چهارشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۷

طراح بزرگ

مصاحبه وطرز زندگی طراح بزرگ لباس مردانه ایرانی الصل را میخواندم وچه شعف وخوشحالی بمن دست داد که بهر روی چهره منفور ما ایرانیان  به همت چنین آدمهایی از هیبت تروریستی بیرون آمده وبا کمک بیلبورد های  انتخابی  ایشان واقدامات مفیدشان مارا سر افرز وبزرگ  درجهان جلوه داده اند  تا زمانیکه دیدیم ایشان سخت به جناب   ریاست  جمهور اسبق  آقای ابو عمامه چسپیده وبا چه افتخاری  از لباسی  که برای ایشان ومخصوص ایشان تهیه کرده اند صحبت میفرمایند   تا آن تاریخ  دلم مهربان بود اما پس از آن که ایشان را باچهره تر وتمیز شده  درکنار آن جناب دیدم   آسمان دلم تاریک شد 
نگاهی به گلهای مصنوعی گلدان آشپزخانه ام انداختم  عکسی از آنها گرفتم تا درکنار گلهای زیبای  آن جناب بمن دهن کجی کنند وبگویند که 
خلایق هرچه لایق
تو هم اگر از این اسب چلاق ولندوک خود پایین میامدی ودنبال کارت را میگرفتی وبه هر کسی ویا ناکسی تعظیم وسپس افتخار میکردی  شاید امروز تو هم طراح کفن مثلا فلان آرتیست میشدی ومصاحبه پشت مصا حبه وکفن هارا وجنس آنهارا به نمایش میگذاشتی مثلا برای آن آرتیست معروف ایتالیایی که الان فسیل شده کفن ابریشمی میدوختی با نقشی از جنوب ایتالیا 
حال حسود شدی ؟
خوب !کمی برای همه کار دیر است ومن تنها مونسم زمین شور آپارتمانهای اطراف این برکه خشک شده است وبس .

لایک هایم بیشتر از یک تا دوتا نیستند کارم هم چندان درآمدی ندار د نون والقلم ونوشتن که کار نیست اخروالبلتشدید  یعنی
یعنی خر تشدید دار.
بلی جناب  من از گلهای پلاستیکی محصول چین انرژی مثبت میگیرم  نه از رزهای پرورشی باغ بزرگ . 
پایان 
ثریا (لب پرچین) ساکن اسپانیا !
چهار شنبه یازدهم آپریل ۲۰۱۸میلادی 

ایرانستان

چند گردیم درین دیر کهن  ، پیر شدیم 
 آنقدر بیهده گشتیم  که دلگیر شدیم 

هرکجا دیده امید گشودیم بصدق 
بیشتر از همه  آنجا  هدف تیر شدیم 

تا کی  از همدمی  خلق توان دید جفا 
بگسلیم  از همه پیوند  زنجیر شدیم ....." فغانی شیرازی "
-------------------------------
 مقدمه "  داستان اقدس را نیمه کار میگذارم چرا که شب قبل خبرهای دیگری شنیدم که از داستان اقدس مهمتر است وقربانیان بیشتری در راهند >

روزهای پریشانی و بینوایی و دربدری ما  فرا رسیده است و دیگر امیدی به بازگشت نیست ، چهل سال تمام نشستیم قصه حسین کرد را برای خود ودیگران تکرار کردیم تا اینکه سر انجام  خاکی که در آن رشد کرده بودیم به دست خود فروشان و آنهاییکه داعیه وطن پرستی داشتند اما سوروساداتشان ا زکشورهای غرب وسوسمارستان میرسید وبا کمک دولت فخیمه و امریکای بزرگ و اسراییل نازنین و روسیه  با فرهنگ . خانه ما ویران شد . بلی ویران شد . 
روز گذشته با شتاب یک رومیزی کهنه  قلمکار اصفهان را روی یکی از میزها انداختم  و آن رومیزی پته دست دوز »شهر کرمان« را روی میز دیگر  تا ثابت کنم که هنوز وجو دارم و خودم نه ناهار خوردم ونه شام وبه رختخواب رفتم تا درآغوش متکای همیشگی ام  بگریم .
تکسی برایم رسید ، آنکه درلندن مانند من بیخواب شده بود بود نوشته بود که شب پیش دچار کابوسی شدم که میگرنم عود کرد و هنوز سردرد شیدی دارم ، او به دنبال خانه بود خانه ای که دیگر نیست واگر هم باشد جای او نیست .
لعنت ابدی بر شما وطن فروشان باد .

