دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۷

ز چشم خویش آموختم



دل بیدار من  بر مردم خوابیده میگرید 
 بلی ، فهمیده بر احوال نا فهم  میگرید 

ز چشم خویشتن آموختم  آیین همدردی 
که هر عضوی بدرد  آید بحالش دیده میگرید ........" رنجی " 

امروز ظاهرا باید روز سیزده بدر باشد  که برای ما روز کار است  روز گذشته را بدر کردیم با کمی برندی و قهوه  و موزیک شور فکرت امیراف !
وامروز   باید همه روز آب بنوشم تا  آن چند قطره برندی و قهوه از بدنم خارج شوند اما صدای موزیک به همراه اشعار خیام  روی یک برنانه یوتیوپ را دیگر نمیتوانم از سرم بیرون کنم .  داماد عزیزم  ! معنای اشعار را میخواست  گفتم باید خیلی  بدانی  او یک ستاره شناس ، یک فیزیک دان ویک شاعر بود اما اشعارش بیشتر فلسفی بودند  بهر روی با هزار رمز و اصطرلاب توانستم  آن ابیات را برایش ترجمه کنم و کمی هم او را با فرهنگ  قدیم ایران اشنا سازم  همه قفسه کتبهایش مربوط  به تاریخ سر زمینش ! میباشند از قرون وسطی تا امروز  و جالبترین آنها کتابهایی بودند که نقشه تمام شهرها و دهات اطراف را از بالا با هلیکوپتر عکس برداری کرده ودر جلد های زیبایی  آنها را به همشهریان خود ارائه دادند وکتابهایی درباره جنگ جهانی دوم  کتب داروسازی و غیره  ...... 
دیدم ما کجا  و اینها کجا چگونه به سر زمینشان  عشق میورزند و هر ذره خاک را توتیا کرده به چشمانشان میکشند وما خاک وآب وهوای خودرا میفروشیم تا در خارج بنشینم و چند صباحی خوش باشیم و سپس حسرت بکشیم .

خرد آرام گذشتگان خود را  وآشنایی آنها با رنجها  در وجب به وجب  این منزل آباء واجدادی را باهم شناختند  کتاب مقدس را نیز خواندند اما خود را به آن نفروختند  مطالعه کردند  درقفسه هایشاان  تنها کتب  پژوهش  موسیقی  ، و کتابهای  بودا و لائوتسه  و سایرین بودند  درحال حاضر  میهمانان  وتوریستها  از چندین  کشور آمده اند  وبوی خوش جاهای  دوررا باخود آورده اند  آواهای خارجی زبان همه جا  سرک میکشد اما اینها تنها با زبان خودشان حرف میزنند  وهنوز  درمنازل غذا میپزند وبه قفرا میدهند  جشن ها بر پا میکنند  ، چندان میانه ای با طلبه ها ندارند  اما مانند جن و پری دست در آغوش هم  نمایشی بزرگ را بر پا میسازند .

آری ، دلم گرفت با خیام / حافظ/ فردوسی / سعدی / عطار / شاعر زیاد داشتیم اما نویسنده کم  و هیچگاه به ضربان قلب زمین خود گوش فرا ندادیم  طبیعت خود را نشناختیم  وتنها گمان بردیم که ما از خدایانیم  در حالیکه کودکانی بیش نبودیم بی تجربه و نا دان .

شب گذشته خواب " او را دیدم "  فرهنگ را  دو عدد کت وشلوارش را بمن داه بود اما خودش نبود ، معلوم است که نیست او درون یک گور افتاده وگاهی هم سنگ ومجسمه اورا میشکنند میدانند که او چگونه هنر زیبای خود را دود دستی تقدیم ولایت فقیه کرد و چگونه نقش یک  چاسوس را بازی نمود از نو جوانی لب به تریاک ومواد میزد پدرش داروخانه داشت ! و هنرش بیخبری را می طلبید .و حال برای چند مثقال گرد  و مواد تن به هر حقارتی میداد  برای چند دست لباس مارک دارد خود را به هر آب و آتشی میزد . 

" خوش دارم که  بالهایم را  بگسترم و از حصاری که مرا دربر گرفته  بگریزم " نمیدانم این گفته کیست  اما من چندان قوی نیستم که بتوانم  آن حصار را بشکنم هنوز نقشی از او در ذهنم نشسته  زمانی که خیلی نوجوان بودم میل داشتم شاعر یا موسیقیدان شوم ، دل به موسیقی بستم واو سر راهم قرار گرفت وهستی من به هستی بیهوده او گره خورد وچگونه بسرعت خود را کنار کشیدم تا درکنارش مانند سایر زنان لب بر لب وافور نگذارم و لبانم را به گرد کوکایین آلوده نسازم ، میدانستم مرا دوست میدارد اما فرار من برای او گران تمام شد همه جا به دنبالم بود  تا زمانی که بخانه شوهر رفتم او را در قلبم بخاک سپردم  ، حال با شنیدن کوچکترین نوایی همه رگهای پیکر من به لرزه درمیایند ، او دیگر نیست آخرین بار در سال 2004 اینجا آمد تا مرا باخود برگرداند باو جواب رد دادم دیگر خیلی دیر بود برای همزیستی در کنار آنهمه آلودگی آنهم در کنار ولایت فقیه . هرچه بود تمام شد  سیزده بدر همه خوش باد . پایان 

پس از جان دادن  عاشق ،  دل معشوق  میسوزد 
که شیرین  بهر فرهاد  بخون غلطیده میگرید 

نگردد تا رقیب  زشت خو آگه  ز حال من 
دلم از هجر  آن زیبا صنم  دزدیده میگرید 
پایان 
ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « / /2/4/2018 میلادی  برابر با سیزدهم فروردین 1397 خورشیدی