دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۷

چگونه فاحشه شدم !

بلی ! تعجب نکنید ، دروغ سیزده !! 
اما گاهی فکر میکنم که چه دنیای خوبی دارند این فواحش / ترنس ها / همو سکسوئل ها / ودنیای یوتیوپ مارا به کجا ها میکشاند ، امروز افتخار آنرا یافتم که با اولین  ستاره " پورنوی " ایرانی در ولایت شمس آباد بقول آن پیر ودر کانادا وامریکا آشنا شوم ، خودرا وابسته به خاندان شهبانوی ایران میدانست ومیگفت : 
هنگامیکه به امریکا آمدم پدرم افسر ارتش بود اورا اعدام کردند ومادرم مرد ومن تنها باین دیار آمدم سرکار علیه بانوی تاج دار ایران هیچ کمکی بمن نکرد نه خودش ونه پسرش ، بنا براین رفتم وسرنوشت خودم را پیدا کردم امروز خوشحالم  که سایت  خودم را دارم ومیلیونها بیننده وصدها خاطر خواه وهزاران هم بستر !!!
روی اینستاگرتا داشت حرف میزد  وطرف مقابل او لخت وعریان در نروژ میگفت : 

بلی من دراینجا خیلی خوشبختم  مدتی درترکیه بودم حال باینجا آمدم دوستان  گی وترانس زیاد دارم باهم خیلی خوشیم واگر قرار باشد باشبی ده هزار دلار با یک مرد میروم  دخترانی که درایران هستند بیشتر میگیرند چون ملاها برایشان جاکشی میکنند آنها بسوی سر زمین عربستان ویا سوسمارستان میروند وشبی بین پانزده تا بیست هزار دلار میگیرند !!!! 

آه از نهادم بر آمد / ای داد وبیداد من تنها دو دوست پسر داشتم نامم جنده شد یکی را که عاشق بودم ودومی بین دو ازدواجم اما با زبا ن هرزه یک زن کرد هستیم بر باد رفت ، حال میبینم ایران تبدیل به یک فاحشه خانه بزرگ شده وملاها جاکشی میکنند !  من با دو دختر وپسرم باین سر زمین فراری شدیم ( از دست همسر مهربانمان ) وشبها ی تعطییل ساعت یازده شب جلوی  دیسکوتک حاضر میشدم تا دخترم را به خانه ببرم حق نداشت از ساعت یازده دیر تر بخانه برگردد وفورا هم آنهارا بخانه شوهر فرستادم حال خودم دریک بیغوله نشسته ام چس ناله میکنم / ای داد وبیداد چگونه آنهمه زیبایی وجوانی را مفت ودر خواب از دست دادم ونشستم پشت این غارغارک برای چند قاز نوشتم چرا نرفتم خودم را بخانه های معروفه معرفی کنم وپولدار شوم مثلا بروم درلندن رستوران باز کنم ویا آش نذری بپزم ونماز هم بخوانم ... به راستی یک پارچه خرم  باورم شد که خر هستم !!!

نه ، امل هستم هنوز در قرن خودم قفل شده ام  هنوز مرد برایم مرد است وزن یک زن ومادر حرمتی دارد وپدر مقامی ، سی سال بیوه گی در کنج خانه یا پشت چرخ خیاطی بودم یا پشت این غارغارک وبا بدبختی وفقر بچه هارا بزرگ کردم دلم به چند نامه عاشقانه خوش بود بیخود نبود که همه بمن میگفتند : فلانی یک پارچه خر است !!! آنها میدانستند که که من درکجای دنیا سیر میکنم حتی بفکرم خطور نمیکرد با مردی شام بخورم . خوب حالا چی کدام ئتاج جواهر نشانرا برسرت گذاشتند  وگفتند به به عجب بانویی !  تازه نوکیسه های ایرانی هم بخاطر فقرتو  از او تو دوری میکنند میترسند که گردی به لباس فاخر آنها بنشیند . بیاد  آن مرحومه که چند ماه پیش مرد / همه عمرش درایران بکار شریف فاحشگی اشتغال داشت آنهم فاحشه هفتگی و فرنگ رفتن   سپس بعد از انقلاب پر شکوه اسلامی اولین کسی بود که چادر بسر کرد ونماز جعفر طیار خواند وتسبیح به دست پشت میزنشسته توبه میکرد سپس با هزار بیماری های گوناگون معلوم نشد چگونه مرد وکجا دفن شد ! اما دو خانه خرید یکی اینجا یکی تهران برایش مهم نبود طرف مقابل بنا باشد یا یک بازاری مهم ( پول ) بود آیا آنهارا باخودش برد ؟! 
آنها به فروغ فرخزاد تهمت میزدند برادرش را تکه تکه کردند امااین جانوران دور دنیا مشغول تبلیغات  برای خود و دیگرانند .
آه از این دنیا که یاز از یار میترسد / غنچه های بیدار از گلزار میترسد .
وقاحت این دوزن امروز مرا  شگفت زده کرد با چه افتخاری میگفت که : من اولین ستاره پورنوی ایرانی هستم که ازدواج گی ها را رسمی کرده ام !!!! نمیدانم چگونه لابد درآنسوی ابها وضع با این سر زمین فرق دارد .

