها اوزرا از بین بردند   حال دست کثیف وزالوده خود را درون تاریخ  برده اید تا او را نیز بسوزانید ،   اما آتش روحش هنوز جاری است  خود او یک شعله بود  .
آهای دزدان نیمه شب حفاری شما بی سبب نبود سالها در آرزوی پیدا کردن این پیکر بودید  تا بکلی تاریخ  ایران را پاک کنید  اما نمیدانید که او  آتشی است که ممکن است دوباره  از میان شعله ها برخیزد .
تمام شب باو اندیشیدم آیا نوه اش نیز مانند من نگران پدر بزرگش بود ویا با یک اعلامیه و پیام همه چیز را حل کرد و مادر مهربانش مشغول خواندن نماز جعفر طیار بود رو به قبله حزب سوسیالیست .

از همه جالبتر  رسیدم به مقام شامخ  مردان وزنان مشهور که همه سر انجام بنوعی به پادشاهان گذشته وصل میشدند منجمله ابو حسین المبارک  ابو عمامه که با یکی از شاهان انگلیس واسکاتلند نسبت خونی داشت ؟ خوب انگلیسها همه جا بودند  از کنیا گرفته تا استرالیا وبهر روی احتیاجاتی داشتند ! وحال حرام زاده هایشان با مقامی بلند پایه نسب پیدا کرده اند حتی  کمترین آرتیست ومدل مجله های های پورنو !!!  آفرین براین شاهان سر زمینهای بزرگ ! 
مگر خانواده قاچار وسر سره هایشانرا نخوانده اید ؟ تا دیروز همه اصل ونصب ها به قاجار میرسید ! 

الان ساعت  پنج وسی وسه دقیقه صبح است ومن از ساعت دو در رختخوابم غلت زدم ودردلم دعا میکردم که یافتن این پیکر دروغی بیش نباشد .
اما گویا راست بود بیلهای الکتریکی دل سنگها وبتونهارا شکافتند وپیکر را سه قسمت کردند وبه دست سپاه سپردند ! واین آخرین خبری بود که دریافت کردم ، سپاه !!!  
سپاه تقدیر ماست  وفضا را او به روی ما میگشاید  تا برای جامعه روحانیت  کاری بکینم ! تا این آتش سوزان  مارا درتب خویش بسوزاند  وما تباه شویم وآنها خیالشان راحت شود تاریخ از تولد آن  صوفی دجال شروه خواهد شد وسومارستان  صاحب تاریخ ! 
کدام از یک از ما حاضریم بخاطر آسایش دیگری جان بدهیم ؟ هیچکدام / قولیست قدیم که اول خودم / دوم خودم / سوم خودم /! 
خوب ، کاخ ها ویران خواهند شد درخشندگی صاحبان آنها از بین خواهد رفت  ووسعت گنجینه های سرقت شده نیز کمتر خواهد شد  اما ارواح بزرگ همیشه زنده اند.

پسری سنگ به دیوار دبستانی زد 
کودکی  هسته زردآلو را روی سجاده  بیرنگ پدر تف کرد 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین «  اسپانیا / 25/04/2018 میلادی / ....


سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۷

آنچه من میبینم

گفتم که بر خیالت  راه نظر ببندم 
گفتا که شب رو است او ، از راه دیگر آید 
گفتم که بوی  زلفت رسوای عالمم کرد 
گفتا اگر بدانی هم او " رهبر " آید ..........حافظ

