میزبانی نی که زجان سیر کند میهمان را
چه ضرورتست که آراسته سازد خوان را ؟......صئب تبریزی
پسر بزرگم چند روزی برای تعطیلات به " نیویورک" رفته ومرتب عکس میفرستد ، امروز برایش نوشتم من نیویورک را دوست ندارم و اصولا از امریکا خوشم نمی آید ! نمیدانم آیا این حرف کفر است وبخدایان توهین شده یا میتوانم عقیده امرا بگویم ، من آن خیابانهای باریک وعمود برهم را دوست ندارم وآن ساختمانهای بلندی که انسانها برای خودشان ساخته اند تا ا زشر ما زمینی ها راحت باشند ، دوست ندارم واصولا به خدای امریکا هیچ تعلق خاطری ندارم خدای آنها " وال استریت " است وکشیشانشان همه با لباسهای مرتب مشغول بالا پایین کرد ن ارقام میباشند به هرطر ف که نگاه میکنی شگفت زده میشوی ساختمانهایی که زوایه های آنها از چدن است واتومبیلها آنقدر بزرگ ومردانشان گویی فاقد ستون فقرات میباشند همه راست مانند چوب خشک راه میروند ، در معبد خدای امریکا باید پول داشت ، مرتب مالیات را پرداخت کرد و برای زخمهای دل وروحت نیز باید بیمه داشته باشی هزاران نوع بیمه پیامبرانشان که همان بانکها باشند بتو عرضه میکنند . آنجا تو وجود نداری تنها یک شماره ای ارزش های معنوی آنجا خریداری ندارند باید کار کنی بدوی و درحال دویدن یک ساندویج بد بوی سوسیس سرخ کرده را به دهان بکشی همه نوع آدمی از هر نژادی درآنجا یافت میشود وتو باید سرت راپایین بیاندازی نگاه نکنی والا یک سیلی محکم بر گونه ویا یک کارد در پهلویت فرو میرود .
من تنها چند ساعت درفرودگاه نیویورک درانتظار آن اطاق بزرگ بودم که مارا بطرف هواپیما میبرد میخواستم به نیواینگلند بروم به ماسا چوست ( کوه آبی ) ، در آنجا دنیا کمی فرق میکرد اما باز همان خدا حاکم بود کار وبرای خوردن یک غذا یا یک تکه پیتزا باید ساعتها د رصف ایستاد ، تنها جایی که هنوز روحم درآنجاست ه ( نیوپورت )بود دلم میخواست آنقدر پول داشتم که یکی از آن خانه های بزرگ را میخریدم وبچه هاونوه هارا به آنجا منتقل میکردم !!! امروز هم در یک نیو پورت حقیر زندگی میکنم دریک دهات یک دهکده با مردمانی بی سواد وقدیمی با کلیساهای مخروبه ونماز اعشای ربانی روزهای یکشنبه . دموکراسی ناشناخته کپی کردن از روی دست همسایه بغلی !
دیگر دچار کابوسی نمیشوم سنتهای ما چیز دیگری بودند ما هنوز انسان باقی مانده بودیم به گدایان در خانه غذا وآ ب میدادیم ، هنوز در خانه ها زنجیر وقفل وآلارم نداشت همچنان نیمه باز بودند ، به هنگام اتفاقی ناگهانی همسایه را صدا میزدیم وفورا همسایه سر میرسید ، هنوز به مرز حیوانی نرسیده بودیم همه چیز خانگی بود از نا ن گرفته تا میوهای نایاب .
حال امروز گوشتهای رنگ شد نا مرغوب ومعلوم نیست متعلق به چه حیوان وچه بسا انسانی باشد ، میوه ها همه یک شکل سبزیچات بکلی نابود ویا درون بسته های چند مثقالی .وباید احساسات مغزی خود را پنهان نگاه داریم تنها باکسی برخورد کنیم که مارا به درستی درک میکند امروز دیگر نمیتوان کسی را دوست داشت نفرت بیشت در دلهای انباشته شده آنهایی که بازوان قوی وهیکلهای گنده دارند ظالم و.درهمه کاری دخالت میکنند باعث رنج و عذاب کسانی هستند که خود را مانند او " خدا" نمیدانند در این زمان است که آرزو میکنم ایکاش مرد بودم .زن بودن وظرافت روح واحساسات دیگر کهنه شده است .واینها همه از سر برکت خدای " امریکا " است وخدایان دیگری که ظهور کرده اند وما هنوز به درستی آنهارا نمیشناسیم .
به بردگان امروز مینگرم در لباسهای یک شکل در میدان فوتیبال که اسلحه های گوناگون هم دردست رهبرانشان هست ، اسپارتاکوسهای چدید اما اسپارتاکوس تن به بردگی نداد وبر صلیب جای گرفت اینها از سر زمنیهای مختلف با زبانهای مختلف مشغول برده گی میباشند توپ را باید داخل تور دشمن انداخت .. امروز خدا هم درلابلای " بیزنسها" گم شده است تنهای صدای خدایان اارتباط جمعی ورسانه هاست که مرتب بتو دستور میدهند :
این را بخورد ، اینرا بپوش واین اتومبیل را بران و باین شهر سفر کن دستور پشت دستور صادر میشود وتو در عالم خود گم شده ای .
هر که بیحد شود از حد نکند پروایی
چه غم از محتسب شهر بود مستان را
کاش یکبار بسر منزل ما می آمد
آنکه بر تربت ما ریخت گل و ریحان را
----------------------------------------------ثریاایرانمنش » لب پرچین « 15/03/2018 میلادی / اسپانیا /......