 نمیدانم / نه / زندگی خودمرا بیشتر دوست دارم من از آلودگیها وکثافت بیزارم مرتب درحال ضد عفونی اثاثیه خانه وبقیه چیز ها میباشم از تماس یک مرد چندشم میشود واز تماس یک زن بیشتر . من در زمان خودم قفل شده ام مهم نیست لباسهایم ارزان قیمت باشند مهم آن است که خودم گران هستم وقیمتم خیلی بالاست . ث

پایان / روز سیزده بدر  1397 خورشیدی تقدیم به همه بانوان وآقایان  نجیب الله که داعیه دین وایمان دارند وتقدیم به آن بادوی هفتاد ویک ساله که سر قبر پسرش شوهرش را که تنها نوزده سال داشت پیدا کرد  وبا او ازدواج نمود / این دنیای جای من نیست .
ثریا / اسپانیا / 2 آپریل 201 میلادی /

ز چشم خویش آموختم



دل بیدار من  بر مردم خوابیده میگرید 
 بلی ، فهمیده بر احوال نا فهم  میگرید 

ز چشم خویشتن آموختم  آیین همدردی 
که هر عضوی بدرد  آید بحالش دیده میگرید ........" رنجی " 

امروز ظاهرا باید روز سیزده بدر باشد  که برای ما روز کار است  روز گذشته را بدر کردیم با کمی برندی و قهوه  و موزیک شور فکرت امیراف !
وامروز   باید همه روز آب بنوشم تا  آن چند قطره برندی و قهوه از بدنم خارج شوند اما صدای موزیک به همراه اشعار خیام  روی یک برنانه یوتیوپ را دیگر نمیتوانم از سرم بیرون کنم .  داماد عزیزم  ! معنای اشعار را میخواست  گفتم باید خیلی  بدانی  او یک ستاره شناس ، یک فیزیک دان ویک شاعر بود اما اشعارش بیشتر فلسفی بودند  بهر روی با هزار رمز و اصطرلاب توانستم  آن ابیات را برایش ترجمه کنم و کمی هم او را با فرهنگ  قدیم ایران اشنا سازم  همه قفسه کتبهایش مربوط  به تاریخ سر زمینش ! میباشند از قرون وسطی تا امروز  و جالبترین آنها کتابهایی بودند که نقشه تمام شهرها و دهات اطراف را از بالا با هلیکوپتر عکس برداری کرده ودر جلد های زیبایی  آنها را به همشهریان خود ارائه دادند وکتابهایی درباره جنگ جهانی دوم  کتب داروسازی و غیره  ...... 
دیدم ما کجا  و اینها کجا چگونه به سر زمینشان  عشق میورزند و هر ذره خاک را توتیا کرده به چشمانشان میکشند وما خاک وآب وهوای خودرا میفروشیم تا در خارج بنشینم و چند صباحی خوش باشیم و سپس حسرت بکشیم .

