دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۶

گاریل

خبر تلخ بود ،  خیلی هم تلخ بود .
گابریل پسر بچه زیبا و ده ساله  که گم شده بد بین خانه مادر بزرگش تا خانه دوستش که تنها چند متر فاصله داشت  همه شهر را دچار هیجان کرده بود وپلیس وسگهای یابنده ومردم بصورت خود جوش در شهر " المریا"  به دنبال او بودند تا اینکه دو روز پیش جنازه اش را در پشت صندوق اتومبیل زنی سیاه پوست که معشوقه پدرش بود یافتند .
زن وشوهر مدتها بود از یکدیگرجدا شده بودند و مردک با این زن افریقایی تبار عشق میکرد ، درحال حاضر پدر نیز در مظام اتهام است . خبر تلخ بو دخیلی هم تلخ  تلختر از آن که آن مردک دیوانه و مهجور با قدرت کاذب دنیایی  روی صندلی طلایی بنشیند و ملتی را " حقیر " خطاب کند ویا آن دیوانه چپ چشم بگوید نوروز حرام است حرام پول بیت المال را که ما باید صرف هوسهای خودمان بکینم برای نوروز خرج نکنید . خبرها یعنی  تلخی .

من هنوز مینویسم با آنکه نوشته مرا روی ( گوگل ) پلاس پاک کردند خیلی تند بود اما نتوانسته بودم جلوی خودم را بگیرم  ، نوشتن فرزند ضرورت است  از ارتباط انسانها  به زندگی  متولد میشود  چه شاعری با قریحه بالا وچه نویسنده ای بزرگ مانند گذشتگان  گاهی این شعله سوزان و سرکش است و زمانی لطیف و دلکش .
روی سختنم بیشتر  با آن گروه  از مردم ستمکار  است که زندگی را برای ملتی  تلخ کردند و آنها را به فقر و   تنگدستی و فساد کشاندند  .  مقدس ترین وظیفه  یک انسان  ترقی دادن فهم وا دراک عموم است نه آنکه  همان اندوخته  ته شعور آنها را نیز بگیرند وبجایش اراجیف بفرستند  آنهم با نام خدا  خدایی که با ما یکی است اگر ما نباشیم او هم نخواهد بود .
بهار زیبا از راه میرسد و من هر صبح باصدای پرندگان از خواب بیدار میشوم  وسواس زیادی  بخرج میدهم تا هفت سین را به هرقیمتی شده در بهترین زوایای اطاق کوچکم بچینم  بمن روح میدهد گویی هویت گمشده خود را دوباره پیدا میکنم ، نیمه  شب دیشب ناگهان از جای برخاستم و بیاد  دیوان بزرگ خیام ( اسفندیاری ) که به سه زبان  چاپ شده ومن آنرا در چمدانی پنهان کرده بوم افتادم   آنرا از میان کاغذهای پیچیده دورش بیرون کشیدم و در کنار حافظ و.مولانا گذاشتم  این هدیه دوستی نازنین بود که آخرین روزی که ایران را ترک میکردم بمن داد وچه خوب شد آنرا درون  کیفم گذاشتم وبا خود آوردم در غیر این صورت مانند بقیه کتابهایم مفقود میشدندواز بین میرفتند کتابهای نفیسی که در سالهای آخر به همیت شجا الدین شفا چاپ شده بود با جلد آبی وتاج طلایی روی آن آنها را نیز هدیه گرفته بودم اما به یغما رفت مانند همه زندگیم . 