گذرگاه عشق  ویران شد وبقول آن رند خراباتی " چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت / تقدیر ما به دست می دوساله بود /
خوب  !! کردهای باشرف که نام توران وایران سهراب وافراسیاب وفرهاد وشیرین را را برخود نهاده اید روزتان مبارک / شما تبریزیان وترکهای  بسته زبان سر زمین جدیتان مبارک / شما ویرانگران سر زمین بزرگ ایران  که آنرا ایرانستان نمودید لعنت برشما .

و سهم ما ؟  ایفای نقش و وظیفه یک شکست خورده  میباشد  که باید تحمل آوارگی و حقارت را بکند تا مرگ او فرا برسد روانش شاد محمد رضا شاه که به هنگام ترک وطن با چشمان اشک بار گفت : کاری نکیند که ایران ، ایرانستان شود و شد آنچه که باید میشد ، ارتش درهم فرو ریخت وآن لاشه های پس مانده که توانستند جانشان را  نجات داده ودرکشورهای همیشه روشن سکونت کنند ، یا تاجر شدند ، یا شاعر ویا بنیاد فرهنگی وادبی وصوفگری را برپا نهادند و دست دردست امت همیشه درصحنه کمک کردند که سر انجام مادر ما ، سر زمین ما تکه تکه  شود .

هنوز هم دست بردار نیستند و بجای فرا خواندن ملت و گرد هم آیی باز  هرکدام در پشت یک میکروفون ویک دوربین بهم فحاشی میکنند معلوم است که این لحاف از هم گریخته و چهل تکه را نمیتوان دوباره سر هم کرد و گفت این همان پوشش دلپذیر وگرما زای من است .
بسیاری از ما از پذیرفتن کامل سر نوشتمان  توسط همین آقایان  و مبارزین دروغین دور نگاه داشته شدیم  و بنوعی  خو گرفتیم که تنها چلو کباب  به  همراه دوغ میچسپید وپشت بند آن دراستکانهای کمر باریک چای تلخ ودود ودمی .

ارامنه فراری یکدیگررا یافتند دست دردست  به پاخواستند  وامروز در جهان نامی پیدا کرده اند / یهودیان فراری یکدیگر ا یافتند باتفاق  دست دردست یکدیگر امروز  صاحب ثروتهای بیحساب ویا  در اجتماعات خود به کمک هم برخاسته اند . 
زرتشیان فراری خودیرا یافتند / بهاییان فراری خودرا پیدا کردند 
تو کجا هستی ایرانی اصیل ؟!