یکصد وشصت کیلو متر رفتن وبر گشتن و نبودن جای پارک ، گرمای بی امان وناگهانی و خستگی  فریادم را به آسمان برد .
کمی نشستم ، کمی آب نوشیدم ،  تنها خوشحالیم این بود که جناب چشم پزشک گفت "
به به ، عالیست ، چشمانت از روز اول هم درخشان تراست ! 
اما خم مشو ، کارهای سنگین مکن ، وزنه سنگین بر ندار .... صدای موزیک ملایمی که از بلند گوی مطب او  بگوشم میرسید مرا به عالم دیگری برده بود  ، دفعه قبل برایش یک آلبوم از خواننده  معروف وسوپرانوی اهل اسلوانیا بردم اپرای کارمن بود ،  ویک آلبوم  زیبا از آهنگهای اصیل ایرانی تنها ساز ها بودند ، هر بار که من میروم صدای سنتور ویا تار ویا ویلون یاحقی را از بلند گوی ا مطب او میشنوم وکلی تشکر میکنم !! پیر مرد مهربانی است .
امرو زباو گفتم : 
جناب ذکتر ، شما آیا با کارهای های  [فکرت امیروف ] آشنایی دارید ؟ گفت ، نه نمیشناسم .
برایش توضیح دادم که فکرت امیروف اهل آذر بایجان شوری وموسیقی دان بزرگی است ( الان دیگر دراین این دنیا نیست ) روی موزیکهای دنیا آهنگ ساخته منجمله یک آهنگ معروف روی » دستگاه شور« ایرانی ساخته که بینظیر است یک سنفونی  ، من هبر بار که آنرا گوش میدهم زار زار گریه میکنم !!! یکی هم بنام » سیویل « روی اهنگهای معروف اسپانیا اما چندان به دلم ننشت چرا که نیمی آذری ونیمی اسپانیایی  ، اما سنفونی شور او بی نظیر است اگر آلبوم اورا پیدا کردم برایتان بعنوان کادومیاورم 
از چای برخاست سرش را خم کرد وبمن دست داد و گفت تا ماه آینده که باز ترا خواهم دید.

خسته بخانه برگشتم . درها  را باز کردم تا هوای  خنکی وارد اطاق ها شود ، باز تابستان شد وباز شور وغوغا بر پا شد اما من همچنان روی ستیغ  بلند وتیز  خود نشسته ام  گاهی دلم از ترس میلرزد  که مبادا پرتاب شوم  ویا بشکنم ،  اما محکم کلماترا در آغوشم فشرده ام  در آغوش نرم  خود ،  وآنهارابخود میفشارم وبه آنها مینازم  .
از افسرده بودن ودرخود ماندن  واز سنخت شدن  بیزارم همچنانکه  از شکستن دیگران  رنج میبرم .

از دکتر پرسیدم " 
چه وقت میتوانم چشمانمرا آرایش کنم ؟ 
گفت یکماه دیگر  بدون آرایش هم زیبا هستی ؟! اوف ! کلی بخودم بالیدم !!! وحال دوباره یاد  سر زمینم  بر سینه ام فشار اورده  ، مهربانی این مردم  برایم تنها یک ئعارف است  آفتاب بعضی از عقلها را  خشکانده  وآ نها زندگیشان را دردیگهای سود و زیان  میسازند مانند همه جا  و من ؟ ....د رخودم 

امروز خیالی خنک وبا صفا دارم   کمتر درد میکشم  نیزه  تیز افکارم را بسویی پرتا ب کرده ام که هیچکس را یارای ورود به آنجا نیست  وکسی نیمتواند بر آنها سایه بیاندازد  با همان سوزندگی اندیشه هایم  با سوهان خیال  دلم را ارامش میبخشم ودر انتظار همان ( آرزوهای بزرگم ) ! 

نه کسی نمیداند ، من همیشه بسوی خاک وطنم میروم خیالم را در هوای آنجا به پرواز در میاورم بی آنکه کسی را بشناسم ویا کسی مرا ببیند ، سری به آن کوهستان بلند وقله های تیز میزنم ، نفسی تازه میکنم وبه خاک زمین بوسه میزنم واطمینان میدهم که به زودی  ابهای شیرین در رودخانه زندگی روان 
خواهد شد . میدانم ، بخوبی این را میدانم . وبه جوانانی که در انتظارند  ، در سایه خنک دیوار  لم داده به آسمان غبار گرفته مینگرند .
پایان 
ثریا/ .

یک عاشقانه !