چه خوب است که شاعر نیستم وچه خوب است که نویسنده با نام و نشانی نیستم  در همین کنج اطاق کوچکم دنیا را در آغوش دارم  و باید این را بگویم ملتهایی که زنده مانده اند  سخنوران  و شاعران بزرگی داشتند ، هنوز آثار چخوف ، ساموئل بکت ، شکسپیر ،  داستایوسکی و بقیه خواندنی  هستند و کهنه نشده اند چراغ راه ما آیندگان بودند متاسفانه نویسندگان و شاعران ما بیشتر مدیحه سرا ومدح گو بودند حتی د ر دوره پهلوی نیز ما نویسنده  ویا شاعر بزرگی نداشتیم تا برای ما آیندگان چیزی باقی بگذارد ، 
شاید عده معدوی از نویسندگان قدیم بسبک وسیاق نوشته های قدیمی مانند پروین اعتصامی و پدرش که مترجم زبر دستی بود   ....نه دیگرانرا   چندان جدی نگرفته ام  آنها بیشتر مفتون ایده های خود بودند تا پرورش شعور مردم  تنها دکتر حمیدی شیرازی بود  فریدون آدمیت بود  .....شاید نام دیگران را فراموش کرده باشم ، صادق هدایت بت شد  برای آنکه توانست روحیه بدبینی را درجامعه  رونق بدهد تنها کار مهم او ترجمه اشعار خیام بود وهمه  اعضای حزب چپ طرفدار او بودند ! وهستند !
شاعران یا درمدح علی سخن سرایی کردند یا در وصف خمینی واین چهل ساله هم زندان بزرگی زیر نام جمهوریت به تمام معنا اسلامی داعشی بر سر زمین ما حاکم بوده  است . تاتر گم شد ، سینما گم شد ، موسیقی از بین رفت خوانندگان ناپدید شدند  نوازندگان نیز غیر از ( یکی از آنها) که درکنار نوازنگیش آن کار دیگر را نیز انجام میداد همه یکی یک در خانه نشستند ودق کردند 
قوه تخیل ذاتی  و پرورش  ذهن ملت از بین رفت  حال یا سخن سرای سیاسی هستند ویا شاعر طنزگوی ولغز گو .
البته شیوه زندگی آنهارا نیز نباید نا دیده گرفت ،  " هوراس"  دریکی از قصیده هایش میگوید  " شدت فقر  مرا به چکامه گویی  وادار کرد  اگر متمول بودم  خوابیدن را هزار بار بر سرودن شعر ترجیح میدادم" !  خوب این تازگی ندارد همیشه هنرمندان و نوازندگان آهنگسازان باید زیر نظر یک شخص متنفذ ویا احیانا حاکم ویا شاه قرار بگیرند تا کارشان را ادامه دهند عده ای از سر شوق وعده ای برای آنکه گر سنه اند  . یونان هنوز به سقراط وافلاطونش مینازد  آنها یونان را بوجود آوردند  همه آنها جیره خوار پادشاه وقت نبودند  برای همین هم هست هنوز یونان زنده است  ودر آخرین ها  کسانی مانند " لاک " فیلسوف انگلیسی ، " ژان زاک روسو "  نویسنده فرانسوی که میگویند قانون اساسی فرانسه  از روی نوشته های او تنظیم  شده وسایرین که دراین صفحه کوچک جایی ندارند مقامشان بالاتر از آن است که من بخواهم درباره آنها قضاوت کنم  همینقدر که توانسته ام از زوایا و تراوشات افکار بلند آنها بهره ببرم و خودم را بسازم برایم کافی است .

بعد ها نویسندگانی مانند " جین آستین " وجنایی نویس معروف انگلیسی  " آگاتا کریستی " که علاقه ای باو ندارم  بهر روی آنها نیز کار خود را انجام دادند وشمه هایی از زندگانی گذشتگان را جلوی چشمان ما گذاشتند  . مثلی است  معروف که میگویند :

از انگلیسی ها پرسیدند بین هند و شکسپیر کدام را انتخاب میکنید ؟ گفتند هند را رها  ساخته و شکسپیر را نگاه میداریم . این ملتها زنده ماندند وما » تحقیر وحقیر « شدیم  چرا که خودمان نه  راه راست را میدانستیم ونه آنهاییکه قلم دردست داشتند  توانستند مارا راهنمایی کنند آنچه که امروز داریم از نویسندگان خارجی است و شاعرانی مانند خیام وحافظ .کاری به مولانا و طرز فکر او ندارم من بیشتر به ملیت میاندیشم تا به دیانت .  و متاسفانه ملیت ما هم قبیله ای است  که تنها وجه اشتراکشان زبان شیرین فارسی است واین به تنهایی قادر  نخواهد بود ملت بزرگی را از زیر یوغ این جانیان رها سازد چرا که دستهایشان  بهم گره نخورده  وزنجیر انسانی نساخته اتد ........پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 12/03/2018/ میلادی ./...

