جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۶

کنون باد درکف..


پیر کنعان چمنش گوشه بیت الحزن است 
هرکجا  بوی گلی  باد رساند چمنست 

هر که از بندگی خویش مرا باز خرد 
 بنده اویم  اگر زاهد و گر برهمنست .........." عرفی شیرازی "
-----------------------------
نه، خبری نیست ،  خبر چندان  تازه ای نیست ، همان جنگهای خیابانی ، همان موتور سوران نقاب دار  و صورت  پوشیده وهمان ضد و نقیص ها وهمان گفتارها ، لزومی ندارد درجبهه های  جنگ باشیم ، جنگ در کنارمان پا به پای ما راه میرود  هم نفس ماست و مرگ در هر گوشه و کناری در کمین . 
در جنگ جهانی اول  مردان با دل و جان و روحی پرتوان برا ی خاطر صلح جهانی !!! به جنگ رفتند وکشته شدند وجان دادند و مدال افتخار را نیز خانواده هایشان در ویترینها نگاه داشتند  و به آن مفتخر بودند .
جنگ جهانی دوم  مردی دیوانه خود خواه و نژاد پرست  دنیا را به آتش و خون کشید دیگر رمقی در کسی باقی نماند و دیگر خبری از صلح جهانی نبود  هرچه بود خودخواهی بود و انبار کردن اموال و دارایی .
جنگ سومی درراه است اما معلوم نیست دیگر جهانی بماند یا نه و آیا کسی دل برای دیوارها و خشت های کهنسال میسوزاند ؟ یا شانه اش را بالا میاندازد و میگوید بدرک !

اعطای آزادی به مردمی که هنوز خود را نمیشناسند ابدا کار خوبی نیست  تمام آرزوها بباد می روند  دیگر از راه مبارزه  و یکپارچگی  ملتی به دست نخواهد آمد  روز به روز و بیش از بیش  مردم دارند به چشم میبینند که برای یک زندگی  آزاد کافی نیست  که یک رو صبح  در ماه مارس یا آپریل ناگهان تانگهای دشمنی نا دیده  به خیابانها بریزند  و بساط دیکتاتوری  متعفن و مرده  قبلی را بر چینند وخودشان درگوشه ای پنهان باشند تا  خورشید تازه ای بدمد !!

مردم ایران  در زمان انقلاب هفتاد و پنج با یک گل میخک بر لوله تنفکهای ارتش آرام به جلو رفتند برای آزادی  روحشان و آزادی گفته هایشان نمیدانستند که غولی درشیشه خوابیده و ناگهان تنوره کشان بیرون میاید ، وحال بر گرداندن  آن غول به شیشه کار بسیار مشگلی است اروپا سر گردان ، بو گرفته ، کهنه خودش دست وپای خود را گم کرده است ، و آن روسیه سرخ که حالا تدیل به طلای ناب شده حاکم است  آنهم در لباس مذهب و دین و زنان را مانند زنان روستایی دوران تزار در پارچه ها میپیچند ، دیگر نمیتوان بامید چند نانگ کهنه نشست باید سر به اسمان برد و دید کدام موشک ناگهان فرود میاید؟ 

روزی همه میگفتند که " تمام راهها به " رم" ختم  میشود امروز رم نیز قوای خودرا ازدست داده وچشم به آسمان دوخته ومشغول فروش اسلحه به دیگران میباشد ویا با ورود قاچاچان  و مافیای مواد مخدر وزنان خود فروش  امرار معاش میکند دیگر رم غذایی کافی ندارد تا به مردم دنیا ودهانهای باز وگرسنه برساند آب دریا ها واقیانوسها نیز آلوده وقابل نوشیدن نیستند تنها جای  خاکستر مردگان ویا جسد پناهندگان میباشند .

وما دچار نفرین  بزرک ( نفت) شده ایم وتا این  نفرین مارا رها نکند همچنان درخاک وآتش وکثافت غوطه میخوریم وصاحبان اندیشه مان نبش قبر میکنند وتاریخ را برایمان دوره کرده بر آن حاشیه مینویسند !.

