شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۷

لحظه سکوت

شب به روی جاده نمناک 
در سکوت خاک عطر آمیز 
نا شکیبا  گه به یکدیگر میاویزند 
سایه های ما 
همچو گلهایی که مستند  از شراب شبنم دوشین 
گویی آنها در گریز تلخشان از ما 
نغمه هایی را که ما هر گز نمیخوانیم 
نغمه هایی را که ما باخشم 
در سکوت سینه میرانیم 
آنها ، زیر لب با شوق میخوانند .........".باز هم فروغ "

آنقدر دلم تنگ وگرفته وآ نقدر غم روی دلم انباشته  میلی به گریستن هم ندارم بر عکس آنکه همیشه درترانه ها وگفته ها ما را ترغیب میکردند گریه برهر درد بی درمانی دواست  برای من گریه تنها یک حقارت روح است و ترس و بی دست و پایی .

اگر امروز اتومبیلی دراختیارم بود سر به کوه ودشت وصحرا میزدم شاید در انتهای آن دره های سر سبز وخرم به دور از دست اندازی بادها وبارانهای سیل اسا وبرف  دمی نفس عمیق میکشیدم وبر قله یک کوه میایستادم و آنقدر فریاد میکشیدم تا شاید خدایی را که گم کرده ام صدایم را بشنود وباز گردد ومرا دریابد .

متاسفانه هفته ها باید در خانه بنشینم تا یکی اتومبیلش را بیاورد ومن سراسیمه وتند  آشغالهایی را بخرم ونفس  نفس زنان از این سر بالایی بخانه برگردم .
دلم گرفته ، نه کوچه ، نه بیابان ، نه  خیابان و نه همنشینی با کس و یا کسانی مرا خشنود نخواهد کرد .
دلم گرفته ، بغضیم را فرو میدهم ، فریادم را  درسینه میشکنم برایم مهم نیست در کجای دنیاباشم  هرکجا باشم آسمان من همین رنگ است گاهی ابری ، زمانی آبی وآفتابی برای پهن کردن لباسهای شسته !.

نه!کسی نمیداند درون سینه ام چگونه میخراشد و چگونه زخم بر میدارد  دور وز تعطیل برایم حکم زندانی را دارد که باید بالاجبار محبوس باشم .
نیمه شب گذشته ناگهان از خواب پریدم ، کسی در گوشم میگفت بتازگی مردم را درون  هوا پیما  ها سرنگون میکنند برای کم شدن جمعیت وکمبود غذا .... آه نه ، پسرم کجایی؟
درون کدام طیاره و بسوی کدام مقصد در حرکتی ؟ خبرش را  از پاریس داشتم درون هواپیمایش یک پرنده در میان لوله ها  و پروانه ها گیر کرده بود مجبور به فرود اجباری شدند  و شب را در پاریس بگذرانند . حال نمیدانم رو به کدام سو در پرواز است ؟ میلی ندارم مزاحم او شوم و مرتب بپرسم حال کجایی ؟ بچه نیست پدر سه فرزند است و بزرگ خانوداده اش .

نه ! دلم گرفته وبغض تا سق دهانم رسیده اما اشک ها را رها نمیکنم ، اگر چه برایم سلامتی بیاورند کمر خم نمیکنم .