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۶

بمن بگو !




 تا وقیتکه  خداوند هنر  طعمه ای برای یک نویسنده ویا یک شاعر نفرستاده باشد ، او هم مانند دیگران به دنبال نان و آب و سر پناهی است ، زمانی آرام است که زخمی بر دل و یا اندوهی  ویا عشقی گریبانگیرش شده باشد .
من از نه از ستایش دیگزان خشنود میشوم ونه از پرخاش آنها غمگین  برای خود مینویسم  آن بانک تحسین و ستایش فورا  مانند حبابی روی آب خواهد ترکید  و تحسین کنندگان خاموش میشوند وبه دنبال  تازه ای میروند . من در انزوای خویشم و هنگامیکه او را میبینم ناگهان دچار دگرگونی میشوم بین عشق و نفرت ایستاده ام روی یک خط باریک مانند مو . وآرزو  دارم از او بپرسم  آیا درسر زمین خودت  زنی  ترا باندازه من دوست داشته است ؟ و آیا تو زنی را دوست میداری ؟ گمان نکنم ! این قصه ها کهنه شده اند وتنها درمیان کتب کهنه ونخ نما شده ما یافت میشوند .

هنگامیکه بازوانت را مانند  دو مار بر پیکر ی میپیچانی وتحمل اورا ازاو میگیری آیا به کس دیگری نیز میاندیشی ؟ طبیعی است .  وزمانی که لبان آتشین اورا میبوسی  آیا دفکر لبان وبوسه های دیگری نیز هستی ؟ آنهم امکان دارد ،  تو باعطش  دائمی همین  بوسه ها زنده ای . لبخند میزنی ؟ اینطورنیست ؟  زلیخا ی بیچاره  زیباییش  را ازدست داده ویوسف نیز گم شده وخداوند هم دیگر قدرت جادوییش فنا شده دیگر قادر نیست   تا زیبایی زلیخارا باو برگرداند . امروز همه در دیگ سیاست میجوشیم ، پیرمردانی که صدایشان به زحمت شنیده میشود وزنانی که تازه روی کار آمده اند و سیاست را از روز کتابها میخوانند ، هیچکس خودش نیست همه در بیراهه ها گم شده اند .

امروز همه جا وهمه چیز غرق  اندوه وخستگی  است  بنا براین زمانی که  روح از نا امیدی مینالد رو به چه کسی بکند ؟  بسوی هوس ؟ نه ! چرا که بهترین   سالهای عمر ما  در همین راه  نابود شد و هرگز جستجوی ما به نتیجه نرسید ،  بسوی عشق ! اما کدام عشق ؟ برای دوره ای کوتاه ؟ نه ! به زحمتش نمی آرزد  وچنین عشقی درحال حاضر وجود ندارد .
بسوی خاموشی و تنهایی  ، اما زمانی که به درون خویش مینگرم ترا درآنجا غوطه ور میبینم  ورای همه انسانها  هیچ نشانی از گذشته درتو نیست  وهیچ نشانی  از آینده درتو نمیبینم  و دران زمان غمها وشادی ها یکسان بسوی ویرانی ودیار عدم رهسپار میشوند .

