سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۶

جنگ هفتاد دوملت .....

یک هفته تمام ما دل غشه داشتیم ودست آخر گریستیم !!
اسپانیا درعزای کودکی  که به دست زنی  افریقایی تبار کشته شده  " هنوز علت نامعلوم است ! "  سه روز عزای عمومی اعلام کرد پرچمها نیمه افراشته شدند ! 
نمیدانم باز چرا امروز بیاد آن روزهای تلخ افتادم  با مقایسه مردمان آن روز با امروز میبینم فرقی نکرده تند ، تنها لیاسها ، مردم وزمان عوض شده است ، بیاد " پرپر" یعنی پریدخت خانم افتادم که نسبت دوری با ملکه عصمت همسر رضا شاه داشت ! حال سگی ببامی جسته گردش بما نشسته ،  بیا وتما شا کن گویی خو د ملکه  کلئوپاترا ست که درکنار سزار نشسته به هنگام دیدار حتی خواهرش از اتومبیل پیاده نمیشد ومیگفت بیایید من شمارا ببینم ، دست کمی از " لیدی های " بی بی سکینه نداشت شاید هم خودش  را درقالب آنها میدید .
از قضای بد روزگار سرنوشت مرا با این قوم درآمیخت  بیاد کتاب معروف اوریانا فالاچی افتادم " پنه لوپه داشت به جنگ میرفت "  آنهم چه جنگی ؟ جنگ بین خانواده اشرافی ویک خانواده معمولی ! ده بیا ، طبق فرغون که هیچ  کامیون کامیون میبایست افاده بخریم سکوت مرا حمل بر حماقت من میکردند درحالیکه ترجیح میدادم در برابراین قوم سکوت کنم من نواده میرزا آقاخان کرمانی بودم از خانواده او بلند شده بودم اندیشه هایم بلند وپر بار بودند حال باید با مشتی بی سواد وعامی تنها بخاطر لباسهای مارکدارشان ورفت وآمدن شان بین دربار و بین ایران واروپا ومیهمانی دادنهایشان حرکت کنم .

بیاد دارم اولین شبی که من وهمسرمرا دعوت کردند ( افتخار بزرگی بود ) پیشخدمتها با دستکشهای سفید وفراک از ما پذیرایی میکردند ومن حیران بودم که درحانه یک ایرنی هستم یا دریک مجلس بزرگ لیدای مکش مرگ ما ، دکمه های بلیزر پسرشان یک پهلوی بود ! وشبی که برای دیدن اولین فرزند من تشریف فرما شدند بخانه ما نیامدند گفتند پله ها زیاد است ( راست هم میگفتند پنجاه وهفت پله بدون آسانسور) من درقلعه دیوان زندانی بودم ، بنا براین میهمانی درخانه همشیره پرپر خانم انجام میگرفت عده ای میهمان آمدند عروسشان دختر تیمسار فلان و من در گوشه ای به نظاره نشسته بودم ودیدیم یکی از بانوان  مادر پرپر خانم هلویی را وسط بشقاب گذاشت وکارد وچنگال را برداشت تا هلو را بخورد هلو سفت بود از درون بشقاب پرید وسط اطاق !!! آنجا بود که من سر خنده را رها کردم وسپپس گفتم :

ما دهاتیها عادت داریم هلو رابا دست  بخوریم آنچنان که آ ب هلو روی دستها و بازوان را را خیس کند ! همه نگاهی عاقل اندر سفیه بمن انداختند ومن رفتم اطاق بالا درکنار بچه ام خوابیدم موقع رفتن شد ، آهای کجایی ، ناگهان بیادآوردند که ولیمه وچشم روشنی برای بچه نیاوردند  فلانی تو پهلوی داری ؟ من گفتم مهم نیست بعدا سکه پهلوی را به همسرم بدهید او بیشتر احتیاح دارد  تا من.
کم کم دوست شدیم یعنی قمار  مارا بهم نزدیک کرد  به کلوب ایران میرفتیم بازی میکردیم شام میخوردیم وکم کم پرپر خانم از اوج به پایین خزید چرا که پسرش را ازدست داد وهمسر ش رانیز ازدست دادومن تازه فهمیدم چه زن ساده دل ومهربانی است تنها فریب آن خواهر کوچکش را میخورد با پای چوبی اش وجاوکردنهایش .

بعدها شنیدم پرپر درخانه سالمندان است وکور شده دیگر خبر ندارم دامادش آجودان شاه بود که فوت  کرد وخبری از بقیه ندارم میلی هم ندارم که خبری ازانها داشته باشم  آنهاهم خودرا " ژن برتر" میدانستند بخاطر بازاری بودن وتجارتها وغیره و........؟! 

پرپر تنها بیست سال زندگی توام با سعادتی داشت وما هرکدام تنها بیست سال زندگی میکنیم امروز با نگاهی باین جماعت تازه به دوران رسیده میبینم فرق چندانی نکرده اند آن زمان با کلاه پهلوی وشاپو بودند حال امروز با عبا وعمامه وچادر سیاه البته آن روزها  هم درآن خانواده عده ای سخت مومن بودند وانگشت دردهانشان میگذاشتند تا غریبه صدایشانرا نشود .نه چیزی عوض نشده ما اسیر زمان ومکانیم تنها جایمان عوض میشود .

امشب شب چهار شنبه سوری است هوا ابری ونشان باران است ما قرار بود از روی شمع بپریم حال اگر باران بیاد باید شمع را درگوشه راهرو بگذاریم ویکی یکی از روی آن بپریم ونشان بدهیم که چقدر پایبند آیین پیشینیان ! هستیم آجیل هم آماده است . منهم خسته . پایان 
ثریا / اسپانیا / شب چهار شنبه سوری 21 اسفند ماه  1396 برابر با 13/03/2018 میلادی میلادی .