مولانا 
در دل و جان خانه کردی عاقبت 
هردو را دیوانه کردی عاقبت 
آمدی کاتش د راین عالم زنی 
 وا نگشتی تا نکردی عاقبت 
--------------------------
فرار از دست تو بیفایده است ،  تو ، یک تکه ای ازآن خاک زرخیز ، شاید همان تکه زر باشی که هنوز ترا صیقل نداده اند  تو خود را میتراشی وبراق میکنی .
اغلب دراندیشه هایم فرو میروم ، در اوج اندیشه هایم این تو هستی که نشسته ای  ومن درآن زمان نمیدانم تو درچه حالتی  و درچه فکری  روحم بر فراز وطنم در پرواز است و در سراسر جهان 
ودراین هنگام است که آوازی حزن آلود سر میدهم .
شاید بجای زندگی کردن دررویاهای وطن  بهتر آن باشد که بتو بیاندیشم  وبفکر تو باشم  .... اما چرا فکر کنم ؟ 
خدایی که مهربان بود  ودر فکر من بود سالهاست مرا رها کرده  و د راین هنگام است که ترانه هایم در وجودم میشکفند قلم به دست میگیرم ومیسرایم ، کسی آنهارا نمیبیند آنها خود من هستند که عریان شده در روی صفحه سفید کاغذ .
همه مانند پروانه های آزاد روی یک یک کلمات می نشینند و شیره عشق را میمکند .

نگاهت میکنم ، به عمق چشمانت مینگرم  در گودی عمیقی دو برکه رنگین دیده میشوند  نگاهم را با  عمقی بیشتر  در آن دو برکه غوطه میدهم وآنگاه آن دو چشم ساکت وارام به حرکت در میانند ، چیزی از آنها نمیتوانم بخوانم  چون مرتب درحرکتند و راز دلت را مخفی نگاه داشته اند .
زندان ودختران زیادی دراطرافت  راه میروند از هر قشری وهر فکری  وتو بخاطر شادی آنها باده اترا مینوشی اما هیچکدام را دوست نمیداری .
در آنجا آنها بی آنکه بدانند  شادی های رنگینی بتو عرضه میدارند ، اما تو سیری ، دلزده ای  گویی غذایی را به زور قورت میدهی که صاحبخانه را آزار ندهی .
اما من . به دستهای زنانی میاندیشم که در زنجیر اسارتند  و بندگی و بردگی را تحمل میکنند  چرا بر نمیخیزند ؟  ایا درانتظار باران معجزه خداوندی هستند ؟ 
در این هنگام برفهای یخ بسته سینه م ذوب میشوند و میل دارم برخیزم  اما نمیتوانم .

من بخوبی میتوانم کلماترا پشت سرهم مرتب بچینم واز آنها تابلویی بوجود بیاورم  آنها را بیارایم  گاهی آنها وزن دارند ومیتوان با آواز ولحنی زیبا آنهارا خواند  اما دیگر تالاری نیست ، جایی نیست ترانه های من درمیان دفترچه هایم پنهان میشوند و غمگین .
افکارم به دور دستها میروند  بسوی آن جوانان دهکده  که تن پرور نیستند  زحمتکشند  از سر زمین و خاک من برخاسته اند  آنها تنها بخاطر عیش ونوش زندگی نمیکنند  آنها در انتظار یک هوا هستند تا ازجای برخیزند در حال حاضر دربستر بیخیالی چرت میزنند .
من به همراه  کلماتم می جنکم اما آنها اسلحه دارند و چوب و از همه مهمتر جوانی   ،آنها سربازانی دلاورند  که با نیرومندی  میتوانند جنگ کنند و به پیروزی برسند .

