ثریا ایرانمنش ، لب پرچین "
شب به روی جاده نمناک
در سکوت خاک عطر آمیز
نا شکیبا گه به یکدیگر میاویزند
.....
سایه های ما
همچو گلهایی که مستند از
شراب شبنم دوشین
گویی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هایی را که ما هر گز نمیخوانیم نغمه هایی را که باخشم
در سکوت سینه میرانیم
زیر لب ، با شوق میخوانند
بهترین ساعات عمر یک انسان یک موجود زمانی است که در خواب است وبیداری را گم میکند ، بهترین زمان همان خواب عمیق و بیهوش شدن و بیرون رفتن از این دنیا واین راهی که نامش زندگی است .
سالها جان کندیم در مدرسه وشبهای امتحان چه زجرها کشیدیم وچه زحمتها وچه التماسها تا دبیر یا معلم ویا بازرس یک نمره بما بدهد تا بتوانیم مرزهای دانش را پشت سر گذاشته واز عمر رفته وزیبایی هستی بهره ببریم !!!
چه روزها ی دلهره آوری بودند که حتی معشوق را باهمه عشقی که باو داشتیم فراموش میکردیم بارمان کتاب بود ودفترچه ها مدادها وزیر سایه درختان برای کسب کمی معلومات جبر وریاضی ومنطق وهیئت ومرزهای جغرافیایی جهان و تاریخ تحریف شده . ودرا بیهوده خسته میکردیم وغافل بودیم وتنها امیدمان بود که از فیض این معلومات راهی به جامعه پر بهت اجتماع بگذاریم واز بوی بد مدفوع حیوانات دور شویم وبسوی یک زندگی که دررویا داشنیم پرواز کنیم .
( من آرشیتیکت میشوم ) خوب من قاضی خواهم شد ، نه من دکتر کودکان میشوم و سومی چهارمی هریک برای خود نقشه هایی داشتیم .
اما سایه ها بیخر از ما که به دنبالمان میامدند چقدر باین حماقتها میخندیدند جسم خسته ما در رکود خویش شب را بامید صبح میگذارنید .
امروز ، بلی امروز ، یک معلم ، یک دبیر با گرفتن وجه مناسب بتو برگه " مستر میدهد یا لیسانس ویا دکترا !!!!
من گمان میبردم که تنها درسر زمین گل وبلبل این کارها رایج است اما فهمیدم که خیر حتی بزرگترین دانشگاهای بزرگ اروپا نیز به این تجارت پر سود مشغولند یا جنسی یا مادی !
حال آن برگه ما دریک کلاسور درون یک صندوق خاک میخورد وخودمان بعنوان یک حیوان که تنها میخورد ومیخوابد ودفع میکند دور خود میچریم واز خود میپرسیم که خوب ! چه شد ؟ کجا شد ان عمر رفته که دیگر باز نمیکردد؟ ما چه بهره ای از آنهمه زحمت بردیم تنها مانند یک خدمتکار بیسواد درون آشپزخانه کنار اجاق غذا پخیتم ودهان بیسوادان وجاهلانی که تنها هنرشان داشتن مقداری زمین وچند فقره دزدی وکارشان بگیر وبسنان و قمار بود ، پر کردیم وحال در این روزهای سخت وافتادگی در یک آغل تک وتنها باید به آنچه که ازدست دادیم بیاندیشیم فراموش کنیم حتی عمر رفته را و آنهمه طحمات را وسر انجام ریشه را .
در کنار هزاران روح سرگردان به خالقی میاندشم که کجاست ؟ چرا اینهمه پرخاشجو وقسی القلب است ؟ چه شکلی دارد ؟ ومن چگونه هرروز وهر شب گرد وجود نا مریی او میگردم از خوف و وحشت تنهایی ، کدام نور از کدام پنجره میتابد تا دل مرا خوش سازد ومن شبها دربلور اشکهایم خاموش به سقف سفیدی مینگرم که متعلق بمن نیست .
به دنبال سایه خودم هستم سایه ام چند تکه شده هرکدام مشغول جان کندن میباشند برا ی خوردن لقمه نانی ونوشیدن قطره آبی وداشتن سقفی که هرساعت امکان ریزش إن میرود .
چه اصراری دارم که از خودم جدا نشوم وسایه دیروزم را گم نکنم ونلغزم و خودم را به مومنینی خداشناس نفروشم آنچه امروز در مغز من جان گرفته خالقی بد عنق عصبی کارش نوشیدن خون است وبازی با مخلوقاتی ریز وکوچک مانند من با گنده لاتها کاری ندارد آنهارا میپروراند چون شبیه خودش میباشند ،
تنها فکر سایه ام هستم که از من دور نشود ، نلغزد وروی چمن های بد بو ومخلوط با ادرار ومدفوع سگ گم نشود ویا زیر پای رهگذران بی درد نرود .
سایه ا هنوز دلبستگیهایی دارد ، به کجا ؟ نمیدانم ، به چه کسی ؟ نمیدانم ، وزندگی من هرروز درون همین سایه شکل میگیرد . ث
پایان
او چه میگوید ؟
او چه میگوید ؟
خسته و سر گشته حیران
میدوم در ره پرسشهای بی پای
-----------------------------
نوشته : ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / ساکن اسپانیا /19/04/2018 میلادی /...