اطلاعات ما درباره شاهان گذشته بسیار کم است  حتی درباره آخرین شاه ایران  شاه همیشه اسرار آمیز بود  توصیف روحیه او بسیار مشگل است تنها باید اورا دوست داشت واز آن یکی آن پیر مردی که او را قهرمان دوران مشروطه نام نهاده اند آن پیر مرد لندوک بیمار روانی ومذهبی  دوری کرد ،  

امروز پرده سکوتی در اطراف ما کشیده شده است  وهنوز هم این پرده محکم به دورمان  میخ شده  هیچ چیز نباید گفت ویا نوشت حتی درباره حوادث وکشتارها ونام بردن از کسی  من تنها گناهم این است که ضد فاشیزم میباشم  هیچگاه  درهیچ مبارزه ای شرکت نکردم نه قوای جسمانی ونه روحی من بمن اجازه این مبازرات را نمیداد من یک روحیه شاعرانه دارم و بسیار گوشه گیرم ، گا هی درمیان دوستانم نیز ساکت مینشنینم  هیج  روزنامه ویا محله ای رانمیخوانم تنها به اخبار صبح زود گوش میدهم وتمام میشود و میدانم که نیمی از این خبرها کنسرو شده اند  مسئله شکنجه درز ندانهای ما  یکی از وحشی ترین نوع کارهای بشر است ، 
روز گذشته در یکی از خبرها یا سایتها خواندم که مرد ی با پای پیاده از سوئد به ایران سفر کرده تا به پابوس کوروش برود در تبریز اورا گرفتند و دیگر خبری از او نیست ! مرگهای خاموش در زندانهای ایران همچنان ادامه دارد و یا چاقوکشان و دهان گشادها ما بیرونیها را تهدید میکنند ، چرا درکار آنها دخالت داریم ؟ کفتر مرده که دیگر کشتن ندارد بعضی از ماها درواقع مرده ایم خودمان بیخبریم .
در زمان استالین خروشچف جرئت آنرا پیدا کرد که کارهای خلاف او را بر ملا کند اا درباره این یکی !!!! این یکی تنها به شمش طلا علاقه دارد ومواد رادیو اکتیو برای کشتن دشمنانش . پایان
حد حسن تو  به ادراک  نشاید دانست 
این سخن  نیز باندازه ادارک منست 
هر کسی را قدم  ما نبود  در ره عشق 
هر که در جامه ما بود کنون  درکفنست ............ثریا ایرانمنش » لب پرچین «/ اسپانیا / 16/03/ 2018 میلادی برابر با 25 اسفند 1396 خورشیدی /...

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۶

نیویورک نیویورک


میزبانی نی که زجان سیر کند میهمان را 
چه ضرورتست که آراسته  سازد خوان را ؟......صئب تبریزی 

پسر بزرگم چند روزی برای تعطیلات به " نیویورک" رفته ومرتب عکس میفرستد ، امروز برایش نوشتم من نیویورک را دوست ندارم و اصولا از امریکا خوشم نمی آید ! نمیدانم آیا این حرف کفر است وبخدایان توهین شده  یا میتوانم عقیده امرا بگویم ، من آن خیابانهای باریک وعمود برهم را دوست ندارم وآن ساختمانهای بلندی که انسانها برای خودشان ساخته اند تا ا زشر ما زمینی ها راحت باشند ، دوست ندارم  واصولا به خدای امریکا هیچ تعلق خاطری ندارم خدای آنها " وال استریت " است وکشیشانشان همه با لباسهای مرتب مشغول بالا پایین کرد ن ارقام میباشند  به هرطر ف که نگاه میکنی شگفت زده میشوی  ساختمانهایی که زوایه های آنها از چدن است  واتومبیلها آنقدر بزرگ  ومردانشان گویی فاقد ستون فقرات میباشند  همه راست مانند چوب خشک راه میروند ،  در معبد خدای امریکا باید پول داشت ، مرتب مالیات را پرداخت کرد و برای زخمهای دل وروحت نیز باید بیمه داشته باشی هزاران نوع بیمه پیامبرانشان که همان  بانکها باشند بتو عرضه میکنند .  آنجا تو وجود نداری تنها یک شماره ای  ارزش های معنوی آنجا خریداری ندارند باید کار کنی بدوی  و درحال دویدن یک ساندویج بد بوی سوسیس سرخ کرده را به دهان بکشی همه نوع آدمی از هر نژادی درآنجا یافت میشود وتو باید سرت راپایین  بیاندازی نگاه نکنی والا یک سیلی محکم  بر گونه ویا یک کارد در پهلویت فرو میرود .