تمام روز به آن دو برکه عمیق نگاه کردم چیزی نتوانستم در آنها بیابم ، نه عشق ، نه نفرت ، نه بیزاری و نه شهوت ، تنها میل به  همراه بودن را طلب میکردند .
من با تو شریکم ،  میدانم برای تو بسیار ناچیز است که بدون اسلحه برخیزم اما .
دیوان  مقدس من  مملو
  از ازاندیشه های پاکم  ترا قهرمانانه میستایند .
بنا براین برخیز ، 
محبوبم  کاری بس دشوار است  شاید بسوی مرگ ونیستی بروی 
اما تو یک تخته پاره از یک کشتی ، یک ناو بزرگ شکسته ای  که غرق شدی ، حال در کشاکش امواج خروشان خود ر ا به لزجه های گوناگون آویخته ای تا ترا به ساحل امنی برسانند .
ساحل تو امن است ، بنا براین برخیز و کشتی را از نو بساز واین قوم آواره و سرگردان را مانند کشی نوح به سر زمین موعود برسان .
در آن روز من در گوش تو خواهم خواند که " 
"آرزویم همین بود"  و پاداش تو یک شاخه گل خواهد بود .
و صلیبی که من بر آن میخکوب شده ام . 
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / » لب پرچین «  24/04/2018 میلادی / برابر با 4 اردیبهشت 1397 شمسی / برکه های خشک شده !

این دو روز...


ثریاایرانمنش » لب پرچین « 
---------------------------

تا نگردی  با خلایق  یار ، بی اعتباری 
چون الف ، بی اتفاق نوع خود یک در شماری 

همنشین با زیر دستان شو  ،  برمقام خود بیفزا 
کز سه  صفر از یک ده  و از ده  صد و از صد هزاری .........."صغیر"

مهم نیست  ، خود الف میباشم  مانند الف راست بی کژی وبی خمی ، و همنشین زیر دستان بوده ام تا بالا دستان ! 
هیاهوی تازه ای بر پا شده ، ][جنازه رضاشاه کبیر را یافته اند ][ !چگونه ؟ کجا ؟  یا دروغی بزرگ و برای سر گرم کردن ملت بیچاره  است ویا مشغول حفاری وزمین خواری وزمین کندن برای ساختن برجها وخانه های اعیانی !!! که ناگهان  این جنازه را یافته  اند  ، بهر روی خبر خوبی نبود گویی جنازه پدر مرا از زیر خاک بیرون کشیده وبه نمایش کذاشته اند  البته اذعان داشتند که جنازه دوباره دفن شد .
وای بر شما ،  
روی انبوه کتابهای چیده شده  روبرویم  کتاب » مردان بزرگ  تاریخ ، خود نمایی میکندو رضا شاه کبیر " بقلم محمد رضا شاه پهلوی . چند بار خواستم رونوشتی از آن بردارم  اما فکر کردم بهتر است  درهمان حال بماند کسی در این بازار خود فروشی در پی یافتن حقیقت نیست ، همه در دنیای مجازی سیر میکنند و میروند دنیا ی خود و اطرافیانشان را فراموش کرده اند .

امیدوارم که این خبر دروغ باشد وا گر حقیقتا جنازه آن بزرگ مرد است  با احترام کامل او را  به دست خاک بسپارند تا سگهای درنده  خادمین حرمسرا و سپاه آنرا تکه تکه نکنند ونخورند  وبا خود بیاندیشند شاید ذرات آن وجود بی بدیل و نادر در خون آنها نیز کمی خوی انسانی بسازد >

حتی بلشویکهای خونخوار بقایای کشته شدگان  سلسله رومانوف هارا به وطن  خود ( روسیه ) برگرداند ودر یک مقبره  آبرومند بخاک سپردند ، اما این قوم وحشی که هیچ چیز غیر از خون را نمی بیند  گمان نکنم اصالت آن مردان را داشته باشد .

جالب است که این مردان  گذشته واهل حزب مصدق السلطان !! از او بنام " زنده یاد" نام میبرند واز شاه محمد رضا شاه "  مرحوم ، کاری نمیشود کرد پیر شده اند وچربیها و گوشتها و استخوانهایشان  رگ وپی شان  با همان نام  خو گرفته وآن بت در سینه آنها نقش بسته کاری باین ندارند که محمد رضا شاه و پدرش چه خدمتهایی باین مملکت کردند وچگونه  همه این مردان را از درون چاله ها وشپش و تیفوس و سل و بیماری های مقاربتی و کچلی و کوری نجات بخشیدند ، نه اینها را باور ندارند تنها برایشان آن قامت خمیده با عصا و نقشهایی که بازی میکرد  مهم است .