ترا دوست میدارم ، برای خودت ، چرا ؟ نمیدانم ؟ سالهاست که ازمن دوری منهم از تو دورم اما همچنان درکنارت هستم روز و شب  تو بسوی زندگی میروی ومن بسوی عدم  شاید درپایان این راه  دریک فرصت کوتاه  باین شوخی زشت ومبتذل پایان دادیم  شاید تو وحشت بکنی ویا شاید من از تو فرار کنم . 
دوست داشتن وخاموش ماندن  اوه  ......پرودگارا چه آدمهای احمقی دراین جهان یافت میشوند ؟!پایان 
   یک دلنوشته / از دفترچه های دیروز ! / ثریا / اسپانیا / یکشنبه 11 مارس 2018 میلادی /

تیغ نگاه تو

هرکس به غلط در صدد یاری من شد
چون دید منم  سیر ز غمخواری من شد 

زآن چشم سیه  بر سرم آفتاد هوایی
تاثیر هوا  باعث بیماری من شد 
--------------------------------
از نیمه شب بیدارم ، علت آنرا میدانم  خیلی سعی کردم که بخود بقبولانم  این سرنوشت است  باید این راه را طی نمود اما نمیتوان گذشت وبی تفاوت بود  ، چقدر گاهی به بیدرد بودن وبی تفاوت بودن دیگران رشک میبرم ،  واین درحالی است که  درونم لبریز از زخم است   با آنکه هیچ یک از زخمها درد نمیکند  خود در این پندارم که انسانی سالم و تندرستم  اما در گوشه ای صدای وز وزی را میشنوم ،  من تا زخمی درد نگیرد  نمیشناسم . و زمانیکه انگشت روی آن زخم گذاشتند ناگهان  از درد فریاد میکشم .

 وتازه بیاد میاورم که چه زخمهایی  روی سینه ام نشسته  وبی دردند  ، ساکتند  با سر انگشتی فشرده نشده اند  از داشتن زخم تا داشتن درد راهیست بسیار طولانی .
روزی از داشتن گنجم آگاه شدم  واز قیمت آن  که کمی دیر بود  در آسمان را محکم کوبیدم  با مشت کوبیدم  اما نگهبانان خدایی که در آسمان هفتم نشسته مرا راه ندادند  وگفتند که از دزدان و دزدی بیخرم  و آنچه در آسمان است تنها متعلق بخداست و بندگان خوبش آنها را آورده اند ! تو درم و درهمی نداری  برگرد بسوی زمین همان زمین بایر و خشک .

پسر کوچک من باید  مرتب درسفر باشد برای ارائه برنامه هایش واحیانا فروش آنها از شمال آمریکا تا قعر دره های قاره هند از چین تا ماچین مرتب روی هواست وشب گذشته گفت : 
مدتهاست که توی سرم وگوشم صدای وزوز وآبشار میاید مرا کلافه کرده طبیب هم گفته چاره ای نداری این بخاطر پروازهای بیحساب توست بی امان وبی وفقه !   ناگهان احساس کردم هرچه درونم هست ویران شد  و خود در گوشه ای از تاریکی ها و ظلمات نشستم  خودم را به دور افکندم ، سالهای زیادی است  که خودم را از خودم جدا کرده وتبدل به یک رباط شده ام  ، قلبم تنها برای زنده ماندن درسینه ام میطپد  حال در آسمان هم بسته  آن آسمان خیالی  و تهی از هر خدایی  و هیچکس از کنج من باخبر نبود .

عیب های زیادی دارم خودم میدانم وهمه را شمرده ام  و میدانم که زخمهای درونم نیز به خاموشی عادت کرده اند  میلی هم ندارم  به چاره سازی آنها برخیزم  میلی هم ندارم کسی انگشت روی پیکرم بگذارد و جایی را فشار دهد ؟ درد داری ؟ نه! 
گاهی با سر انگشت زخم نهانی  دچار خونریزی میشود  و سخت فشرده میشوم  اما پنجره شعورم را باز میکنم  نور  عقل را برآن میفرستم  آن نور بسیار برنده و تیز است  وبر روی زخمهایم مینشیند   زخمهای آلوده بخون  .

