دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۷

اقدس درون قلعه


..... هم بر قرار  منقل ، زیر آفتاب 
خاموش نیست کوره 
چو دیسان 
خاموش  خود منم 
مطلب از این قرار است ........"شاملو"

کتاب  دکتر  " نون .قدسی" را باز کردم  تا داستانی را بیابم  وآن  داستان از این قرار بود .
دکتر نوشته بود : 
هر چهارشنبه  اول ماه  ماموریت داشتم که سری به قلعه بزنم ، زنانرا معاینه کنم  ، برگ بهداشتی جدید برای آنها صادر کرده وبا دلی دردمند به مطب خود باز گردم ، در چنین روزهایی نه میتوانستم غذا بخورم ونه بیماری را ببینم  تمام روز در حال نوشتن بودم . 
 به تازگی دستور داده بودند که دور قلعه دیواری بکشند ویک درب بزرگ ودرونش یک درب کوچک ویک دریچه نیر در بالای در دیده میشد ومن هرماه  کارت ویزیتم را از درون  دریچه به آن مرد غول پیکر  نشان مدیادم واو درب کوچک را برایم میگشود ومن با سرخم شده وارد حیاط وسپس اطاق بزرگ ونیمه تاریک خانم رییس میشدم ، خانم  هیکلی پروار ، صورتی گوشتالو  و پستانهای بزرگ با پیراهنی گلدار چین چینی پشت یک میز بزرگ نشسته بود و دو عدد تلفن نیز جلوی دستش دیده میشد  .
ادب چندانی نداشت وحرف زدنش بیشتر به همان لاتهای کوره پز خانه میماند با گونه های برجسته و سرخاب مالید ه در کنارش نیز چند مرد گردن کلفت ویک پاسبان شیره ای نیز ایستاده بودند .
وارد حیاط قلعه که میشدی  قبل از هر چیز 
 یک حوض بزرگ  بدون آب با بوی لجن بوی ادرار مشام را میآزرد و در اطراف حوض حیاط بزرگی با اطاقهایی دربسته دیده میشد بعضی ها با پرده های توری وبعضی ها با پپرده  های مهره ای تزیین شده بودن  من به اطاق خودم میرفتم وزنان یک یک میامدند  آنهارا میدیم گاهی گریه کنان طلب استمداد میکردند ویا طلب پول چرا که همه آنها  " بخانم " بدهکار بودند وسفته داده بودند که راه فرار نداشته باشند . بعضی ها نامه هایی بمن میدادند که به سازمان شاهنشاهی برسانم ویا به عرض شاه برسانم ، آنها خیال میکردند که من هرروز شاه را میبینم !  منهم نامه را که با خطوط کج و معوج وگاهی ناخوانا بود میگرفتم و درون کیفم  میگذاشتم .

روزی در باز شد ویک زن لاغر اندام  و کوچک ونحیف وارد شد سن او خیلی کم بود  شاید به زور میشد باو گفت هفده ساله است ، اطراف  دهانش زخمهایی دیده میشد وپیکرش لبریز از کبودی  کتک ویا گاز گرفتگی ها .

روی صندلی چوبی کهنه کنار دستم نشست بی آنکه حرف بزند عنان گریه را سر داد من صبر کردم تا آرام بگیرد سپس باو گفتم باید اول دهان وزخمهایت را ببینم ودارو بدهم بعد برایم بگو من گوش میدهم .چشمانش براق  درشت با مژگان بلند لبهای  قلوه ای پوستی به رنگ شیر  که از فرط بی غذایی وکمبود ویتامین به بدنش چسپیده بود .
زخمهای روی لبش نتیجه گاز گرفتگیها  آن مردان وحشی بود و پیکرش نیز نشانی از همان خوی درندگی  مردان را داشت  ، به دربان گفتم کسی وارد نشود من باید باین دختر برسم ودرب شکسته مطب ر! را قفل کردم و صندلی را چرخاندم  رو برویش نشستم  ، 
بگو ، دخترم ، بگو ، 
اما اشک مجال باو نمیداد  قرصی ارامش بخش باو دادم کمی آب نوشید و سپس گفت :

من ، همین جا به دنیا آمدم  پدرم ومادرم باهم درآن گوشه ( با انگشتش  درب اطاقی را در انتهای حیاط نشان داد )  زندگی میکردیم  یک تختخواب بود که مادرم روی آن میخوابید ویک  رختختواب بود  که روی زمین  پهن میکردیم وپدرم درون آن میخوابید و روزها آنرا جمع میکردم و من در پشت هما ن رختخواب پنهان میشدم مردان یکی یکی میا مدند وبا مادرم میخوابیدند ومیرفتند  گاهی مادرم التماس  کنان میگفت : 
اگر ممکن است ده تومن بمن بدهید من بچه دارم خانم بیشتر از پانزده تومن بمن نمیدهد همسرم نیز تریاکی است باید خرج او را بدهم  ، عده ی بی تفاوت میرفتند وعده ای پولی کف دست او میگذاشتند  ، پدرم  مامور تمیز کردن حیات و اطاقها و خالی کردن سبدها بود ، وگاهی وارد میشد و محکم یک سیلی بگوش مادرم میزد و دست درون  سینه اش میکرد و پولهایش را بر میداشت و میرفت .
من از آن تختخواب بیزار بودم بنا براین کنار پدرم میخوابیدم هنوز کوچک بودم چهار سال بیشتر نداشتم  یک شب پدرم مست به اطاق آمد من رختخوابش را پهن کردم ومطابق معمول  هرشب  رفتم تا کنار ش بخوابم ، پدرم  مرا نوازش میکرد و من از این نواز ش او خوشحال بودم کم کم دستهایش بجای دیگری رفت وسپس ناگهان ....... اشک دیگر باو مجال نمیداد......
مادرم از جا بلند شد وفریاد کشید  پدرسگ بی پدر مادر  حروم زاده  وآ ب دهانش را بسوی  پدرم که داشت ازاطاق خارج میشد  پرتاب کرد  و اشک میریخت ..
 من درخون میغلطیدم پدرم  یک سیلی محکم بمادرم ویک لگد محکمتر به پهلو شکم او زد زد ه و از اطاق بیرون رفت  .من میلرزیدم وبمادرم میگفتم گریه نکن  گریه نکن  اما او فریاد میکشید ....... 
همه اطرافیان از اطاقهایشان بیرون ریختند  مادرم گفت چیزی نیست  باز کتک خوردم وصورت ورم کرده اش را نشان میداد سپس  با کمی پنبه مرا پاک کرد درد و سوزش  مرا بی تاب کرده بود مادرم تمام دندانهایش طلا بودند پولهایش را خرج دندانهای طلاییش کرده بود  مرا بوسید وگفت چیزی  به کسی نگو اما من گوشه اطاق کز کردم وتاصبح میلرزیدم .وگریه میکردم /
فردا صبح جنازه مادرم را روی تختخواب پیدا کردند با تریاک  خودکشی کرده بود ....... ادامه دارد 
( ماخد از کتاب  دکتر نون / قدسی / پزشک زنان وزایمان .صاحب نوشته  روانکاوی خدایان ) ! 
-------------------------------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 09/04/ 2-18 میلادی /...