امروز خدا وحقیقت  در هر تجربه ای فراری و گم شده است  دیگر میلی ندارم دست بسوی آسمان دراز کنم  عده ای عادت کرده اند که نام اورا ببرند ویا او را صدا کنند ، چه کسی را ؟  کدام یک از خدایان را  ؟  برای آنها نیز دیگر همه چیز عادی شده است حتی مرگ یک پرنده  حال باید نام تازه ای بیابم و خدای بهتری که کشنده نباشد ، شکم پاره نکند  و پیامبرانش انسانها را بجرم عشق بر دار نکشند  خدایی که دروغ و حقیقت برایش یکسان نباشد بتواند فرقی بین انها بگذارد  ماده .وحس ،  نام تازه او ، .
امروز صدها خدا پیدا شده  و هزاران نام بر او نهاده اند  و سپس ضد خدایان سر بلند کردند و دیدم که خود خدای خویشند ، دستی نگیرد دست آنها را  و نامی ندارد .
ما هم خود وهم دیگران را فریب میدهیم او از ستودن نامش بوسیله ما دروغگویان شرم دارد  باید رفت به دنبال آن آذرخش اندیشه های پاک ونا یاب .
دلم گرفته سخت گرفته روز گذشته نفسم بشدت تنگی میکرد چند بار  درچند جا نشستم  امید نداشتم بتوانم بخانه برگردم هوا سنگین بو.د آنقدر اتومبیل اطراف این دهکده نکبت را گرفته که دیگر جا برای گام برداشتن نیست و من اتومبیلی ندارم تا با آن فرار کنم ! ث
پایان یک دلنوشته دیگر 
ثریا / 21 آپریل 2018 میلادی / برکه های خشک شده . اسپانیا .

لندن نشینان

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 
-------------------------------دلنوشته 

سایه توام بهر کجا که روی
 سر نهاده ام به زیر پای تو 
 چون تو در جهان نجسته ام هنوز 
تا که بر گزینم زمینی  بجای تو 

در لابلای اوراق پراکنده ام  این نوشته را یافتم  ودیدم  که برای مقابله با (گروه معلوم الحال  لندن نشینان) و گرد  هم آیی بر منبر رفتن آدمهای معلوم الحالتر  بهترین  نوشته است  .
روزیکه داشتم از کمبریج به بسوی این شهرک دور افتاده کوچ میکردم بانویی که همه فامیل او نوکر دست به سینه دولت فخیمه بودند بمن فرمودند که "
همه آرزو دارند به لندن سفر کنند واینجا بمانند  وشما با اینهمه راحتی انگلستان را ترک میکنید ؟! 
در جوابش گفتم :
کشوری که سر زمین مرا یک لقمه کرده و میخورد و گوشت وپوست آن را هم جلوی سگهای با وفایش میاندازد برای من جای ماندن ندارد ، 
ایشان افاضه فرمودند که چرا ملتی باید آنقدر حقیر ونا توان باشد  تا کشور دیگر آنرا به ویرانی بکشد ؟ 
درجواب ایشان گفتم : 
برا ی اینکه مردم  آن کشور حقیر از فرط حقارت روح خود را فروخته اند ودیگر نگفتفم مانند پدر شما و پسر خاله عزیزتان آن شاعر همیشه درسایه ! نوکر وخوش خامتی برای یک کشور بیگانه  سر فراز تراز  خدمت به سر زمین اجد ادی میباشد .

حالا امروز عده ای ازهمان خود فروشان و روزنامه چیان  وتله ویزونچی ها که تنها دردشان شکم وزیر شکم است دور هم جمع شده ومیل دارند تشکیل  یک شورای موقت بدهند و ایران را بهر روی چند پاره کرده و یا وارد  جنگهای داخلی نمایند ، دکتر قاف ، میم ،  نون  ، الف  !!، آن سر دسته عالمین روزنامه چی عرب زاده وعرب پرور وجیزه خوار همه علمای اعلام درلند ن ، اینها میل دارند  ایران را نجات دهند یعنی  اینکه بیشتر بچا پند بیشتر بخورند وبیشتر مردم بدبخت را به زیر ذلت بکشند هم از توبره میخورند هم از آخور هم مجیز رهبری را میگویند هم دست والاگهر را وهم خدمت به »بانو «میکنند ! 