برای همه غصه خوردم اما کسی نبود تا برایم غصه بخورد  من حقایق درونیم را از فرزندانم پنهان داشته ام  و خود وآ نها را از دریای فریب و کژ اندیشیها  کنار کشیده ایم  همه ما زخمی هستیم  چون زاده حقیقتیم واین راه بسیار دشواری است خار مغیلان دامنت را خواهند گرفت  و غرش طوفان و فریب  آبهای دریاها که همه تلخ و شورند .

دیگر مجالی برای تاریخ نکاری ملتی  ندارم که خودش از درون خودش بیخبر است  ونمیداند  تاریخش کجا گم شده  من چرا انگشت روی زخم پینه بسته آن بگذار ؟  آنها تاریخ واقعی را دوست ندارند  نه آنرا میخوانند و نه انرا مینویسند  باید تاریخ را درکپسو.لی گذاشت وبه درون  معده آنها فرستاد که از راه دیگری آنرا دفع میکنند   نجویده و نچشیده  آنرا قورت میدهند .

وتو ! ای یگانه یار دیرین  من ، جرا خفته ای؟  چرا پنهان وغا یبی ؟  من درد دارم  وتو مرا اتکار میکنی ،  من حقیقت را مقدس میدانم  وتو اعتقادی به آن نداری  .
حال باید دوباره آن خدای  پنهانم را بیابم  دردآورترین  زخم درونیم را باو نشان بدهم و از او بپرسم :
دیگر چرا ؟پایان 
 بی تو  ، امروز  عذاب دیگری 
ای دو چشمت  آفتاب دیگری

نا گوار این درد و این درماندگی 
مضحک این باری  که نامش زندگی 

ما دراین دوران  اینسان بیقرار
وای از روزی که باز آید بهار !
---------------------------------------------------ثریا ایرانمنش » لب پرچین« / اسپانیا / 11/03/2018 میلادی 

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۶

شهر خاموش

شهر خاموش من ،  آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارنت کو ؟


ملای  عالم علم  فرموده ند که دنیا ی زنان میرود دنیای " سوفیا لورن " شود ؟! و من در عجبم که این مرد مومن باخدا که حتی نگاهش را از روی سجاده و طلاهای انبوه شده اش تا بحال برنداشته  از کجا صوفیا لورن را میشناسد ؟ خوب  مگر  نمیگویند  ، چون بخولت میروند آن کار دیگر میکنند  با کمال وقاحت  وجسارت  میدزدند میچاپند میبرند میکشند و راست راست راه میروند و افاضه  کلام میفرمایند .

زنانی  که در گذشته توانستند  زن محروم بدبخت را از گوشه حرمسرای ضل السلطان و دیگران بیرون کشیده و به مقام وزارت و سفارت برسانند  ، تک روی نکردند  نشست همگانی  داشتند  ، باهم بودند  ، و ناگهان یورش بردند پروین  دولت آبادی  مدرسه  باز کرد ، پروین اعتصامی در باره ظلم وستم زنها اشعار بسیاری را سرود ، قمر  وزیری ناگهان درمیان سن شال را ازر وی انبوه موهایش برداشت و آواز مرغ سحر را سرداد ، فروغ فرخزاد  زنیت را با تمام و کمال و شوق را به زنان آموخت  بانو فرخ روی پارسا زنی بود که قبلا آموزگار و دبیر بود ،  با یک روسری یسر چوب نمیتوان زنان را آزاد ساخت و مردان به تماشا بایستند و احیانا همان شعار نخ نما شده را سر بدهند که ماهم  دختر انقلاب هستیم ! نه ، زنها باید دست دردست هم دریک صف مرتب روبروی مردان و مقتدران  بایستند نه پنهانی در مترو آواز بخوانند  خوب شاید این اول  کار است !

