به هزار زبان ، ولوله بود
بیداری
از افق به افق میگشت
و همچنان آواز دوردست گردونه آفتاب
نزدیک میشد ........." شاملو"
حالم بد بود به راستی این زندگی کثیف و حقیر میبایست عمیقا همه را آگاه سازد ، لبریز از نفرت ، دردی برتر ازخشم مرا فرا گرفته بود .
دست دخترک را گرفتم وکیفم را برداشتم وبسوی دفتر " خانم" رفتم با دیدن من وآن دخترک بدبخت از جایش پرید و پرسید چرا اورا باینجا آ.ورده اید ؟ دختر برگرد برو کار تازه داری ، نگاهی به اطراف اطاق انداختم در آن سوی اطاق ردیف زنان و دختران جوان با چهرهای درهم افسرده با لباس زیر با رنگهای تند وزننده روی صدنلی نشسته ودرانتظار " استخدام ! " بودند .
گفتم خانم ! این دختر بیمار است باید او را به بیمارستان ببرم و مداوا کنم اینجا وسیله اش را ندارم ، پاسبان دست روی باتوم جلو آمد و آن دو غول بیابانی نیز د ردو طرفم قرار گرفتند ، خانم خنده بلندی کرد خنده ای چندش آور با آن لبان قرمز گویی همین الان از لاشه یک حیوان بلند شده و هنوز دهانش خونی است ، در جوابم گفت :
اهه ، اهه ، آقا خوشگله ، اگه میخوای اینو از اینجا ببری اول باید بدهی هاشو بدهی سپس دست برد درون کشوی میز مقداری چک .وسفته انداخت روی میز ویک دندان طلا مقداری زیورا آلات بی ارزش .
گفت این باید کارکونه ، تا باقی بدهی هایخوشو و مادرشو بده ، پدرش فراریه مادرش ریق رحمتو سر کشیده بدهیهیش ..... ای یک صد ویا دویست تایی میشه ، میفهمی دویست هزارتومن × بسلف ، و ببرش بعدا اول باید اجازه بگیرم اینو رییس کلانتر محل برای خودش نشونده کمتر با مردای دیگه میره .
درجواب گفتم ، اوراا بر میگردانم او در حال حاضر بیمار است میفهمید بیمار یعنی چی ؟
گفت ، ببین آقا خوشگله این اینجاست این بدهیهاش اگه میخوایش بسلف ، من برای جناب سرهنگ یکی دیگه ای را انتخاب میکنم .
گفتم خانم عزیز ، من یک پزشک بقول شما زبزتی هستم در محله سیروس یک مطب دارم اگه من وضعم خوب بود یا هم کیش شما بودم مجبور نبودم هرماه اینجا بیام واین دردها رو ببینم ، زنک نگاهی بمن انداخت سپس جلو آمد دست دخترک را گرفت و از اطافق بیرون فرستاد وبا پاسبان گفت درو برا آقا وا کن ....اوف اینجارو نجس کردی .
با درد و روحی آزرده بخانه برگشتم آرامشم را از دست داده بودم نمیتوانستم به رختخواب بروم ونمیتوانستم چیزی بخوانم لبریز از اضطراب بودم نا آرامی مرا بطور وحشتناکی میازرد ناگهان بیاد آقای " وزیر " افتادم دریکی از سخن رانیهایش چند روز پیش کارتش ا بمن داده بود حال باو زنگ میزنم شاید بتوانم آن دختر بدبخت را ازآن منجلاب بیرون بکشم .
آه ، آقای وزیر شما درسخنرانی خود یکشب تمام مرا بیدار نگاه داشتید من احساس میکردم انسان شریفی میباشید ، شما از بعضی نا آرامیها وبعضی دردهای اجتماع سخن گفتید اما خودتان شک دارم آنهارا لمس کرده ویا ازنزدیک دیده باشید ، من امروز از جهنم باز گشتم ، جهنمی در انتهای یکی از خیابانهای این شهر ، شما در قبال این مردم مسئلولید بنا براین شاید بتوانید بمن کمک کنید .
گوشی را برداشتم وشماره خانه جناب وزیر را گرفتم .
ایشان فرمودند در قبال آن محله بدنام وآن مردم مسئولیتی ندارند بهتر است به کلانتری همان محل رجوع کنم و گوشی را گذاشتند .
بلی ، جناب وزیر ، شما مسئول نیسیتید ، بیش از صدها انسان بیگناه قربانی شده دست بسیاری از جوانان وبی حرمت وبی آینده درون آن جهنم زیر دست همان ریاست شهربانی مشغول سوختن میباشند . حد اقل آنچه را که در حضور مردم بر زبان راندید یکی را عمل نمایید تا من بدانم که شما صحیح میفرمایید . من یک یهودی هستم ودر سه راه سیروس که محله یهودی نشینان است یک مطب کوچک دارم وصبح ها دریک بیمارستان دولتی کار میکنم بیشتر بیماران من یهودی هستند کمتر مسلمانی به مطب من میاید در بیمارستان کسی نمیداند یهودی هستم تنها چند پرستار ارمنی از دوستان منند . آیا شما جناب وزیر عمیقا به ایده آلهای خود اعتقاد دارید ؟ یا آنچه را که فرمودید از روی یک نسخه کاغذ مانند طوطی گفتید و رفتید شما نیازهای جامعه را نمیدانید حال من دریک بحران انسنی گیر افتاده ام تنها بفکر نجات آن دختر هفده ساله میباشم که اولین ضربه را از پدرش خورد . یک روز سر انجام شما وهم دوره های شما و همکارا نتان با بحرانهای شدیدی روبرو خواهید شد که دیگر دیر است برای شما کاری نداشت با یک تلفن کار مرا راه بیاندازید.
در این لحظه نمیدانستم به کجا رو کنم لحظه ای که برای من بینهایت مهم بود میل داشتم سر گذشت آن دختر را تا به آخر بشنوم او تنها یکی از این قربانیان بود قربانیان زیادی در جامعه ما هست " زن" تنها از نظر مردان شما یک وسیله برای دفع شهوت میباشد نه بیشتر ویا برای تولید مثل . و......
شما زیر سایه کتاب مقدس که آنرا در بالاترین طبقه اطاقتان گذاشته اید سوگند خورده وبه آنچه که باید انجام دهید وفادار باشید ، اما ....امروز در جواب من میگویید این کار از عهده شما بر نمی آید ؟ نجات جان یک انسان ؟
شما چه چیز هایی را میبیند ؟ تنها قیمت برنج ویا مواد خوراکی والبسه واندازه گیری ها واز خود بیگانگی ها وام ها ، ارتش ساختن ها ، سخن رانیهای آتشین وپر توش وتوان و وعده های دروغین ، همه چیز ها را میبیند و میتوانید انجام دهید غیر از ، زمین را که لبریز از فساد و کثافت است لبر یز از خون و مرده ها بی حرمت است شما برای دور کردن یک پشه مزاحم از خودتان دنیارا بهم میریزید اما ....
اینها را باخودم میگفتم حال میبایست بفکر راه چاره ای باشم فردا ، فردا در بیمارستان شاید توانستم از کسی کمک بگیرم . حال بهتر است که به رختخواب بروم .
صفحه ای روی گرام گذاشتم ، بتهوون بود مردی بزرگ انسانی بینظیر ایکاش الان اینجا بود بمن کمک میکرد ، وآرام ارام بخواب رفتم . .... بقیه دارد
ثریا ایرانمنش . » لب پرچین « . اسپانیا . 10 /04 / 2018 میلادی /...