رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر ازعاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگراز آن کوچه گذر هم
بی تو اما
به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ........." شادروان فریدون مشیری "
---------------------
ایرانی جماعت در هیچ کجا یک سان ویک رنک و پایدار نمیماند ، تعجب نکنید اگر گاهی قصه هایی مینویسم که درخور من نیست اما جماعت در حال رشد ایران زمین به مدد و کوشش عمامه داران تنها به پایین تر از ناف میاندیشند مغزهارا به اجاره داده اند .
در انجمنی فعلیت داشتم که به احساس من نزدیک بود آدمهای خوبی در آن جا با اشعار دلپذیر و نوشته هایشان این انجمن را سرپا نگاه داشته بودن منهم بعنوان سرپرست در آنجا خوش خدمتی ! میکردم .
ناگهان مدیره آنجا کناره گیری کرد و دلیلش هم نداشتن وقت کافی بود ( خانم دکتر پیشوا ) و بنیان گذار آن انجمن هم آهسته جیم شد روز گذشته دیدم سیل لاتهای خیابانی با الفاظ و کلمات نا مطبوع خود وارد شدند آنهم با زبان محاوره ای وعکسهای چندش آور بنا براین فورا کلید را بستم وخدا حافظی کردم .
امروز دوستان همه برایم نامه داند که برگرد جایت خالیست اما من نمیتوانم با این مردان!! بی ادب به یک جوال بروم آنها معنی عشق و الفت وانسانیت را نمیدانند چیست سرهایشان همه گرم الکل و چرس و بنگ و در خیال یک حوری بهشتی خیال میکنند در این انجمن نیز حلوا پخش میکنند برایشان نوشتم با هجوم این افراد لااقل کلمه ( فاخر) را از روی آن انجمن بردارید . انجمن مردانه شد مدتها بود که میدیدم بعضی از نوشته ها واشعار من روی صفحه چاپ نمیشوند نگوامنیتی ها باینجا هم رخنه کردند موسیقی حرام / تنها روز تولد بعضی ها حلال بود / اشعار بیشتر در وصف مولا و صوفیگری!!!! بود از می ومیخانه وخیام هم خبری نبود بنا بر این جای منهم نبود .
بروی من ، نمی خندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین بحالم
که غیراز اشک غم دفترم نیست
سالهای بود که مجله ای بنام مجله پزشکی ( تندرست ) بخانه ما میامد چون دانشجوی رشته پزشکی داشتیم ! ودکتری که سر دبیر و صاحب امتیاز آن مجله بود شغلش این بود که هرماه به ( قلعه معروف شهر نو) سر بزند وزنان و مردان را معینه کند و برگ سلامتی آنها را تمدید نماید ویا اگر بیمار بودند برایشان نسخه بنویسد ویا دارو ببرد درعین حال پای صحبت بعضی ها مینشست وزنان برایش توضیح میدادند که چگونه شد وارد این قلعه بد نام شدند و آن جناب دکتر همه را یکجا جمع کرد و داستانها یشان را نوشت من آن مجلاترا داشتم شاید هنوز هم داشته باشم وداستها را بخوبی درذهنم قرار داده بودم در آن زمان من تازه کلاس اول ابتدایی بودم !!! مجلات را نگاه داشتم وهمه را خواندم حال در این زمان بعضی از اوقات داستانهایی بیاد میاورم که محل و نام آدمها را عوض میکنم و کمی هم چاشنی به آنها میزنم !!! که باب روز شوند بجای تومن دلار میگذارم و بجای آن تاجر شکم گنده پرنسی را مینشانم تا خودم بیشتر لذت ببرم چون دانستم که بیشتر به مذاق بعضی ها خوش میاید ، ایران درصف اول ( سکس ) جهانی قرار دارد و باید همه چیز از پایین ببالا شروع شود ، بیهوده من کتابهارا ورق میزنم تا الهامی بیابم و داستانی بنویسم که نه خر داند ونه خرسوار . بنا براین گاه گاهی درلابلای نوشته هایم از داستانهای آن مرد محترم آن پزشک انسان دوست که روانش شاد چیزی بر میدارم و پروبالی به ان میدهم و آنرا بعنوان " قصه" دراین صفحه میگذارم !
دلم برای دوستان انجمنم تنگ شده یادشان گرامی اما با بعضی ها نمیتوان کلنجار رفت بهتر است خودم را کنار بکشم وتنها تماشاچی باشم عده ای از قدیمی ها امروز در لباس مافیا با موهای نیمه بلند وصدای کلفت در رسانه ها میل دارند به نقش اولشان برگردند تنها مضحک میشوند دراینجاست که باید هزاران بار برای جناب پرویز صیاد درود بفرستم وهزاران آفرین به پایش بریزم که باهمه تنک دستی هایش کمر خم نکرد وخودرا به هیچکس نفروخت تنها خودش بود و صمدش و همه جااین صمد را کشید تا پیر شد بقیه دلقکانی هستند که به ظاهر وطن پرستند اما وطنشان همان سکه های درون جیبشان یا دربانکها ویا تبدیل ارز ها وخرید مستغلات وسایر چیز هاست وهمه جا هم میروند هم به عروسی وهم به عزا .
بهر روی امروز یکشنبه و تعطیل است آفتاب دلپذیری از پنجره به درون اطاق تابیده وحیف است که من دراین تاریکخانه بنشینم وذکر مصسبت کنم . ئا فردا روزگارتان خوش .
ثریا / اسپانیا / هشتم آگریل 2018 میلادی /.