تمام شب در این فکر بودم که ایکاش این جنازه که یافته شده متعلق به رضاشاه کبیر نباشد و چه بسا در اصل دروغ باشد برای یک سر گرمی دیگر ویا آنرا درون یک ویترین بگذارند  و خلایق با صرف مبلغی کلان بروند و او را ببیند بخصوص نسل جوان و تازه نو رسیده که ابدا عکس او راهم ندیده اند و تنها گوش به سخنان آن پیر مرد زوار دررفته تریاکی میدهند که خود را صاحب علم  تاریخ و باستانشناسی میداند واز و بنام دیکتاتور یاد میکند ! چرا که امروز جیزه تریاکش را ازدست همین اژدهای هفت سر دریافت میدارد .

سخن گفتن و نوشتن درباره این ملت بیهوده است ، ملتی که نه عرق وطن دارد ونه درد پرستش خاک مهم ارقام بانکی او و نشستن دورهم وبستی زدن  وگیلاسی بالا  انداختن ویک فاحشه درجه یک را در بغل داشتن کافی است نه بیشتر و چند ورق پاره را نیز به دست بگیرند و جلوی دوربین بنشیند واز گذشته ها یاد بکنند آنهم گذشته ای که در آن منافعی بوده و نانرا به نرخ روز بخورند  ویا خود را بفروش برسانند چون سخن سرای خوبی هستند و شیرین بیان و شیرین زبانند  از بردن نام این  راس ! اکراه دارم .

نه ! جناب " صغیر " اصفهانی ! من همیشه مانند الف  راست رفته و راست نشسته ام وبا هیچکس دم خور نشدم مگرآ نکه از نظر احساسی و فکری بمن نزدیک بوده است به عقاید همه اگر چه مخالف  سلیقه من نبوده احترام گذاشته ام و تا امروز هیچ سخن زشتی بر زبان نرانده و به کسی فحاشی نکرده ام اما خودم را هم نفروختم بنا براین ( تنها) ماندم واین تنهایی را با نشستن در کنار گروهی که مانند قلوه سنگها بی اعتبارند ترجیح میدهم  لباس خیر خواهی همیشه برتنم بوده  و هیچگاه مجیز  و تملق  امیران تاج داررا نگفته ام و هیچگاه در باغ و گلستان و بیابانها  در پی آزار کسی نبوده ام .

شب گذشته باز ( او ) را یافتم و گذاشتم تا برایم قصه بگوید و من بخوابم ، واخیرا متوجه شده ام که اگر در جایی " کامنتی " میگذارم بلافاصله بخودم بر میگردد به همراه یک شصت رو ببالا و مینویسد که  بعضی ها این کامنت ترا دوست داشتند  ( البته به انگلیسی )  !!! وگویا اینهم از مزایای کلیپهای ویدیویی میباشد که بطور اتو ماتیک کار میکند !
وآن شخص گیرنده شاید بخاطر خیلی از مسائل میل ندارد مستقیم بمن حوابی بنویسد !!! 
واین است بهانه های تنهایی./ث

گیرم علم  ، افراختی  بر ملک عالم تاختی 
جان جهان  بگداختی  ، در آتش ظلم و ستم 

روزی علم  گردد نگون  ، گردی  به دست غم زبون 
نیکی کن ودر دهر دون  ، نامت به نیکی کن علم 

بس کن " صغیر "|  از این سخن  که امروز  در خلق زمان 
معمول نبود  هیچ فن  جز جمع دینار و درم
( البته آن زمانها  هنوز دلار و پوند  رایج نبوده است ) !!!
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا  24/04/2018 میلادی /...

دوشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۷

دلنوشته

به پایان ماه آپریل نزدیک میشویم  با نزدیک شدن ماه می  این امید هست که کمی هوا تغییر کند شب گذشته طوفان غوغا میکرد  شاید دوباره خورشید از زیر. ابرهای تولیدد شده از دودهای جت ها واتومبیلها بیرون آید  وطلوع کند ومن بتوانم عکس آنرا در. قابی پنهان نمایم .
سرما کمی تخفیف یافته  ودرجه حرارت به بیست ودو میرسد  برای دنیای منجمد من هنوز سرداست  حال شاید شبها بتوانم در آسمان لاجوردی مهتاب را نیز ببینم  امروز واقعا باین امر معتقد شدم  وبه آن حقیقتی که قرنها فلاسفه واهل فن وفضل  از آن  دم میزدند  وآن اینکه هر انسانی  قادر است  در صورتیکه بخواهد  دور از همه کس  وهمه چیز وتنها متکی بخود  زندگی کند  وبزرگترین مشگلات  وموانع زندگی را  به تنهایی از سر راه خود بردارد  دراین دوران  زمانی فرا می سد که احساس میکنم بیظتر از همیشه زنده وقادر به زندگی هستم .
فارغ از هر. نوع قید وبند های تمدن  وآزاد  از هر نوع زنجیر  های اسارت  مادی که بشر به دست وپاهای خود میبندد  امروز یک پارچه احساسم   وروح وخیال من  جز به عالم  هستی وخلقت به چیز دیگری نمی اندیشد .
میگویند هر انسانی دوبار میمیرد یکبار زمانی که عشقی در دلش نیست  روحش. ا از دست میدهد وزمانی که مرگ راستین فرا میرسد .
عشقی که من از دوران نوجوانی درسینه داشتم سالهاست مرده وعشق دوم که پر شور تر. بود به یک نفرت شدید تبدیل شد  بنا براین قلبم را خانه تکانی کذدم ودر روزنه ها آن کودکانی که پای به عرصه وجود نهادند  نشاندم هرکدام امروز یک زن ویا یک نوجوانند .

روز گذشته  بر خلاف  روز های   قبل کمی کسل بودم علتش را خودم میدانستم  بنا بر این میزبان خوبی نبودم  کسل بودم  دلم میخواست علت ناراحتی ام را ساده بیان کنم  وانگشت روی آن بگذارم  چیزی مجهول برایم اتفاق افتاده بود  وداشت مرا از پای در میاورد   بلند شدم وبه مغزم فرمان  دادم که بگو من چیزیم نیست مغز فرمان نمیبرد همچنان کسل بودم  شاید دلم دوباره هوای ده را کرده !!.
دور. اطاق  قدم زدم  هر چه هست در خود منست  شاید کمی تنهایی واحساس بیکسی  مرا دچار وحشت کرده اما کسانم نیز  مانند کرکس ها گرسنه در انتظار تکه تکه کردن میراثی بودند که بجای مانده بود  به آنها گفتم که :
من میراث خوار  نیستم میراث دارم وآنها را نکاه داشته ام تا بزرگ شوند این زباله ها متعلق بشما باد با آن گوشت ونخودتان را خوب نرم کنید . 
من با پای خود پای با ین سفر های خطرناک با دست خالی گذاشته ام پس توانسته ام باز هم میتوانم !پایان 
ثریا /برکه های خشک شده /اسپانیا !
۲۳/آپریل ۰۱۸/

تنها -

ثریاایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا .



از تو شوری به دل و بحر و بر انداخته اند 
آتش عشق تو  در خشک وتر انداخته اند

محنت عشق ترا حوصله ای در خور نیست 
پیش غمهای تو  دلها سپر انداخته اند/........." آملی"

مدت زمانی بیش نیست که " او " از دنیا رفته  شاید سال او را هم گرفته باشند ، شب گذشته او را بخواب دیدم جوان و سر حال ، شیک و برازنده  و همچنان پر غرور ، بی اعتنا گویی همه دنیا باید بفرمان او باشند ، در انتظارش بودم در یک میدان شلوغ و پر رفت و آمد  میگریستم ( نمیدانم چرا)  او آمد باو نزدیک شدم وگفتم مرا تنگ در آغوش بگیر وآنقدر بفشار تا قلبم تکان بخورد  واو این کار را کرد سپس سوار یک اتو مبیل لوکس شد و رفت ، من میگریستم همچنان میگریستم  یکی از دوستانی که آنجا بود بمن گفت هرگاه خواستی با او تماس برقرار کنی من آدرس او را بتو خواهم داد .

