سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۶

نامه سفارشی


بسم ا ز چشم گریان اشک ناکامی ستودنها 
بسم در سوگ یاران نغمه ماتم  سرودنها 

هزاران رنگ و نیرنگ از فلک  دیدم و حیرانم 
که مقصد چیست گردون را از این باز ی نمودنها .....پژمان بختیاری 

روز گذشته برگه ای از پست در جعبه نامه هایم بود ه یک نامه سفارشی داشتم از " مادرید" که باید از پستخانه میگرفتم ! تعجب کردم ! من درمادرید کسی را نمیشناسم روزی و روزگاری درد یوانخانه دراویش چند روزی بکار گل مشغول بودم و سپس عطای آن خود ساختگی وفرو رفتگی وبه آسمان رسیدن را بخودشان بخشیدم وبا تنی بیمار بخانه برگشتم واز این داستان قریب بیست سال میگذرد ! نگاهی به فرستنده انداختم ، تنها یک کلمه بود " مائر ید " نه نام فرستنده مشخص بود ونه انیکه آدرسی وجود داشت ار سر سیری نام مرا کج وکوله در بالای آن نوشته بودند ، بعلاوه راه من تا پستخانه راهی نزدیک نیست بایدبه شهر بروم ! آنرا پاره کردم  و دور انداختم  وامیدوارم نامه به دست فرستنده اش برسد .

نمیدانم  شما هیچگاه  دقت کرده اید  گاهی یک حس خود سری  و عناد   یک میل شدید آزردن  و بد کردن  بخود در وجودتان   بیدار میشود ؟  این حرص و تمایل  شدید  مودلو عوامل  نیرومندی است  که در وجود انسان جای دارد  و د راعماق قلب  انسان  نهفته است  ؛ چند صباحی است که این حس در من بیدار  شده خود آزاری  . گویی خود خود مرا تنبه میکنم  از اینکه  چرا پای بعرصه وجود گذاشته ام .

نمیدانم چرا بیاد سگ کوچکم افتادم که  آنروز صبح مادر با کارد بر فرق سرش زد و او را نیمه جان وخونین در گوشه ای رها ساخت پدرم او را فورا ا برای مداوا به نزد دکتری برد اما سگ درراه جان داده بود و نتیجه اش یک سیلی محکم بود که بر گونه مادرم خورد .

اوف  ،مادرجان بیاد دارم چگونه موهای طلایی ونیمه سفید خودرا با مشت میکندی وبر سینه ات میکوفتی  و خود را لعنت میکردی از اینکه مرا به دنیا آورده ای .

من در جنگل بزرگ گم نشدم ، خود خودم را یافتم چرا که مرتب کتابی در دستم بود نه مادام کاملیا شدم ونه آن راهبه مقدس درون یک دیر ، یک انسان شدم ، و تنها خود را آزار دادم نه دیگران را .

هنوز روز نیامده  صبح زود است  خسته از خوابهای طولانی ، در کنار فرشته صبح نشسته ام و در انتظار طلوع خورشید هستم  همه جا ساکت وهمه چیز آرام است  و درفکر  آن نامه ناشناس هستم ، من دیگر در این دنیا کسی را نمیشناسم به غیر از بچه هایم وخانواده همسران آنها ، دیگر دوستی ندارم  حتی آن دوست قدیمی من همسر ژنرال نیز در شهر خودش از دنیا رفت ، امروز دیگر آ ز آن همه رفت وآمد وشکو ه وجلال و لباسهای گرانقیمت و میز بزرگ خبری نیست ،  مانند یک مرغ کرچ درون یک سوراخ  نفس میکشم وتنها ارتباط من با دنیای خارج همین صفحه کوچک است  مانند یک بوته کوچک  بو.دم  با عشق بزرگ شدم  امروز درختی کهنسالم  و تنها در انتظار کسی هستم که مرا از ریشه بیرون بکشد  در انتظار هیزم شکن زمانه . حسرتی به دل ندارم زندگی بطور کسل کننده و یکنواختی میگذرد  روزی مانند آب یک چشمه  با عشق  از دل سنگ  بیرون میامدم  امروز سنگ خارا است   که سرم را به آن تکیه داده ام .

بهر روی دیگر کسی نمانده همه رفتند ، همه رفتند آنهاییکه دوست میداشتم ویا دوستم داشتند وحتی دشمنانم نیز رفتند تنها بعضی از اوقات دررویاهایم   شوری بپا میکنند ومن صبح خسته و کسل ار جای بر میخیزم واز یاد میبرم که شب گذشته چه ها در خواب دیدم .

روزگاری  بود که شبها میترسیدم  از تاریکی ها وتنهایی اما  امروز هنگامیکه شب فرا میرسد  خود مرا درنقاب  تیره وظلمت آن پنهان میکنم  ودر تاریکی جرئت ازدست رفته را باز میبابم  وشاهین وار  دردل ابرها ی اسمان به پرواز درمیایم  وحشت واضطرابی ندارم  وتا سپیده دم که برمیخیزم واولین کارم نوشتن است .
نوشتن بمن روح میدهد ، جرئت بیشتری میدهد و مرا تسکین میدهد و یا کتابی زیر بغل میگیرم درون  آشبزخانه کوچکم در کنار فنجانی قهوه مینشینم تا صبح واقعی بدمد و باز روز بیهوده دیگری را از نو شروع کنم ،  
بنا براین دیگر در انتظار هیچ کس و هیچ معجزه ای نیستم . پایا ن

ادعای فضل ونقش وخودستایی دیدم اما 
در بسی دانشوراان جز مردم عامی ندیدم 
-------------------------------------------- ثریا ایرانمنش / » لب پرچین « / اسپانیا / 13/03/2018 میلادی و........ شب چهارشنبه سوری !