سر زمین را از بین خواهند برد  به دست همان قدرتهایی که آنهارا تغذیه میکنند بانگاهی به تاریخ  سر زمین های دیگر دور بر قاره امریکای جنوبی  می بینیم  که چگونه  همه چیز ا غارت میشود  و جاهلان و آدمکشان بر مصدر کار نشسته  و دیگران را نابود میسازند  در ایران خودما عده ای را به  اسیری گرفته در بازار برده فروشی عربها  بفروش میرسانند همه آنها  آرزو  داشتند و میهن شان را میپر ستیدند در انتظار یک معجزه بودند نمیدانستند که گرگ های خونخواری در بیرون مشغول تله گذاری میباشند از سفیر فلان کشور  عرب گرفته که افتخاراتش را از شاه مرحوم داشت تا آن روزی نامه نویس بدبخت که امروز صاحب یک تلویزیون بزرگ جهانی شده اینهارا از پدرش به ارث نبرده با خوابیدن بغل عربها آنهارا پاداش گرفته با تقدیم خاک ایران آنها را دستخوش گرفته است .ویا خوش خدمتی به جیم والف وروضه رضوان  خوانی ورفتن بسرای خانقین. 
حس خانگی  و خاک جان مرا دربر گرفته و بیمارم ساخته است  ، شب گذشته دخترم گفت :
مادر،  فراموش کن تو اینجا هستی  ! 
باو گفتم اگر قصر ی در این جا بنا کنم زمینش متعلق  بمن نیست  من روی زمین دیگری زندگی میکنم من زمین خودم را میخواهم خاک خودم را اگر چه تنها یک الونک باشد در آنجا میتوانم تنفس کنم از بوی عطرهای درون مغازه ها بیرازم از لباسهایشان بیزا م من هما ن گیوه های قدیمی شهرم  را میخواهم همان دامن چین دار از جنس چیت ووال  ساخت دست کارخانه نساجی مازندران  من آب سر زمینم را میخواهم بنوشم  ، در ا ین سر زمینها  یک غریبه ، یک انگل  یک بیگانه بیشتر نیستم .

اما نتوانستم بگویم که  خشت و آجر و خاک  را برده اند و انواع جانوران در لابلای  لجن های باقیمانده  مانند خزه  وعلفهای خود رو دور پاهای مردان وزنان واقعی وطن پرست را گرفته اند  چیزی باقی نمانده است دیگر سر زمینی که من رها کردم وجود ندارد  از ان چیزی باقی نمانده  زمین من گم شده ضعف وگرسنگی  .بدبختی  ملتی را به نابودی   کشانده و حال ملا عمامه دار برود یک سگ دیگر ، یک ملای کلاهدار بر منبر سوار میشود  تا باقیمانه را نیز  تقدیم اربا ب نماید   دیگر چیزی باقی نمانده  زمینها  به دست ( آقا زاده ها )  ونورچشمی ها  تبدیل  به جت خصوصی / اتومبیلهای  گران قیمت  و لباسهای مارک دار  و خانه های بزرگ  شدند  و اگر امروز از آنها بپرسید ( مادها )چه کسانی بودند  میگویند شاید نام یک نوشابه باشد ! 
انوشیروان عادل شد / چنگیز کبیر شد /  اسکندر بزرگ خوانده شد  .علمای  ما عرب نژاد بهترین سفرای ما اهل عراق بود بهترین نوکران دربار عرب زاده بودند ومومن  همه نوکر بودند و چاکر نه خدمتگزار !  و امروز آنچه باقیمانده بمدد همین ( لندن نشینان وکنفرانسهای !!! * فریب دهنده  بر باد میرود وتنها ته ظرف مسی زنگ زده باقی میماند  که به زور میخواهیم  آنرا با کمک علم کیمیا طلا سازیم . ث 

در ره خود  بس گل پژ مرده دیدم  
چشمهایشان چشمه خشک کویر غم 
تشنه یک قطره شبنم 

من ندیدم  عاقبت در آسمان  شهر رویاها 
نور خورشیدی 
من گل پژ مرده  ای هستم 
چشمهایم  چشمه خشک کویر غم 
تشنه یک بوسه خورشید 
تشنه یک قطره شبنم 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا دره مرداب های خشک شده ! 
21/04/2018 میلادی /

جمعه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۷

باز هم رویا ؟

ثزیا ایرانمنش » لب پرچین «
---------------------------

از زمین دستی  سرد و محکم 
پشت آن برگ لطیف را لرزاند 
 آه ...باز مشت بر سینه ام میکوبی؟
ای نشسته بر زورق وحشی حباب


روز گذشته در یکی از سایت ها یک زن کماندو روی منبر با چادر سیاه در بین بقیه کلاغها داشت درس شوهر داری را به زنان میداد که چگونه باید کنیز و عبید مرد باشند زنی دهان باز کرد تا چیزی بگوید ، آن کماند و با فریاد باو گفت "
بتمرگ سر جایت ، دهنت را هم ببند ، تا حرف من تمام نشده حق نداری حرف بزنی  بتمرگ .......
اینها مربیان جامعه ما میباشند .!!!