من تنها چند ساعت درفرودگاه نیویورک درانتظار آن اطاق بزرگ بودم که مارا بطرف هواپیما میبرد میخواستم به نیواینگلند بروم به ماسا چوست ( کوه آبی ) ، در آنجا دنیا کمی فرق میکرد اما باز همان خدا حاکم بود  کار وبرای خوردن یک غذا یا یک تکه پیتزا باید  ساعتها د رصف ایستاد ، تنها جایی که هنوز روحم درآنجاست ه ( نیوپورت )بود  دلم میخواست آنقدر پول داشتم که یکی از آن خانه های بزرگ را میخریدم وبچه هاونوه هارا به آنجا منتقل میکردم !!! امروز هم در یک نیو پورت حقیر زندگی میکنم دریک دهات یک دهکده با مردمانی بی سواد وقدیمی با کلیساهای مخروبه ونماز اعشای ربانی روزهای یکشنبه . دموکراسی ناشناخته کپی کردن از روی دست همسایه بغلی ! 
دیگر دچار کابوسی نمیشوم  سنتهای ما چیز دیگری بودند  ما هنوز انسان باقی مانده بودیم به گدایان در خانه غذا وآ ب میدادیم ، هنوز در خانه ها زنجیر وقفل وآلارم نداشت همچنان نیمه باز بودند  ، به هنگام اتفاقی ناگهانی  همسایه را صدا میزدیم وفورا همسایه سر میرسید ، هنوز به مرز حیوانی نرسیده بودیم همه چیز خانگی بود از نا ن گرفته تا میوهای نایاب . 
حال امروز گوشتهای رنگ شد نا مرغوب ومعلوم نیست متعلق به چه حیوان وچه بسا انسانی باشد ، میوه ها همه یک شکل سبزیچات بکلی نابود ویا درون بسته های چند مثقالی .وباید احساسات مغزی خود را  پنهان نگاه داریم  تنها باکسی برخورد کنیم  که مارا به درستی درک میکند  امروز دیگر نمیتوان کسی را دوست داشت  نفرت بیشت در دلهای انباشته شده  آنهایی که بازوان قوی وهیکلهای گنده دارند  ظالم و.درهمه کاری دخالت میکنند  باعث رنج و عذاب کسانی  هستند  که خود را مانند او " خدا" نمیدانند  در این زمان است که آرزو میکنم ایکاش مرد بودم .زن بودن وظرافت روح واحساسات   دیگر کهنه شده است .واینها همه از سر برکت خدای " امریکا " است وخدایان دیگری که ظهور کرده اند وما هنوز به درستی آنهارا نمیشناسیم .

به بردگان امروز مینگرم در لباسهای یک شکل در میدان فوتیبال که اسلحه های گوناگون  هم دردست رهبرانشان هست ، اسپارتاکوسهای چدید اما اسپارتاکوس تن به بردگی نداد وبر صلیب جای گرفت  اینها از سر زمنیهای مختلف با زبانهای مختلف مشغول برده گی میباشند توپ را باید داخل تور دشمن انداخت .. امروز خدا هم درلابلای " بیزنسها" گم شده است تنهای صدای خدایان اارتباط جمعی  ورسانه هاست  که مرتب بتو دستور میدهند :
این را بخورد ، اینرا بپوش واین اتومبیل را بران  و باین شهر سفر کن دستور پشت دستور صادر میشود وتو در عالم خود گم شده ای .

هر که بیحد شود  از حد نکند پروایی 
چه غم از محتسب شهر بود مستان را 

کاش یکبار بسر منزل ما می آمد 
آنکه  بر تربت ما ریخت گل و ریحان را 
----------------------------------------------ثریاایرانمنش » لب پرچین « 15/03/2018 میلادی / اسپانیا /......

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۶

چند شاخه گل



قبل از هر چیز چند شاخه گل ویا چند شاخه شکوفه بهاری را تقدیم شما عزیزانم مینمایم . با سپاس .