نه ، ما مسافران گم شده  راهی را آغاز کردیم  که سخت بود وگذرگاهش لبریز از سنگلاخها  وهیچ صمیمیت و عشقی بین ما بوجود نیامد غیراز ترس از یکدیگر  دیگر ما نخواهیم توانست به اصل خود برگردیم  حتی اگر موقعیتی پیش آید  که قدرت سابق  وتسلط بر خودرا  باز یابیم  باز هرگز  بفکر یگانه شدن نخواهیم  بود سر انجام این کار یکنو ع نا امید ی و مصیبتی  ژرف ونا آکاهی نومیدانه  وانکار همه چیز ما را خواهد کشت  .
شانه خالی کردن از زیر بار سرنوشت  واینکه بگوییم دیگر نمیتوان انقلابی گرد وآن انقلاب دردست قدرتمندان خارجی بود ، تنها خودمان را فریب میدهیم اصفهان نصف جهان بود امروز مبدل به یک زباله دانی شده اهواز / خرمشهر / ابادان  بهشت برین بود امروز دردست عربها  دارد تبدیل به یک بیابان بی آب ولف میشود ، ابهای زیر زمینی را به همراه  منبع درآمد مارا  فروختند خاک مارا فروختند  مردان فرهیخته وبزرگمانرا در زندانهای مخوف به زنجیر کشیدند ویا دسته جمعی کشتند  وما تماشاچی این نمایش غم انگیز همچنان نشستیم .حال آن دیو سپید پای دربند  آن کوه بلند الوند و دماوند نیز از زیر بنیادش خالی میشود تا فرو ریزد .
یکی در ژاپن نشسته وقصه میخواند دیگری درچین سومی در سوئد چهارمی در هلند پنجمی در کنار ارباب بزرگش به نوکری و دسبوسی  مشغول است ودیگری در پشت میز بزرگش نشسته واز پنجره دارد به خانه پدریش که دیگر نیست تف میاندازد چرا که اجدادش عرب بودند وخود خوب میدانست که خوی عرب یعنی تجاوز / دزدی / وخود فروشی  پنجره او هنوز روبسوی خانه ایکه دیگر وچود ندارد باز است اما بوی گند ورکثافت مدفوع اقوام دیگر از ان پنجره به درون می آید .
الان ساعت چهار صبح است ومن تمام شب بیدار بودم گرسنه بودم / تشنه ام بو.د / اما تنها اشکهایم جواب این دورا میدادند و در این فکر بودم  آیا زادگاه من با بلوچها یکی خواهد شد؟ 
یا مانند گذشته باید درپشت دیواری پناه بگیریم ؟ ۀتشکده هایمان ویران شدند وخودمان آواره ./
حال بیایید در برایبر این نمایش نامه لبریز از تراژدی  این نمایش وسوسه انگیز که همه را دچار هیستریک کرده  بایستیم  بیایید قربانیان را که غیر عادلانه  ملامت شده اند دریابیم  بیایید  بجای انکار حق واقعی  به قضاوت درست بنشینیم  پافشاری  کنیم دشمنانرا بیرون بریزم وخانه را پس بگیریم  شیطان درحال حاضر به همراه خفاشان حاکم بر خاک ماست وخود را ارباب جان ومال ما میداند و ماهنوز نشسته ایم یکدیگرا تخطعه میکنیم ودراین افکار شوم بسر میبریم که " سرنوشت دست خداست ؟ 
کدام خد؟ خود تو خدای خودت هستی  .
نه ، تـا زمانی که ما معنای دوست داشتن واقعی را درک نکرد باشیم باید شکست حقارت آمیز خود را تحمل کنیم  شاید بعد ها روسیه ، ویا انگلستان در راهمان بما بپیوندند  برای شروع نیاز به یک اراده قوی داریم .
 سفیر ما خود فروش / وزیرمان خود فروش / ارتشی مان دزد وخود فروش / شاعرانمان خود فروش / هنرمندانمان که ....... معلوم است و دزدان درحال چپاول باقی مانده از آنچه که قوت روزانه مردم است 
راحت باشید ، رفقا ، شما جایتان گرم  و نرم و امن زیر سایه اربابانی که لقمه نانی درراه رضای حق بشما میدهند وشما خودرا چنین ارضا میکنید که بهای نفت شماست !!! پول صلیب سرخ / ویا پولهای دزدیده شده درون بانکها تا روزی که زنده هستید بهره کاملی بشما خواهند پرداخت. مبادا خودتانرا تکان دهید واز جای برخیزید ممکن است بواسیرتان عود کند .پایان غم نامه من /ث
اثرش آتش دل بود   وثمرش  قطره اشک 
آنکه عمری  ز پی لعبت کشمیر  شدیم 
-----------------------------------
ثریا ایرانمنش » لب پر چین « / اسپانیا / 11/04/ 2018 میلادی /////// ساعت 05 : 09 دقیقه صبح روز چهارشنبه .

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۷

اقدس......./2



به هزار زبان ، ولوله بود 
بیداری 
از افق  به افق میگشت 
و همچنان  آواز دوردست گردونه آفتاب 
نزدیک میشد ........." شاملو" 

حالم بد بود  به راستی این زندگی کثیف و حقیر میبایست عمیقا  همه را آگاه سازد  ،  لبریز از نفرت  ، دردی برتر ازخشم مرا فرا گرفته بود .
دست دخترک را گرفتم وکیفم را برداشتم وبسوی دفتر " خانم" رفتم   با دیدن من وآن دخترک بدبخت از جایش پرید  و پرسید چرا اورا باینجا آ.ورده اید ؟ دختر برگرد برو کار تازه داری ، نگاهی به اطراف اطاق انداختم  در آن سوی اطاق ردیف زنان و دختران جوان با چهرهای درهم افسرده با لباس زیر با رنگهای تند وزننده روی صدنلی نشسته ودرانتظار " استخدام ! " بودند .
گفتم خانم ! این دختر بیمار است باید او را به بیمارستان ببرم و مداوا کنم اینجا وسیله اش را ندارم  ، پاسبان دست روی باتوم  جلو آمد و آن دو غول بیابانی نیز د ردو طرفم قرار گرفتند ، خانم خنده بلندی کرد خنده ای چندش آور با آن لبان قرمز گویی همین الان از لاشه یک حیوان بلند شده و هنوز دهانش خونی است ، در جوابم گفت :

اهه ، اهه ، آقا خوشگله  ، اگه میخوای اینو از اینجا ببری اول باید بدهی هاشو بدهی   سپس دست برد درون کشوی میز مقداری چک .وسفته انداخت روی میز ویک دندان طلا مقداری زیورا آلات بی ارزش .