خواب عجیبی بود ، نه! ابدا بیادش نبودم ، بیشتر بیاد دردهایم بودم که سر تا پای مرا فرا گرفته بود و عذابم را زیادتر میکرد ، در این فکر بودم  روزیکه برخاستم تا باین شهر کوچ کنم ؛ همه یاران و دوستان مرا سر زنش میکردند از اینکه به شهرکی میایم که نه زبان مردمش را میدانم ونه کسی را میشناسم گذشته از آن ، این سر زمین مانند سایر کشورهای لاتین نامش بد بر دلها و زبانها نشسته بود ، آمدم ، دهکده ای بود با خیابانهای خاکی  و آفتابی درخشان و دریایی آرام ، همه فکر میکردند که به زودی برخواهم گشت اما من ماندم خاک این سر زمین دامن گیرم شد شور و شوق و رقص  و آواز وبی قیدی  وبی فکری آنها مرا دچار تعجب کرده بود تنها یک بانک کوچک  وجود داشت مردم پس ان اندازی  نداشتند واصولا نمیدانستند  پس انداز چیست ، اکثرا ماهی گیرانی بودند که برای گرفتن ماهی به دریا میرفتند وزنانشان درساحل تور هارا میبفافتند  خبری از دنیای خارج نداتشند  تنها چند توریست زوار دررفته انگلیسی از آنسوی شهر باینجا میامد وگویی که پا بر زمین میراث پدریش گذاشته همه مبایست سر بفرمان آنها باشند وهمه به زبان آنها حرف بزنند ،  پولشان هنوز پزوتا بود ویکهزار پزو تا یک دارایی بود ! فروشگاهی / سوپری نبود تنها یک فروشگاه بزرگ وسط یک جده خاکی که همه چیز درآن پیدا میشد اما می بایست  زیر خروارها اجناس دیگر آنچه را که میخواهی بیابی ، تنها چند خانواده ارمنی دراینجا سکونت داشتند که به همان شغل سابق خود رقص / مشروب فروشی و دکه / زندگیشانرا میگذراندند وسپس سیل ایرانیان آنهم از نوع جنوب شهری اینچا پیدا شد  مافیای سیسلی / انگلیسی های  منچستری و و و و و زمینها متری پانزده پزوتا  رسید به متری هزار پزوتا وساختمانها سر بفلک کشیده شد  بیشتر دهکده ها دستخوش آتش میشدند وسپس ناگهان  دکلی بلند مغول کندن زمین ها میشد ، رشد بی سابقه مصرفی ودست آخر چینیی ها  که سر هر نبش دکانی باز کردند ، ناگهان خود را درمیان دکلها  بنا ها و اسفالتها و مغازه های گوناگون دیدم وتازه فهمیدم که چقدر " تنهایم " .
امروز دیگر درآن شهر وآن دهکئه سابق نیستم و دیگر کسی را نمیشناسم همه ثروتمند شدند ! صاحب ویلاهای بزرگ وبیزنس ها ورفت وآمد بین ایران واین سر زمین اما من تنها کسی بودم که ایستادم وتماشا کردم  بفکر کودکانم بودم أآنها تربیت دیگری داشتند بازی را هیچکدام خوب بلد نبودیم اما سعی داشتیم که دستمانرا  رو نکنیم  همچنان در لاک سر پوشید خود ماندیم . دیگر به هیچکس وهیچ چیزنمی اندیشیدم  غیراز  تامین مخارج زندگیمان کم کم دیدم  در آخر صف قرار گرفته ام همه جلو زدند بعضی ها اینجادرا بعنوان سکوی پرتاب بسوی  کشورها وقاره های دیگر انتخاب کرده و میرفتند باز بر میگشتند وباز میرفتند اما من سر جایم میخکوب شده بودم .

