دوشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۷

تنها -

ثریاایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا .



از تو شوری به دل و بحر و بر انداخته اند 
آتش عشق تو  در خشک وتر انداخته اند

محنت عشق ترا حوصله ای در خور نیست 
پیش غمهای تو  دلها سپر انداخته اند/........." آملی"

مدت زمانی بیش نیست که " او " از دنیا رفته  شاید سال او را هم گرفته باشند ، شب گذشته او را بخواب دیدم جوان و سر حال ، شیک و برازنده  و همچنان پر غرور ، بی اعتنا گویی همه دنیا باید بفرمان او باشند ، در انتظارش بودم در یک میدان شلوغ و پر رفت و آمد  میگریستم ( نمیدانم چرا)  او آمد باو نزدیک شدم وگفتم مرا تنگ در آغوش بگیر وآنقدر بفشار تا قلبم تکان بخورد  واو این کار را کرد سپس سوار یک اتو مبیل لوکس شد و رفت ، من میگریستم همچنان میگریستم  یکی از دوستانی که آنجا بود بمن گفت هرگاه خواستی با او تماس برقرار کنی من آدرس او را بتو خواهم داد .

خواب عجیبی بود ، نه! ابدا بیادش نبودم ، بیشتر بیاد دردهایم بودم که سر تا پای مرا فرا گرفته بود و عذابم را زیادتر میکرد ، در این فکر بودم  روزیکه برخاستم تا باین شهر کوچ کنم ؛ همه یاران و دوستان مرا سر زنش میکردند از اینکه به شهرکی میایم که نه زبان مردمش را میدانم ونه کسی را میشناسم گذشته از آن ، این سر زمین مانند سایر کشورهای لاتین نامش بد بر دلها و زبانها نشسته بود ، آمدم ، دهکده ای بود با خیابانهای خاکی  و آفتابی درخشان و دریایی آرام ، همه فکر میکردند که به زودی برخواهم گشت اما من ماندم خاک این سر زمین دامن گیرم شد شور و شوق و رقص  و آواز وبی قیدی  وبی فکری آنها مرا دچار تعجب کرده بود تنها یک بانک کوچک  وجود داشت مردم پس ان اندازی  نداشتند واصولا نمیدانستند  پس انداز چیست ، اکثرا ماهی گیرانی بودند که برای گرفتن ماهی به دریا میرفتند وزنانشان درساحل تور هارا میبفافتند  خبری از دنیای خارج نداتشند  تنها چند توریست زوار دررفته انگلیسی از آنسوی شهر باینجا میامد وگویی که پا بر زمین میراث پدریش گذاشته همه مبایست سر بفرمان آنها باشند وهمه به زبان آنها حرف بزنند ،  پولشان هنوز پزوتا بود ویکهزار پزو تا یک دارایی بود ! فروشگاهی / سوپری نبود تنها یک فروشگاه بزرگ وسط یک جده خاکی که همه چیز درآن پیدا میشد اما می بایست  زیر خروارها اجناس دیگر آنچه را که میخواهی بیابی ، تنها چند خانواده ارمنی دراینجا سکونت داشتند که به همان شغل سابق خود رقص / مشروب فروشی و دکه / زندگیشانرا میگذراندند وسپس سیل ایرانیان آنهم از نوع جنوب شهری اینچا پیدا شد  مافیای سیسلی / انگلیسی های  منچستری و و و و و زمینها متری پانزده پزوتا  رسید به متری هزار پزوتا وساختمانها سر بفلک کشیده شد  بیشتر دهکده ها دستخوش آتش میشدند وسپس ناگهان  دکلی بلند مغول کندن زمین ها میشد ، رشد بی سابقه مصرفی ودست آخر چینیی ها  که سر هر نبش دکانی باز کردند ، ناگهان خود را درمیان دکلها  بنا ها و اسفالتها و مغازه های گوناگون دیدم وتازه فهمیدم که چقدر " تنهایم " .
امروز دیگر درآن شهر وآن دهکئه سابق نیستم و دیگر کسی را نمیشناسم همه ثروتمند شدند ! صاحب ویلاهای بزرگ وبیزنس ها ورفت وآمد بین ایران واین سر زمین اما من تنها کسی بودم که ایستادم وتماشا کردم  بفکر کودکانم بودم أآنها تربیت دیگری داشتند بازی را هیچکدام خوب بلد نبودیم اما سعی داشتیم که دستمانرا  رو نکنیم  همچنان در لاک سر پوشید خود ماندیم . دیگر به هیچکس وهیچ چیزنمی اندیشیدم  غیراز  تامین مخارج زندگیمان کم کم دیدم  در آخر صف قرار گرفته ام همه جلو زدند بعضی ها اینجادرا بعنوان سکوی پرتاب بسوی  کشورها وقاره های دیگر انتخاب کرده و میرفتند باز بر میگشتند وباز میرفتند اما من سر جایم میخکوب شده بودم .