روزی و  روزگاری  ما چیزی را  می یافتیم  که خود داشتیم  وانتهای آن بخودمان می رسید ،  اما ما به دنبال تاریکییها میرفتیم  و هنوز در تاریکی مطلق داریم چیزی را میجوییم که نمیدانیم چیست . 
خدا را ؟!  خدایی که با هر زمانی  آشناست  وبا هر فرمانی میخراشد و میتراشد و میسوزاند  اما ما هنوز  دنبال سازنده خودمان هستیم  چرا که هنوز از خودمان بیزاریم  و نفرت داریم .

آه این خدا در خود ماست ، و در انتهای هستی قرار دارد  و هر هستی  ریشه ای دارد  واین ریشه باز درون سینه ماست که آب زندگانی را مینوشد .

روز گاری سخت برمن گذشت چرا که خود را میشناختم ، کنیز همسر بودن برایم شرم آور بود اما در بین همین کماندوهای مدرن دچار رعشه و غش میشدم  بی جوابی وبی اعتنایی به آنها خشمشان  را چند برابر میکرد حتی بچه های ریز و درشتشان نوعی سوهان  دردست وبر پیکر من فرو میبردند .
آنها با این زینب های تازی فرقی ندارند تنها لباسهایشان متعلق به مزون های گران قیمت بود .
دنیای من در جای دگری  بود در تخمه هستی و نوری  که من به دنبالش بودم  واو در همان ئاریکی ها روئید  و جهان مرا روشنایی بخشید  و دنیای هستی را  که گسترده اما ناپیدا بود .

شب گذشته باز دچار همین رویاها بودم ، مگر چه بمن گذشته بود یکی یکی از جلوی چشمانم میگذشتند ظاهرا اسشان بودند اما سم داشتند و دستهایشان بصورت وحشتناکی با قیچی های بلند مجهز بود ، آنها نیز سر سجاده ویا درون بطری و یا در کنار منقل و یا میز قمار به دنبال خدا  بودند و ظاهرا خداوند به  روی آنها در رحمت را گشوده بود  نگهبان این قلعه زنی بود از پس مانده ترین وامانده ترین رژیم اشرافی !!! قجر با پای چوبی واین او بود که فرمان میراند وزیر دست راست او زن دیگری بود از همان قبیله و من یک غریبه ! اعقابم و پشتوانه ام مقداری دانایی بود که همه برباد رفته بودند .