ما قبل از هر چیز باید شعور زنان را بالا ببریم  و ذهن آنها را از خرافات  وآن کثافتی را که این ملاهای منفور در ذهن آنها نشانده اند پاک کنیم ، این مردان گویا بقول  شخص محترمی  آلت تناسلی شان در مغزشان روییده همه چیز را از آن جنبه میبیند  زن را که میبیند دچار رعشه میشوند و فراموش کرده اند که خودشان از کجا یرون آمده اند درمیان خون یک زن و پستان لبریز از شیر یک زن را مکیده اند تا بزرگ شده اند ، چه بسا مادران  بیسواد و مذهبی بوده اند وآنها نیز زیر دست مردی قهار وخود پرست زجر میکشیدند از گرسنگی و برهنگی میترسیدند و از همه مهمتر از ( قضاوت دیگران ) واهمه داشتند ، هیچ زنی به فرزندش راست نگفت وهیچ پدری فرزندش را برای آینده مملکت نساخت غیر از عده معدودی بقیه بیسواد در حال چپق کشیدن وتریاک کشیدن وخماری  وبچه به کجا برود شکار حوزه علمیه  میشود .ویا به سوی احزاب میرود و درا نجا حل میشود 
بارها این داستان باغبان را برای شما نوشته ام  باغبانی که درخانه ما کار میکرد مردی بود بالای شصت اما زنی جوان وزیبا داشت  این زن یچاره مرتب حامله بود ومرتب یک بچه زیر بغل یکی درون شکم داشت ، روزی شکایت پیش مادرم من برد مادر رو به باغبان کرد و گفت "  مرگ بر آن پایین تنه ات بخورد  دیگر بس است این زن بدبخت را راحت بگذار شش پسر دو دختر ! » باغبان درجواب گفت :  
بی بی شما ازکجا میدانید ، شاید روزی یکی از آنها آیت الله شد !!!! این نهایت آرزوی یک پدر برای فرزندش بود .

خوب بگذریم ، من معلم اجتماع و سرپرستی حزبی را ندارم اما هنگامیکه اولین  بچه ام را  درراه داشتم کتابهای مختلفی در باره روانکاوی کودک خواندم . از طرز شتسشو تا بالای سن بلوغ .
چه بسا هیچکس در این باره فکری نکرده بود همه به جنسیت بچه  میاندیشیدند ...آه خدا کند پسر باشد ، پسر طلا بود ثروت هنگفتی بود اا  همسر  واطرافیان را راضی نگاه میداشت  دختر ؟ ؟ میشد همان مادرش .
این شورش بی دلیلی که امروز سر تا سر ایران را فرا گرفته تنها به تجزیه کشور ختم میشود ، در آلمان عده ای جمع شده اند و برای آینده ایران نقشه میکشند !!! درلندن عده ای برای ایران اینده ای روشن میبینند ، در فرانسه عده ا ی در امریکا عده ای و در ایران مردم همچنان به دنبال حقوق عقب افتاده خود میدوند و در همین شلوغی گروه دست نشانده جمهوری اسلامی یک سفره هفت سین چند متری به همراه  بانوی با حجاب در کاخ سفید پهن کرد ( میلی ندارم از آن گروه نام ببرم ) ! این مدل شلوار وکت وچارقد حال مرا بهم میزند  ومعلوم است که پایه گذار این نهضت بزرگ و حافظ سنت چه کسانی هستند ؟ 
میخزد در رگ هر برگ تو  خوناب  خزان 
نکهت  صبحدم  و بوی بهارانت کو 
وفراموش نکنید همین امریکای نازنازی  در زمان شاه قبل از  آنکه انقلابی صورت بگیرد پانزده سال قبل مامورانش  را در ساواک تشویق به مبارزه  علیه شاه میکرد و همین امریکا بود که شاه را برداشت از زمان کندی نقشه ها ریخته  شده بود چندان دل باین  طوطی خوش صورت نبدندید. پایان

زیر سر نیزه تاتار چه حالی داری ؟
دل پولاد وش شیر شکارانت کو ........کد کنی 
» لب پرچین « ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 10/03/ 208 میلادی / 

ومن زیر باران و سرما به زور میخواهم سف ه هفت سینم را آماده کنم اگر چه باید تنها در کنارش بنشینم بچه ها مشغول کارند و دیگران درسفر! ......
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۶