چون یک پیکر بیجان در حال شکل دادن به یک زندگی مصنوعی کاری ضد ( خدایی) ! وآنکه تکیه گاه من ، هم بالین من وهمسر من بود همیشه مست درگوشه ای خوابیده بود ویا درکازینوها و خانه ها بدنام خودرا سر گرم میکرد  ، ( غصه داربود ) !!! عاشق بود ومعشوق رفته بود ! بعضی از روزها به کلیسای محل میرفتم  ودر گوشه ای سرم را روی میز میگذاشتم ومیگریستم پاهای بلند کشیشی با آن ردای بلندش بمن نزدیک میشد که " آیا میتوانم کمکی بشما بکنم « نه پدر ! حتی خدا هم دیگر قادر نیست بمن کمک کند چون از بانگ او بیرون آمده ام و هدیه هایش را پس فرستادم ، نه ، خورشید همچنان داغ وبی پروا بر پیکرم می تابید  و تازیانه حواسش را بسوی من نشانه گرفته بود  کبدم داغ شد  واز دور دستها آوای مرگ را می شنیدم . علیجناب وهمسرم نیز به دنیای دیگر سفر کردند  اگر مانده بودند امروز که سال روز تولدشان میباشد نزدیک نود دوسال از سن مبارکشان میگذشت !!! 

هر روز خبر رفتن ویا مرگ یکی را میشنیدم ، خوب همه دارند میروند منهم باید بروم اما این قافله سر گردان وبی کس و کار را چه بکنم ؟ 
امروز آنها قافله سالارند ومن تنها  همه دوستان و آشنایان واقوام  مرده اند ، من هستم با خویشتن و میلی ندارم دوباره گذشته را از نو بسازم  دیگر میل ندارم مواد خامی را در دست بگیرم وشکل بدهم .باید از روز ازل واول بازی را میدانستم وجبر زمانه را وزبان  مردم این دنیا را که آری پیس تو بر زبان دارند ونه درپشت سرت وهزاران رنگ عوض میکنند ، من تنها روی یک پا  ایستاده بودم  ، میلی نداشتم با آنها هم آواز شوم ، هنرمندانی دراینجا  آمدند ورفتند درامریکا شهرت از دست رفتهزرا باز یافتند وبکلی منکر امدن خود باینجا شدند ، 
من در آن روزها هنوز باور نمیکردم  که انسان زاییده شعور وعقل چگونه خودرا به دست نادانی میسپارد وخودرا گم میکند  وهر کسی بجای یک صورت یک تکه سنگ بیجان بر چهره اش میگذارد ،  صورت بیجان داشتن از نظر من بدترین گناه بود ، درآن روزگاران درختان هنوز از چوب ناب بودند وانسانها هنوز لبریز از گوشت وپو.ست واستخوان  وهنوز بتی ساخته نشده بود .
ناگهان بازار بت سازان رونق گرفت وهریک دکانی باز کردند ومن همچنان تماشاچی بودم .
هنوز هم همان تماشاچی  هستم میل ندارم عوض شوم  بت هایی را که روزی میپرستیدم همه از بین رفته اند دیگر چیزی وکسی نمانده ، تنها من مانده ام وبا زماندگانی که نمیدانم  من زیر سایه آنها هستم یا آنها زیر سایه کوتاه شده من ..ث

از اینان مهر  مجویید  که آیین وفاست 
اولین رسم قدیمی که بر انداخته اند 

نیست  غمهای  ترا با دلم  آن مهر که بود 
سالها شد  که مرا از نظر انداخته اند 
پایان 
» ثریا ایرانمنش « 23/04/2018 میلادی / برابر با 3 اردیبهشت 1397 شمسی !