نه ! چیزی عوض نشد تنها لباسها کمی تغییر شکل پیدا کرد آن روزها هم چاد ر سیاه و روضه خوانی  و قرائت قران  وجود داشت و نماز و روزه حرف اول را میزد آنها خدارا درمیان این هجویات میجستند و من در خود خدا غرق شده بودم با نوای موسیقی و وزش باد بر شاخه های نو رسته و نور خورشید .
باد میوزید  مرا میترساند ،  طوفان غرش میکرد ومن میلرزیدم  و همیشه این لرزش در پیکرم وجود داشت چنان لاغر بودم که گویی پوستی بر استخوان نشسته وبیمار گلاویز شدن با آنها بیفایده بود  من در جنبشی مهر آمیز رشد کرده بودم دروغ  را نمیشناختم ، ریا ومکر دورویی  ایدا درزندگیم جایی نداشتند  ساده دل وبخشنده بودم وآنها همه اینها راحمل بر حماقت میکردند( هنوز هم میکنند ) 
این انسانهای ناچیز  که نه رمز باد را میشناختند ونه  رمز ریزش  آب را  ونه آن گیاه روئیده را میشناختند  آنها جانورانی بودند که سر خود رشد کرده واجتماع کوچه وباازار  به آنها رمز زندگی را آموخته بود ،  بخور ، ببر ، بدزد ، دروغ بگو ، جنایت بکن ، نترس ، که خداوند بخشنده است با کشتن یک حیوان بیگناه ورفتن به پا بوس کسی که نمیشناسی اما ما میدانیم کیست وپهن کردن سجاده ریا   تو بخشیده خواهی شد ! 
در الهیات  زرتشتی  هیچ یک از این گفته ها وجود نداشت   چون سر آمد همه  ( جمشید ) بود  که درذهن همه جای گرفته بود  درباغ زیبای بهشت  آدمی نبود که سیب را با حوا قسمت کند  و نخستین انسان با گناه به دنیا بیاید ، ماری نبود که حوا را اغوا نماید  همه بشکل خود آفریننده بودند ، خردمند و جاودان  و آنها آن قوم نادان ، جمشید نخستین انسان واقعی را کشتند تا امروز بتوانند بر مرکب افتخار سوار شده و بسوی عدم بشتابند .
اما یک انسان خوب با خرد " جمشیدی " به سعادت خواهد رسید و خود خدا خواهد بود .ث

------ منتظر بودم  که بگشاید  برویم آسمان تار 
 دیدگان صبح سیمین را 
تا بنوشم از لب خورشید  نور افشان 
شهد سوزان  هزاران بوسه تبدار  شیرین را 

لیکن آی  افسوس ، من ندیدم  عاقبت 
در آسمان  شهر رویاها  ، نور خورشیدی 
زیر پایم  بوته های خشک با اندوه مینالند 
» چهره خورشید شهر ما ، دریغا  سخت تاریک است « ........فروغ
پایان 
 نوشته : ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « / ساکن اسپانیا /20/04/2018 میلادی /...

پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۷

یک یادداشت


چهره منحوس و مفلوک ولایتی د کنار بشار اسد  مرا بیاد گفته آن زن دزد پتیاره انداخت که روزی بمن گفت :بمن وکالت بده  من کارهایت را در اینجا انجام میدم ولایتی  دوست وهمکار. همسرم میباشد  همسر  ش نیز دست کمی از مفلوکی ولایتی نداشت واین زن بود که همه کارها را انجام میداد  وعمر آن قاضی بزرگوار اهل آمل  دراز باد که پته اورا روی آب ریخت  پس از آنکه از طرف من نا امید شد ومن در یک فرصت کوتاه تواتستم خودم  را بخانه ام برسانم برایم نوشت :

من میتوانستم ترا نابود کنم  اما نکردم !!!!! بیچاره شماهمه  در آن سر زمین نابود شده وفسیل شده اید تنها پول برایتان خداوندگار است .

من جهیدم از دست تو واز دست آن مطرب بارگاه خلیفه وسایرین وهر چه را که بجا گذاشتم تا شما گرسنه های سیر ناشدنی بخورید وروی اثاثیه وزنندگی من بنشینید ماندن در. کنار شما بودن  در میان عقرب های جرار مارهای سمی وحیوانات همان قلعه جرج اورول است که خوکها برشما حاکمند .

امروز با دیدن عکس آن مرد مفلوک که مشاور خلیفه در کنار آن شتر مرغ گردن دراز  دیدم حقا که لایق یکدیگرید .
من یک انسان با شرف باقی ماندم  وشما بیشرفها در مدفوع خود بغلطید تا عمرتان به پایان برسد .
ثریا /۱۹ آپریل ۲۰۱۸ میلادی / دهکده برکه های خشک شده!