امروز کمی دیر شد میبایست به آزمایشگاه میرفتم  هنگامیکه بمن دستور میدهند خون آزمایش کنم گویی میگویند برو یگ خشت تازه روی گورت بگذار ، رگهایم باندازه رگهای بچه های نوزاداست بنا براین صد جای دست مرا سوراخ میکنند سر انجام میرسند به حرف خودم وباید بروند سوزن بچه های نوزارد را بیاورند تا بتوانندخون مرا درون لوله های آزمایشگاهی کنند .
امروز دیگر جایی نمانده بود نزدیک زگهای دستم را سوراخ کردند ، قلبم  داشت از جای کنده میشد هم گرسنه بودم وهم تشنه جمعیت هم زیاد بود ، وشرمنده پرستاران میشوم که آنهارا اذیت میکنم خوشبختنانه همه مهربانند و مرا تحمل میکنند .

گاهی فکر میکنم  انسانهای خوب  ویا بد وجود  ندارند ، فقط لحظاتی   وجود دارد که طی آن  ما یاخوب هستیم یا بد ویا وحشی میشویم وآدم میکشیم امروز هفده یوتیوپ روی تابلت من بود هر روز یکی پیدا یشود و نقد ودستور میدهد  انتظار ها به پایان میرسند هنوز ایران کار دارد تا  کشوری شود مردمش هنوز باید اول خودرا بشناسند وبدانند که چه میخواهند  یکی از چپها انتقاد میکند چرا چپ ها راهشان عو ض شده دومی راستهارا نا چیز میشمارد وپول پرست خطاب میکند چهارمی میگوید تکلیف خودرا با این جماعت معلوم کنید مردم هم دورخودشان میچرخند شورش میکنند اما راهبری ندارند ،  انتظار وانتظار  ودوباره  سروصدا و منظره خون  وخطرهای ناشی از اعدامهای بی رویه  هیچ انسان آزاده ای بخاطر  کشورش آدم نمیکشد بلکه اورا میسازدتنها آن حرامزاده های کثیف هستند  که دیگرانرا به کشتن میدهند  وخودشان پیروز میشوند  کشتی سر زمین ما در تاریکی روی آبهای ناشناسی حرکت میکند چراغ راهنمایی نیست فاز دریایی راه را نشان نمیدهد تنها چند چراغ قوه دستی روشن وخاموش میشوند .

من درمورد اشتباهات انسانها عقیده دیگری دارم  این عقیده  را قبلا " گوته " هم بیان کرده بود  اشتباهات  یک مرد از او انسانی  دوست داشتنی  میسازد ، اگر خودرا بشناسد  اما درمورد یک زن نمیدانم چون خودم همیشه درمعرض آزمایش وخطر بوده ام یعنی به راستی همیشه همین بوده ام  تنها فرقی که کرده ام دیگر فریب نمیخورم  حتی به احساسم نیز گوش فرا نمیدهم تنها یک تماشاچی بیطرف .
من مریم مقدس نیستم  وخیال هم ندارم دراینده همین باشم  فقط آنچه را که انجام میدهم  که حق من است ، دفاع کردن از خود از زندگیم وخانواده ام ، دران زمان دیگر من نیستم ببری خشمناک و درنده که دوست و دشمن را نمیشنا سد و پاره میکند .

از زندگی درسهایی سخت تزار امروز فرا گرفته ام  آموخته ام که چگونه باید با اطرافیان برخورد کرد از چهر شان میتوانم تا اعماق وجودشان سفر کنم ، درانتظار هیچ خوشبختی نیستم  خوشبختی ابدا وجود ندارد تنها لحظاتی حاکی از لذترا ما خوشبختی مینامیم ( مانند امروز که نزدیک بود  قلبم از کار بایستد  بسکه سوزن در دستهایم فروکردند تا رگ را بیابند هنگامیکه با سر گیجه از اطاق بیرون آمدم تلو تلو خوران احساس خوشبختی کردم که زنده ام در رستوران بغل یک تکه نان خشک با کمی مربا ویک قهوه نوشیدم وراه افتادم باران به آهستگی میبارید اما هوا بهاری هنگامیکه بخانه رسیدم  خوشبخترین انسان روی زمین بودم . این همان لحظه است .