خرد آرام گذشتگان خود را  وآشنایی آنها با رنجها  در وجب به وجب  این منزل آباء واجدادی را باهم شناختند  کتاب مقدس را نیز خواندند اما خود را به آن نفروختند  مطالعه کردند  درقفسه هایشاان  تنها کتب  پژوهش  موسیقی  ، و کتابهای  بودا و لائوتسه  و سایرین بودند  درحال حاضر  میهمانان  وتوریستها  از چندین  کشور آمده اند  وبوی خوش جاهای  دوررا باخود آورده اند  آواهای خارجی زبان همه جا  سرک میکشد اما اینها تنها با زبان خودشان حرف میزنند  وهنوز  درمنازل غذا میپزند وبه قفرا میدهند  جشن ها بر پا میکنند  ، چندان میانه ای با طلبه ها ندارند  اما مانند جن و پری دست در آغوش هم  نمایشی بزرگ را بر پا میسازند .

آری ، دلم گرفت با خیام / حافظ/ فردوسی / سعدی / عطار / شاعر زیاد داشتیم اما نویسنده کم  و هیچگاه به ضربان قلب زمین خود گوش فرا ندادیم  طبیعت خود را نشناختیم  وتنها گمان بردیم که ما از خدایانیم  در حالیکه کودکانی بیش نبودیم بی تجربه و نا دان .

شب گذشته خواب " او را دیدم "  فرهنگ را  دو عدد کت وشلوارش را بمن داه بود اما خودش نبود ، معلوم است که نیست او درون یک گور افتاده وگاهی هم سنگ ومجسمه اورا میشکنند میدانند که او چگونه هنر زیبای خود را دود دستی تقدیم ولایت فقیه کرد و چگونه نقش یک  چاسوس را بازی نمود از نو جوانی لب به تریاک ومواد میزد پدرش داروخانه داشت ! و هنرش بیخبری را می طلبید .و حال برای چند مثقال گرد  و مواد تن به هر حقارتی میداد  برای چند دست لباس مارک دارد خود را به هر آب و آتشی میزد . 

" خوش دارم که  بالهایم را  بگسترم و از حصاری که مرا دربر گرفته  بگریزم " نمیدانم این گفته کیست  اما من چندان قوی نیستم که بتوانم  آن حصار را بشکنم هنوز نقشی از او در ذهنم نشسته  زمانی که خیلی نوجوان بودم میل داشتم شاعر یا موسیقیدان شوم ، دل به موسیقی بستم واو سر راهم قرار گرفت وهستی من به هستی بیهوده او گره خورد وچگونه بسرعت خود را کنار کشیدم تا درکنارش مانند سایر زنان لب بر لب وافور نگذارم و لبانم را به گرد کوکایین آلوده نسازم ، میدانستم مرا دوست میدارد اما فرار من برای او گران تمام شد همه جا به دنبالم بود  تا زمانی که بخانه شوهر رفتم او را در قلبم بخاک سپردم  ، حال با شنیدن کوچکترین نوایی همه رگهای پیکر من به لرزه درمیایند ، او دیگر نیست آخرین بار در سال 2004 اینجا آمد تا مرا باخود برگرداند باو جواب رد دادم دیگر خیلی دیر بود برای همزیستی در کنار آنهمه آلودگی آنهم در کنار ولایت فقیه . هرچه بود تمام شد  سیزده بدر همه خوش باد . پایان 

پس از جان دادن  عاشق ،  دل معشوق  میسوزد 
که شیرین  بهر فرهاد  بخون غلطیده میگرید 

نگردد تا رقیب  زشت خو آگه  ز حال من 
دلم از هجر  آن زیبا صنم  دزدیده میگرید 
پایان 
ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « / /2/4/2018 میلادی  برابر با سیزدهم فروردین 1397 خورشیدی

یکشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۷

ایستر

آن زمان  که باد جنوب بر ساحل میوزد 
خاکها فرو میریزتد 
 وزمین نوحه میخواند 
آیا این اراده خداست ؟

در. سر تاسر  سر زمینها 
من تنهایم وسرگردان 
درودها نا شناخته وزمانی نا شنیده 
آیا این اراده خداست ؟

درد سر نوشت من است 
قلب من مانند سرب است 
میترسم که خدا مرده باشد 
پس آیا من زنده خواهم ماند ؟ 

امروز روز رستگاری است 
روزی که او از کفن بیرون شد 
وزنده ماند 
آیا اینهم اراده خداست ؟

ثریا /اسپانیا /اول آپریل ۲۰۱۸ میلادی 

آتشی زین سان ........

