شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۷

یک قصه

میگفت :

مرا به آنجا دعوت کردند  خیال میکردم به یک پارتی میروم  از راهروهای  خالی ودالانها تو در تو میگذشتیم  دونفر دنبالم بودند وآنکه مرا دعوت کرده بود درجلویم راه میرفت  همه جا سفید وطلایی بود  سفید  طلایی غیر از فرش زیر پایمان  که قرمز بود .
وارد اطاق بزرگی شدیم  نسبتا تاریک  همراهم مرا گذاشت ورفت اما آن دو نفر پشت در ایستاده بودند  روی مبلی نشستم سفید وطلایی   یک تختواب بزرگ طلایی با روکش قرمز  گرسنه بودم دلم ضعف  میرفت  چند روز بود که غذا نخورده بودم  در باز شد ومردی با یک  میز چرخدار  وارد شد  توت فرنگی با شامپاین  نان خشک خاویار ومیوه  دلم غذا میخواست مرد تعظیمی کرد ورفت  پس از مدتی  دو زن خدمتکار  آمدند گویی رباط بودند  مرا عریان کردند وبه حمام بردند همه جای بدنم را وارسی کردند لباس نازکی بر تنم پواشاندند  با عطرهایی که پیکر مرا اشباح کرده بود  گویی در یک دکان عطاری هستم  بی صدا رفتند روی صندلی نشستم  مدتی طول کشید دلم ضعف میرفت  در باز شد اول دو جوان وسپس یک مرد.  نسبتا تنومند وارد شد جوانان فورا اطاق را ترک کردند ودرب را نیز قفل کردند  وحشت مرا فرا گرفته بو د  مرد با لباسی ساده ویک ربدوشامبر اطلسی قرمز وطلایی جلو آمد دست به .زیر چانه ام برد وگفت اهل کجایی زبانش بیگانه بود  با زبان بین الملی  باو گفتم  یخ کرده بودم  گیلاسها را لبریز از شامپاین کرد ویکی به دستم داد آنرا نوشیدم دومی وسومی وسپس خندیدیم  به تختواب رفتیم پرسید
باکره ای ؟گفتم بلی
گفت کاری ندارد من چندان ترا اذیت نمیکنم وناکهان انگشتش را به درون پیکر من برد  چیزی در من پاره شد درد تمام وجودم را گرفت وسپس هیکل سنگین اورا روی خود احساس کردم  با خون و....سقف سفیدبود با مجسمه های طلایی  همه جا سفید بود وطلایی   حال رنگ قرمز  هم به آن اضافه میشد
در باز شد همان زنان خدمتکار واردشدند  دیگر رمق نداشتم  بالای سرم یکدسته دلاربود وچند سکه طلا  زنها دوباره مرا پوشاندند وگفت که حضرت والا خیلی راضی بودند گمان کنم باز هم ترا بخواهند .
در باز شد همراهم آمد داشت دلارهارا درجیبش جای میداد کمی مشروب نوشید نان وخاویار را پشت بند آن  فرستاد وگفت :
ناراحت نباش یک جراح میتواند  دوباره پارگی هارا ترمیم کند
گفتم نه خیال ندارم پارگیها برایم  بیشتر ارزش دارند تا آن خلال دندان  باکره گی  وباهم بیرون زدیم .
آن پرنس بارها مرا احضار کرد وبارها به رختخواب رفتیم  پرسید ساعتی چقدر میگیری   گفتم فرق میکند  از هزار تا هزار وپانصد دلار
گفت یکشب تا صبح
گفتم پنجهزار دلار
گفت قبول
ثریا / اسپانیا هفتم آپریل  دوهزارو هیجده میلادی ......