دراین جا برای دعاا کردن میگویند " سلامتی ، عشق وپول من آنرا درست کردم ، سلامتی وعشق ، پول یعدا خودش خواهد آمد پول بدون عشق وسلامتی فایده ای ندارد .
زندگی جناب شرایتون هتل دار معروف که نمیدانم هنوز هتلهایش هست با آنها هم رفته اند  را میخوادم در زندگیشان آمده بود که ایشان تنها با ( پنجاه ) سنت شروع بکار کردند!!! من با پنجاه هزار یورو حاضرم کار کنم اما چگونه میتوانم آقای شرایتون بشوم یا بانوی ایوانا ترامپ ؟!..
..
دومرد بزرگ دیروز و امروز از این دنیا رفتند یکی ( ژ یوانشی ) طراح معروف  که مدل او اودری هیپورن بود وعطر های او مورد علاقه من ودیگری ( هاوکینز ) فیزیک داند وعالم معروف انگلیسی درخبرها تنها درآخر خبر آمد!!! من خبرهارا درسایت اسکای خواندم حال وجود بی وجود من برای ای دنیا چه فایده دارد؟ کسی نمیداند ، نه کسی نمیداند کی واز کجا آمده وچه موقع به کجا خواهد رفت / پایان 
ثریا ایرانمشن /» لب پرچین « اسپانیا / 14/03/2018 میلادی /

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۶

جنگ هفتاد دوملت .....

یک هفته تمام ما دل غشه داشتیم ودست آخر گریستیم !!
اسپانیا درعزای کودکی  که به دست زنی  افریقایی تبار کشته شده  " هنوز علت نامعلوم است ! "  سه روز عزای عمومی اعلام کرد پرچمها نیمه افراشته شدند ! 
نمیدانم باز چرا امروز بیاد آن روزهای تلخ افتادم  با مقایسه مردمان آن روز با امروز میبینم فرقی نکرده تند ، تنها لیاسها ، مردم وزمان عوض شده است ، بیاد " پرپر" یعنی پریدخت خانم افتادم که نسبت دوری با ملکه عصمت همسر رضا شاه داشت ! حال سگی ببامی جسته گردش بما نشسته ،  بیا وتما شا کن گویی خو د ملکه  کلئوپاترا ست که درکنار سزار نشسته به هنگام دیدار حتی خواهرش از اتومبیل پیاده نمیشد ومیگفت بیایید من شمارا ببینم ، دست کمی از " لیدی های " بی بی سکینه نداشت شاید هم خودش  را درقالب آنها میدید .
از قضای بد روزگار سرنوشت مرا با این قوم درآمیخت  بیاد کتاب معروف اوریانا فالاچی افتادم " پنه لوپه داشت به جنگ میرفت "  آنهم چه جنگی ؟ جنگ بین خانواده اشرافی ویک خانواده معمولی ! ده بیا ، طبق فرغون که هیچ  کامیون کامیون میبایست افاده بخریم سکوت مرا حمل بر حماقت من میکردند درحالیکه ترجیح میدادم در برابراین قوم سکوت کنم من نواده میرزا آقاخان کرمانی بودم از خانواده او بلند شده بودم اندیشه هایم بلند وپر بار بودند حال باید با مشتی بی سواد وعامی تنها بخاطر لباسهای مارکدارشان ورفت وآمدن شان بین دربار و بین ایران واروپا ومیهمانی دادنهایشان حرکت کنم .

بیاد دارم اولین شبی که من وهمسرمرا دعوت کردند ( افتخار بزرگی بود ) پیشخدمتها با دستکشهای سفید وفراک از ما پذیرایی میکردند ومن حیران بودم که درحانه یک ایرنی هستم یا دریک مجلس بزرگ لیدای مکش مرگ ما ، دکمه های بلیزر پسرشان یک پهلوی بود ! وشبی که برای دیدن اولین فرزند من تشریف فرما شدند بخانه ما نیامدند گفتند پله ها زیاد است ( راست هم میگفتند پنجاه وهفت پله بدون آسانسور) من درقلعه دیوان زندانی بودم ، بنا براین میهمانی درخانه همشیره پرپر خانم انجام میگرفت عده ای میهمان آمدند عروسشان دختر تیمسار فلان و من در گوشه ای به نظاره نشسته بودم ودیدیم یکی از بانوان  مادر پرپر خانم هلویی را وسط بشقاب گذاشت وکارد وچنگال را برداشت تا هلو را بخورد هلو سفت بود از درون بشقاب پرید وسط اطاق !!! آنجا بود که من سر خنده را رها کردم وسپپس گفتم :