شورش بیدلیل

سر زمینمان  در وضعیت بحرانی وخطر ناکی است  متاسفانه هرگسی ساز خودش را میزند  دربیرون تنها اخباررا پخش میکنند  سخن رانی میکنند دوره تشکیل میدهند همه به دنبال یک دولت سکولار ودموکراتیک هستند  در داخل هم هرکسی بکاری مشغوا است  درحال حاضر این زنان ودختراأ هستند. که پیشروند اما مشگل است بتواأ فهمید بعد ها چه خواهد شد اگر حجاب را بردارند دیگر. مشگلی نیست !!؟؟ بنا براین تنها مشگل فعلا حجاب است نه قتل  وغارت نه  به میخ کشیدن و کشتن مردم  بیگناه در زندانهای مخوف ثمخفی  .
آه  آقایان کمی اندیشه خودرا بکار بیان ازید دنباله روی عروسکها ساختگی نروید فردا ایران تکه تکه خواهد شد قمس خوبش نصیبشغغالان  وقسمت بی آب وخشکوکویر نصیب مردم بیچاره  دوباره شپش وکچلی وسالک بیماریهایقاربای رو به ازدیاد میگذارند   وآنکه ما منتظرش بودیم تنها یک هنر. پیشه ویک نمایشگر. بود از ما گفتن  اگر دست اتحاد واتفاق به یکدیگر ندهید سرنوشتی بدتر. از زمان جنگ جهانی دوم خواهید داشت  یکسر زمین تکه پاره  قبیله ای مانند افغانستان
همهجا میبینیم ومیخوانیم که زنان جلو افتادند اما آیا این زنان خودی نبودند ؟ مسئله حجاب  آخرین چیزی است که باید به آن اندیشید  واز. میان برداشت  اول باید تکلیف این آدمکشان وآنهاییکه یک پارچه به دور سرشا ن بسته اتد ومغزهارا میخورند  روشن کرد  رهبر بیخیال عروسی برادر زاده اش راهم جشن کرف وبه همه کفت /بیلڵخ
نوشته شده جمعه  نهم مارس / ثریا /کوههای دهکده فاضل آب اسپاتیا

روز نهم



سخن از زلف تو گویند  دل و شانه بهم 
مینمایند دو گم گشته خانه بهم 
سوختم زآتش  عشق تو ولی خرسندم 
که رسیدیم  در این ره من و پروانه بم 
آشنای تو بدل غیر تو را ره ندهد 
که نسازند  بیک خانه دو بیگانه بهم 
حرمت کوی تو گرشیخ و برهمن یابند 
نفروشند دگر کعبه و بتخانه بهم ..........صغیر اصفهانی

روز گذشته روز " من"  یعنی زن بود ! اما من درمطب  چشم  پزشک داشتم  زیر دستگاهها و اسکن و عکسبرداری و غیره دست و پا میزدم ،  پارگی  چشم راستم بیشتر شده بنا براین باید فورا عمل شود !!! در تمام این مدت چشمم به کامپیوتر او بود  ایکاش منهم یکی ا زآنها  را میداشتم  با آن صفحه بزرگ با آن کیبرد زیبا  نه این کتابی را که من زیر بغل گرفته ام هر بار هم دچار عطسه و سرفه و حال تهوع میشود ،   بهر روی باران بشدت میبارید و سر انجام با مقداری کاغذ برای آزمایشگا ه وقطره وغیره برگشتم اما درتمام طول راه وتا موقع خواب چشمانم دچار رنگهای مختلف شده بود سبز وآبی  وسرخ و زرد وغیره !!!

خیلی میل داشتم به دکتر بگویم که " من چندان علاقه ای به دیدن این دنیای زیبای شما ندارم" و چندان علاقه ای بماندن ، دخترم چشم غره ای بمن میرفت که مبادا چنین حرفی بزنی ، به دکتر برمیخورد !!! 