گفت این باید کارکونه ، تا باقی بدهی هایخوشو و  مادرشو بده ، پدرش فراریه مادرش ریق رحمتو سر کشیده بدهیهیش ..... ای یک صد ویا دویست تایی میشه ، میفهمی دویست هزارتومن × بسلف ، و ببرش بعدا اول باید اجازه بگیرم اینو رییس کلانتر محل برای خودش نشونده کمتر با مردای دیگه میره .

درجواب گفتم ، اوراا بر میگردانم او در حال حاضر  بیمار است میفهمید بیمار یعنی چی ؟ 
گفت ، ببین آقا خوشگله  این اینجاست این بدهیهاش  اگه میخوایش بسلف ، من برای جناب سرهنگ  یکی دیگه ای را انتخاب میکنم . 
گفتم خانم عزیز ، من یک پزشک بقول شما زبزتی هستم در محله سیروس یک مطب دارم اگه من وضعم خوب بود یا هم کیش شما بودم مجبور نبودم هرماه اینجا بیام واین دردها رو ببینم  ، زنک نگاهی بمن انداخت  سپس جلو آمد دست دخترک را گرفت و از اطافق بیرون فرستاد وبا پاسبان گفت  درو برا آقا وا کن ....اوف اینجارو نجس کردی .

با درد و روحی آزرده بخانه برگشتم  آرامشم را از دست داده بودم  نمیتوانستم به رختخواب بروم  ونمیتوانستم چیزی بخوانم  لبریز از اضطراب بودم  نا آرامی مرا بطور وحشتناکی میازرد  ناگهان بیاد آقای " وزیر " افتادم  دریکی از سخن رانیهایش چند روز پیش کارتش ا بمن داده بود  حال باو زنگ میزنم  شاید بتوانم آن دختر بدبخت را ازآن منجلاب بیرون بکشم .

آه ، آقای وزیر شما  درسخنرانی  خود یکشب تمام  مرا بیدار نگاه داشتید  من احساس میکردم انسان  شریفی میباشید ، شما از بعضی نا آرامیها وبعضی دردهای اجتماع سخن گفتید اما خودتان شک دارم آنهارا لمس کرده ویا ازنزدیک دیده باشید ، من امروز از جهنم باز گشتم ، جهنمی در انتهای یکی از خیابانهای این شهر ،  شما در قبال این مردم مسئلولید  بنا براین شاید بتوانید بمن کمک کنید .
گوشی را برداشتم وشماره خانه جناب وزیر را گرفتم .

ایشان فرمودند در قبال آن محله بدنام وآن مردم مسئولیتی ندارند بهتر است به کلانتری همان محل رجوع کنم و گوشی را گذاشتند .

بلی ، جناب وزیر ، شما مسئول نیسیتید ،  بیش از صدها انسان بیگناه  قربانی شده دست بسیاری از جوانان  وبی حرمت وبی آینده درون آن جهنم زیر دست همان ریاست شهربانی مشغول سوختن میباشند .  حد اقل آنچه را که در حضور مردم بر زبان راندید یکی را عمل نمایید تا من بدانم که شما صحیح میفرمایید . من یک یهودی هستم ودر سه راه سیروس که محله یهودی نشینان است یک مطب کوچک دارم وصبح ها دریک بیمارستان دولتی کار میکنم بیشتر بیماران من یهودی هستند کمتر مسلمانی به مطب من میاید در بیمارستان کسی نمیداند یهودی هستم تنها چند پرستار ارمنی از دوستان منند . آیا شما جناب وزیر عمیقا  به ایده آلهای خود  اعتقاد دارید ؟  یا آنچه را که فرمودید از روی یک نسخه کاغذ مانند طوطی گفتید و رفتید  شما نیازهای جامعه را نمیدانید  حال من دریک بحران انسنی گیر افتاده ام  تنها بفکر نجات آن دختر هفده ساله میباشم که اولین ضربه را از پدرش خورد . یک روز سر انجام شما  وهم  دوره های  شما و همکارا نتان   با بحرانهای شدیدی  روبرو خواهید شد که دیگر دیر است برای شما کاری نداشت با یک تلفن کار مرا راه بیاندازید.

در این لحظه نمیدانستم به کجا رو کنم  لحظه ای که برای من بینهایت  مهم بود میل داشتم سر گذشت آن دختر را تا به آخر بشنوم  او تنها یکی از این قربانیان بود قربانیان زیادی در جامعه ما هست  " زن" تنها از نظر مردان شما یک وسیله برای دفع شهوت میباشد نه بیشتر ویا برای تولید مثل . و......

