یکشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۷

آتشی زین سان ........

 سینه آتشگاه آن نار است  کز وی یک شرار
شامگاهی لحظه ای در وادی ایمن بسوخت 

با کلماتی  شمرده مرتب نام " اشترن   "  درمغزم میکوفت ، بیدار شدم  ، یعنی چه ؟  چرا ناگهان بیاد این روزی نامه ها ومجلات خارجی  آنهم در خواب افتادم ؟  همه امور به دست آنها میچرخید ، " لوموند"  - " تایم " -  واشنگتن پست "  وعده ای مفتخوردر سفارتخانه های ایران در خارج نشسته بودند با نیمه زبانی که بلد بودند  آنهارا ترجمه میکردند وآنچه را که بر ضد " شاه"  بود از بین میبردند ویا در کشوهای خود برای روز مبادا نگاه میداشتند  اما اگر مثلا روزی نامه ای نوشته بود که ملکه ایران زیباترین ملکه دنیاست فورا آنرا به تهران  مخابره میکردند ، جاسوسانی هم  از طرف احزاب چپ خارج وداخل  در  آنجا  نشسته بو میکشیدند ، [ شاه دیکتاور ایران مردم را به زیر فلک کشیده و برای چهارم آبان برنانه چیده جشن تولد میگذارد !!! ] آنها نمیدانستند که این بادمجان دور قاب چینانند که این مراسم را رابرپا میدارند 

 اینها بودند  ، اینها مینوشتند  وسرنوشت مارا تعیین میکردند  ،  همه چیز در آن زمان آرام بود پول نفت سرازیر شده بود  وبه راستی بین مردم پخش  شده هر دهاتی تازه به دوران رسیده کمتراز " دیور"  " شانل " نمیپوشید  ،  من گوشم به رادیو بود رادیوی صدای ایران ودلقکهایی که درآن برنامه اجرا میکردند و د رپشت مشغول تیز کردن کاردهای قصابی خود بودند .تنها عده معدوی برایم قابل ارج وشناسایی بودند وهنوز هم هستند . 

مجله اشترین و روزنامه لوموند و دکان دیور واراذل اوباش   قمار خانه های بزرگ  سرنوشت مارا میساختند ومیدانستند که مردم  از دهات گریخته وبه شهرآمده همه همان عین اله ویا صمد آقا میباشند اما نه به سادگی وصداقت آنها بنا براین سیل اجناس بنجل  بسوی کشور ما سراز یر شد همه سر گرم بودیم خانم : گوگوش " یک پارچه رادیو وتلویزیون را  دراختیار داشت وخوانندگان خرده پایی که مانند قارچ سمی از زمین سبز میشدند خانم مهستی مجال خودنمایی نمیداد کاباره ها پشت سر هم ایجاد میشدند هرشب برنامه جدیدی وهر شب یک دلقک جدیدی روز صحنه بود وما بخواب رفته بودیم .خواب  خوش .

در اطاقهای پنهانی وکنار منقل ها ودرکنار فاحشه ها ژ نرالهای چند ستاره مشغول  برنامه ریزی بودند یکی میلش به بختیار میکشید دیگری خودرا صاحب جاه میدانست  وشاه بخیال آنکه  کشورش در امن وامان وجزیره ثبات است مشغول اسب سواری بود .

قمار خانه ها بهم راه  داشتند کلوپها وسازند/گان مد باهم دریک کانال  راه میرفتند  وچهار شهر وچهار مقصد توریستی  بسرعت  همه دهاتیهارا بسوی لندن وپاریس وآلمان وایتالیا برد وسپس چین وژاپن  ، حال بیا وتماشا  کن چمدانهای حاوی بنجل های خیابان های جنوبی کشور های خارجی بطور قاچاق بدون دادن مالیات وارد میشدند وپا اندازان خانگی درخانه " بوتیک " داشتند  همه لباسها " بوتیکی" بود  بیهوده نساجی مازندران ودیگر کارخانه ها .را بکار گرفته وپارچه وحریر تولید میکردند بنجل های خارجی بیشتر خریدار داشت ، مبلمان از ایتالیا وارد میشد وهمه هرهفته به خارج سقر میکردند ودرخارج خانه میخریدند آنهم نه یکی بلکه چند تا بنام فرزندانشان . 