ما دهاتیها عادت داریم هلو رابا دست  بخوریم آنچنان که آ ب هلو روی دستها و بازوان را را خیس کند ! همه نگاهی عاقل اندر سفیه بمن انداختند ومن رفتم اطاق بالا درکنار بچه ام خوابیدم موقع رفتن شد ، آهای کجایی ، ناگهان بیادآوردند که ولیمه وچشم روشنی برای بچه نیاوردند  فلانی تو پهلوی داری ؟ من گفتم مهم نیست بعدا سکه پهلوی را به همسرم بدهید او بیشتر احتیاح دارد  تا من.
کم کم دوست شدیم یعنی قمار  مارا بهم نزدیک کرد  به کلوب ایران میرفتیم بازی میکردیم شام میخوردیم وکم کم پرپر خانم از اوج به پایین خزید چرا که پسرش را ازدست داد وهمسر ش رانیز ازدست دادومن تازه فهمیدم چه زن ساده دل ومهربانی است تنها فریب آن خواهر کوچکش را میخورد با پای چوبی اش وجاوکردنهایش .

بعدها شنیدم پرپر درخانه سالمندان است وکور شده دیگر خبر ندارم دامادش آجودان شاه بود که فوت  کرد وخبری از بقیه ندارم میلی هم ندارم که خبری ازانها داشته باشم  آنهاهم خودرا " ژن برتر" میدانستند بخاطر بازاری بودن وتجارتها وغیره و........؟! 

پرپر تنها بیست سال زندگی توام با سعادتی داشت وما هرکدام تنها بیست سال زندگی میکنیم امروز با نگاهی باین جماعت تازه به دوران رسیده میبینم فرق چندانی نکرده اند آن زمان با کلاه پهلوی وشاپو بودند حال امروز با عبا وعمامه وچادر سیاه البته آن روزها  هم درآن خانواده عده ای سخت مومن بودند وانگشت دردهانشان میگذاشتند تا غریبه صدایشانرا نشود .نه چیزی عوض نشده ما اسیر زمان ومکانیم تنها جایمان عوض میشود .

امشب شب چهار شنبه سوری است هوا ابری ونشان باران است ما قرار بود از روی شمع بپریم حال اگر باران بیاد باید شمع را درگوشه راهرو بگذاریم ویکی یکی از روی آن بپریم ونشان بدهیم که چقدر پایبند آیین پیشینیان ! هستیم آجیل هم آماده است . منهم خسته . پایان 
ثریا / اسپانیا / شب چهار شنبه سوری 21 اسفند ماه  1396 برابر با 13/03/2018 میلادی میلادی . 

نامه سفارشی


بسم ا ز چشم گریان اشک ناکامی ستودنها 
بسم در سوگ یاران نغمه ماتم  سرودنها 

هزاران رنگ و نیرنگ از فلک  دیدم و حیرانم 
که مقصد چیست گردون را از این باز ی نمودنها .....پژمان بختیاری 

روز گذشته برگه ای از پست در جعبه نامه هایم بود ه یک نامه سفارشی داشتم از " مادرید" که باید از پستخانه میگرفتم ! تعجب کردم ! من درمادرید کسی را نمیشناسم روزی و روزگاری درد یوانخانه دراویش چند روزی بکار گل مشغول بودم و سپس عطای آن خود ساختگی وفرو رفتگی وبه آسمان رسیدن را بخودشان بخشیدم وبا تنی بیمار بخانه برگشتم واز این داستان قریب بیست سال میگذرد ! نگاهی به فرستنده انداختم ، تنها یک کلمه بود " مائر ید " نه نام فرستنده مشخص بود ونه انیکه آدرسی وجود داشت ار سر سیری نام مرا کج وکوله در بالای آن نوشته بودند ، بعلاوه راه من تا پستخانه راهی نزدیک نیست بایدبه شهر بروم ! آنرا پاره کردم  و دور انداختم  وامیدوارم نامه به دست فرستنده اش برسد .