شما زیر سایه کتاب مقدس که آنرا  در بالاترین طبقه اطاقتان گذاشته  اید  سوگند خورده وبه آنچه که باید انجام دهید وفادار باشید  ، اما ....امروز در جواب من میگویید این  کار از عهده شما بر نمی آید ؟ نجات جان یک انسان ؟ 
شما چه چیز هایی را میبیند ؟  تنها قیمت برنج ویا مواد خوراکی والبسه  واندازه گیری ها  واز خود  بیگانگی ها  وام ها ، ارتش  ساختن ها ،  سخن رانیهای آتشین وپر توش وتوان و وعده های دروغین ، همه چیز ها را میبیند و میتوانید انجام دهید غیر از  ، زمین را که  لبریز از فساد و کثافت است  لبر یز از خون و مرده ها بی حرمت است  شما برای دور کردن یک پشه مزاحم از خودتان دنیارا بهم میریزید اما ....

اینها را باخودم میگفتم  حال میبایست بفکر راه چاره ای باشم  فردا  ، فردا در بیمارستان شاید توانستم از کسی کمک بگیرم . حال بهتر است که به رختخواب بروم .
صفحه ای روی گرام گذاشتم ، بتهوون بود مردی بزرگ انسانی بینظیر ایکاش الان اینجا بود بمن کمک میکرد ، وآرام ارام بخواب رفتم . .... بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش . » لب پرچین « . اسپانیا . 10 /04 / 2018 میلادی /...

دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۷

اقدس درون قلعه


..... هم بر قرار  منقل ، زیر آفتاب 
خاموش نیست کوره 
چو دیسان 
خاموش  خود منم 
مطلب از این قرار است ........"شاملو"

کتاب  دکتر  " نون .قدسی" را باز کردم  تا داستانی را بیابم  وآن  داستان از این قرار بود .
دکتر نوشته بود : 
هر چهارشنبه  اول ماه  ماموریت داشتم که سری به قلعه بزنم ، زنانرا معاینه کنم  ، برگ بهداشتی جدید برای آنها صادر کرده وبا دلی دردمند به مطب خود باز گردم ، در چنین روزهایی نه میتوانستم غذا بخورم ونه بیماری را ببینم  تمام روز در حال نوشتن بودم . 
 به تازگی دستور داده بودند که دور قلعه دیواری بکشند ویک درب بزرگ ودرونش یک درب کوچک ویک دریچه نیر در بالای در دیده میشد ومن هرماه  کارت ویزیتم را از درون  دریچه به آن مرد غول پیکر  نشان مدیادم واو درب کوچک را برایم میگشود ومن با سرخم شده وارد حیاط وسپس اطاق بزرگ ونیمه تاریک خانم رییس میشدم ، خانم  هیکلی پروار ، صورتی گوشتالو  و پستانهای بزرگ با پیراهنی گلدار چین چینی پشت یک میز بزرگ نشسته بود و دو عدد تلفن نیز جلوی دستش دیده میشد  .
ادب چندانی نداشت وحرف زدنش بیشتر به همان لاتهای کوره پز خانه میماند با گونه های برجسته و سرخاب مالید ه در کنارش نیز چند مرد گردن کلفت ویک پاسبان شیره ای نیز ایستاده بودند .
وارد حیاط قلعه که میشدی  قبل از هر چیز 
 یک حوض بزرگ  بدون آب با بوی لجن بوی ادرار مشام را میآزرد و در اطراف حوض حیاط بزرگی با اطاقهایی دربسته دیده میشد بعضی ها با پرده های توری وبعضی ها با پپرده  های مهره ای تزیین شده بودن  من به اطاق خودم میرفتم وزنان یک یک میامدند  آنهارا میدیم گاهی گریه کنان طلب استمداد میکردند ویا طلب پول چرا که همه آنها  " بخانم " بدهکار بودند وسفته داده بودند که راه فرار نداشته باشند . بعضی ها نامه هایی بمن میدادند که به سازمان شاهنشاهی برسانم ویا به عرض شاه برسانم ، آنها خیال میکردند که من هرروز شاه را میبینم !  منهم نامه را که با خطوط کج و معوج وگاهی ناخوانا بود میگرفتم و درون کیفم  میگذاشتم .

روزی در باز شد ویک زن لاغر اندام  و کوچک ونحیف وارد شد سن او خیلی کم بود  شاید به زور میشد باو گفت هفده ساله است ، اطراف  دهانش زخمهایی دیده میشد وپیکرش لبریز از کبودی  کتک ویا گاز گرفتگی ها .