سرود سنگین

 ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین "


شب به روی جاده نمناک 
در سکوت خاک عطر آمیز 
 نا شکیبا  گه به یکدیگر میاویزند 
.....
سایه های ما 
همچو گلهایی که مستند  از 
شراب شبنم دوشین 
 گویی آنها  در گریز تلخشان  از ما 
نغمه هایی را که ما هر گز نمیخوانیم  نغمه هایی را که باخشم 
در سکوت سینه میرانیم 
 زیر لب ، با شوق  میخوانند


بهترین ساعات  عمر یک انسان یک موجود زمانی است که در خواب است وبیداری را گم میکند ، بهترین  زمان همان خواب عمیق و بیهوش شدن و بیرون رفتن از این دنیا واین راهی که نامش زندگی است .

 سالها جان کندیم  در مدرسه وشبهای امتحان چه زجرها کشیدیم وچه زحمتها وچه التماسها تا دبیر یا معلم  ویا بازرس یک نمره بما بدهد تا بتوانیم مرزهای دانش را پشت سر گذاشته واز عمر رفته وزیبایی هستی  بهره ببریم !!! 
چه روزها ی دلهره آوری بودند که حتی معشوق را باهمه عشقی که باو داشتیم فراموش میکردیم بارمان کتاب بود ودفترچه ها مدادها  وزیر سایه درختان  برای کسب کمی معلومات جبر وریاضی ومنطق وهیئت ومرزهای جغرافیایی جهان و تاریخ تحریف شده . ودرا بیهوده خسته میکردیم وغافل بودیم  وتنها امیدمان بود که از فیض این معلومات راهی به جامعه پر بهت اجتماع بگذاریم واز بوی بد مدفوع حیوانات دور شویم وبسوی یک زندگی  که دررویا داشنیم پرواز کنیم .
( من آرشیتیکت میشوم )   خوب من قاضی خواهم شد ، نه من دکتر کودکان میشوم و سومی چهارمی هریک برای خود نقشه هایی داشتیم .

اما سایه ها بیخر از ما  که به دنبالمان میامدند چقدر باین  حماقتها میخندیدند  جسم خسته ما  در رکود خویش شب را بامید صبح میگذارنید .

امروز ، بلی امروز ، یک معلم ، یک دبیر با گرفتن وجه مناسب بتو برگه " مستر میدهد یا لیسانس ویا دکترا !!!! 
من گمان میبردم که تنها درسر زمین گل وبلبل این کارها رایج است اما فهمیدم که خیر حتی بزرگترین دانشگاهای  بزرگ اروپا نیز به این تجارت پر سود مشغولند یا جنسی یا مادی !

حال آن برگه ما دریک کلاسور درون یک صندوق خاک میخورد وخودمان بعنوان یک حیوان که تنها میخورد ومیخوابد ودفع  میکند دور خود میچریم واز خود میپرسیم که خوب !  چه شد ؟ کجا شد ان عمر رفته که دیگر باز نمیکردد؟ ما چه بهره ای از آنهمه زحمت بردیم تنها مانند یک خدمتکار بیسواد درون آشپزخانه کنار اجاق غذا پخیتم ودهان بیسوادان وجاهلانی که تنها هنرشان داشتن مقداری زمین وچند فقره دزدی وکارشان بگیر وبسنان و قمار بود ، پر کردیم وحال در این روزهای سخت وافتادگی در یک آغل تک وتنها باید به آنچه که ازدست دادیم  بیاندیشیم فراموش کنیم حتی عمر رفته را و آنهمه طحمات را وسر انجام ریشه را .