نمیدانم  شما هیچگاه  دقت کرده اید  گاهی یک حس خود سری  و عناد   یک میل شدید آزردن  و بد کردن  بخود در وجودتان   بیدار میشود ؟  این حرص و تمایل  شدید  مودلو عوامل  نیرومندی است  که در وجود انسان جای دارد  و د راعماق قلب  انسان  نهفته است  ؛ چند صباحی است که این حس در من بیدار  شده خود آزاری  . گویی خود خود مرا تنبه میکنم  از اینکه  چرا پای بعرصه وجود گذاشته ام .

نمیدانم چرا بیاد سگ کوچکم افتادم که  آنروز صبح مادر با کارد بر فرق سرش زد و او را نیمه جان وخونین در گوشه ای رها ساخت پدرم او را فورا ا برای مداوا به نزد دکتری برد اما سگ درراه جان داده بود و نتیجه اش یک سیلی محکم بود که بر گونه مادرم خورد .

اوف  ،مادرجان بیاد دارم چگونه موهای طلایی ونیمه سفید خودرا با مشت میکندی وبر سینه ات میکوفتی  و خود را لعنت میکردی از اینکه مرا به دنیا آورده ای .

من در جنگل بزرگ گم نشدم ، خود خودم را یافتم چرا که مرتب کتابی در دستم بود نه مادام کاملیا شدم ونه آن راهبه مقدس درون یک دیر ، یک انسان شدم ، و تنها خود را آزار دادم نه دیگران را .

هنوز روز نیامده  صبح زود است  خسته از خوابهای طولانی ، در کنار فرشته صبح نشسته ام و در انتظار طلوع خورشید هستم  همه جا ساکت وهمه چیز آرام است  و درفکر  آن نامه ناشناس هستم ، من دیگر در این دنیا کسی را نمیشناسم به غیر از بچه هایم وخانواده همسران آنها ، دیگر دوستی ندارم  حتی آن دوست قدیمی من همسر ژنرال نیز در شهر خودش از دنیا رفت ، امروز دیگر آ ز آن همه رفت وآمد وشکو ه وجلال و لباسهای گرانقیمت و میز بزرگ خبری نیست ،  مانند یک مرغ کرچ درون یک سوراخ  نفس میکشم وتنها ارتباط من با دنیای خارج همین صفحه کوچک است  مانند یک بوته کوچک  بو.دم  با عشق بزرگ شدم  امروز درختی کهنسالم  و تنها در انتظار کسی هستم که مرا از ریشه بیرون بکشد  در انتظار هیزم شکن زمانه . حسرتی به دل ندارم زندگی بطور کسل کننده و یکنواختی میگذرد  روزی مانند آب یک چشمه  با عشق  از دل سنگ  بیرون میامدم  امروز سنگ خارا است   که سرم را به آن تکیه داده ام .

بهر روی دیگر کسی نمانده همه رفتند ، همه رفتند آنهاییکه دوست میداشتم ویا دوستم داشتند وحتی دشمنانم نیز رفتند تنها بعضی از اوقات دررویاهایم   شوری بپا میکنند ومن صبح خسته و کسل ار جای بر میخیزم واز یاد میبرم که شب گذشته چه ها در خواب دیدم .

روزگاری  بود که شبها میترسیدم  از تاریکی ها وتنهایی اما  امروز هنگامیکه شب فرا میرسد  خود مرا درنقاب  تیره وظلمت آن پنهان میکنم  ودر تاریکی جرئت ازدست رفته را باز میبابم  وشاهین وار  دردل ابرها ی اسمان به پرواز درمیایم  وحشت واضطرابی ندارم  وتا سپیده دم که برمیخیزم واولین کارم نوشتن است .
نوشتن بمن روح میدهد ، جرئت بیشتری میدهد و مرا تسکین میدهد و یا کتابی زیر بغل میگیرم درون  آشبزخانه کوچکم در کنار فنجانی قهوه مینشینم تا صبح واقعی بدمد و باز روز بیهوده دیگری را از نو شروع کنم ،  
بنا براین دیگر در انتظار هیچ کس و هیچ معجزه ای نیستم . پایا ن

ادعای فضل ونقش وخودستایی دیدم اما 
در بسی دانشوراان جز مردم عامی ندیدم 
-------------------------------------------- ثریا ایرانمنش / » لب پرچین « / اسپانیا / 13/03/2018 میلادی و........ شب چهارشنبه سوری !

دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۶

سالگرد

پرده را برداریم 
بگذاریم که احساس هوایی بخورد 
بگذاریم ، بلوغ  زیر هر بوته که میخواهد 
 بیتوته کند 

این روزها باید سالگرد رفتن تو از این دنیای  بی ثمر باشد ، امروز صبح ناگهان جلوی چشمانم نشستی ، نه ، فراموشت نکردم  ، کتابهایت هنوز درقفسه  کتبابهایم   جای دارند  با خط وامضای تو .
روز گذشته در آشپزخانه ناگهان احساس کردم کسی بازویم را گرفت ، ترسیدم ، برگشتم ، کسی نبود ، حال دراین  پندارم شاید تو بودی  آمدی تا بگویی بیاد من باش دیگران مرا فراموش کرده اند.
آنروز که عشق با شاخه ای از سنبل  بر سرم فرود آمد ،
  وفرمان داد که بیایم  وبه دنبالت بشتابم  دوان دوان  مانند دوبچه خردسال  از رودخانه هاعبور میکردیم از قله کوهها  و پرتگاهها  عرق از سر رویمان جاری بود  قلبم چنان میزد که نزدیک بود درهم بشکند چیزی نمانده بود که در پایت جان بسپارم  .

آنگاه عشق بالهای لطیف  خود را  بالای سرم باهتزاز درآورد  و گفت ، بس است ، بلند شو ، تو لایق عشق او نیستی . خندیدم .، راست گفت ، من رفتم وترا تنها گذاشتم میان ما تنها چند خط رد وبدل  شد و سپس پایان گرفت .
 میدانم که چند سال بر من گذشته  اما نمیدانم  که آنچه باقی مانده  چند اندازه است روزی تنها آرزویم این بود که به دیدار تو بشتابم وگلی را بر مزارت بگذارم اما این امر هم ناممکن شد .
امروز فرشتگان جهنم  دست وپاهای  عشق را  با زنجیر ها محکم بسته اند  وزیباییها گم شدند  امروز خاک تیره  آبها را مینوشد  ودرختان راخشک میسازد  دریاها سیلاب شده  به هرگوشه ای میشتابند ومجالی برایمان باقی نمیگذارند که سری بخانه دل بزنیم .

بیاد داری که گل شقایق را چقدر دوست داشتم بعدها فهمیدم این  گل افیون است  و کبوتران را و خورشید را  امروز از کبوتران که جلوی بالکن خانه ام عشقباری میکنند بیزارم  واز خورشید نیز گریزان .

اگر آن گلهای زیبایی را که برایم بایستگاه قطار آوردی امروز داشتم  آنها میدانستند  که دل من چگونه خونابه میریزد  اگر بلبلانی  که هر صبح روی شاخه درختان میخوانند  از دل غمگین من باخبر بودند همگی فرود میامدند تا مرا دلداری دهند .
ای یار مهربان  که در گور خفته ای من به نزد تو خواهم آمد  و ترا تنگ دراغوش خواهم فشرد تا از سرما ورطوبت زیر خاک درامان باشیم .
امروز من دردها ی بزرگم را درقالب نوشته های کوچک به حراج گذاشته ام  ونغمه هایم بیصدا  باز بقلبم باز میگردند   ....ودیگرهیچ .یادت گرامی روانت شاد .نوروزت پیروز !.
وشاعری را دوست میدارم که دوست داشتی .پایان  

صبح وقتی که خورشید  بیرون میاید  متولد میشویم 
هیجانها را پرواز دهیم 
 روی ادراک فضا 
آسمانرا  بنشانیم میان  دو هجای " هستی " .....سهراب سپهری 
یک دلنوشته / ثریا / اسپانیا / 12 مارس 2018 میلادی .
------------------------------------------------------------