همه امور زندگی در آن زمان بدینگونه میچرخید اما بودند عده ای که در حلبی آباد ها ودر پشت قلعه به زندگی نکبت بارشان ادامه میدادند  تنها چهار استان عزیز شده بود شیراز / اصفهان/ تهران  / مازندران / بقیه درگوشه ای بی آب وعلف افتاده بودند بم را کسی نمیشناخت نا زمانیکه ویران شد توریستهای خارجی تنها اصفهان وشیراز را دوست داشتند !!! صنایع وکار دستی اصفهان  به اوج خود رسید فرش کاشان بهترینها بود  دراساس چیزی تغییر نیافته بود  تنها من احساس میکردم  که زندگیم دگرگون شده  باید راهی پیدا کنم واز این منجل آباد بگریزیم  آنچه که نامش ( سعادت  ) بود گم شده بود  تنها شاعران متعهد  خوابهای طلایی میدیدند  وبه نظر میامد  که سعادت آنها در ویرانی خانه است  اما درخشنده ترین  رویاهای من  در بلند ترین قله ها  وژرفترین  داشت شکل میگرفت فرزندانم را به خارج بفرستم تا بدینگونه بار نیایند وتنها به ظاهر نگاه نکنند  مغزشان باید پر شود وشعورشان بالا رود این تنها احساسی بود که داشتم غافل از اینکه درخارج همه چیز باز در طبقه بالا بود وطبقه پایین فرمانبردار .

حال دراین فکرم اگر کسی گناهکار بود همان ( روزی نامه ها / مجلات وپا اندازان مطبوعات ) بودند میبایست آنهارا اعدام میکردند .
من بخارج آمدم  ودیگر بر نگشتم میلی نداشتم درمیان آن مردم بنشینم وتماشا گر باشم هدف من مقدس تر بود  من بچه تاجر نبودم وبچه بازاری هم نبودم  زندگیم میان درسها وکتابهایم گذشته بود کلماتی را که آنها با رمز واشاره بهم میگفتند درک نمیکردم  نماز میخواندند قمار هم در کنارش بود روزه میگرفتند دروغ هم درپایش نشسته بود یک بام ودوهوا ، من یک رنگ داشتم  رنگ خودم را میل نداشتم آنرا تغییر دهم حال میبینیم چگونه  زندگی میتواند  این چنین  آشفته  و و خیم باشد  درآن زمان کوچکترین نوای موسیقی یا آهنگی مرا به شادی در میاورد امروز  از صدای موسیقی تکان هم نمیخورم تنها به صدای بلند  صفحات راک همسایه که مرتب گوشم را میازارد ودام دام  درسرم ایجاد میکند گوش میدهم  راهی هم برای گریز نیست .

حال هم چیزی در سر زمین ما عوض نشده است تنها آنهاییکه درحلبی آبادها وپشت قلعه  زندگی میکردند با دهاتیها وبازاریها مخلوط شدند باز همان نمایش ادامه دارد وباز همان بنجل های خارجی اما این بار از چین وارد میشود مردم همانند بیسواد / بی هدف /با داشتن مدارک قلابی اما شکل و   شمایل آنها نشان میدهد که از کجا برخاسته اند تنها ادب وحسن نجابتی که قبلا درمیان ایرانیان بود ازبین بردند حال چریک شده انده دهان گشاد شده اند وبه آن فخر میکنند  / قمارخانه ها از روی کوهها به زیر زمین نقل مکان کرد وفاحشه خانه ها بیشتر شدواقایان مامور دولت هنوز درکنار منقل قوانین  روز را تعیین میکنند گاهی آنقدر موادشان فاسد است که تنها به یک چیز میاندیشند " خون" 
تاریخ میماند  تاریخ در پنهانی ترین زوایای خود پنهان شده وبموقع خودرا نشان میدهد  ایکاش شاه بیشتر  به شعور وفهم ودانش مردمش کمک میکرد او در ما چه چیزی را دیده بود   ؟ خودرا ؟ او تحصیل کر ده ، مودب ، مرتب ، فهمیم نمید انست که مردم سر زمین  او  مانند بوقلمون رنگ عوض میکنند وهر لحظه بشکلی بت عیار درمیایند  .نه ، نمیدانست  ودرباورش نیز نمیگنجید برایش مهم بود که دنیا درباره اش چگونه قضاوت میکند او بی خبر از نوشته های روزی نامه ها بود که تنها یک فرد آنهارا دردست داشت . نه نمیدانست .ما هم ندانستیم . پایان 
آتشی زینسان کجا  باشد که درهر مجمری 
صورتی دیگر پذیرفت  وبه دیگر فن بسوخت 
------------------------------------------- ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 01/ 04/ 2018 میلادی ( اول آپریل )