دیریست کان سرود خدایی را
در گوش من به مهر نمیخوانی
دانم که باز تشنه خون هستی
اما ... بس است اینهمه قربانی ......" فروغ فرخزاد "
------------------------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .ساکن اسپانیا /
قبل از هر چیز باید با تمام قد در برابر شما عزیزان و آشنایان شناخته و ناشناخته خم شوم و سپاسم را تقدیم دارم از آن بانویی که برایم غذاهای رژیمی درست میکند تا آن دوستی که که عکسهای سر زمین و زادگاهم را برایم میفرستد با تمام وجود شرمنده وسپاسگذار هستم .
وارد معقولات نمیشوم چون یکهفته ای میبایست کمی استراحت میکردم امروز هم بدون اجازه پرستار مهربانم دکمه را ببازی گرفته ام میدانم سخت عصبانی خواهد شد .
اما دلم برای همه تنگ شده بود .
خبر جنگ مسخره وبامزه ایکه چند دولت باصطلاح متحد شروع کردند با تبلیغات پر آوازه را حتما شما بهتر از من میدانید خودشان را مسخره کردند ودنیا به آنها خندید دیگر کسی فریب این بازیهای شوم را نمیخورد وچه بسا مقابله به مثل انچام دهد ، من نه نژاد پرستم ونه طرفدار حزب و یا سر زمینی اما میدانم از زمانیکه کشور باصطلاح تازه و قوم بر گزیده خداوند در کنار رود غزه پا گرفت دنیا دیگر روی آسایش ندید آنها همه دنیا را برای خود میخواهند و بس وخیال داشتند که جهان را یکی کنند که تیرشان به سنگ خورد .آن مردم آواره وبدبخت همسایه آنها مرتب کشته میدهند وسربازان تفنگ به دست علنا بسوی زنان و فرزندانشان تیرهای جانسوزی را رها میکنند وآ نها در خاک و خون میغلطند .چه کسی نامه ای از آسمان آورد و آنها را قوم بر"گوزیده " دنیا خواند واین چه خدایی است که میان فرزندان واقوامی که آفریده فرق میگذارد ؟ .
نه گامهای ما استوار است وهوا آفتابی است وما برای برداشتن گامهای بزرگتری که بسوی آن بعد میرود قدم بر خواهیم داشت ما نیاز به هیچ چراغی نداریم " اپوزسیون " چند گانه اعم از عربستانی ، امریکایی ، انگلیسی ، کوبایی ، چینی ، ژاپنی و غیره را دیدیم بی آنکه به انها نزدیک شویم و آنچنان این اپوزسیون گند زد که حال شکنجه گر سابق و چریک قلابی و فیلمردار قلابی تر هم دسته و گروه راه انداخته است .
ما میل نداریم آقتابی را که برما تابیده به سوی تاریکی بکشانیم و خود در تاریکی بدون هیچ چراغ راهنمایی به همان راهی برویم که چهل سا ل قبل رفتیم .چشم به دست مشتی دلقک روی صحنه دوخته یم تا ببیایند و مارا از بردگی به نوکری خود [مفت خر] کنند !
آفتاب گذشته ما همیشه به فردایمان روشنی میبخشد ما فردارا درامروز می بینیم وآینده ار همیشه از کنج تارکی بیرون کشیده وبه آن نور میبخشیم .
باید خرد واعتبار انسانی را قبل از همه درک نماییم وکمی هم تحصیل ومطالعه درراهی که میل داریم گام برداریم ، انسان بی خرد با حیوان بار بر فرقی ندارد امروز دیدما برای دید فردا ناتوان است و چشمان ما لبریز از گفته ها و شنیده های کسانی است که خود را فروخته اند و چه ارزان فروختند؟ برای نشستن پشت یک دوربین وقصه حسین کرد را تعریف کردن ویا خاطرات کودکی که درمحضر فلان حاجی آقا وفلان ملای ده با قلوا میخوردند ؟ ! ویا نبش قبر کنند وزمان چهارصد سال قبل را پیش روی ما بیاورند ، اینها کورهایی هستند که بی عصا در تاریکی راه میروند وعده ای کور تررا نیز به دنبا ل خود میکشند .
ما نیا زبه یک راهنمای خوب داریم نه یک صدام حسین یا یک دیکتاتور دیگر ، در تصویر آینده ما این خورشید است که میدرخشد واین ما هستیم که از سایه به زیر آن میروم تا سرمای سالهای دربدری را فراموش نماییم .
در کشورهای خارج ما حکم همان حیوانی را داریم که زیر سایه دولت زنده هستیم زندگی نمیکنیم تنها زنده هستیم اما مالک هیچ چیز نیستیم حتی خانه ای که بنا کرده ایم زمین آن متعلق به صاحبخانه است .حکم همان سگهای ولگرد را داریم که تنها پارس کردن را بلدیم .
امروز فتیله چراغ ا خیلی فرو کش کرده وآینده ما تاریک ونا معلوم است چادر بلند و تاریکی به کمک ( اپوزیسیونهای ) رنگ و وارنگ بر سر زمین و روح ما سایه افکنده چشم امروز بین ما به روی فردا بسته است وما روز شب راه میرویم و زمانی گام بلند خودرا بر میداریم که میان زمین واسمان معلقیم . وآن چشم کف پای ما هیچگاه باز نخواهد شد . جامعه ایکه همیشه باید یک پا بماند چون حوصله ندارد واصولا عرق وطن ندارد هرجا خوش است آنجا بساط پهن میکند آیا به روزهای بلند فردا هیچ ا اندیشیده ایم ؟
حرص مال گرسنگی روح جان مارا دربر گرفته ترس و خوف از اینکه آن مقدار روزی را از دست بدهیم ما را مجبور میکند که با احتیاط قدم برداریم و امروز همه با نامهای قلابی در صحنه مبارزات قلابی دارند مانند رقاصه های معلوم الحال میرقصند وهیچ کدام به دیگری گوش نمیدهد هیچی دستی با دست دیگر هم آهنگ نیست همه چادر زده اند و خود را درون چادرشان مثلا محفوظ نگاه داشته اند . متاسفم چیزی ندارم بگویم غیر از تاسف . ث
گاهی خنده هایم قهقهه میشوند
گاهی تند ر میشوند
زمانی آذرخش میگردند
تا باز درهم آمیخته شوند ۀ باز یک قطره شوند
ومن " یکی " میشوم " با تو وبا او.
من یک ابرم که به زندگی و عشق و ایزدی که در سینه دارم
آبستنم
روزگاران درازی مرا دیوانه میخواندند
چه بسا حق با آنها باشد
چرا که مانند آنها نیستم .
پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / وبلاگ » لب پرچین « 18/04/ 2018 میلادی /...