روی صندلی چوبی کهنه کنار دستم نشست بی آنکه حرف بزند عنان گریه را سر داد من صبر کردم تا آرام بگیرد سپس باو گفتم باید اول دهان وزخمهایت را ببینم ودارو بدهم بعد برایم بگو من گوش میدهم .چشمانش براق  درشت با مژگان بلند لبهای  قلوه ای پوستی به رنگ شیر  که از فرط بی غذایی وکمبود ویتامین به بدنش چسپیده بود .
زخمهای روی لبش نتیجه گاز گرفتگیها  آن مردان وحشی بود و پیکرش نیز نشانی از همان خوی درندگی  مردان را داشت  ، به دربان گفتم کسی وارد نشود من باید باین دختر برسم ودرب شکسته مطب ر! را قفل کردم و صندلی را چرخاندم  رو برویش نشستم  ، 
بگو ، دخترم ، بگو ، 
اما اشک مجال باو نمیداد  قرصی ارامش بخش باو دادم کمی آب نوشید و سپس گفت :

من ، همین جا به دنیا آمدم  پدرم ومادرم باهم درآن گوشه ( با انگشتش  درب اطاقی را در انتهای حیاط نشان داد )  زندگی میکردیم  یک تختخواب بود که مادرم روی آن میخوابید ویک  رختختواب بود  که روی زمین  پهن میکردیم وپدرم درون آن میخوابید و روزها آنرا جمع میکردم و من در پشت هما ن رختخواب پنهان میشدم مردان یکی یکی میا مدند وبا مادرم میخوابیدند ومیرفتند  گاهی مادرم التماس  کنان میگفت : 
اگر ممکن است ده تومن بمن بدهید من بچه دارم خانم بیشتر از پانزده تومن بمن نمیدهد همسرم نیز تریاکی است باید خرج او را بدهم  ، عده ی بی تفاوت میرفتند وعده ای پولی کف دست او میگذاشتند  ، پدرم  مامور تمیز کردن حیات و اطاقها و خالی کردن سبدها بود ، وگاهی وارد میشد و محکم یک سیلی بگوش مادرم میزد و دست درون  سینه اش میکرد و پولهایش را بر میداشت و میرفت .
من از آن تختخواب بیزار بودم بنا براین کنار پدرم میخوابیدم هنوز کوچک بودم چهار سال بیشتر نداشتم  یک شب پدرم مست به اطاق آمد من رختخوابش را پهن کردم ومطابق معمول  هرشب  رفتم تا کنار ش بخوابم ، پدرم  مرا نوازش میکرد و من از این نواز ش او خوشحال بودم کم کم دستهایش بجای دیگری رفت وسپس ناگهان ....... اشک دیگر باو مجال نمیداد......
مادرم از جا بلند شد وفریاد کشید  پدرسگ بی پدر مادر  حروم زاده  وآ ب دهانش را بسوی  پدرم که داشت ازاطاق خارج میشد  پرتاب کرد  و اشک میریخت ..
 من درخون میغلطیدم پدرم  یک سیلی محکم بمادرم ویک لگد محکمتر به پهلو شکم او زد زد ه و از اطاق بیرون رفت  .من میلرزیدم وبمادرم میگفتم گریه نکن  گریه نکن  اما او فریاد میکشید ....... 
همه اطرافیان از اطاقهایشان بیرون ریختند  مادرم گفت چیزی نیست  باز کتک خوردم وصورت ورم کرده اش را نشان میداد سپس  با کمی پنبه مرا پاک کرد درد و سوزش  مرا بی تاب کرده بود مادرم تمام دندانهایش طلا بودند پولهایش را خرج دندانهای طلاییش کرده بود  مرا بوسید وگفت چیزی  به کسی نگو اما من گوشه اطاق کز کردم وتاصبح میلرزیدم .وگریه میکردم /
فردا صبح جنازه مادرم را روی تختخواب پیدا کردند با تریاک  خودکشی کرده بود ....... ادامه دارد 
( ماخد از کتاب  دکتر نون / قدسی / پزشک زنان وزایمان .صاحب نوشته  روانکاوی خدایان ) ! 
-------------------------------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 09/04/ 2-18 میلادی /...

یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۷

بی تو اما !......



رفت در ظلمت  غم ، آن شب و شبهای دگر هم 
نگرفتی  دگر ازعاشق آزرده خبر هم 
نکنی دیگراز آن کوچه  گذر هم 
بی تو اما 
 به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ........." شادروان فریدون مشیری "
---------------------
 ایرانی جماعت در هیچ کجا یک سان ویک رنک  و پایدار نمیماند ،  تعجب نکنید اگر گاهی قصه هایی مینویسم که درخور من نیست اما جماعت در حال رشد ایران زمین به مدد و کوشش عمامه داران تنها به پایین تر از ناف میاندیشند مغزهارا به اجاره داده اند .