چون یک پیکر بیجان در حال شکل دادن به یک زندگی مصنوعی کاری ضد ( خدایی) ! وآنکه تکیه گاه من ، هم بالین من وهمسر من بود همیشه مست درگوشه ای خوابیده بود ویا درکازینوها و خانه ها بدنام خودرا سر گرم میکرد  ، ( غصه داربود ) !!! عاشق بود ومعشوق رفته بود ! بعضی از روزها به کلیسای محل میرفتم  ودر گوشه ای سرم را روی میز میگذاشتم ومیگریستم پاهای بلند کشیشی با آن ردای بلندش بمن نزدیک میشد که " آیا میتوانم کمکی بشما بکنم « نه پدر ! حتی خدا هم دیگر قادر نیست بمن کمک کند چون از بانگ او بیرون آمده ام و هدیه هایش را پس فرستادم ، نه ، خورشید همچنان داغ وبی پروا بر پیکرم می تابید  و تازیانه حواسش را بسوی من نشانه گرفته بود  کبدم داغ شد  واز دور دستها آوای مرگ را می شنیدم . علیجناب وهمسرم نیز به دنیای دیگر سفر کردند  اگر مانده بودند امروز که سال روز تولدشان میباشد نزدیک نود دوسال از سن مبارکشان میگذشت !!! 

هر روز خبر رفتن ویا مرگ یکی را میشنیدم ، خوب همه دارند میروند منهم باید بروم اما این قافله سر گردان وبی کس و کار را چه بکنم ؟ 
امروز آنها قافله سالارند ومن تنها  همه دوستان و آشنایان واقوام  مرده اند ، من هستم با خویشتن و میلی ندارم دوباره گذشته را از نو بسازم  دیگر میل ندارم مواد خامی را در دست بگیرم وشکل بدهم .باید از روز ازل واول بازی را میدانستم وجبر زمانه را وزبان  مردم این دنیا را که آری پیس تو بر زبان دارند ونه درپشت سرت وهزاران رنگ عوض میکنند ، من تنها روی یک پا  ایستاده بودم  ، میلی نداشتم با آنها هم آواز شوم ، هنرمندانی دراینجا  آمدند ورفتند درامریکا شهرت از دست رفتهزرا باز یافتند وبکلی منکر امدن خود باینجا شدند ، 
من در آن روزها هنوز باور نمیکردم  که انسان زاییده شعور وعقل چگونه خودرا به دست نادانی میسپارد وخودرا گم میکند  وهر کسی بجای یک صورت یک تکه سنگ بیجان بر چهره اش میگذارد ،  صورت بیجان داشتن از نظر من بدترین گناه بود ، درآن روزگاران درختان هنوز از چوب ناب بودند وانسانها هنوز لبریز از گوشت وپو.ست واستخوان  وهنوز بتی ساخته نشده بود .
ناگهان بازار بت سازان رونق گرفت وهریک دکانی باز کردند ومن همچنان تماشاچی بودم .
هنوز هم همان تماشاچی  هستم میل ندارم عوض شوم  بت هایی را که روزی میپرستیدم همه از بین رفته اند دیگر چیزی وکسی نمانده ، تنها من مانده ام وبا زماندگانی که نمیدانم  من زیر سایه آنها هستم یا آنها زیر سایه کوتاه شده من ..ث

از اینان مهر  مجویید  که آیین وفاست 
اولین رسم قدیمی که بر انداخته اند 

نیست  غمهای  ترا با دلم  آن مهر که بود 
سالها شد  که مرا از نظر انداخته اند 
پایان 
» ثریا ایرانمنش « 23/04/2018 میلادی / برابر با 3 اردیبهشت 1397 شمسی !