در کنار هزاران روح سرگردان به خالقی میاندشم که کجاست ؟ چرا اینهمه پرخاشجو وقسی القلب است ؟ چه شکلی دارد ؟  ومن چگونه هرروز وهر شب گرد وجود نا مریی او میگردم  از خوف و وحشت تنهایی ،  کدام نور از کدام پنجره میتابد تا دل مرا خوش سازد  ومن شبها دربلور اشکهایم خاموش به سقف سفیدی مینگرم که متعلق بمن نیست .
به دنبال سایه خودم هستم  سایه ام چند تکه شده هرکدام مشغول جان کندن میباشند برا ی خوردن لقمه نانی ونوشیدن قطره آبی وداشتن سقفی که هرساعت امکان ریزش إن میرود .
چه اصراری دارم که از خودم جدا نشوم وسایه دیروزم را گم نکنم  ونلغزم و خودم را به مومنینی خداشناس نفروشم  آنچه امروز در مغز من جان گرفته خالقی بد عنق عصبی کارش نوشیدن خون است وبازی با مخلوقاتی  ریز وکوچک مانند من با گنده لاتها کاری ندارد آنهارا میپروراند چون شبیه خودش میباشند ، 
تنها فکر سایه ام هستم که از من دور نشود ، نلغزد  وروی چمن های بد بو ومخلوط با ادرار ومدفوع سگ گم نشود  ویا زیر پای رهگذران بی درد  نرود .
سایه ا هنوز دلبستگیهایی دارد ، به کجا ؟ نمیدانم  ، به چه کسی ؟ نمیدانم ، وزندگی من هرروز درون همین سایه شکل میگیرد . ث
پایان 
او چه میگوید ؟
او چه میگوید ؟
خسته و سر گشته حیران 
میدوم  در ره پرسشهای بی پای
-----------------------------
نوشته  :  ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « / ساکن اسپانیا /19/04/2018 میلادی /...



چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۷

خرد خام .

دیریست کان سرود خدایی را 
در گوش من به مهر نمیخوانی 
دانم که باز تشنه خون هستی 
اما ... بس است اینهمه قربانی ......" فروغ فرخزاد "
------------------------

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .ساکن اسپانیا /

قبل از هر چیز باید با تمام قد در برابر شما عزیزان و آشنایان  شناخته و ناشناخته  خم شوم و سپاسم را تقدیم دارم از آن بانویی که برایم غذاهای رژیمی درست میکند تا آن دوستی که که عکسهای  سر زمین  و زادگاهم را برایم میفرستد  با تمام وجود شرمنده وسپاسگذار هستم .

وارد معقولات نمیشوم چون  یکهفته ای میبایست کمی  استراحت میکردم امروز هم بدون اجازه پرستار مهربانم  دکمه را ببازی گرفته ام میدانم سخت عصبانی خواهد شد .
اما دلم برای همه تنگ شده بود .

خبر جنگ مسخره وبامزه ایکه  چند دولت باصطلاح متحد شروع کردند با تبلیغات پر آوازه را حتما  شما بهتر  از من میدانید خودشان  را مسخره کردند ودنیا به آنها خندید دیگر کسی فریب  این بازیهای شوم را نمیخورد وچه بسا مقابله به مثل انچام دهد ، من نه نژاد پرستم  ونه طرفدار حزب و یا سر زمینی اما میدانم از زمانیکه کشور باصطلاح تازه و قوم بر گزیده خداوند در کنار رود غزه پا گرفت دنیا دیگر روی آسایش ندید آنها همه دنیا را برای خود میخواهند و بس وخیال  داشتند  که جهان را یکی کنند که تیرشان به سنگ خورد .آن مردم آواره وبدبخت همسایه آنها مرتب کشته میدهند وسربازان تفنگ به دست علنا بسوی زنان و فرزندانشان تیرهای جانسوزی را  رها میکنند وآ نها در خاک و خون میغلطند .چه کسی نامه ای از آسمان آورد و آنها را قوم بر"گوزیده " دنیا خواند واین چه خدایی است که میان فرزندان واقوامی که آفریده فرق میگذارد ؟  .
نه گامهای ما استوار است  وهوا آفتابی است  وما برای برداشتن گامهای بزرگتری  که بسوی آن بعد  میرود قدم بر خواهیم داشت  ما نیاز به هیچ چراغی نداریم " اپوزسیون " چند گانه اعم از عربستانی ، امریکایی ، انگلیسی ، کوبایی ، چینی ، ژاپنی و غیره را دیدیم بی آنکه به انها نزدیک شویم و آنچنان این اپوزسیون گند زد که حال شکنجه گر سابق و چریک قلابی و فیلمردار قلابی تر هم  دسته  و گروه راه انداخته است . 