او چه میداند من چه میکشم ! در غربتی که گمان میبردم چند ساله ویا چند ماهه میباشد بین ایران و اروپا در جایی که آنها درس میخواندند دررفت وآمد بودم ، شاد بودم ، سر زنده بودم  به همه نشاط میدادم و شوق وسر زندگی  ، حال هفته ها در انفراادیم نشسته ام تنها دلخوشیم خرید از سوپر است آشغالهای سوپر را بخرم وبه سطل اشغالم حواله دهم .
او چه میداند ، که من سالهاست آن خدایی را که دوست میداشتم و همیشه گمان میبردم حافظ من است  با اغوای اژدهای هفت سر جمهوری اسلامی از دست دادم  چون حقیقتش برای ما روشن شد .

دیگر میل ندارم خدایی را به دروغ ستایش کنم که دیگری به حلقوم من فرو برده است .
و دروغ را که زاده خیال  است  دوست بدارم .

حال پاک تنها شدم  حتی او هم دیگر در کنارم نیست ، تنهای گاهی شبها درمیان خواب و بیداری اشباهی را میبینم ناگهان چراغ را روشن میکنم ، نه خبری نیست تنها یک سایه بود ، شاید سایه درختی بود یا برگی از آسمان فرو افتاد .

آن روزها خدا بسیار از ما دور اما بما نزدیک بود  او بر فراز کرسی قدرت و عزت خود  در آسمانها  نشسته بود  وه زاران پرده دار  و دربان و فرستنده داشت اما من کاری به آنها نداشتم  مستقیم با خود او وارد مذاکره میشدم .ناگهان پرده ها بالا رفت پرده داران بر زمین فرود آمدند وفرستاده هایش  با فرمانهای جدیدی  پیامی شوم برای ما آوردند  واین پیام  این بود که " زنها گناهکارانند و باید درون گونی های حبس باشند ویا کشته شوند ،  وآن خدای نازنینی که ما داشتیم تنها ماند  و مانند من بیکس  چون صورت او را فرستادگانش در موزه ها بشکل زشتی آویختند .

امروز شکارچیان زنان وبچه ها ی کوچک در گوشه و کنار در کمینند تا آنها را بربایند  برخی  جنازه هایشان د رگوشه ای یافت میشود عده ای بکلی گویی دراسید زمانه ذوب شده اند آنهارا برای چه کاری میبرند ، برای آزمایش و بشکل  در اوردن  رباطی  از روی آنها ؟.

امروز ما درآستانه یک دنیای نوین هستیم دنیایی اسرار آمیز  با ساختمانهای زشت ونا مفهموم وکم کم همه  ابنیه قدیمی خاک خواند شد حتی دانشگاههای هشتصد ساله بی بی سکینه اگر آنهارا آجین بندی نکرده باشد  عجیب است که آن دانشگاهها باید باشند اما دانشگهای  ما بدل به حوزه فاضله مدینه شوند وجوانانمان درس بخوانند تا خادم مسجد شوند یا  مداح ویا  روضه خوان علم و معرفت و دانش از مبان ما باید رخت بر بنند تا علم جدیدی که وارد خواهد شد و معلوم  نیست کی و د رچه زمانی درحال حاضر نوعیی آنارشیزیم  در خاک سرزمین من حاکم است و ما تنها هجوم مردم را میبینیم و چماق به دستان را وخبر کشته شدگان را که میشنویم ، نه !! .

دختر من از هیچ یک از حوادث باخبر نیست او اخباررا نمیخواند وبه رادیو هم گوش نمیدهد تنها رانندگی میکند تنها جاده را میبیند هر صبح ساعت هشت یکصد وپنجاه کیلومتررا میرود وشب همان راه را برمیگردد اینجا باید  کار کرد در غیر اینصورت  از گرسنگی خواهی مرد .

نه نمیشود این سخنان را  به جراح چشم گفت  و باید رفت زیر عمل .

شیخ را به پیمانه زدم، ساقی کو 
تا رساند  لب من بر لب پیمانه بهم 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 09/03/ 2018 میلادی /....