در انجمنی فعلیت داشتم که به احساس من نزدیک بود  آدمهای خوبی در  آن جا با اشعار دلپذیر و نوشته هایشان  این انجمن را سرپا نگاه داشته بودن منهم بعنوان سرپرست در آنجا خوش خدمتی ! میکردم . 
ناگهان مدیره آنجا  کناره گیری کرد و دلیلش هم نداشتن وقت کافی بود ( خانم دکتر  پیشوا ) و بنیان گذار  آن انجمن هم آهسته جیم شد روز گذشته دیدم سیل لاتهای خیابانی با الفاظ و کلمات نا مطبوع خود  وارد شدند آنهم با زبان محاوره ای وعکسهای چندش آور  بنا براین فورا کلید را بستم وخدا حافظی کردم .

امروز دوستان همه  برایم نامه داند که برگرد جایت خالیست اما من نمیتوانم با این مردان!! بی ادب به یک جوال بروم آنها  معنی عشق و الفت وانسانیت را نمیدانند چیست سرهایشان همه گرم الکل و چرس و بنگ و در خیال یک حوری بهشتی خیال میکنند در این انجمن  نیز حلوا پخش میکنند برایشان نوشتم با هجوم این افراد لااقل کلمه ( فاخر) را از روی آن انجمن بردارید . انجمن مردانه شد مدتها بود که میدیدم بعضی از نوشته ها واشعار من روی صفحه چاپ نمیشوند نگوامنیتی ها باینجا هم رخنه کردند موسیقی حرام / تنها روز تولد بعضی ها حلال بود / اشعار بیشتر در وصف مولا و صوفیگری!!!! بود از می ومیخانه وخیام هم خبری نبود  بنا بر این جای منهم نبود .

بروی من ، نمی خندد  امیدم 
شراب زندگی  در ساغرم نیست 
نه شعرم  میدهد تسکین بحالم 
که غیراز  اشک  غم دفترم نیست 

 سالهای بود که مجله ای بنام مجله پزشکی ( تندرست ) بخانه ما میامد چون دانشجوی رشته پزشکی داشتیم ! ودکتری که  سر دبیر و صاحب امتیاز  آن مجله بود  شغلش این بود که هرماه به ( قلعه معروف شهر نو) سر بزند وزنان و مردان را معینه کند و برگ سلامتی آنها را تمدید نماید ویا اگر بیمار بودند برایشان نسخه بنویسد ویا دارو ببرد درعین حال پای صحبت بعضی ها مینشست وزنان برایش توضیح میدادند که چگونه شد وارد این قلعه بد نام شدند و آن جناب دکتر همه را یکجا جمع کرد و داستانها یشان  را نوشت من آن مجلاترا داشتم شاید هنوز هم داشته باشم وداستها را بخوبی درذهنم قرار داده بودم در آن زمان من تازه کلاس اول ابتدایی بودم !!!  مجلات را نگاه داشتم وهمه را خواندم حال در این  زمان بعضی از اوقات  داستانهایی بیاد میاورم که  محل و نام آدمها را عوض میکنم و کمی هم چاشنی به آنها میزنم !!! که باب روز شوند بجای تومن دلار میگذارم و بجای آن تاجر شکم گنده پرنسی را مینشانم تا خودم بیشتر لذت ببرم   چون دانستم که بیشتر به مذاق بعضی ها خوش میاید ، ایران درصف اول ( سکس ) جهانی قرار دارد و باید همه چیز از پایین ببالا شروع شود ، بیهوده من کتابهارا ورق میزنم تا الهامی بیابم  و داستانی بنویسم که نه خر داند ونه خرسوار . بنا براین گاه گاهی درلابلای نوشته هایم از داستانهای آن مرد محترم آن پزشک انسان دوست که روانش شاد چیزی بر میدارم و پروبالی به ان میدهم و آنرا بعنوان " قصه" دراین صفحه  میگذارم ! 
دلم برای دوستان انجمنم تنگ شده یادشان گرامی  اما با بعضی ها نمیتوان کلنجار رفت بهتر است خودم را کنار بکشم  وتنها تماشاچی باشم  عده ای از قدیمی ها امروز در لباس مافیا با موهای نیمه بلند وصدای کلفت در رسانه ها میل دارند به نقش اولشان برگردند تنها مضحک میشوند دراینجاست که باید هزاران بار برای جناب پرویز صیاد درود بفرستم وهزاران آفرین به پایش بریزم که باهمه تنک دستی هایش کمر خم نکرد وخودرا به هیچکس نفروخت تنها خودش بود و صمدش  و همه جااین صمد را کشید تا پیر شد بقیه دلقکانی  هستند که به ظاهر وطن پرستند اما وطنشان همان سکه های درون جیبشان یا دربانکها ویا تبدیل ارز ها وخرید مستغلات وسایر چیز هاست وهمه جا هم میروند هم به عروسی وهم به عزا .
بهر روی امروز یکشنبه و تعطیل است آفتاب دلپذیری از پنجره به درون اطاق تابیده وحیف است که من دراین تاریکخانه بنشینم وذکر مصسبت کنم . ئا فردا روزگارتان خوش .
ثریا / اسپانیا / هشتم آگریل 2018 میلادی /.

شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۷

یک قصه

میگفت :

مرا به آنجا دعوت کردند  خیال میکردم به یک پارتی میروم  از راهروهای  خالی ودالانها تو در تو میگذشتیم  دونفر دنبالم بودند وآنکه مرا دعوت کرده بود درجلویم راه میرفت  همه جا سفید وطلایی بود  سفید  طلایی غیر از فرش زیر پایمان  که قرمز بود .
وارد اطاق بزرگی شدیم  نسبتا تاریک  همراهم مرا گذاشت ورفت اما آن دو نفر پشت در ایستاده بودند  روی مبلی نشستم سفید وطلایی   یک تختواب بزرگ طلایی با روکش قرمز  گرسنه بودم دلم ضعف  میرفت  چند روز بود که غذا نخورده بودم  در باز شد ومردی با یک  میز چرخدار  وارد شد  توت فرنگی با شامپاین  نان خشک خاویار ومیوه  دلم غذا میخواست مرد تعظیمی کرد ورفت  پس از مدتی  دو زن خدمتکار  آمدند گویی رباط بودند  مرا عریان کردند وبه حمام بردند همه جای بدنم را وارسی کردند لباس نازکی بر تنم پواشاندند  با عطرهایی که پیکر مرا اشباح کرده بود  گویی در یک دکان عطاری هستم  بی صدا رفتند روی صندلی نشستم  مدتی طول کشید دلم ضعف میرفت  در باز شد اول دو جوان وسپس یک مرد.  نسبتا تنومند وارد شد جوانان فورا اطاق را ترک کردند ودرب را نیز قفل کردند  وحشت مرا فرا گرفته بو د  مرد با لباسی ساده ویک ربدوشامبر اطلسی قرمز وطلایی جلو آمد دست به .زیر چانه ام برد وگفت اهل کجایی زبانش بیگانه بود  با زبان بین الملی  باو گفتم  یخ کرده بودم  گیلاسها را لبریز از شامپاین کرد ویکی به دستم داد آنرا نوشیدم دومی وسومی وسپس خندیدیم  به تختواب رفتیم پرسید
باکره ای ؟گفتم بلی
گفت کاری ندارد من چندان ترا اذیت نمیکنم وناکهان انگشتش را به درون پیکر من برد  چیزی در من پاره شد درد تمام وجودم را گرفت وسپس هیکل سنگین اورا روی خود احساس کردم  با خون و....سقف سفیدبود با مجسمه های طلایی  همه جا سفید بود وطلایی   حال رنگ قرمز  هم به آن اضافه میشد
در باز شد همان زنان خدمتکار واردشدند  دیگر رمق نداشتم  بالای سرم یکدسته دلاربود وچند سکه طلا  زنها دوباره مرا پوشاندند وگفت که حضرت والا خیلی راضی بودند گمان کنم باز هم ترا بخواهند .
در باز شد همراهم آمد داشت دلارهارا درجیبش جای میداد کمی مشروب نوشید نان وخاویار را پشت بند آن  فرستاد وگفت :
ناراحت نباش یک جراح میتواند  دوباره پارگی هارا ترمیم کند
گفتم نه خیال ندارم پارگیها برایم  بیشتر ارزش دارند تا آن خلال دندان  باکره گی  وباهم بیرون زدیم .
آن پرنس بارها مرا احضار کرد وبارها به رختخواب رفتیم  پرسید ساعتی چقدر میگیری   گفتم فرق میکند  از هزار تا هزار وپانصد دلار
گفت یکشب تا صبح
گفتم پنجهزار دلار
گفت قبول
ثریا / اسپانیا هفتم آپریل  دوهزارو هیجده میلادی ......