 سینه آتشگاه آن نار است  کز وی یک شرار
شامگاهی لحظه ای در وادی ایمن بسوخت 

با کلماتی  شمرده مرتب نام " اشترن   "  درمغزم میکوفت ، بیدار شدم  ، یعنی چه ؟  چرا ناگهان بیاد این روزی نامه ها ومجلات خارجی  آنهم در خواب افتادم ؟  همه امور به دست آنها میچرخید ، " لوموند"  - " تایم " -  واشنگتن پست "  وعده ای مفتخوردر سفارتخانه های ایران در خارج نشسته بودند با نیمه زبانی که بلد بودند  آنهارا ترجمه میکردند وآنچه را که بر ضد " شاه"  بود از بین میبردند ویا در کشوهای خود برای روز مبادا نگاه میداشتند  اما اگر مثلا روزی نامه ای نوشته بود که ملکه ایران زیباترین ملکه دنیاست فورا آنرا به تهران  مخابره میکردند ، جاسوسانی هم  از طرف احزاب چپ خارج وداخل  در  آنجا  نشسته بو میکشیدند ، [ شاه دیکتاور ایران مردم را به زیر فلک کشیده و برای چهارم آبان برنانه چیده جشن تولد میگذارد !!! ] آنها نمیدانستند که این بادمجان دور قاب چینانند که این مراسم را رابرپا میدارند 

 اینها بودند  ، اینها مینوشتند  وسرنوشت مارا تعیین میکردند  ،  همه چیز در آن زمان آرام بود پول نفت سرازیر شده بود  وبه راستی بین مردم پخش  شده هر دهاتی تازه به دوران رسیده کمتراز " دیور"  " شانل " نمیپوشید  ،  من گوشم به رادیو بود رادیوی صدای ایران ودلقکهایی که درآن برنامه اجرا میکردند و د رپشت مشغول تیز کردن کاردهای قصابی خود بودند .تنها عده معدوی برایم قابل ارج وشناسایی بودند وهنوز هم هستند . 

مجله اشترین و روزنامه لوموند و دکان دیور واراذل اوباش   قمار خانه های بزرگ  سرنوشت مارا میساختند ومیدانستند که مردم  از دهات گریخته وبه شهرآمده همه همان عین اله ویا صمد آقا میباشند اما نه به سادگی وصداقت آنها بنا براین سیل اجناس بنجل  بسوی کشور ما سراز یر شد همه سر گرم بودیم خانم : گوگوش " یک پارچه رادیو وتلویزیون را  دراختیار داشت وخوانندگان خرده پایی که مانند قارچ سمی از زمین سبز میشدند خانم مهستی مجال خودنمایی نمیداد کاباره ها پشت سر هم ایجاد میشدند هرشب برنامه جدیدی وهر شب یک دلقک جدیدی روز صحنه بود وما بخواب رفته بودیم .خواب  خوش .

در اطاقهای پنهانی وکنار منقل ها ودرکنار فاحشه ها ژ نرالهای چند ستاره مشغول  برنامه ریزی بودند یکی میلش به بختیار میکشید دیگری خودرا صاحب جاه میدانست  وشاه بخیال آنکه  کشورش در امن وامان وجزیره ثبات است مشغول اسب سواری بود .

قمار خانه ها بهم راه  داشتند کلوپها وسازند/گان مد باهم دریک کانال  راه میرفتند  وچهار شهر وچهار مقصد توریستی  بسرعت  همه دهاتیهارا بسوی لندن وپاریس وآلمان وایتالیا برد وسپس چین وژاپن  ، حال بیا وتماشا  کن چمدانهای حاوی بنجل های خیابان های جنوبی کشور های خارجی بطور قاچاق بدون دادن مالیات وارد میشدند وپا اندازان خانگی درخانه " بوتیک " داشتند  همه لباسها " بوتیکی" بود  بیهوده نساجی مازندران ودیگر کارخانه ها .را بکار گرفته وپارچه وحریر تولید میکردند بنجل های خارجی بیشتر خریدار داشت ، مبلمان از ایتالیا وارد میشد وهمه هرهفته به خارج سقر میکردند ودرخارج خانه میخریدند آنهم نه یکی بلکه چند تا بنام فرزندانشان . 