ما میل نداریم آقتابی را که برما تابیده به سوی تاریکی بکشانیم  و خود در  تاریکی بدون هیچ چراغ راهنمایی به همان راهی برویم که چهل سا ل قبل رفتیم .چشم به دست مشتی دلقک روی صحنه دوخته یم تا ببیایند و مارا از بردگی به نوکری خود  [مفت خر] کنند ! 

آفتاب گذشته ما همیشه به فردایمان روشنی میبخشد  ما فردارا درامروز می بینیم  وآینده ار همیشه از کنج تارکی بیرون کشیده وبه آن نور میبخشیم .
باید خرد واعتبار انسانی را قبل از همه درک نماییم وکمی هم تحصیل ومطالعه درراهی که میل داریم گام برداریم ، انسان بی خرد با حیوان بار بر فرقی ندارد  امروز دیدما برای  دید فردا ناتوان است  و چشمان ما لبریز از گفته ها و شنیده های کسانی است که خود را فروخته اند و چه ارزان فروختند؟ برای  نشستن پشت یک دوربین وقصه حسین کرد را تعریف کردن ویا خاطرات کودکی که درمحضر فلان حاجی آقا وفلان  ملای ده با قلوا میخوردند ؟ !  ویا نبش قبر کنند وزمان چهارصد سال قبل را پیش روی ما بیاورند ، اینها کورهایی هستند که بی عصا در تاریکی  راه میروند وعده ای کور تررا  نیز به دنبا ل خود میکشند .
ما نیا زبه یک راهنمای خوب داریم نه یک صدام حسین یا یک دیکتاتور دیگر ،  در تصویر آینده ما این خورشید است که میدرخشد  واین ما هستیم که از سایه به زیر آن میروم تا سرمای سالهای دربدری را فراموش نماییم .

در کشورهای خارج ما حکم همان حیوانی را داریم که زیر سایه دولت زنده هستیم زندگی نمیکنیم تنها زنده هستیم اما مالک هیچ چیز نیستیم حتی خانه ای که بنا کرده ایم زمین آن متعلق به صاحبخانه است .حکم همان سگهای ولگرد را داریم که تنها پارس کردن را بلدیم .

امروز فتیله چراغ ا خیلی فرو کش کرده وآینده  ما تاریک ونا معلوم است  چادر بلند و تاریکی به کمک ( اپوزیسیونهای ) رنگ و وارنگ  بر سر زمین و روح ما سایه افکنده  چشم امروز بین ما به روی فردا بسته است  وما روز شب راه میرویم  و زمانی گام بلند خودرا بر میداریم که میان زمین واسمان معلقیم . وآن چشم کف پای ما هیچگاه باز نخواهد شد . جامعه ایکه همیشه باید یک پا بماند چون حوصله ندارد واصولا عرق وطن ندارد  هرجا  خوش است آنجا بساط پهن میکند  آیا به روزهای بلند فردا هیچ ا    اندیشیده ایم ؟ 
حرص مال گرسنگی روح جان مارا دربر گرفته ترس و خوف از اینکه آن مقدار روزی را از دست بدهیم ما را مجبور میکند که با احتیاط قدم برداریم و امروز همه با نامهای قلابی در صحنه مبارزات قلابی دارند مانند رقاصه های معلوم الحال میرقصند وهیچ کدام به دیگری گوش نمیدهد هیچی دستی با دست دیگر هم آهنگ نیست همه چادر زده اند و خود را درون چادرشان مثلا محفوظ نگاه داشته اند . متاسفم چیزی ندارم بگویم غیر از تاسف . ث

گاهی خنده هایم قهقهه میشوند 
گاهی تند ر میشوند 
زمانی آذرخش  میگردند 
تا باز درهم  آمیخته شوند ۀ باز یک قطره شوند
 ومن " یکی " میشوم " با تو وبا او.
من یک ابرم  که به زندگی  و عشق و ایزدی که در سینه دارم 
آبستنم 
روزگاران درازی مرا دیوانه میخواندند 
چه بسا حق با آنها باشد 
چرا که مانند آنها نیستم .
پایان 
ثریا  ایرانمنش / اسپانیا / وبلاگ » لب پرچین « 18/04/ 2018 میلادی /...