جمعه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۷

باز هم رویا ؟

ثزیا ایرانمنش » لب پرچین «
---------------------------

از زمین دستی  سرد و محکم 
پشت آن برگ لطیف را لرزاند 
 آه ...باز مشت بر سینه ام میکوبی؟
ای نشسته بر زورق وحشی حباب


روز گذشته در یکی از سایت ها یک زن کماندو روی منبر با چادر سیاه در بین بقیه کلاغها داشت درس شوهر داری را به زنان میداد که چگونه باید کنیز و عبید مرد باشند زنی دهان باز کرد تا چیزی بگوید ، آن کماند و با فریاد باو گفت "
بتمرگ سر جایت ، دهنت را هم ببند ، تا حرف من تمام نشده حق نداری حرف بزنی  بتمرگ .......
اینها مربیان جامعه ما میباشند .!!!

روزی و  روزگاری  ما چیزی را  می یافتیم  که خود داشتیم  وانتهای آن بخودمان می رسید ،  اما ما به دنبال تاریکییها میرفتیم  و هنوز در تاریکی مطلق داریم چیزی را میجوییم که نمیدانیم چیست . 
خدا را ؟!  خدایی که با هر زمانی  آشناست  وبا هر فرمانی میخراشد و میتراشد و میسوزاند  اما ما هنوز  دنبال سازنده خودمان هستیم  چرا که هنوز از خودمان بیزاریم  و نفرت داریم .

آه این خدا در خود ماست ، و در انتهای هستی قرار دارد  و هر هستی  ریشه ای دارد  واین ریشه باز درون سینه ماست که آب زندگانی را مینوشد .

روز گاری سخت برمن گذشت چرا که خود را میشناختم ، کنیز همسر بودن برایم شرم آور بود اما در بین همین کماندوهای مدرن دچار رعشه و غش میشدم  بی جوابی وبی اعتنایی به آنها خشمشان  را چند برابر میکرد حتی بچه های ریز و درشتشان نوعی سوهان  دردست وبر پیکر من فرو میبردند .
آنها با این زینب های تازی فرقی ندارند تنها لباسهایشان متعلق به مزون های گران قیمت بود .
دنیای من در جای دگری  بود در تخمه هستی و نوری  که من به دنبالش بودم  واو در همان ئاریکی ها روئید  و جهان مرا روشنایی بخشید  و دنیای هستی را  که گسترده اما ناپیدا بود .

شب گذشته باز دچار همین رویاها بودم ، مگر چه بمن گذشته بود یکی یکی از جلوی چشمانم میگذشتند ظاهرا اسشان بودند اما سم داشتند و دستهایشان بصورت وحشتناکی با قیچی های بلند مجهز بود ، آنها نیز سر سجاده ویا درون بطری و یا در کنار منقل و یا میز قمار به دنبال خدا  بودند و ظاهرا خداوند به  روی آنها در رحمت را گشوده بود  نگهبان این قلعه زنی بود از پس مانده ترین وامانده ترین رژیم اشرافی !!! قجر با پای چوبی واین او بود که فرمان میراند وزیر دست راست او زن دیگری بود از همان قبیله و من یک غریبه ! اعقابم و پشتوانه ام مقداری دانایی بود که همه برباد رفته بودند .

نه ! چیزی عوض نشد تنها لباسها کمی تغییر شکل پیدا کرد آن روزها هم چاد ر سیاه و روضه خوانی  و قرائت قران  وجود داشت و نماز و روزه حرف اول را میزد آنها خدارا درمیان این هجویات میجستند و من در خود خدا غرق شده بودم با نوای موسیقی و وزش باد بر شاخه های نو رسته و نور خورشید .
باد میوزید  مرا میترساند ،  طوفان غرش میکرد ومن میلرزیدم  و همیشه این لرزش در پیکرم وجود داشت چنان لاغر بودم که گویی پوستی بر استخوان نشسته وبیمار گلاویز شدن با آنها بیفایده بود  من در جنبشی مهر آمیز رشد کرده بودم دروغ  را نمیشناختم ، ریا ومکر دورویی  ایدا درزندگیم جایی نداشتند  ساده دل وبخشنده بودم وآنها همه اینها راحمل بر حماقت میکردند( هنوز هم میکنند ) 
این انسانهای ناچیز  که نه رمز باد را میشناختند ونه  رمز ریزش  آب را  ونه آن گیاه روئیده را میشناختند  آنها جانورانی بودند که سر خود رشد کرده واجتماع کوچه وباازار  به آنها رمز زندگی را آموخته بود ،  بخور ، ببر ، بدزد ، دروغ بگو ، جنایت بکن ، نترس ، که خداوند بخشنده است با کشتن یک حیوان بیگناه ورفتن به پا بوس کسی که نمیشناسی اما ما میدانیم کیست وپهن کردن سجاده ریا   تو بخشیده خواهی شد ! 
در الهیات  زرتشتی  هیچ یک از این گفته ها وجود نداشت   چون سر آمد همه  ( جمشید ) بود  که درذهن همه جای گرفته بود  درباغ زیبای بهشت  آدمی نبود که سیب را با حوا قسمت کند  و نخستین انسان با گناه به دنیا بیاید ، ماری نبود که حوا را اغوا نماید  همه بشکل خود آفریننده بودند ، خردمند و جاودان  و آنها آن قوم نادان ، جمشید نخستین انسان واقعی را کشتند تا امروز بتوانند بر مرکب افتخار سوار شده و بسوی عدم بشتابند .
اما یک انسان خوب با خرد " جمشیدی " به سعادت خواهد رسید و خود خدا خواهد بود .ث

------ منتظر بودم  که بگشاید  برویم آسمان تار 
 دیدگان صبح سیمین را 
تا بنوشم از لب خورشید  نور افشان 
شهد سوزان  هزاران بوسه تبدار  شیرین را 

لیکن آی  افسوس ، من ندیدم  عاقبت 
در آسمان  شهر رویاها  ، نور خورشیدی 
زیر پایم  بوته های خشک با اندوه مینالند 
» چهره خورشید شهر ما ، دریغا  سخت تاریک است « ........فروغ
پایان 
 نوشته : ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « / ساکن اسپانیا /20/04/2018 میلادی /...