همه امور زندگی در آن زمان بدینگونه میچرخید اما بودند عده ای که در حلبی آباد ها ودر پشت قلعه به زندگی نکبت بارشان ادامه میدادند  تنها چهار استان عزیز شده بود شیراز / اصفهان/ تهران  / مازندران / بقیه درگوشه ای بی آب وعلف افتاده بودند بم را کسی نمیشناخت نا زمانیکه ویران شد توریستهای خارجی تنها اصفهان وشیراز را دوست داشتند !!! صنایع وکار دستی اصفهان  به اوج خود رسید فرش کاشان بهترینها بود  دراساس چیزی تغییر نیافته بود  تنها من احساس میکردم  که زندگیم دگرگون شده  باید راهی پیدا کنم واز این منجل آباد بگریزیم  آنچه که نامش ( سعادت  ) بود گم شده بود  تنها شاعران متعهد  خوابهای طلایی میدیدند  وبه نظر میامد  که سعادت آنها در ویرانی خانه است  اما درخشنده ترین  رویاهای من  در بلند ترین قله ها  وژرفترین  داشت شکل میگرفت فرزندانم را به خارج بفرستم تا بدینگونه بار نیایند وتنها به ظاهر نگاه نکنند  مغزشان باید پر شود وشعورشان بالا رود این تنها احساسی بود که داشتم غافل از اینکه درخارج همه چیز باز در طبقه بالا بود وطبقه پایین فرمانبردار .

حال دراین فکرم اگر کسی گناهکار بود همان ( روزی نامه ها / مجلات وپا اندازان مطبوعات ) بودند میبایست آنهارا اعدام میکردند .
من بخارج آمدم  ودیگر بر نگشتم میلی نداشتم درمیان آن مردم بنشینم وتماشا گر باشم هدف من مقدس تر بود  من بچه تاجر نبودم وبچه بازاری هم نبودم  زندگیم میان درسها وکتابهایم گذشته بود کلماتی را که آنها با رمز واشاره بهم میگفتند درک نمیکردم  نماز میخواندند قمار هم در کنارش بود روزه میگرفتند دروغ هم درپایش نشسته بود یک بام ودوهوا ، من یک رنگ داشتم  رنگ خودم را میل نداشتم آنرا تغییر دهم حال میبینیم چگونه  زندگی میتواند  این چنین  آشفته  و و خیم باشد  درآن زمان کوچکترین نوای موسیقی یا آهنگی مرا به شادی در میاورد امروز  از صدای موسیقی تکان هم نمیخورم تنها به صدای بلند  صفحات راک همسایه که مرتب گوشم را میازارد ودام دام  درسرم ایجاد میکند گوش میدهم  راهی هم برای گریز نیست .

حال هم چیزی در سر زمین ما عوض نشده است تنها آنهاییکه درحلبی آبادها وپشت قلعه  زندگی میکردند با دهاتیها وبازاریها مخلوط شدند باز همان نمایش ادامه دارد وباز همان بنجل های خارجی اما این بار از چین وارد میشود مردم همانند بیسواد / بی هدف /با داشتن مدارک قلابی اما شکل و   شمایل آنها نشان میدهد که از کجا برخاسته اند تنها ادب وحسن نجابتی که قبلا درمیان ایرانیان بود ازبین بردند حال چریک شده انده دهان گشاد شده اند وبه آن فخر میکنند  / قمارخانه ها از روی کوهها به زیر زمین نقل مکان کرد وفاحشه خانه ها بیشتر شدواقایان مامور دولت هنوز درکنار منقل قوانین  روز را تعیین میکنند گاهی آنقدر موادشان فاسد است که تنها به یک چیز میاندیشند " خون" 
تاریخ میماند  تاریخ در پنهانی ترین زوایای خود پنهان شده وبموقع خودرا نشان میدهد  ایکاش شاه بیشتر  به شعور وفهم ودانش مردمش کمک میکرد او در ما چه چیزی را دیده بود   ؟ خودرا ؟ او تحصیل کر ده ، مودب ، مرتب ، فهمیم نمید انست که مردم سر زمین  او  مانند بوقلمون رنگ عوض میکنند وهر لحظه بشکلی بت عیار درمیایند  .نه ، نمیدانست  ودرباورش نیز نمیگنجید برایش مهم بود که دنیا درباره اش چگونه قضاوت میکند او بی خبر از نوشته های روزی نامه ها بود که تنها یک فرد آنهارا دردست داشت . نه نمیدانست .ما هم ندانستیم . پایان 
آتشی زینسان کجا  باشد که درهر مجمری 
صورتی دیگر پذیرفت  وبه دیگر فن بسوخت 
------------------------------------------- ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 01/ 04/ 2018 میلادی ( اول آپریل )


شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۷

نامه های فراموش شده

امروز  روز تعطیل و بیکاری  ، سر ی به قفسه کتابهایم زدم ، 
کتاب  مکتوب ..... میرزا آقاخان کریمانی جلب نظرم را کرد که به همت  دانشمند برجسته  جناب  بهرام چوبینه  به چاپ  رسیده بود ، در میان آن چند نامه یافتم ، نامه های دوستی که دیگر دراین دنیا نیست  و کسی هم از او یادی نمیکند  ،  مردی دانشمند مترجمی زبر دست  شا عر ونویسنده ای حساس که در غربت جان سپرد در نهایت سادگی ، فقر و نا چیزی ، مردی بود بزرگوار و بخشنده  این نامه  پنجم ژوئن  1998 در میان اوراق کتاب در یک برگ صورتی  جلوه گر شد و دیدم که خود من عجب فراموش کارم که نیمی از اینهمه  کتاب را از او دارم و او را فراموش کرده ام . 
نامه بدین مضمون  و با این اشعار شروع میشود :

 ای گلاب و گل  ای بهار  امید 
شعر ناب  تو  با شکوفه رسید 
گله هایت  به رنگ یاس سفید 
رنگ  سر شار  چلوه های امید 

تو ثریای آسمانهایی 
جان دلها و جان جانهایی 
خشم بگذار و آشتی بردار 
 که رسیدیم ما به آخر کار 

 دیده آخر شود به رویت باز 
از من اینک نیازها از تو ناز 
نوبت عاشقی همیشه بجاست 
دور مجنون  گذشت و نوبت ماست 

و در آخر نوشته بود  این اشعار را نوشتم تا بدانی  که حقه مهر بدان نام نشان است که بود  منتهی اوضاع خیلی قمر درعقرب  است اما درست میشود 
 اینهم کتاب  میرزا آقاخان  که حسب الامر  آن جان جانان  تقدیم شد 
با بوسه های  فراوان 
وآرزوی  دیدار آن  پادشه خوبان !.

کتاب  را بسنتم وسر شک اشک را جاری ساختم ، گویا امروز باید بگیریم و میگریم برای آنهاییکه از دست رفتند و بجایشان غولها نشستند وبیاد آنچه را که از دست دادیم .ث
ثریا / اسپانیا / روز ایستر ! /31 مارس 2018 میلادی ......
یادش گرامی وروانش شاد .....

سرجنگ ندارم

 

 من ، آتشم   ، آتش  ز گلی رنگ ندارم 
 زآنرو بچمن  رغبت آهنگ ندارم 

بر عشرت گلهای  بهاری  نبرم رشگ 
چون غنچه  گریزی ز دل تنگ ندارم .........": طالب آملی "
 قبل از هر چیز روز پدر را  تهنیت میگویم  پدر ایران  که جانش را در راه سر زمینش داد و امروز خرابه ای بیش نیست  زیر خروارها کرم و زالو  و جانوران .و آدمخواران دارد جان میدهد .

روز گذشته   پس از چهار روز مبارزه بی  امان  با آن ریشه وحشتناک  که به ظاهر یک برگ سبز نازک بود .و داشت از ستونها بالا میرفت  ، توانستم ریشه اورا ازخاک  بیرون بکشم  حیران مانده بودم و درعین حال گریه ام گرفته بود  بهار همه در باغچه هایشان نرگس  و سنبل و گلهای بهاری است و در باغچه من یک جانور که آ ب را در تخمه های بیضی شکل خود ذخیره میکرد و ریشه در انتها داشت و همه گلهای باغچه امرا خشک کرده بود . هنوز اثر آن باقی است یک " الین" بود یک جانور بود نه یک برگ سبز یا درختی سر انجام باز " گوگل بدادم رسید معلوم شد  سبزه ای است از خانواده  اسپراگوس متعلق به افریقای حال درباغچه من چه کار داشت نمیدانم گلدان کوچکی بود بعنوان شویدی انرا خریده بودم ! 

نه ، همه چیز ما باید غیر از انسانها ی طبیعی باشد ، دارید با ما ما چکار میکنید ؟ اکسیژن را نیز از ما گرفته اید  نفس کشیدن برایمان دشوار است نام آن برگ را دولت جمهوری گذاشتم و تخمهای ذخیره ابش را آقا زاده ها  وبا ساطور آن را از جای کندم . 

بلی مانند خود دولت که در سر زمین ما ریشه دوانده وهیچ ساطور وتبری قادر به کندن آن ریشه ها نیست از زمانه ای دور این تخم در سر زمین ما کاشته شده و هر روز بر تعداد آنها افزوده میشود  باید مدیون برادران محترم ...... باشیم که این سوغات را  از بریتانیا  ویران و کهنه برای ما سوغات آوردند .

خسته ام ، عید تمام شد سیزده منهم تمام شد مسافر عزیزم به خانه اش برگشت باز من ماندم اطاقهای خالی و دیوارهای سفید و رویاهای گم شده و خواندن چرندیات  اقایان که چهل سال است ا دامه  دارد ، نه کسی قدرت ندارد این ریشه را از جای برکند ریشه تا اعماق وجود یک یک مردم رفته عده ای را بخواب خوش فرو برده وعد ه ای خود را بخواب زده اند  بیهوده غصه آن سر زمین را میخورم اما زمانی باین فکر میافتم اگر مهاجرت نمیکردم ودرهمان کویر میماندم  با هوای کویر اخت میشدم همدم مارها  و عقربها و جانوران وحشی بودم شاید اینهمه احساس  تنهایی بمن دست نمیداد .
اما دیگر برای ضجه زدن دیر است  رضا شاه آمد همه قبایل وراهزنان و دزدان را راند وسر زمینی ساخت  با راه آهن  ودانشگاه وخیابانهای عریض وطویل ودوستانه با اطرافیان و پسرش راه اورا ادامه داد اما ....
.
نوه اش پشت به همه چیز کرد وگفت من درخارج بزرگ شده ام مردم خودشان بروند خودشانرا بیابند !. 

پدر ما از دنیا رفت ما یتیم شدیم با این مردم ولنگار بیسواد میبایست تندی نشان دهد چپ ها ، راستها نوکران وخلیفه های خریداری بازاریها که همه جاناشان بسته با مالشان ونوکر دست به سینه خلیفه ها میباشند  ،   و پس مانده های قاجاریه  تخم ریزیشان شروع شد و این شد که امروز داریم هریک در سر زمینی تخم ریخته ایم  وبخیال خود خانواده تشکیل داده ایم ، یک انسان تنها دروطن خودش ارج و اعتبار دارد   درخارج گفته ها ونوشته ها واشعار من مانند سکه های گم شده و از  میان رفته  است از دور خارج شده ایم  خنده هایمان گفته هایمان  همه بی ارزشند .حال بوی گند تجزیه طلبی سر تا سر ان سر زمین را فرا گرفته است ، کردها یکطرف صاحب اختیار شده اند عرب های خوزستانی و بلوچ  و ترکها  واز همه مهمتر (کی بما نریده بود کلاغ کون دریده بود ) حال عربستان سر بر آورده و ایران را دشمن میداند ومیل جنگ دارد وحا ل میخواهد خودی بنمایاند جا پای شاهنشاهان بزرگ ایران منجمله محمد رضا شاه گذاشته است وما چقدر بدبختیم که چادر نماز سیاه ونکبت آنها را  سر میکشیم و فرهنگ حجاز  را تاج سر خود کرده ایم .

امروز گریستم  خیلی هم گریستم وآنکه زبانش با زبان من یکی است برگشت به لانه اش  تا دیداری دیگر اگر من زنده باشم ، حال درکنار مشتی ناشناس که تنها وجه اشتراک  ما همخونی است و زبانمان فرق میکند باید خود را شاد وسر حال نشان دهم و افتخار کنم که توانسته ام درغ ربت تخم شتر بگذارم . پایان 

این رنگ حجابست  برویم که تو دیدی
 من چهره امید خودم  ، رنگ ندارم 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 31/03/ 2018 میلادی / برابر با 11 فرووردین ماه 1397 خورشیدی!!
x